تقی روزبه: اسلاوی ژیژک در حسرت یک ترامپ چپ!

آن چه که به نکته دوم یا راهبردی او برای برون رفت از بحران مربوط می شود، توسل وی به سوسیال دموکراسی است، آن هم به یک سوسیال دموکراسی کم رمق تر. او معقتد است که در شرایط کنونی سوسیال دموکراسی حتی با مطالباتی به مراتب رقیق تر از سوسیال دموکراسی کهن به مراتب رادیکال تر از آن است و دلیلش هم حملاتی است که به کوربن یا سندرز می شود. ….

——————————————————–

اسلاوی ژیژک در حسرت یک ترامپ چپ!

نوشته اسلاوی ژیژک در باره بحران جهانی شامل دو نکته اصلی است. یکی ارزیابی از وضعیت حاکم بر جهان و دیگری راهبردی که برای خروج از آن پیشنهاد می کند:
در مورد اوضاع بطورخلاصه می گوید که شکاف درونی سرمایه بین بخش لیبرال دموکراسی و پوپولیست راست و ملی گرا، اجماع موجود در این جوامع را از بین برده و باید کار بسود یکی از آن ها یکسره شود (گرچه او نمی گوید چرا آن ها نمی توانند از طریق مذاکره و سازش به توافق برسند؟ و چرا حتما باید یکسره شود). او از شق سومی به عنوان «سنتز» این جدال و راهی میانه برای برون رفت از بحران از آن حمایت می کند. تا آن جائی که به توصیف وضعیت و شقوق احتمالی آن مربوط می شود، شاید نتوان انتقاد مهمی به او داشت و حتی می توان با توصیف کلی او در باره وضعیت توافق داشت. گرچه او در این نوشته به ریشه های چنین بحرانی نمی پردازد و صرفا به توصیف دو روند اصلی اشاره می کند. اما مشکل اصلی از آن جا برمی خیزد که او مثل همیشه، همانطور که زمانی درمورد مارگارت تاچر، نخست وزیرانگلیس مشهور به بانونی آهنین در پبیشبرد نئولیبرالیسم، سرمشق گرفتن از او را به چپ توصیه کرده بود؛ اینک نیز درست بر همان سیاق شیوه ترامپ را به عنوان سرمشقی برای چپ مطرح ساخته و توصیه به رفتاری همانند او کرده است. البته وی در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا هم بین گزینه های موجود، به نحوی نظر مثبت نسبت به ترامپ داشت، از این منظر، که انتخاب او می تواند بحران سرمایه داری را تشدید کرده و تعیین تکلیف کند. بگذریم از این که در نوشته حاضر به نحوی به خطر پوپولیسم راست و ملی گرا از جمله در برزیل اشاره می کند. چنان که پیداست دراین گونه موارد اسلاوی ژیژک هم چون یک فیلسوف شیفته اقتدارگرائی ظاهر می شود* من پیشتر در مقاله ای با عنوان اسلاوی ژیژک فیلسوفی آزادخواه یا اقتدارگرا؟ و این که چه گونه وی در حسرت یک مارگارت تاچر چپ* است، به طورنسبتا تفصیلی به آن پرداخته ام. اکنون هم با همان تعبیرمی توان گفت اسلاوی ژیژک در حسرت یک ترامپ چپ است.

اما آن چه که به نکته دوم یا راهبردی او برای برون رفت از بحران مربوط می شود، توسل وی به سوسیال دموکراسی است، آن هم به یک سوسیال دموکراسی کم رمق تر. او معقتد است که در شرایط کنونی سوسیال دموکراسی حتی با مطالباتی به مراتب رقیق تر از سوسیال دموکراسی کهن به مراتب رادیکال تر از آن است و دلیلش هم حملاتی است که به کوربن یا سندرز می شود. این که چرا جنبش باید علیرغم شکاف عمقی درونی سرمایه و البته انباشت مشکلات برزگ و بی پاسخ مانده ای چون محیط زیست و افزایش شکاف طبقاتی و یا سترون شدن دموکراسی باید به لاک دفاعی خزیده و با مطالباتی رقیق تر بر روی صحنه ظاهرشود، در نوشته وی  پاسخ های مشخصی برای این گونه سؤالات نمی توان یافت. او سوسیال دمکراسی مدنظر خود را سوسیال دموکراسی سوبژکتیو (در مقابل ابژکتیو)عنوان می کند که در دفاع از یک دولت اجتماعی-مدرن است.

در وهله نخست نگاه ژیژک قدرت محور است و هم چنان بر این نظر است که چپ با حضور و یا مشارکت در دولت و ماشین قدرت، و داشتن عزم و اراده لازم و آموختن از امثال مارگارات تاچرها و ترامپ ها می تواند پیش برود. در حقیقت تأکید بر اعمال قدرت، ویژگی سوسیال دمکراسی مورد نظراو را تشکیل می دهد. از همین منظر او یک فیلسوف اقتدارگرا محسوب می شود و نه یک فیلسوف جامعه گرا و آزادیخواه و ضدسیستم و قدرت. البته نباید فراموش کرد که ظهور چنین رویکردی که شاید مشخصه آن را بتوان «سوسیال دموکراسی معطوف به اعمال اقتدار» خواند با توجه به بحران ها و شکاف های عمیقی که سرمایه داری دچار آن شده است، حتی بعضا در صفوف نظریه پردازان سرمایه داری هم حامیان روزافزونی پیداکرده است که از جمله می توان به فوکویاما و نظرات تازه او اشاره کرد*. این رویکرد هم چنین با نگاه فلسفی ژیژک تحت عنوان «یک» نه به «دو» که به «یک اصلی» و ضمائم آن تقسیم می شود نیز خوانائی دارد. و برهمین پایه سوسیال دموکراسی جدید از جنم همان «یک» قدیم و با حذف ضمائمی از آن سرچشمه می گیرد و اقتدارگرایانه با اراده معطوف به قدرت به جلو رانده می شود. به نوعی، تلویحا یا تصریحا، در نزد این گرایش الگوی چین که ترکیبی از سرمایه داری و بکارگیری برخی تدابیر سوسیالیستی است، سرمشقی کمابیش جذاب در جهانی اکنده از بحران محسوب می شود.

البته تحت شرایط مفروضی که تعمیق بحران و توازن قوا ایجاب کند، بطورکلی نمی توان احتمال ظهوراین نوع سوسیال دمکراسی های بقول ژیژک «مصمم و جسور و نترس» را منتفی دانست؛ اما این که چنین گزاره هائی را اشکال پایدار و تثبیت شده به پنداریم و این که آن ها را به عنوان الگوی مطلوبی برای جنبش ضدسرمایه داری و چپ عنوان کنیم ادعائی مخدوش و چالش برانگیز است. در حقیقت این نوع اشکال میانی و دوزیستی- تازه در صورتی که سرمایه داری به آن تن بدهد- در بهترین حالت دولت های محلل بحران بشمار می روند که طبعا پس از انجام وظیفه خطیر خود در مقاطع بحرانی، تاریخ مصرفشان به اتمام می رسد و جای خود را به سلطه مستقیم نمایندگان کلان سرمایه داران می دهند.
احتمال عروج و تثبیت دولت های اجتماعی (و نه البته از نوع نمایشی آن) درعصری که سرمایه داری جهانی شده و ویژگی اش سلطه انحصارات و غول های بزرگ بر جهان است، حتی از گذشته هم ضعیف تر و به مراتب سترون تر است. در حقیقت دولتی که بتواند این غول های رها شده را به داخل بطری بازگرداند و آن ها را زیرمهمیز کنترل خویش بگیرد، خود یک تصور خیالی است تا بازتابی از یک واقعیت پیشرو و فرارونده. دولت ها در عصرانحصارات بزرگ اساسا گماشته این غول ها و در خدمت آن ها هستند. چنان که اکنون سال هاست در فروم جهانی سرمایه داران صحبت از افزایش اندکی مالیات بر ثروت های ده ها تریلیونی صاحبان ثروت برای اختصاص آن ها به بهبود شرایط زیستی و آموزشی به حاشیه رانده شده است که هیچ گاه نتوانسته است جنبه اجرائی پیدا کند.

در چنان رویکردی که ژیژک دنبال می کند، این نوع سوسیال دموکراسی ها، بیش از آن که امکان عروجشان را از مناسبات و واقعیت های عینی سرمایه جهانی شده و شرایط  حاکم و لاجرم توازن قوای برآمده از آن برگیرد و از آن طریق مدلل شود؛ با امری ذهنی و روانی چون داشتن اراده و مصمم و نترس بودن توصیف و تبیین می شود. ظهور مارگارت تاچرها و ترامپ ها نیز بیش از آن که به عزم و اراده ویژه این چنین افرادی وابسته باشد، ریشه در تحولات عینی و بحران های زیرپوشتی و توازن قوای طبقاتی داشته اند. تاریخا نیز شکل گیری دولت های رفاه قبل از هر چیز محصول رشد مطالبات اجتماعی و فشار از پائین و جنبش ها از یکسو و توان کنترل نهاد دولت توسط سرمایه داری از سوی دیگر بوده است. چنان که نگاهی به سرگذشت سوسیال دموکراسی نشان دهنده آن است که سرمایه داری بحران زده و تحت فشار جامعه در مقاطعی ناگزیر شده که از یکطرف تن به عقب نشینی هائی بدهد و از طرف دیگر توانسته آن ها را کنترل کرده و نهایتا تبدیل به عنوان بخشی ارگانیک از سیستم خود بکند. گرچه ژیژک در نوشته خود نشان نمی دهد که چرا اکنون شرایط عینی و مشخص، بویژه به لحاظ توازن قوا و دامنه بحرانی که سرمایه داری با آن دست بگریبان است، برای برآمد مجدد این نوع دولت های رفاه مناسب است. اما حتی در صورت فراهم آمدن چنین شرایطی، این نوع حالات میانی که عروج آن ها ولو به شکل موقتی را بطور کلی نمی توان منتفی دانست؛ اما این را هم نباید نادیده گرفت که بیلان کارکردشان نشان داده است که آن ها را تنها می توان به مثابه محللی برای حل بحران و تأمین و ثبات چرخه انباشت سرمایه داری صورت بندی کرد که طبعا جنبش های ضدسرمایه داری نمی توانند با امید واهی نسبت به آن احساس همذات پنداری کنند. اساسا با جهانی شدن سرمایه و فرایند دو قطبی شدن جوامع انسانی بدلیل سیطره مناسبات سرمایه داری و مشخصا تشدید فرایند فروپاشی و ذوب شدن صفوف «طبقه متوسط»ی که از منابع اصلی تغذیه سوسیال دموکراسی بشمار می روفت، اکنون فاقد آن پایگاه اجتماعی کمابیش گسترده است (بخشی از دلایل رشد پوپولیسم راست و ملی گرا از واقعیت همین ریزش نشأت می گیرد). در اصل وجود «دولت اجتماعی» در معنای واقعی خود، مشروط به آن است که تولید اساسا از ریل «تولید برای سود و انباشت سرمایه» به ریل «تولید برای رفع نیازهای جامعه» تغییرجهت بدهد و گرنه سخن گفتن به نام آن به امری پوچ و «گفتمان فریب» تبدیل می شود. با این وجود این به معنای آن نیست که نمی توان از این نوع شکاف های درونی سرمایه  برای تضعیف سیستم و به عقب راندن تهاجم آن بهره نگرفت: در حقیقت در شرایط بحرانی و شکاف هائی که اکنون سرمایه داری جهانی با آن دست و پنجه نرم می کند، به شرط وجود فشارمؤثر از پائین به سیستم و نقش آفرینی یک جنبش ضد سرمایه داری، می توان فرصت های مهمی را برای به عقب راندن سرمایه داری و تحمیل مطالبات به آن فراهم آورد که خود به معنی هموار کردن راه پیشروی است. اما باید هوشیار بود که مشابه آن چه که تا کنون بوده و منجر به تعرض سرمایه داری در حارترین اشکال خود شده، این فشار و جنبش به درون سیستم قدرت و ساز و کارهای آن واریز نشود. کاری که بورژوازی مجرب با بهره گرفتن از تکنولوژی قدرت و کانالیزه کردن آن ها مهارت کاملی کسب کرده است. امید بستن به ساز و کارهای درونی سیستم، به معنی مستهلک شدن پتانسیل جنبش است و خروجی آن نیز جز مات شدن و بازتولید مجدد سرمایه داری بحران زده و تثبیت موقعیت آن نبوده و نخواهد بود. به محض دلبستن و فراگیر شدن امید واهی به پیشروی از طریق ساز و کارهای سیستم، فرایند بازگشت سرمایه داری بحران زده و تحت فشار قرار گرفته به سرشت واقعی خود، سودخواری و استثمار حداکثری، احتناب ناپذیرخواهد بود. البته فشار جنبش های ترقی خواه و مردمی می توانند برخی تعینات و تغییرات باصطلاح عَرضی را در سوی مخالف سرشت و پویش سرمایه به آن تحمیل و یا تزریق کنند واقعیت داشته و بخشی از مبارزه کارگران و زحمتکشان و کلا جامعه با طبقه مسلط و دولت بشمار می رود و بهمین دلیل نمی توان اهمیت آن را نادیده گرفت. وجود چنین نبردی می تواند در درون دستگاه قدرت بدرجاتی بازتاب یابد و در حد خود سیاست ها و مطالباتی را به آن تحمیل کند.

اما چه به لحاظ عمق و چه ثبات، آن ها اکیدا مشروط به تداوم فشاراز بیرون به سیستم هستند که خود تابعی است از درجه خودآگاهی و خودسازمان یابی آن ها و همذات و یا ناهم ذات پنداری آن ها با سیستم. به بیان دیگر در شرایطی که سرمایه جهانی شده و انحصارات جهان گستر نقش اول را دارند، و با در نظر داشت این واقعیت که دولت ها بیش از هر زمانی اساسا کارگزار آن ها محسوب می شوند، سبب شده که حتی امکان شکل گیری سوسیال دموکراسی های رفاه تجربه شده، در گرو فراتررفتن سطح مطالبات جنبش از چارچوب رفرم های درون سیستمی باشد. جنبش ها با توجه تجارب تا کنونی و نیز عمق بحران و خطراتی که رشد سرطانی بورژوازی آینده نه چندان دور بشریت را تهدید می کند، ناگزیرند که نقاط بالاتری را هدف بگیرند. از آن جائی که چنین مطالباتی بطورعینی وجود دارند و نظام سرمایه داری هم  قادر به پاسخ گوئی آن ها نیست؛ می توان پتانسیلی را تصورکرد که تحت شرایط معینی با فشاراز پائین و از سوی جامعه تحت سیطره، بتواند مطالبات اجتماعی و رفاهی را به دولت ها تحمیل کنند. در چنین شرایطی دولت های اجتماعی می توانند شکل بگیرند و بتوانند تا حدی کارکرد ماشین دولت هم چون کارگزار سرمایه را تحت الشعاع قراردهند. چنین روندی اگر نخواهد هم چون تجربه های قرن گذشته در چارچوب سرمایه داری مستهلک شود، باید بتواند با مطالبات و آرایشی رادیکال تر از گذشته وارد میدان شود و در چشم انداز خود به نوعی دولت گذار به «نه دولت» را در تضاد با دولت به معنای نهاد حاکم بر جامعه و تأمین شرایط تولید و بازتولید سرمایه و چرخه انباشت آن، و نظام طبقاتی را پیشاروی خود داشته باشد. چنین چشم اندازی به معنای فرایندی برای فراتر رفتن از تجربه «سوسیال دموکراسی» و از سرمایه داری است. و حال آن که سوسیال دموکراسی مد نظراسلاوی ژیژک را بفرض آن که سرمایه داری تن به آن بدهد، تنها می توان به عنوان تضادهای درونی سیستم و حتی به نوعی بهره گیری از تکنولوژی قدرت صورت بندی کرد سرمایه داری از آن به عنوان محلل بحران بهره می گیرد. همانطور که قبلا هم اشاره شد بهره گیری تاکتیکی از این نوع شکاف ها و حتی ترجیح آن به سایر بدیل های درون سیستم چون لیبرال دموکراسی حاکم که دستخوش بحران شده و یا ملی گرائی شبه فاشیستی که به عنوان یک مدعی تازه نفس در حال عروج است، اما نمی توان آن ها را جایگزین وجه اصلی کنش های جنبش های ضد سرمایه داری و چپ کرد.

تلخیص نظر ژیژاک و چه باید کرد او:
ایالات ‌متحده (و البته نه فقط آن) با دو نوع نگاه به حیات سیاسی و اجتماعی روبروست، پوپولیستی‌ـ‌ملی‌گرا و لیبرال‌ـ‌دموکراتیک. این رویارویی منعکس ‌کننده‌ی پیکار طبقاتی است اما به‌روشی جا به ‌جا شده: پوپولیست‌های راست‌گرا خودشان را صدای طبقه‌ی کارگر سرکوب ‌شده معرفی می‌کنند در حالی‌ که لیبرال‌های چپ‌گرا صدای نخبگان جدید هستند. چنین وضعیتی نمی‌تواند برای مدت نامحدود دوام بیاورد، اجماع جدیدی مورد نیاز است. دست‌آخر هیچ راه‌حلی برای حل‌ و فصل این تنش‌ها از راه مذاکره وجود ندارد: یک طرف باید ببرد یا کل صحنه باید دگرگون شود «عظمت» بیمارگونه‌ی ترامپ این است که او به‌طورموثر عمل می‌کند ـ از شکستن قواعد (نانوشته) و نوشته‌ شده‌ی برای تحمیل تصمیماتش ابایی ندارد.
چپ به‌جای سرزنش‌کردن ترامپ، باید از او بیاموزد و همان کار را انجام دهد. وقتی شرایط اقتضا می‌کند باید بی‌شرمانه کار ناممکن را انجام داد و قواعد نانوشته را شکست. شوربختانه، چپ امروز از قبل از هرگونه کنش رادیکالی وحشت‌ دارد ــ حتا زمانی‌که در قدرت است تمام‌وقت نگران است چه باید کرد؟

به‌جای خود را باختن و دستپاچگی، باید دل‌وجرئت یافت و از این لحظه‌ی خطرناک به‌عنوان یک فرصت استفاده کرد. فکِر جدید یعنی فضای مشترک جدیدی که چپ باید مهیا کند دقیقاً همان بزرگترین دستاورد سیاسی ‌ـ ‌اقتصادی اروپا است: دولت رفاه سوسیال‌ـ‌دموکراتیک.

باید بین «سوسیال دموکراسی ابژکتیو» در تقابل با «سوسیال دموکراسی سوبژکتیو» تقاوت قائل شد: سوسیال دموکراسی به ‌منزله‌ی نمایش مجلل احزاب سیاسی و «سوسیال دموکراسی» به‌سان «فرمول سیستمی» که با دولت مدرن در حکم دولت مالیات‌ها، دولت‌ـ‌زیرساخت‌‌ها، دولت حاکمیت قانون و نه کم ‌اهمیت‌تر از سایرین به‌سان دولت اجتماعی و دولت درمان‌گر» شناخته می‌شود. پیمان نوپای میان سندرز، کوربین و واروفاکیس ولین گام در این راه است.  تنها راه برای شکست‌دادن واقعی ترامپ و بازپس‌گیری عناصری از لیبرال دموکراسی که ارزش حفظ‌‌شدن را دارند این است که در دل بدنه‌ی اصلی لیبرال دموکراسی شکافی فرقه‌گرایانه بیندازیم.

تقی روزبه  ۲۵ نوامبر۲۰۱۸

———————————————–
منابع:

چپ باید از ترامپ بیاموزد
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=89951

اسلاوی ژیژک فیلسوفی آزادیخواه یا اقتدارگرا
http://taghi-roozbeh.blogspot.com/2015/01/blog-post.html

رمزگشایی از سخنان جدید نظریه‌پرداز «پایان تاریخ با نظام لیبرال دموکراتیک»؛ آیا فوکویاما قبای سرخ به تن کرده است؟
https://www.eghtesadnews.com

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.