گزاره هایی برای آموزش -بخش سوم، نگاهی به چند مقوله اساسی

تولید فرآیندی است اجتماعی که در آن مردم برای تولید چیزهای مورد نیازشان با هم همکاری می‏ کنند. این امر متضمن روابط اجتماعی میان کسانی است که در تولید شرکت دارند و ناظر است بر کنترل فرآیند تولید و توزیع محصولات آن. ….

————————————————-

گزاره هایی برای آموزش -بخش سوم
نگاهی به چند مقوله اساسی

کار
کار فرایندی است میان انسان و طبیعت که به موجب آن انسان از راه کنش خودش، سوخت و ساز میان خود و طبیعت را وساطت، تنظیم و کنترل می ‏کند.

تولید
تولید دو وجه دارد: وجه مادی و وجه اجتماعی.
وجه مادی نیروهای مولد
فعالیتی است که از طریق آن آدمی به دنبال پاسخ به نیازهای‏ش با کنش به طبیعت و دگرگون کردن آن عمل می کند. این به معنای یک سازمان‏ یابی تولید، تملک ابزارهای مناسب و جز آن است.
وجه اجتماعی تولید
تولید فرآیندی است اجتماعی که در آن مردم برای تولید چیزهای مورد نیازشان با هم همکاری می‏ کنند. این امر متضمن روابط اجتماعی میان کسانی است که در تولید شرکت دارند و ناظر است بر کنترل فرآیند تولید و توزیع محصولات آن.

عناصر اصلی کار
فرایند کار مرکب از دو عنصر اساسی است:
الف: نیروی کار انسانی
ب: وسایل تولید؛ که خود به دو بخش تقسیم می‏ شود:
-آلات کار و موضوع کار
-موضوع کار زمین و مواد خام است که باید به اشیاء مورد نیاز تبدیل شود.

ارزش اضافی
روند کار به دو بخش تقسیم می‏ شود:
ـ یک بخش کارگر به کار لازم می‏ پردازد. به عبارت دیگر وسایل معیشت خود و خانواده ‏اش را تولید می‏ کند.
ـ بخش دیگر تولیدکننده ارزش اضافی است به عبارت دیگر متعلق است به سرمایه‏ دار و صاحب وسایل تولید.

روابط تولید
در جامعه طبقاتی منظور از روابط تولید، نه رابطه فرد با فرد که یک رابطه میان کارگر و سرمایه ‏دار، کشاورز و ارباب است.

شیوه تولید
روابط تولیدی که با مرحله معینی از تکامل نیروهای مولد مطابق است شیوه تولید خوانده می‏ شود.

صورت‏ بندی‏ های اقتصادی (فرماسیون‏ها)
آنچه صورت ‏بندی‏ های اقتصادی جامعه را متمایز می ‏کند، شکلی است که از کار اضافی (برده، رعیت، کارگر) بهره ‏گیری می‏ شود.
چهار فرماسیون را انسان پشت سر گذاشته است:
۱-شیوه تولید آسیایی،
۲- شیوه تولید باستانی،
۳- شیوه تولید فئودالی
۴-شیوه تولید بورژوایی

زیربنا
انسان‏ ها در تولید اجتماعی حیات خود وارد روابط معینی می‏ شوند که اجتناب‏ ناپذیر و مستقل از ارادۀ آنان است. یعنی روابط تولیدی که با مرحله معینی از تکامل نیروهای مولد مادی‏شان منطبق است. مجموع این روابط تولید، ساختار اقتصادی جامعه، زیربنای واقعی را تشکیل می ‏دهد.

روبنا
به مجموع نهادهای حقوقی، سیاسی، دینی، هنری، فلسفی جامعه اطلاق می ‏شود.
شیوه شکل‏ گیری و تکامل روبنا در تحلیل نهایی وابسته به زیربنا است. اما این به‎معنای جدایی روبنا از زیربنا نیست این دو با هم تمامیت یک وجه تولید را می‏ سازند. با این همه روبنا استقلال نسبی دارد و به سهم خود در بازتولید اقتصادی و دگرسانی‎های بعدی زیربنا نقش دارد.
رابطه روبنا و زیربنا یک رابطه دیالکتیکی است. یعنی روبنا منفعل و منبعث محض از زیربنا نیست. زندگی اقتصادی در تحلیل نهایی تعیین‏ کننده است. (دقت شود در تحلیل نهایی). و روبنا هم به سهم خود بر تکامل زندگی اقتصادی نقش دارد و در جریان پیکارهای تاریخی در بسیاری از موارد تعیین ‏کننده شکل آن نیز می‏ شود.

طبقه

طبقه گروه ‏های بزرگی از مردم ‏اند که:
الف) به لحاظ جایگاهی که در درون نظام تاریخاً تعیین شده تولید اجتماعی اشغال می‏ کنند.
ب) به لحاظ رابطه ‏شان با وسایل تولید
پ) به لحاظ نقشی که در سازمان اجتماعی کار ایفاء می‏ کنند.
ت) به لحاظ ابعادی از ثروت اجتماعی که در اختیار دارند و شیوه کسب آن از یکدیگر متفاوت‎اند تعین می‏ یابند.

رابطه روبنا
ساختار اقتصادی جامعه و زیربنا بنیان واقعی را تشکیل می ‏دهد که بر آن روبنای حقوقی و سیاسی بالا می‏ رود که منطبق با شکل‏ های آگاهی اجتماعی است.
شیوه تولید فرآیند حیات اجتماعی، سیاسی و معنوی را به طور کلی مشروط می‏ سازد. این آگاهی انسان نیست که هستی انسان را تعیین می‏ کند. بلکه برعکس هستی اجتماعی است که آگاهی اجتماعی را تعیین می‏ کند. اما این بازتاب یک بازتاب صرفاً انفعالی نیست. عنصر تعیین‏ کننده در تاریخ نهایتاً تولید و بازتولید زندگی واقعی است و این بدان معنا نیست که عنصر اقتصادی یگانه عنصر تعیین‏ کننده است.
عنصر اقتصادی پایه است اما عناصر گوناگون روبنا تأثیر خودش را بر مسیر مبارزات تاریخی می ‏گذارد. و در بسیاری موارد در تعیین شکل آن‏ها برتری می‏ جوید. میان این همه عناصر یک هم کنشی وجود دارد. که در آن در میان انبوهی تصادف ‏ها؛ حرکت اقتصادی سرانجام خود را چون ضرورت بروز می ‏دهد.
بررسی ساختار اقتصادی جامعه آغاز گاهی است برای شناخت آن جامعه، اما شناخت هنگامی جامع و کامل می‏ شود که روبنا و زیربنا در حال تعامل را در یک مجموعه بررسی کنیم.

دولت
دولت محصول جامعه در مرحله معینی از تکامل است. و نشان از آن دارد که این جامعه گرفتار تضاد غیرقابل حل با خود شده است. و جامعه را برای از میان بردن آن قدرتی نیست. اما برای این‎که این تضادها و طبقات با منافع متضاد جامعه را به نابودی نکشاند. لازم آمد قدرتی ظاهراً بر فراز جامعه بایستد. تضاد را تخفیف دهد و آن را در محدوده ‏های مرزهای «نظم» حفظ کند.

ایدئولوژی
ایدئولوژی از ترکیب دو لفظ یونانی «ایده» و «لوگوس» ساخته شده است. ایده به معنای اندیشه و لوگوس به معنای باخبری و دانایی است. و بدین خاطر ابداع شد تا روشن کند قلمرو علمی که تازه بود و هدف آن کشف سرچشمه‏ های اندیشه بود و در گام بعد نگرش تاریخی به تکامل مفاهیم محسوب می‏ شد.
برای نخستین بار اِستوت دوتراس فیلسوف فرانسوی آن را به عنوان «علم عقاید» به کار برد و تا قرن ۱۹ نیز از ایدئولوژی به عنوان «ایمان به عقاید بدون توجه به واقعیت ‏ها» برداشت می‏ شد. و اما

مارکس از ایدئولوژی سه تعریف می ‏کند:
۱-آگاهی دروغین، امری کاذب و باژگونۀ واقعیت را به جای واقعیت پنداشتن و معرفی کردن (در کتاب ایدئولوژی آلمانی).
۲-به معنای نظام جهان شمول و کلی تولید عقاید، باورها و دانایی در جامعه ‏ای خاص
۳-به معنای نظام اندیشه‏ ها و باورها و عقاید کم و بیش منسجم هر طبقه اجتماعی
آنچه که بعد از مارکس از ایدئولوژی برداشت شد همان «علم عقاید» استوت دوتراس بود و نظام جهان شمول به جهان‏ بینی اطلاق شد.
اما می ‏رسیم به تعریف مارکس از ایدئولوژی به عنوان آگاهی دروغین و باژگونه واقعیت را به جای واقعیت پنداشتن. که مارکس با همین برداشت هگلی‎های جوان، فوئر باخ و ماکس اشتایرنر را مورد خطاب قرار داد و آن ها را «بنده عقاید» نامید.
ایدئولوژی‏ های غیرعلمی در واقع همان آگاهی ‏های دروغین است. عقاید نادرستی که آدم ‏ها درباره خود دارند. و رابطه خود را با همین عقاید در رابطه با خدا، انسان و غیره نظم داده ‏اند فرآورده ‏های مغز آن‏ ها خارج از نظارت‏شان قرار گرفته است در حالی که خود آفرینندگان آنند در برابر آفریده ‏های خود زانو بر زمین زده ‏اند.

بیگانگی
این واژه در لاتین الیناتیو و در فرانسه الیناسیون و در آلمانی انتفرمدونگ است. در قرن ۱۵ در مورد مال کسی را غصب کردن به کار می ‏رفت چون آن اموال نسبت به او بیگانه بود. بعدها روسو در قرارداد اجتماعی گفت:« انسان حق ندارد که حقوق خود را به کسی ببخشد. این حقوق نباید از او جدا شوند و به آن‏ها بیگانه شود.»
روسو معتقد بود که وضعیت طبیعی انسان از دست رفته و نسبت به او بیگانه شده است بعدها هگل در فلسفه حق از بیگانگی سخن گفت. هگل گفت: در جریان خارج شدن از خود و تبدیل شدن به دیگری از خودبیگانه می‏ شویم.
بعد از هگل فوئر باخ از بیگانگی سخن گفت. فوئر باخ گفت: انسان چون از گوهرش دور می‎شود و نیروهای ناموجود را که زاده ذهن و خیال او است نیروهای واقعی فرض می‏ کند و توانایی‎هایش را در شکل آرمانی به او نسبت می ‏دهد. پس فرد نسبت به گوهر انسانی ‏اش بیگانه می‏ شود و هستی نوعی خود را از کف می ‏دهد.
بعد از فوئر باخ مارکس از بیگانگی حرف می‏ زند. مارکس می‏ گوید: در جامعه سرمایه ‏داری کارگر نخست از فرآورده ‏های کارش و بعد نسبت به پروسه کارش و بعد نسبت به انسان‏ های دیگر و از اینجا نسبت به زندگی و در آخر نسبت به خودش بیگانه می ‏شود.
مارکس در بحث دین نیز به نوعی بیگانگی رسید. مارکس گفت: انسان که خود هستنده‏ ای متناهی است ساخته‏ های ذهن خودش را نامتناهی فرض می‏ کند (آگاهی نامتناهی، خواست نامتناهی و عشق نامتناهی) و آن‏ ها را به عنوان موضوعی نامتناهی (خدا) و هستنده ‏ای نامتناهی، متمایز از خودش و مسلط بر خودش، می‏ پندارد.

پراکسیس

پراکسیس واژه‎ای است یونانی به معنای عمل و کنش هدفمند. معادل آن در لاتین پراگما است به معنای انجام دادن، تمرین کردن، و استفاده علمی بردن از امری یا چیزی.
پراکسیس را اولین بار ارسطو به کار برد به معنای انجام دادن. در قرن ۱۸ آلمان‏ ها از پراتیک به معنای امر عملی استفاده کردند. که در فارسی به معنای عمل و فعالیت است. بعد هگلی‏ های جوان پراکسیس را به کار بردند.
اما از نظر مارکس پراتیک به معنای تمامی شکل‏ های کنش و فعالیت انسانی است از جمله مبارزه طبقاتی و کنش سیاسی که مقدمه ‏ای بر دگرگونی زندگی اجتماعی است.
مارکس در فلسفه پراتیک را به معنای عمل ناب در نظر می‏ گیرد. اما از آن‎جا که مارکس ضمن اهمیت دادن به فعالیت تولیدی نقش عامل ذهنی را هم مهم می ‏دانست. در نتیجه واژه پراکسیس به مقصد و هدف او نزدیک بود. کنش توأم با اندیشه، عمل استوار به نظریه.

مبارزه طبقاتی
قبل از آن‎که پیکار طبقاتی یا مبارزه طبقاتی را توضیح بدهیم لازم است به چند نکته توجه کنیم:
طبقه چگونه به وجود می ‏آید وطبقه چیست. جامعه چرا و چگونه به طبقات تقسیم می‏ شود طبقات موجود در جامعه چه طبقاتی هستند و علت اختلاف آن‏ ها چیست.
۱-طبقه محصول تقسیم کار در جوامع اولیه است.
۲-تمام فرماسیون‏ های اقتصادی ـ اجتماعی دربردارنده مناسبات میان طبقه ‏های اجتماعی‏ اند و این مناسبات براساس مالکیت و عدم مالکیت ابزار تولید استوارند.
۳-وضعیت طبقاتی بر محورهای زیر تعیین می‏ شود:
ــ جایگاه در نظام تولید
ــ رابطه حقوق با ابزار تولید
ــ میزان سهم در ثروت اجتماعی
ــ شیوه دریافت سهم از ثروت اجتماعی
۴-در جامعه سرمایه ‏داری با سه طبقه اصلی روبه ‏روئیم:
ــ دارندگان وسایل تولید: بورژوازی
ــ دارندگان نیروی کار: پرولتاریا
ــ مالک ابزار تولید که خودکار می ‏کنند: خرده ‏بورژوازی
۵-یک جامعه به طور کلی این گونه تقسیم می‏ شود:
الف:بورژوازی: که شامل بورژوازی صنعتی، تجاری و مالی است.
ب: پرولتاریا: که شامل کارگران صنعتی، کارگران معمولی، لومپن پرولتاریا است.
پ:خرده ‏بورژوازی: که به مدرن و سنتی تقسیم می‏ شود.
ت:مالکین: شامل مالکین بزرگ و کوچک ‏اند.
ث: دهقانان: که به دهقانان صاحب زمین، فاقد زمین و کارگران روستایی تقسیم می‏ شوند.
۶- پرولتاریا واژه ‏ای است که مارکس در برابر کارگر به کار می‏ برد. که بیشتر منظورش کارگران صنعتی بود. اما تمامی کارگران را هم شامل می‏ شود.
مارکس مانیفست را این گونه آغاز می‏ کند: تاریخ تمامی جامعه ‏هایی که تا به امروز وجود داشته‎اند تاریخ پیکار طبقاتی بوده است.
در مبارزه طبقاتی دو عامل نقش دارند. عوامل عینی و عوامل ذهنی.
عوامل عینی (ابژکتیو) که همان دیالکتیک نیروهای تولید و مناسبات اجتماعی تولید است زمانی فرا می ‏رسد که مناسبات اجتماعی تولید سد راه رشد نیروهای تولیدی می‏ شود. پس مبارزه برای تغییر آغاز می‏ شود.
عوامل عینی (سوبژکتیو) شکل‏ های آگاهی اجتماعی و انقلابی در پیکار طبقاتی است.
مارکس در نامه‏ ای به ژوزف وایدمر (۱۸۵۲) کشف طبقات و مبارزه طبقاتی را از آن خود نمی ‏داند بلکه کار خود را در سه نکته خلاصه می‏ کند.
الف: هستی طبقه ‏ها صرفاً وابسته به مرحله تاریخی خاصی در تکامل تولید است.
ب: پیکار طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا منجر می‏ شود.
پ: این دیکتاتوری مرحله‏ ای است گذار برای انحلال تمامی طبقات و رسیدن به جامعه ‏ای بی‏ طبقه.
اما مبارزه طبقاتی به عنوان نیروی پیش‎برنده و لکوموتیو تاریخ فقط و فقط در اندیشه‏ های مارکس است که برجستگی خاص خود را می‏ یابد. در تحلیل‎های اقتصاددانان کلاسیک قبل از مارکس به این مبارزه اشاره ‏ای گذرا و غیرجدی شده است.

تاریخ
مارکس می‏ گوید: انسان‎ها تاریخ خود را می‏ سازند ولی نه آن ‏گونه که خود می‏ خواهند یا در شرایطی که خود برگزیده ‏اند بلکه در شرایط داده شده ‏ای که میراث گذشته است و خود انسان‎ها با آن شرایط به طور مستقیم درگیرند. بار سنت تمامی نسل‏ های گذشته با تمام وزن خود بر مغز زندگان سنگینی می‏ کند (هیجدم برومر)
و باز می‏ گوید: تاریخ هیچ نیست مگر توالی نسل‏های متفاوت که هر یک مواد ذخیره‎ها و سرمایه  های نیروهای تولیدی را که از نسل‎های پیشین به آن‏ها رسیده است به کار می‏ گیرند. و این سان از یک سو فعالیتی سنتی را در شرایط سراپا متفاوت ادامه می ‏دهند و از سوی دیگر موقعیت‏ های کهن را با فعالیتی به طور کامل متفاوت دگرگون می‏ کنند. (ایدئولوژی آلمانی)
باور مارکس بر این بود که انسان تاریخ خود را می‏ سازد (مرزبندی با نظریه فرجام شناسانه و تقدیرگرایانه تاریخ). پس هر نوع عامل فراتاریخی را رد می ‏کند. اما در زمینه ‏ای از پیش تعیین شده نه آن‏ گونه که انسان خود اراده می‏ کند و یا می‏ خواهد بکند ( مرزبندی با نظریه اراده‎گرایانه تاریخی که تاریخ را اراده آدم ‏های بزرگ می ‏داند).

دو درک غلط از تاریخ
اما بعد از مارکس با دو درک غلط از تاریخ روبه ‏روئیم:
الف: درک مکانیکی تکامل تاریخ
ب: درک محتوم دانستن گذار تمام جوامع بشری از مراحل تاریخی معین.
مارکس در نامه ‏ای به یک نشریه در سال ۱۸۷۷چنین نوشت: او هرگز در پی طرح نظریه ای کلی درباره جوامع بشری نبوده است بلکه فقط می‏ خواهد که قانون‏ های خاص یک وجه تولید خاص را بشناساند.

دیالکتیک

دیالکتیک در اصل یک واژه یونانی است. به معنای روشن‎گر جدل و بحث میان کسانی که روی موضوعی واحد موضعی متضاد داشتند.
ریشه دیالکتیک (دیالک استائی) هنر بحث کردن بود. در یونان باستان زنون الئایی را پدر دیالکتیک می‏ خواندند. روش زنون این بود که امری را با اثبات صحت ضدش رد می‏ کرد بعدها سقراط هم به همین راه رفت.
در دوران بعد هگل از دیالکتیک سود جست او دیالکتیک را در پروسه تکامل با معنا می‏ یافت. پروسه ‏ای که در آن تناقض حاصل می‏ شوند تا بر موضع تازه‏ ای برسند. که این نیز در خود متناقض است و باز باید این تناقض‎ها باید حاصل شوند.
دیالکتیک هگل شامل سه مرحله بود:
۱-مرحله تجریدی یا فهم
۲-مرحله دیالکیتکی یا خرد منفی
۳-مرحله تعمق: یا خرد مثبت
در مرحله تجرید یک مفهوم ثابت شده فرض می‏ شود و به طور دقیق از دیگر مفاهیم متمایز می‏ شود. در مرحله دوم وقتی به این مفهوم می ‏اندیشیم در آن تضاد می‏ یابیم و در مرحله سوم به مفهومی بالاتر می ‏رسیم که در بردارنده مفاهیم پیشین نیز هست و تضاد را حل کرده است. هگل این مرحله را «وحدت متضادها» می‏ نامید.
اما برای مارکس دیالکتیک نظریه ‏ای است که راه فهم چگونگی پیدایش تضادها و حل شدن آن‏ها و پیدایش تضادهای تازه را نشان می ‏دهد. مارکس می‏ گفت: دیالکتیک هگل روی سر راه می ‏رود و باید بر پاهایش استوار بایستد تا دیگر جهان را باژگونه نبیند.
دیالکتیک مارکس مبتنی بر چهار عنصر است:
۱-دیالکتیک واقعیت را مجموعه ‏ای از مناسبات می ‏داند نه مجموعه ‏ای از عوامل.
۲-دیالکتیک با دگرگونی و انتقال از یک مرحله پروسه به مرحله‏ ای دیگر و با داستان این پروسه سروکار دارد. و با اندیشه ثابتی که پروسه را به پویه‏ های منفردش کاهش می ‏دهد و رابطه درونی عناصر را از نظر دور می‏ کند و دگرگونی‏ ها را به داستان اصلی آن تبیین می‏ کند تفاوت دارد.
۳-دیالکتیک با رابطه متقابل عین و ذهن (ابژه و سوژه) سروکار دارد. در نتیجه با روش‏ هایی که ذهن را از عین جدا می‏ کند تفاوت دارد.
۴-دیالکتیک به طور همزمان و به طور در زمان تبدیل مرحله ‏ای به مرحله دیگر را مورد دقت قرار می ‏دهد. و می‏ کوشد تا میانجی ‏ها را بیابد.

سرمایه
سرمایه پول یا کارخانه یا کالا نیست. یک مناسبت اجتماعی است که با برقراری مناسبات اجتماعی خاص به شکل‏ گیری مکانیسمی در تولید امکان می ‏دهد که ارزش اضافی شکل بگیرد.
سرمایه به پنج شکل وجود دارد:
۱-سرمایه ثابت: که مجموعۀ ابزار تولید است. (مواد اولیه، وسایل فنی، ماشین‏ ها و ابزارها)
۲-سرمایه متغییر: که بهای نیروی کار است که خریداری می‏ شود.
۳-سرمایه مولد: که مجموع سرمایه ثابت است و سرمایه متغییر.
۴-سرمایه در گردش: در بردانده مواد اولیه و نیروی کار است.
۵-سرمایه ـ پول، سرمایه ـ کالا: در جریان گردش سرمایه، سرمایه ـ پول تبدیل به سرمایه ـ کالا که دوباره به سرمایه ـ پول در حجمی بالاتر تبدیل می‎شود.

سرمایه ‏داری
آن وجه تولیدی است که به سوی ارزش افزایی (تولید ارزش اضافی) و انباشت سرمایه جهت‏ گیری دارد. مشخصه اصلی آن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و تقسیم جامعه به‏ طبقات است دو طبقه اصلی آن: سرمایه ‏داران و کارگران است.
سرمایه‏ داری مراحل گوناگونی را طی کرده است:
۱-سرمایه‏ داری تجاری،
۲- سرمایه ‏داری مانوفاکتوری،
۳- سرمایه ‏داری صنعتی،
۴-سرمایه ‏داری انحصاری،
۵- سرمایه ‏داری دولتی که ناشی از سرمایه ‏داری انحصاری است.
۶- سرمایه ‏داری توسعه ‏طلب (امپریالیسم)

کمونیزم
کمونیسم از لفظ لاتین کمونیس به معنای کلی، عمومی و اشتراکی آمده است و در فلسفه سیاسی به موقعیتی اجتماعی اطلاق می‏ شود که در آن همه چیز به همگان تعلق دارد و چیزی در مالکیت خصوصی کسی نیست.
مشخصه اصلی کمونیسم از بین رفتن کامل مناسبات سالاری و استثمار به هر شکل و به هر معنا است از نظر مارکس نابودی چنان مناسباتی نتیجه منطقی شکل‏ گیری و رشد روابط سلطه‏ جویان در وجه تولید سرمایه ‏داری است که به دلیل تضادهایی که می‎سازد از بین می ‏رود.
اما پیش ‏شرط این کار جنبش مبارزاتی و آگاهانه پرولتاریا است. انقلاب کمونیستی بر خلاف انقلاب‏ های پیشین در تاریخ، انقلابی است آگاهانه مبتنی بر آگاهی طبقاتی.

و اما چند نکته مهم:
۱-مارکس سوسیالیسم و کمونیسم را به یک معنا می‏گرفت و از بین ‏الملل دوم است که بین سوسیالیسم و کمونیسم فرق گذاشته می‏ شود.
۲-کمونیسم از نظر مارکس یک پروسه انقلابی و روشنگر جامعه ‏ای است بدون طبقه که در آن مالکیت همگانی ابزار تولید به شکل‏ گیری دمکراسی واقعی منجر می‏ شود.
۳-قدرت در دولت تجلی نمی‏ یابد بلکه قدرت اقتصادی در دست تولیدکنندگان هم بسته خواهد بود.
۴-مارکس بحث از جامعه کمونیستی را که متعلق به فردا است، خیال‏پردازانه و غیرضروری می‏ دانست.
۵-جامعه کمونیستی جامعه‏ ای است همبسته و انسانی که تکامل هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان خواهد بود.
۶-کمونیسم رد مالکیت مخصوصی نیست بلکه اثبات مالکیت اجتماعی است.
۷-کمونیسم وضعیت نهایی تکامل تاریخ نیست حرکت مؤثر و آگاهانه ‏ای است که وضعیت کنونی را منحل و تعالی می‏ بخشد.
۸-در مرحله انتقالی پرولتاریا به طبقه حاکم تبدیل می‏ شود. و با تکوین مادی و اقتصادی مبانی این دوران انتقالی، دولت منحل خواهد شد.
۹-در مرحله انتقالی نیازها براساس توانایی‏ های کار عملی افراد تعیین می‏ شود و نابرابری‏های طبیعی منجر به نابرابری در دریافت سهم اجتماعی می‏ شود. اما این نابرابری در حد مصرف مواد است و منجر به سرمایه ‏گذاری خصوصی نمی ‏شود.
۱۰-در محله استقرا جامعه کمونیستی، تقسیم کار اجتماعی از بین می ‏رود و چون کمبود مادی مطرح نیست. سازماندهی اجتماعی مبتنی بر امکان سالاری و رفع هرگونه تبعیض است.
۱۱- در جامعه کمونیستی هرگونه سد در برابر بروز آفرینش‎گری انسان برداشته می‏ شود و توانایی‏ های فردی شکوفا می‏ شود.
۱۲- با شروع کمونیسم تاریخ راستین انسان آغاز می‏ شود و مرحله پیشاتاریخ انسان سپری می‏ شود

تحلیل جامع

برای رسیدن به یک تحلیل همه جانبه از دو منظر می‏ توان حرکت کرد:
۱- حرکت از کل به جزء و
۲-حرکت از جزء به کل

گام نخست
از هر کدام منظر حرکت کنیم باید چهار عرصه را مورد بررسی قرار دهیم:
۱-وضعیت نیروها در عرصه جهانی،
۲-وضعیت حاکمیت،
۳-وضعیت نیروهای سیاسی،
۴-وضعیت جامعه (از نظر اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، اخلاقی و روانی).
در مرحله نخست باید دید:
-    وضعیت انقلاب و ضدانقلاب،
-نیروهای طرفدار دمکراسی و دیکتاتوری،
-    نیروهای طرفدار صلح و جنگ چیست.
-    و قدرت‏های بزرگ جهانی در دستور کارشان چه الویت ‏هایی را قرار داده ‏اند.
-آیا در دستور کارشان حقوق بشر در کشورهای تحت سلطه قرار دارد
-    یا انعقاد قراردادهای پرسود تجاری.

در مرحله دوم:
- وضعیت حاکمیت از نظر ثبات، اختلافات درونی، فروپاشی و اضمحلال، تهاجم یا عقب ‏نشینی، ثبات اقتصادی یا بحران مالی باید بررسی شود.
در مرحله سوم وضعیت نیروهای سیاسی از نظر:
ــ سازماندهی
ــ قدرت
ــ وحدت
ــ رابطه یا عدم رابطه با مردم
ــ تصورات توده ‏ای
ــ وضعیت داخلی نیروها از نظر رهبری، سازماندهی، ایدئولوژیک و تشکیلاتی.

مرحله چهارم: بررسی وضعیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است.

گام دوم
پس از بررسی دقیق و عینی عرصه ‏های چهارگانه متوجه می‏ شویم جهان، حکومت، مردم و نیروهای سیاسی در چه وضعیتی هستند باید بتوانیم وضعیت آینده جامعه را پیش‎بینی کنیم و از دل این پیش ‏بینی، وظایف نیروی پیشتاز را بیرون بیاوریم. پس گام دوم با دو مرحله مشخص می‏شود:
۱-  پیش ‏بینی وضعیت آینده و
۲- وظایف نیروهای پیشتاز.

گام سوم
گام سوم حرکت پیشتاز را در سه سطح مشخص می ‏کند:
۱-حرکت در سطح جهانی: ارتباط سازمان‏های سیاسی در تمامی کشورها از قبیل احزاب، سندیکاها، دولت‏ ها و مدیاهای خارجی.
۲-حرکت در جامعه: شرکت فعال در حرکت‏های صنفی، سیاسی و دمکراتیک مردم و طرح شعارهای مناسب.
۳-حرکت در سطح سازماندهی: ارزیابی دقیق از چگونگی گسترش یا محدودیت سازمان‏ های حزبی در جامعه.

توسعه سیاسی
عده ‏ای برای توسعه سیاسی سه شرط قائل ‏اند:
۱- شرایط لازم،
۲- شرایط کافی
۳-. لوازم بلافصل.

شرایط لازم برای توسعه سیاسی
۱-  توسعه اقتصادی؛
۲-توسعه اجتماعی،
۳- توسعه فرهنگ
۴- توسعه ارتباطات.

شرایط کافی

۱- اصلاح ساخت قدرت،
۲- اصلاح ساخت دولت
۳- اصلاح ساخت دیوان‏سالاری

لوازم بلافصل برای توسعه سیاسی
۱-سازمان یافتن نیروهای اجتماعی
۲-آزادی این نیروها در رقابت‏ های سیاسی
۳-وجود مکانیسم ‏هایی قانونمند در درون ساختار سیاسی جهت حل اختلافات
۴-خشونت‏ زدایی از زندگی سیاسی
۵-کشش ‏زدایی از سیاست جهت ثبات سیاسی
۶-وجود نهادهای قانونی و شروع برای رقابت ‏ها و سازش‎های سیاسی

زمینه ‏های پیدایش دمکراسی
در زمینه‏ های پیدایش دمکراسی دو نظریه مطرح است:
۱-  نظریه مارکسیست‏ها
۲- نظریه ماکس وبر
مارکسیست‏ ها پیدایش بورژوازی را به عنوان زمینه اجتماعی دمکراسی می ‏دانند. اما ماکس وبر پیدایش اخلاق پروتستانی را به عنوان زمینه پیدایش فردگرایی، علاقه فردی به مشارکت در زندگی اجتماعی و سیاسی و نیز رقابت در حوزه زندگی اقتصادی و اجتماعی را زمینه پیدایش دمکراسی می ‏داند.

سه نظریه برای توسعه سیاسی

در زمینه توسعه سیاسی سه نظریه مطرح است:
۱- الگوی همبستگی،
۲-الگوی دترمینیستی
۳- الگوی هانتیگتون
الگوی هم بستگی مبتنی بر نگرش جامعه ‏شناسی کارکردی است. در این نگرش اجزاء سیستم اجتماعی با یکدیگر ارتباط متقابل دارند. یعنی توسعه سیاسی همیشه و مرتبط با توسعه بخش‏ های دیگر جامعه است. در الگوی دترمینیستی توسعه سیاسی تابع، گسترش شهرنشینی، توسعه بخش آموزشی و توسعه بخش ارتباط هست.
در نظریه هانتیگتون توسعه سیاسی وقتی حاصل می‏ شود که نظام سیاسی از طریق انباشت و تمرکز منابع قدرت نهادهای انعطاف ‏پذیر و پیچیده و خودمختار به وجود آورد.

موانع توسعه سیاسی در ایران

۱-  تمرکز منابع قدرت،
۲- چندپارگی‎های جامعه که خود شامل موارد زیر است:
الف) چند پارگی طبقاتی، ب) چندپارگی محلی و منطقه ‏ای، ج) چندپارگی قومی، د) چندپارگی فرهنگی که این چند پارگی خود شامل سه دسته است:
۱- تمدن و فرهنگ ایران قدیم، ۲- تمدن و فرهنگ اسلامی و۳-تمدن و فرهنگ غربی.
۳- ایدئولوژی و فرهنگ سیاسی گروه حاکمه
ــ فرهنگ سیاسی نخبگان ایران پاتریمونیالیستی است.
ــ الگوی قدرت در ذهن آن‏ها سنتی است.
ــ فرهنگ سیاسی با مفاهیم مذهبی در آمیخته است.

چند نکته
ماکس وبر پیدایش اخلاق پروتستانی را زمینه پیدایش دمکراسی می‏ داند. اشکال وبر در آن است که پیدایش اخلاق پروتستانی را از بسترها و زمینه تاریخی آن جدا می‏ کند. اما باید به عقب برگشت و دید چه زمانی پروتستانیسم مطرح شد. زمینه ‏های مادی آن چه بود و در ساخت اقتصادی چه اتفاقی افتاده بود که روشنفکران اروپایی به این نتیجه رسیدند که باید بر علیه کلیسای کاتولیک پروتست کرد. چرا که این امری است شخصی و رابطه بین انسان و خدا رابطه‏ ای است مستقیم و کسی حق دخالت در آن را ندارد. تحول در زیربنای جامعه ایجاد شده بود و جامعه نیازمند آن بود که در رو بنای حاکم، مذهب، خود را با تحول در ساخت اقتصادی هماهنگ کند. پروتستانیسم پاسخی به آن نیاز تاریخی بود.
اگر ما در ایران موفق نشدیم و اروپا شد باید علت را در عقب‏ ماندگی بورژوازی ملی و جوانمرگ شدن پروتستانیسم ایران دید.
بخش‏ های مختلف جامعه برخلاف نظریه همبستگی ظروف مرتبطه نیست که پُر شدن یکی لزوماً باعث پر شدن دیگر ظروف گردد.
جامعه از بخش‏ های مختلفی درست شده است که ضمن ارتباط با یکدیگر هر کدام سخت ‏جانی خود را دارد. بهبود وضعیت اقتصادی به خودی خود نمی‏ تواند باعث تحول فرهنگی، اجتماعی، مذهبی و اخلاقی در جامعه شود.
گسترش شهرنشینی، آموزشی و ارتباطات، سه عاملی که نظریه دترمینیسم روی آن تأکید دارد از ملزومات یک زندگی مدرن است. و این در بطن مناسبات نوین سرمایه ‏داری است اما گسترش این سه زمینه هیچ منافاتی با ساخت سیاسی استبدادی ندارد نمونه‏ های تاریخی و موجود فراوان است. از رضاشاه گرفته تا پسرش و دیگران.
در جوامع در حال توسعه، برخلاف نظریه هانتیگتون، انباشت قدرت منجر به ایجاد نهادهای مدنی نشده است. انباشت قدرت به عمر و دوام حکومت‏های دسپوت کمک کرده است مگر در ایران زمان رضاشاه ما چه اتفاقی افتاد.
دمکراسی نیم ‏بند مشروطه که بود، تعطیل شد. مجلس و قوه قضائیه و قوه اجرائیه دروجود رضاخان متمرکز شد و انباشت قدرت به او اجازه داد تا بیست سال دیکتاتوری خود را ادامه دهد و اگر جنگ جهانی دوم و حمله متفقین نبود به عمر خود ادامه می‏ داد.
در بررسی موانع توسعه سیاسی، تمرکز منابع قدرت، چندپارگی جامعه و ایدئولوژی طبقات حاکم عوامل دخیل اند. اما نباید از نقش تاریخی دو نهاد قدرتمند سلطنت و سنت غافل شد. این دو نهاد موانع جدی توسعه سیاسی در ایران بوده ‏اند.

روشنفکر و حزب
جنبش روشنفکری ما از مشروطه آغاز می‏ شود و از همان ابتدا تکلیف روشنفکران ما با فعالیت سیاسی و تشکیلات سیاسی روشن نیست. چرا؟
سؤال اساسی این است که چرا رابطه روشنفکر ما با حزب، تشکیلات و فعالیت سیاسی روشن نیست.
جواب این سؤال را باید در شکل ‏گیری دمکراسی در ایران دید. رشد ناقص بورژوازی در ایران به بورژوازی نوپا و نمایندگان سیاسی و ایدئولوگ ‏های آن این فرصت را ندارد تا در یک پروسه طبیعی رشد، در کنار پارلمان بورژوازی ابتداگروه های انتخاباتی و سپس فراکسیون‏ های پارلمانی، و در آخر احزاب شکل بگیرند.
بعد از هزار و اندی سال دیکتاتوری ناگهان پرتاب شدیم به پارلمان و مجلس و حزب و فعالیت سیاسی و مشروطه.
کودتای محمدعلی میرزا و اعدام جهانگیر خان صوراسرافیل روشنفکر ما را به صرافت نینداخت که چرا باید از میان تمامی لیدرهای مشروطه جهانگیر خان صوراسرافیل و ملک‎المتکلمین اعدام شوند.
و همین طور آمدیم تا روی کار آمدن رضاخان و پسرش و باز جنبش روشنفکری شهدای بزرگ چون ارانی و فرخی و عشقی داد. و باز این رابطه مشخص نشد و همین طور آمدیم تا حزب توده و چریک‏ های فدایی خلق و مجاهدین تا امروز.

نبود یک حزب قدرتمند سیاسی
در نبود یک حزب قدرتمند سیاسی بار احزاب به دوش جنبش روشنفکری گذاشته ‏شد. کانون این جنبش دانشگاه و محافل ادبی بود. در این میان جنبش روشنفکری که کار آن تحول فرهنگی بود . از وظیفه خود باز ‏ماند وبه میدان زد و خورد های سیاسی کشیده شد .و فرجام کارجوانمرگ شدن  در درگیری های سیاسی و یا در سیاه‎چال‎ها به زانو درآمدن بود .
دکتر تقی ارانی به جای ادامه مجله دنیا و کار تئوریک روی مبانی مارکسیسم  و انطباق آن بر شرایط ایران و ایجاد جبهه‎ای وسیع در میان مردم، حزب کمونیست را احیاء می‏ کند و کارش محدود می‏ شود به نوشتن چند اعلامیه و جزوه آموزشی.و یکی دو سال بعد  دستگیری و خلاص.
بیژن جزنی، امیرپرویز پویان، گلسرخی،، دانشیان، سعید سلطانپور، احسان طبری، به ‏آذین، سیاوش کسرایی قربانی همین نبود رابطه درست می‏ شوند.

رابطه ‏ای درست
روشنفکر لیدر حزبی نیست. قرار هم نیست باشد. کار او چیز دیگری است. فعالیت سیاسی و حزبی یعنی جنگ برای کسب قدرت. و در این جنگ سربازها و توپخانه‎ها به کار می‏ آیند. و از دو طرف از کشته ‏ها پشته ساخته خواهد شد.
روشنفکر در میان این آتش‏بازی‏ ها نباید باشد. او نه سرباز است، نه فرمانده و نه توپچی.
جای او در لجستیک این مبارزه است در پشت جبهه؛ جایی که او با کار فرهنگی‏ اش سرباز، و فرمانده تربیت می‏ کند. سربازان و فرماندهانی که می‏ توانند به خدمت احزاب درآیند. بکشند و کشته شوند.
حزب توده از طبری به عنوان انسانی اندیشمند چه ساخت.؟ مقلدی دسته چندم از آثار سیاسی و  فلسفی تئوریسین ‏های روسی. توجیه‏ گر اقدامات حزب و کمیته مرکزی و لیدرهای حزبی. دوختن لباس‏ هایی تئوریک برای کج فهمی ها و بد فهمی های فلان و بهمان.
از سیاوش کسرایی و به ‏آذین چه ساخت.؟ و فرجام آن‎ها چه شد.؟
آنانی که هر کدام می ‏توانستند در خارج از حزب صدها کادر حزبی بسازند ودر کار خود غول های بزرگی باشند و آثاری ارزش مند خلق کنند ، به بلندگوهای بی‏ خلاقیت حزبی تبدیل شدند. که سعی کردند در بهترین حالت بر مواضع سیاسی حزب لباس شعر، قصه و فلسفه بپوشانند لباسی گشاد و ناچسب.که بیشتر بدرد بازارکهنه فروشان ها می خورد تا دری به حقیقت بگشایند.
و عاقبت کار شکست پشت شکست و از دست رفتن نخبه گان ادب و فرهنگ کشور .

چند نکته در مورد سوسیالیست‏ های تخیلی
۱-نخست آن‏که تقسیم ‏بندی سوسیالیست ‏ها به تخیلی و علمی مورد توافق همگان نیست آنچه بیشتر امروز با واقعیات منطبق‏ تر است نام‎گذاری و تقسیم‏ بندی جدیدی است که با تجربیات ما از مارکس به بعد هم خوانی دارد. پس بهتر است سوسیالیست ‏ها را به چهار نسل تقسیم کنیم:
-نسل اول که شامل سن سیمون، اوئن، پرودون و دیگران می ‏شود.
-نسل دوم که شامل مارکس و انگلس و دیگران می ‏شود.
-نسل سوم که شامل لنین و تروتسکی و کائوتسکی و دیگران است.
نسل چهارم که شامل منتقدین نظام‏ های به اصطلاح سوسیالیستی می‏ شود از شارل بتلهایم بگیر تا ایستوان مزاروش.
به هر روی اطلاق تخیلی به سوسیالیست‏ های نسل اول یک بار ارزش‏ گذاری دارد که از قدر و منزل نسل اول می‏ کاهد.
۲-زادگاه سوسیالیسم به عنوان یک دستگاه نظام ‏مند فرانسه است که وآن هم نیمه نخست قرن۱۹ و در واقع سوسیالیسم پاسخی بود به دو انقلاب که نتوانسته بود شعار آزادی، برابری و برادری را متحقق کند.
نخستین انقلاب، انقلاب کبیر فرانسه بود در سال ۱۷۸۹ و دومین انقلاب، انقلاب صنعتی بود.
انقلاب نخست ساخت فئودالی اروپا را بهم ریخت. و انقلاب دوم مراکز صنعتی و به تبع آن کارگران صنعتی، یا به قول مارکس پرولتاریا را به وجود آورد.
۳-پشتوانه فکری سوسیالیسم، جنبش روشنگری است. جنبش روشنگری برآیند انقلاب صنعتی و رشد و گسترش بورژوازی است که می‏ آید تا برج و باروی تفکر فئودالی را ویران کند.
۴-جناح چپ انقلاب کبیر فرانسه خود به دو جناح تقسیم می‏ شد:
الف) سن سیمون، شارل فوریه، روبرت اوئن، در یک سو
ب) بابوف و بلانکی در سویی دیگر
در واقع یکی جناح راست جبهه چپ بود و دیگری جناح چپ جبهة چپ.
جناح راست بر این باور بود که با تبلیغ به شکل مسالمت‏ آمیز می‏توان به سوسیالیسم رسید. اما جناح چپ که در رأس آن بابوف و بلانکی بودند به عمل انقلابی و قهر برای رسیدن به سوسیالیسم باور داشتند.
۵-این دو نحله فکری در جنبش سوسیالیستی بعدها آبشخور دو جریان بزرگ در نسل‏ های سوم شدند سوسیال دمکراسی اروپایی در رأس آن کائوتسکی به راه سن سیمون رفتند. لنین و بلشویک‏ها به راه بابوف و بلانکی رفتند.
۶-دیکتاتوری پرولتاریا ساخته و پرداخته بلانکی از جناج چپ جنبش چپ انقلاب فرانسه است. بلانکی بر این باور بود که باید انجمن سری از انقلابیون حرفه‏ ای تشکیل داد و با قیامی مسلحانه حکومت را به دست گرفت. این تسخیر قدرت نه توسط طبقه کارگر که از طرف طبقه کارگر صورت می‏ گیرد.
این نگاه بعدها به شکل کامل‏ تری در لنین و حزب بلشویک و به دست گرفتن قدرت در روسیه تبلور یافت. یک حزب مخفی از انقلابیون حرفه ‏ای، یک قیام مسلحانه ،دیکتاتوری پرولتاریا.
۷-شعار «از هر کس مطابق با استعدادش، به هرکس مطابق کارش» که بعدها شعار کمونیست‏ ها در مرحله سوسیالیستی انقلاب شد از آن سن سیمون است.
۸-شعار «از هر کس برحسب استعدادش و به هر کس به حسب نیازش» که بعدها شعار کمونیست‏ ها در مرحله کمونیستی انقلاب شد از آن لوئی بلان است.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.