محمود طوقی: نامه هایی برای فصل های نیامده
ما سرنوشت خودرا انتخاب نکردیم سرنوشت ما را انتخاب کرد. ملکی وقتی می گوید: ما کمونیسم را انتخاب نکردیم کمونیسم مارا انتخاب کرد دارد به همین سرنوشت مقدر اشاره می کند. ما انتخاب شدیم تا در میانه راه عده ای از ما راهی گورستان های متروک شوند.عده ای دربیغوله ها ایمان شان را از دست بدهند. و عده ای دیگر پیر و شکسته به آستان نامرد روزگار رها شوند تا صبح و شام بدنبال لقمه ای نان سگ دو بزنند تا دست آخر خسته و دل شکسته به ناپیدای جهان بروند. اما تمامی داستان این شرح ماجرا نیست. کسانی هم هستند که چشم در چشم آسمان می دوزند و سرنوشت مقدر خود را به بال بادها می دوزند و به تکلیف خود عمل می کنند. ….
————————————————–
نامه هایی برای فصل های نیامده
۱
درویشیان در تنهایی و فقر مرد.
پانزده سال با بیماریش که او را زمین زده بود جدال کرد. اما بلاخره با مرگ کنار آمد و بازی را به او واگذار کرد. اما با خودش و شرفش و باورش معامله نکرد. و برنده از زمین خارج شد. بُرد درویشیان در قصه هایش نبود در زندگیش بود.
روزهای آخر آنقدر روزگار بر او سخت گرفته بود که به رفیقی گفته بود چیزی بمن بده تا خود را خلاص کنم.
فردوسی حکیم همه دوران ها در ابتدای خوان هفتم می گوید:
مصیبت بود پیری و نیستی
و این در زمانی است که او به پای سی سال نوشتن شاهنامه دار و ندارش را فروخته بود.
حضرت
روشن نگاه داشتن چراغ حقیقت در این حوالی هزینه دارد. وهمیشه هم کسانی بوده اند که تا آخر پای این چراغ نشسته اند تا خاموش نشود.
درد آدم که یکی دو تا نیست . ما زندگی می کنیم و رنج می کشیم. برای این که از جنس و سنخ این روزگار نیستیم. ربط زیادی هم به آن چه در ته کیسه مان هست ندارد.
درویشیان وقت زیادی نداشت که در مورد نبودن خودش به هدر بدهد. حالا بعضی ها می گویند او از دغدغه مرگ به کار پناه برده بود. نمی دانم شاید چنین باشد.
اما باید تا وقت باقی بود چراغی فرا راه مسافرانی که در راهند روشن می کرد. کار او همین بود حالا تو بیا و بگو ما با نور یک شب تاب راه بجایی نمی بریم.
اما من داستان را این گونه نمی بینم. این پرچم که ارث پدری درویشیان نبود او از کسی گرفته بود و باید به دیگری می داد. ماجرا به همین سادگی است
۲
حالا در میان این گیرودار مرگ هم به سراغ مان می آید و به قول برادرم شمس مثل یک گونی سیب زمینی زمین مان می زند. با این چگونه کنار بیائیم.
آدمی می خواهد مدام زندگی را برای خود و دیگران معنا کند اما یکباره چیزی می آید و زندگی را برای او بی معنا می کند.
اگر بپذیریم مرگ تقدیر نا گزیر آدمی است. که هست.و اگر بپذیریم مرگ می آید تا زندگی رابی معنا کند. که براستی این گونه هست. پس ما ناچاریم زندگی را آنقدر معنادار کنیم که دست مرگ به آن نرسد.
واین کار ساده ای نیست.
۳
ما سرنوشت خودرا انتخاب نکردیم سرنوشت ما را انتخاب کرد.
ملکی وقتی می گوید: ما کمونیسم را انتخاب نکردیم کمونیسم مارا انتخاب کرد دارد به همین سرنوشت مقدر اشاره می کند.
ما انتخاب شدیم تا در میانه راه عده ای از ما راهی گورستان های متروک شوند.عده ای دربیغوله ها ایمان شان را از دست بدهند. و عده ای دیگر پیر و شکسته به آستان نامرد روزگار رها شوند تا صبح و شام بدنبال لقمه ای نان سگ دو بزنند تا دست آخر خسته و دل شکسته به ناپیدای جهان بروند.
اما تمامی داستان این شرح ماجرا نیست. کسانی هم هستند که چشم در چشم آسمان می دوزند و سرنوشت مقدر خود را به بال بادها می دوزند و به تکلیف خود عمل می کنند.
۴
امرغریبی است. ما می میریم تا عده ای بصرافت بیفتند و کشف کنند که ما چه موجود نازنینی بوده ایم. از نبود ما به بود ما می رسند.
تا درویشیان زنده بود کسی از نزدیک او رد نمی شد. اما حالا که مرده است ما یادمان می افتد که شرف روزگار ما بود .
۵
دایره تاثیر و تاثرجریان روشنفکری را خیلی چیزها تعیین می کند که از اراده روشنفکران خارج است. جنبش روشنفکری از همان آغاز با دو مانع عمده برای نزدیکی با توده و طبقه روبروشد:
۱- استبداد
۲- سنت
یا استبداد آن ها را از نفوذ در توده باز داشت؛ با چماق سرکوب یا سنت آنها را از طبقه دور کرد با چماق تکفیر.
خنده دار آن که محققین و فرنگ رفته های شسته رفته ما داستان را از آغاز نفهمیدند و مدام روشنفکران را تخطئه کردند.
که «شما جامعه را نشناختید. زبان توده را نمی دانید. بی سوادید. از پویه درونی جامعه غافلید. کم حوصله اید. اراده گرائید» و عده ای هم که دنبال راحت الحلقوم بودند این خزعبلات را تکرار کردند.
در حالی که مسئله اصلی تثبیت دیکتاتوری بود. و در این تثبیت استبداد و سنت متحدالمنافع بوده اند.
پس مدام دایره اثر بخشی جریان روشنفکری تنگ تر و تنگ تر شده است.
۵
وطن مقوله ای چند وجهی است. بهمین خاطر مناقشه بر انگیز است. باید دید وقتی کسی می گوید وطن مرادش از وطن چیست.
برای عده ای وطن یعنی یک گربه، یک پرچم و یک سرود ملی.
برای عده ای دیگر یعنی چاه های نفت و گاز
برای عده ای دیگر یعنی بازار فروش کفش و کلاه
برای عده ای دیگر یعنی سرچشمه لایزال پول و قدرت
اما برای توده و طبقه؛ وطن یعنی آدم هایی که روی این خاک زندگی می کنند. و حق دارند سرود و پرچم خود را داشته باشند. حالا این سرود و پرچم هر چه می خواهد باشد.
۶
انصاف در داوری
۱- ستایش و تعریف باید منطبق بر مصداق باشد. آنقدر نباید غلو کرد. که وقتی به مصداق نگاه می کنیم احساس کنیم گوینده چه دروغگوی بزرگی است.
۲- این حق هر آدمی است که به نقد گذشته خود بنشیند. اما این نقد سب و لعن گذشته نیست. نفی خوبی ها و بزرگی های گذشته نیست. باید نشان داد این نقد فراروئیدن است از یک مرحله پائین تر به مرحله ای بالاتر.
۳- بریدن از یک گروه یا عقیده به معنای فحش و ناسزا به رفقای سابق نیست. برای نشان دادن صداقت به بریدن از گذشته و ورود به مرام یا گروهی دیگر نیازی به تکرار و توهین و تحقیر گروه و مرام و رفقای گذشته ندارد. شرط ورود باید در منطق ورود مستتر باشد.
۴- نباید مردگان را از گور بیرون بیاوریم و شلاق بزنیم که اگر زنده بودند و به قدرت می رسیدند چه ها که نمی کردند. ملاک داوری کرده های آدم هاست. مگر آن که فکر کنیم قدرت پیش گویی داریم. آن وقت وارد مغلطه و گزافه ومهمل می شویم.
۷
مقدمه ای بر مقدمه تاریخ بیهقی
مقدمه بیهقی
«چنان دانم که خردمندان به پسندندکه هیچ نبشته نیست که آن بیکبار خواندن نیرزد. و پس از این عصر مردمان دیگر عصر به آن رجوع کنند و برانند.
مرا مقرر است که امروز این تالیف می کنم در این حضرت بزرگ ، بزرگان اند که اگر به راندن تاریخ مشغول گردند تیر بر نشانه زنند.
وبه مردمان نمایند که ایشان سوارانند. و من پیاده
ومن با ایشان در پیاده گی کُندو یا لنگی منقرس.
و چنان واجب کندی که ایشان بنوشتی و من بیاموزمی.
و چون سخن گویند بشنومی.
ولیکن چون دولت ایشان را مشغول کرده است تا از شغل های بزرگ اندیشه می دارند و کفایت می کنندو میان بسته اندتا به هیچ حال خلل نیفتد. که دشمنی و حاسدی و طاعنی شاد شود. و به کام رسد.
به تاریخ راندن و چنین احوال و اخبارنگاه داشتن و آن را نبشتن چون توانند رسید و دلها اندر آن چون تواند بست.
پس من به خلیفتی ایشان این کار را پیش گرفته ام که اگر توقف کردی منتظرآن که ایشان بدین شغل بپردازند
بودی که نپرداختندی و چون روزگار دراز بر آمدی این اخبار از چشم و دل مردمان دور مانده و کسی دیگر خاستی این کار را که بر این مرکب سواری که من دارم نداشتی و اثر این خاندان با نام مدروس شدی.
مقدمه این کمترین
مقرر بمعنای وظیفه و تکلیف است. چرا نوشتن تاریخ برای بیهقی بشکل تکلیف و وظیفه در می آید. بخاطرحفظ خط و نشانه یک خاندان بزرگ. که اگر زمان بگذرد مردم کم کم فراموش می کنند. که در این حوالی چه کسانی بوده اند و چه کرده اند. واز چشم و دل مردمان دور ماند یعنی فراموششان شود.
خلیفتی بمعنای جانشینی و نیابت و معاونت است. بیهقی بما می گوید او دارد بنمایندگی از کسانی این کار را می کند که اهلیت و صلاحیت بیشتری برای این کار دارند. اما بخاطر مشغله کار و رتق و فتق امور کشور فرصت این کار را ندارند. و اگر داشتند آن ها تیر بر نشانه می زدند. و کار نوشتن تاریخ را با مهارت و درستی انجام دهند.
و آنقدر آنان در این وادی سریع و چابک اند. که او در مسابقه با آنها کُند و چون یک آدم پای شکسته و معیوب خواهد بود. و اگر لب به سخن باز کنند براو واجب است که گوش فرا بدهد و بیاموزد.
چند نکته
۱- تکلیف با وظیفه یکی نیست. بار معنایی و اخلاقی بیشتری دارد.
وظیفه مادیت یافتن یک شغل است. و بار اقتصادی دارد. شغلی به کسی در ازای پولی محول می شود و پذیرنده شغل تعهد می کند در ازای در یافت حقوق این کار را انجام دهد. انجام ندادنش بار اخلاقی ندارد. بار اقتصادی دارد.
اما تکلیف از تعهد نشأت می گیرد. و بار اخلاقی دارد. .پولی رد وبدل نمی شود. کار فی نفسه انجام می شود. برای رضایت باطن فرد. برای پاسخ دادن فرد بخودش. کار مشخص است صاحب کار از دیده غایب است.
صاحب کار احساس باطنی فرد است به کسی یا چیزی .
۲- تکلیف از تعیین موقعیت فرد در جمع بر می خیزد. ما بر اساس جایی که ایستاد ایم جهان را می بینیم و به ضرورت های هستی پاسخ می دهیم.
بیهقی ابتدا نسبت خودش را با محیط اطراف و آدم های اطرافش تعیین می کند. نمی گوید من بهترین برای نوشتن تاریخ هستم. می گوید در این عرصه از او بهتر و بالا تر بسیار هست. که اگر وارد میدان شوند هم از او بهتر می نویسند وهم سمت استادی بر او دارند. که اگر لب بسخن باز کنند او باید مثل یک شاگرد آرام بنشیند. گوش بدهد و چیز یاد بگیرد.
اما آنها بدلایلی از آمدن به این میدان معذورند. ودر غیبت آن ها او از بقیه صلاحیت بیشتری برای این کار دارد. که اگر او اقدام نکند گذشت زمان آثار این خاندان بزرگ را از یاد ها می برد.
۳- خاندان بزرگ در هر روزگار نامی دارد. نام آورانی دارد. که اگر خط و نشان آن ها ثبت نشود. مردمان در عصری دیگر دست نبشته ای ندارند. تا آن را بخوانند و بر خط و نشانه آن ها بروند.
۴- بیهقی با پرسش از خود به آن چه بر او تکلیف است رسید. تکلیف امروز ما از کدام پرسش بیرون می آید.
۸
گفتی: داریوش شایگان سکته کرده است .
و من گفتم: بهتر. در«آسیا برابرغربش» بر نادانی های ما افزود.
وتو با تعجب پرسیدی چرا؟
به اختصار می گویم ومی گذرم. و اگر حوصله ای بود به تفصیل می گویم.
شایگان کُپی سانتی مانتال فردید بود.
جلال آل احمد کپی رنگ و رو رفته شایگان،
وعلی شریعتی بلند گوی هر سه،
و همگی از یک ایل و تبار.
می گویی:«اندیشه های متفاوتی در جامعه وجود دارد. این نوع اندیشه هم در کنار ماست نه در مقابل ما.»
همیشه خط استوایی هست که حقیقت را از تاریکی جدا می کند. باید دید در تحلیل نهایی یک اندیشه در کدام طرف خط است.
برای برون رفت از تاریکی راه دیگری نیست. باید هر کس به اندازه سهم خود دری بسوی حقیقت باز کند
۹
نوعی از مغلطه
داریوش شایگان در مصاحبه اش می خواهد در مورد رمان زمان از دست رفته مارسل پروست حرف بزند و مدام به چپ ها فحش می دهد.
من نمی دانم این چه مرضی است که در تن بعضی از آد م هاست.
یارو شاعر است می خواهد شعر بخواند به چپ ها فحش می دهد. بابا عرقت را بخور، چکار بکار چپ ها داری. شعرت را بخوان و برو. یا شعر خوبی گفته ای که ما احسنت می گوئیم. یا نه، که می گذریم. مثل خیلی چیز های دیگر.
۱۰
نوشته ای ؛: مقاله ات «شایگان از منظری دیگر؛» را خواندم . مرا بیاد بحث های سال های ۵۷-۵۸ می اندازد که گفتمان چپ، گفتمان غالب بود. که همه جریانات مذهبی را یک کاسه می کرد و می گفت: ریشه در فئودالیسم دارند و ارتجاعی اند. . من به این قبیل تحلیل ها بی باورم و هر جنبش اجتماعی را بدون هر ایسمی نگاه می کنم.»
نخست می خواهم بدانم این عین حرف هایی است که تو می زنی.؟ کم و زیاد که ندارد.؟
چرا این را می گویم؟ برای این است که ما عادت داریم حرف های خود را بی ارتباط با متن بزنیم و نقد کنیم . نقد کنیم آن چه را که خود می خواهیم. واین نوعی از مغلطه است.
ودیگر این که متن را رها می کنیم و یقه کاتب را می گیریم. ویا بجای تمرکز روی متن، دیگران را نقد می کنیم که آن دیگران چه گفته اند و با شمردن شباهت هایی به این همانی می رسیم.
من بر دونکته انگشت گذاشته ام شما باید متمرکز شوی روی این دو موضوع:
۱- اعضا حلقه فردید
۲- نقد ارتجاعی مدرنیزاسیون پهلوی از زاویه سنت
مورد نخست که یک گزاره خبری است. ربطی به گذشته و آینده این آدم ها ندارد. من حمید عنایت و داریوش آشوری را با فردید یک کاسه نکرده ام. اما در این که این آدم ها دردهه ۵۰ عضوحلقه فردید بوده اند که شکی نیست. در مورد نکته دوم ارتجاعی بودن این موضع ربطی به مواضع دیگر شان ندارد. مراد من نقد شریعتی نیست. من در واقع روی نقد مدرنیته از زاویه سنت دارم بحث می کنم. نه موارد دیگر که بموقع سروقت آن ها هم می رویم.
۱۱
عجب حکایتی است
دوستی یک مصاحبه را برای من می فرستد. که یک ناشر مدعی است ۳۵ سال است کار فرهنگی کرده است. و برای خودش کلی نوشابه باز می کند خودش را آدم موفقی می داند و به خودش نمره قبولی می دهد.
من هم در جواب او مقاله «افسانه بد هلدینگ فرهنگی» را می نویسم. خب این حق من است که بگویم این چه سیستم مسخره ای است که یک طرف آن پیروز و موفق است و این طرف آن بازنده و شکست خورده است .
حرف هم که می زنیم می گویند: چپ روی نکن.
بابا من وسط این سرما دارم از سرما می میرم این آقا کت مرا در آورده است کرده است تن خودش .
عجب حکایتی است.
۱۲
دوستی برایم نوشت: شایگان سکته کرده است.
و من نوشتم ؛ چه بهتر. او در آسیا برابرغربش بر تاریکی های ما افزود.
و او با تعجب پرسید: چرا؟ مستند حرف بزن.
و من نوشتم که شایگان که بود.
وحالا بعضی ها می گویند تند رفته ای او آدم مهمی است. خب من می پرسم: اهمیتش در چیست. چه حرف مهمی زده است .
خب آیا من نباید بپرسم خاستگاه طبقاتی این آدم چیست. و چرا این حرف ها را می زند.
آخر این چه معنایی دارد که آدمی تمام عمرش را در فرانسه زندگی بکند و دلش برای از بین رفتن سنت بسوزد آن هم برای ما، در حالی که ما خود بهتر می دانیم سنت چیست.
و این آدم و موجوداتی امثال جلا ل آل احمد و شریعتی که ما را در روزگاری با یک لگد به چاه انداخته اند آیا یک بدهکاری تاریخی بما ندارند. و نباید بابت گمراه کردن ما عذر خواهی کنند. حالا این آدم که ما را گمراه کرده است مهم است و حرف های مهم می زند. ما مهم نیستیم و پرت وپلا می گوئیم.
عجب حکایتی است.
۱۳
۱- بحث باید روشن و مشخص باشد.
۲- سئوال مشخص باید پاسخ مشخص داده شود
۳- نخست باید موضوع بدقت خوانده و فهمیده شود .جدا از آن که با آن موافقی یا مخالف. درست همان کاری که در تهافت الفلاسفه امام محمد غزالی کرد.
نخست نشست و یک دوره فلسفه و منطق را نوشت تا خودش و دیگران بدانند فلاسفه چه می گویند .سپس به نقد آن نشست.
پژوهش کنیم
انچه که شما می گوئید.:
- نفوذ پلیس همه زمان ها بوده است
- نباید همه را محکوم کرد
- همه قهرمان نیستند
همین حرفی که فلان و بهمان می زنند.
آنانی که بریدند بعدها اعدام شدند
آنانی که بریدند زیر فشار بعداً خودشان را جمع و جور کردند
نباید هرکس را بجرم تغییر نظر محکوم کرد
ما اطلاعات کافی راجع به آدم ها نداریم که درمورد آنها به ضرس قاطع قضاوت کنیم.
دوغ و دوشاب،غلط و صحیح، راست و ناراست، رئیس ما با این متد راه به جایی نمی بریم.
سئوال مشخص، پاسخ مشخص.
آیا بحث ما راجع به کسانی بود که زیر شکنجه حاضر به همکاری شده اند. هرگز
- آیا من در مورد هر نوع همکاری قضاوت کرده ام. هرگز.
بحث من راجع یک مورد مشخص است؛«پدیده ای بنام امیر فطانت» و می خواهم از این مورد مشخص روان یک خائن را تشریح بکنم.
البته ابایی هم ندارم که در مورد تک تک موارد توضیح بدهم. اما کار آکادمیک نیست. که مدام از یک موضوع بدون یک پیش در آمد روی موضوعی دیگر بپریم.
بر ما معلوم نیست، چگونه و تحت چه شرایطی امیرفطانت حاضر می شود خبر چین ساواک بشود.
اما باید روشن کرد که همکاری او نه در زیر شکنجه و در زندان بلکه در آزادی و با تمام توش و توان ضدانقلاابی اش بخدمت ساواک در می آید.
مهم در این پژوهش این است که بدانیم چرا یک آدمی تن به خیانت می دهد و با این خیانت چگونه کنار می آید .
در مرحله نخست فشار شکنجه است. و پانیکی که آن فضا در آدم ایجاد می کند و برای فرار از آن فضا مکانیسم های دفاعی ذهن بکار می افتد تا از تمامیت خود دفاع کند. چگونه:
- مقاومت تام و تمام
- تسلیم تام و تمام
- مقاومت همراه دوراندیشی
- تسلیم همراه دوراندیشی
بعد دوران زندان شروع می شود. این دوران نیز برای خود همین مراحل را دارد.
عده ای با مقاومت خوب در دوران بازجویی و دادگاه در دوران زندان کم آوردند و تسلیم شدند، مثل پرویز نیکخواه.
امثال نیکخواه کم نبودند. اما چرا ما کار نیکخواه را خیانت می دانیم. برای این که تام و تمام در کنار رژیم ایستاد. توجیه خودش این بود که به حقانیت رژیم پی برده است. رژیمی که حقانیتی نداشت. او در دوران آزادی در پی منافع فردیش بود. و این منافع فردی گره خورده بود با عمل ضد انقلابی. اینجاست که یک آدم وارد مرز خیانت می شود
حالا نگاه کنیم به چند گزاره درست:
- همه قهرمان نیستند. درست . قرار نیست همه همایون کتیرایی باشند
- هر آدمی زیر فشار ممکن است به شدت و ضعف هایی کم بیاورد. درست.
حالا نگاه کنیم به گزاره های غلط:
- نظرش عوض شده است
-عده ای هم خارج از زندان به همین نظرات رسیده اند
بحث اصلی
اما باید دید بحث اصلی چیست. معلوم است که هر آدمی در صدد توجیه خطاها وضعف های خود است. اما ما داریم آن توجیهات را تحلیل می کنیم که ریشه این توجیهات چیست.
امیر فطانت رفیق خودش را لو می دهد. بعد همین آدم می آید در سال ۵۷ خودش را معرفی می کند و مصاحبه هم می کند. از زندان که آزاد می شود از ایران فرار می کند. و آواره کوه و دشت می شود. و بعد از سال ها داستان یهودا را می نویسد که داستان خود اوست چرا؟
بعد می آید یک فنجان چای بی موقع را می نویسد.
چرا روان او ناآرام است.؟ در کلمبیا اگر او خود را آفتابی نمی کرد کسی کاری به او نداشت .
خیانتی کرده بود. و مدعیان آن خون های شریف کاری به او نداشتند و مرده و زنده او برای کسی ارزشی نداشت.
جنایت کار نازی نبود که کسی اورا دنبال کند.
این آدم و روان شناسی این آدم بعنوان یک پدیده قابل بررسی است. فطانت از این زاویه مهم است و گرنه از این تفاله های بی مقدار زیاد تولید شده است و بازهم تولید خواهد شد.
باز هم گزاره های درست:
- باید فرق گذاشت بین شدت ضعف ها و وادادن ها. این حرف درستی است.
- فرق است بین شکوه فرهنگ و شوهرش
-فرق است بین مریم اتحادیه و امیر فطانت
- فرق است بین پرویز نیکخواه و عباس میلانی
- فرق است بین طبری و شهبازی
بی انصافی است که مرز ضعف زیر فشار را با خیانت مخدوش بکنیم. و همه را با یک چوب برانیم.
شعور و بصیرت
می گویی آن ها هم که در خارجه هستند حرف همین بریده ها را می زنند. و یا برعکس. این ها همان مزخرفاتی را می گویند که آن ها می گویند.
این جا دو مسئله مطرح است:
- توجیه
- و تحلیل
بریده ها برای وا دادن خود دنبال توجیهی تئوریک می گردند. و آن توجیه را پیدا می کنند. سیاسی و یا اقتصادی و یا فلسفی فرقی نمی کند. اما می توان آن ها را فهمید.
اما آنانی که در خارجه نشسته اند تحلیل شان غلط است. و باید دید چرا:
- معرفتی است
- یا طبقاتی است
وقتی رقیه دانشگری طی نامه ای از اکثریت استعفا می دهد و از مواضع سال۶۰ خو د عذرخواهی می کند این معرفتی است. برمی گردد به تحلیل غلط او از شرایط.
اما عامل اصلی آن خبط و خطا فرخ نگهدار هر جا که می رود فحش می خورد و در چشم شما نگاه می کند و همان حرف های سابق را می زند. و وقتی فلاحتی در صدای امریکا از او می پرسد عده ای می گویند: مواضع شما بخاطر گرفتن کنتورات های ساختمانی در امریکای لاتین است می گوید آن شرکت متعلق به دایی گرامی است. که صاحب یکی از هلدینگ های ساختمانی در ایران است.
این طبقاتی است.
پس فرق است بین رقیه دانشگری و فرخ نگهدار. و موجوداتی از این دست.
۱۴
وطن مقوله ای چند وجهی است. بهمین خاطر مناقشه بر انگیز است. باید دید وقتی کسی می گوید وطن مرادش از وطن چیست.
برای عده ای وطن یعنی یک گربه . یک پرچم . یک سرود ملی .
برای عده ای دیگر یعنی چاه های نفت و گاز
برای عده ای دیگر یعنی بازار فروش کفش و کلاه
برای عده ای دیگر یعنی سرچشمه لایزال پول و قدرت
اما برای توده و طبقه وطن یعنی آدم هایی که روی این خاک زندگی می کنند. و حق دارند سرود و پرچم خودرا داشته باشند. حالا این سرود و پرچم هر چه می خواهد باشد.
۱۵
هایدگر در مورد ارسطو می گوید: آمد. کار کرد. و رفت.
خب رئیس سرگذشت آدمی همین است. می آید. کار می کند. و می رود. پس کار های آدمی باقی می ماند. حالا باید دید این کارها چقدر توانسته است از دیوار شر کم کند. و ملاتی برای ساختن دنیای جدید فراهم کند.
آدم که نیست آرزوهایش که هست. خب آرزو که در و دیوار نمی شناسد. از گزمه وعسس هم نمی ترسد. راه می افتد و بهر جا که سر پر سودائی باشد سرریز می شود.
آدم که نیست راه که هست. جا پای آدمی که بر متن جاده که پیداست. راه که بود رهرو هم هست. خب یکی می آید و این جا پاها را دنبال می کند، درست مثل خود ما.
آدم که نیست رد نگاه آدم بر کوچه و خیابان که هست. واژه هایی که از دست و زبان آدم در این سو و آن سو دارند پرسه می زنند که هست.
آدم که نباشد مقصد آدمی که هست. گیرم همه دنیا بگویند راه نیست. اما رهرو راه را از زیر سنگ هم که باشد پیدا می کند.
حالا تو فکر می کنی من باید نگران گاری های شکسته آسمانی باشم.
مارکس که مرد انگلس در رثای او نوشت: از قامت بلند انسان باندازه یک سر و یک مغز کم شد. خب تو فکر می کنی در رثای من و تو آیا کسی جرات می کند چنین حرفی را بزند.
۱۶
می گویی: «فکر می کنم هنوز در فضای سیاهکل نفس می کشی. و با این حساب هنوز رسوبات چریکی در مغز توست.»
بگذار نخست برایت خاطره ای را بگویم و بعد برویم سروقت رستاخیز سیاهکل. حادثه ای که اپورتونیسم تاریخی تا به آخر درک نکرد و نمی کند . که شعور امری طبقاتی است. دمپایی نیست بروی کوچه برلن بخری.
سال ۵۸ ببعد بود و رفقا می خواستند زن بگیرند.
من گفتم : نمی فهمم شما چرا دارید ازدواج می کنید. گفتند: خب ما دیگر چریک نیستیم و باید زندگی طبیعی داشته باشیم. مگر تو ازدواج را قبول نداری. من گفتم: نه. به هزار و یک دلیل.آنها گفتند: هنوز رسوبات چریکی در مغز توست. ومن پرسیدم چرا رسوبات.؟
آن ها گفتند: مگر تو مشی چریکی را رد نکرده ای.؟ گفتم: نه. پرسیدند: مگر جزوه پاسخ به اشرف را که رفیق صادق نوشته است نخوانده ای؟ گفتم: خواندم. بدقت هم خواندم. پرسیدند: قبول کردی؟ گفتم: نه. خواندن که بمعنای قبول کردن نیست.
آن ها گفتند: اما ما امروز مبارزه مسلحانه نمی کنیم. گفتم: خب نکنید. امروز چه ارتباطی به دیروز دارد. مشی مبارزه از دل شرایط مبارزه بیرون می آید. دیروز شرایط بگونه ای بود که باید دست به سلاح می بردید. وامروز شرایط بشکلی است که باید مبارزه سیاسی کنید.
بگذریم. رئیس ما مچل حزب توده که نه، مچل توده ایسم شده بودیم.
یک نقطه عطف
سیاهکل یک نقطه عطف در تاریخ مبارزاتی مردم و شاه بود. چه کنم که اپورتونیسم سخنور معنی نقطه عطف را نمی فهمد. و فکر می کند که اهمیت سیاهکل در کوچکی و یا بزرگی پاسگاهی است که مورد تهاجم قرار گرفت.
نقطه عطف بچه معناست
- چرخشگاه
نقطه تحول
در حساب دیفرانسیل و انتگرال نقطه ای بروی یک خم است که خمیدگی در آن نقطه تغییر جهت می دهد
نقطه ذوب
نقطه شروع
نقطه رها سازی بمب
نقطه مقابله
زمان بیاد ماندنی
مرحله ای که در آن جهت و یا سرعت یک فرایند تغییر می کند
اهمیت سیاهکل
اهمیت سیاهکل درعمق و وسعت عملیات نظامی نبود. این را بهترازهر کس فرمانده فراهانی می فهمید. بهمین خاطر بود که وقتی حمید اشرف رابط شهر به او از ضربه خوردن تیم های عملیاتی شهر خبر داد. با اینکه گروه جنگل؛
۱- در مرحله شناسایی و دبه گذاری بود
۲- هوا سرد بود و جنگل پوشش لازم را برای عملیات نداشت
۳- تیم های پشتیان در شهر ضربه خورده بودند
۴- تیم های عملیاتی که قرار بود در شهر همزمان با جنگل عملیات را شروع کنند آماده نبودند؛ تیم های رفیق مسعود احمد زاده.
اما تصمیم گرفت عملیات را شروع کند. چرا که این عملیات یک نقطه عطف بود .
یک نقطه شروع بود.
مرحله ای که در آن جهت و سرعت موقعیت انقلابی تغییر می کرد.
رفیق جزنی نخستین کسی بود که اهمیت سیاهکل را فهم کرد و آن را حماسه سیاهکل نامید.
۱۷
نوشته ای که نقد مارکس در نقد فلسفه حق هگل بسیار کتابی است. و الهیات رهائیبخش را در نظر نگرفته است.
چند نکته را برای فهم مطلب لازم می دانم:
۱- نخست انکه مارکس داردرابطه مذهب و انسان را در عریان ترین شکلش بررسی می کند. باید در مورد چیستی مذهب اندیشید.
۲- الهیات رهائیبخش بحث دیگریست. البته امروز دیگر از عمر این حرفها سه دهه ای گذشته است. ودیگر خریداری ندارد. چرا که در عمل نشان داد آن گونه نبود که ادعا می شد.
۳- در دهه شست با اوج گیری جنبش انقلابی مسلحانه بخش های پائینی مقامات کلیسا و بدنبال آن بخشی های مدرن و رادیکال اقشار متوسط برای کشاندن جریانات مذهبی به جنبش ضد دیکتاتوری دست بردن به ابزار دین را در دستور کار قرار دادند. در ایران مجاهدین خلق و جلال آل احمد و دکتر شریعتی از جمله این جریانات بودند. اما فرجام کار نشان داد. که حتی در جریان انقلاب مشروطه شرکت سازمان مذهب و یا ورود اندیشه مذهبی به تحولات اجتماعی چه بخاطر؛
۱- فشار از پائین
۲- چه بخاطر استفاده ابزاری از اعتقادات دینی مردم
شمشیر دو لبه ایست که هم دشمن و هم دوست را از بین می برد. و همانطور که کسروی به دیده تردید از دخالت دو سید در انقلاب مشروطه می نگرد. جریانات دینی در پی سروری خود و اجرای اندیشه های دینی هستند.
۱۸
«نقل است: که جمال موصلی خون خورد و جان کند و مال و جاه بذل کرد تا در معاذات جوار روضه خواجه انبیا یک گورگاه جای یافت.
آن گاه وصیت کرد:
بر گورم بنویسند:
خداوندا
سگی چند قدم بر اثر دوستان تو زد. او را در کار ایشان کردی. و من نیز دعوی دوستی
دوستان تو کنم. و خود را بر فتراک ایشان می بندم. و مشغول سخن ایشان می شوم. وباز می رسانم.
خداوندا و پادشاها
اگر چه این سخن را هیچ نیم و می دانم که از هیچ کسان این راهم. اما محب اقوال و احوال و رموز و اشارات ایشانم.
این غریب عاجز
را از این قوم محجوب مگردان
واین کتاب را سبب درجه قرب گردان
نه سبب درکه بُعد.»
تذکره الاولیا-عطار نیشابوری
معاذات: نزدیکی
بر اثر: بدنبال
سگی: سگ اصحاب کهف
در کار ایشان کردی: از ایشان شمردی
فتراک: زین اسب
محب: دوستدار
محجوب: دور
قرب: نزدیکی
بُعد: فاصله
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.