محم.د طوقی: چند مشکل تاریخی

مشکل ما، لااقل یکی از صدها مشکل ما، نفهمیدن فرق مدرنیته (Modernity) و مدرنیزاسیون (Modernization) است. ما از همان ابتدا، مقصود مشروطه به بعد است، این دو مقوله اساسی را نفهمیدیم یا غلط فهمیدیم. گذشتگان نامبردار ما از همان ابتدا به بی‏راهه رفتند. تقی ‏زاده لیدر بزرگ مشروطه گفت:« باید از فرق سر تا نوک پا غربی شد.» مراد او مدرنیزاسیون بود نه مدرنیته. ….

————————————————–


چند مشکل تاریخی

۱- مشکل ما، لااقل یکی از صدها مشکل ما، نفهمیدن فرق مدرنیته (Modernity) و مدرنیزاسیون (Modernization) است.
ما از همان ابتدا، مقصود مشروطه به بعد است، این دو مقوله اساسی را نفهمیدیم یا غلط فهمیدیم.
گذشتگان نامبردار ما از همان ابتدا به بی‏راهه رفتند. تقی ‏زاده لیدر بزرگ مشروطه گفت:« باید از فرق سر تا نوک پا غربی شد.» مراد او مدرنیزاسیون بود نه مدرنیته.
بعد رضاشاه آمد و سعی کرد ما را مدرنیزه کند. با چوب و چماق چادر از سر مادران ما برداشت و قبا و کلاه نمدی را از تن پدران ما بیرون آورد و با کلاه لگنی و کلاه پهلوی جامعه را مدرنیزه کرد.
حاصلش چه بود؟ جامعه تغییر کرد در سطح. ما به همان ظواهر غرب بسنده کردیم. اما در عمق همان کهنگی، پوسیدگی و ارتجاع به حیات و زاد و ولد خود ادامه داد تا روز واقعه‏ ، هاراگیری کنیم و تمامی گند و کثافات بیرون بریزد و دوباره برگردیم به قبل از مشروطه.
چرا؟ چون مدرنیته از خانه‏ تکانی در روح و ذهن و خاطره قومی و باورهای دینی، فلسفی، اجتماعی و اخلاقی شروع می‏ شود. وبعد از نوسازی از تفکر به نوسازی در ظاهر می‏ رسد.

۲- مشکل بعدی ما نداشتن درک تاریخی از استبداد بود.
دسپوتیسم شرقی (استبداد شرقی) را می‏ شود با شیوه تولید آسیایی مارکس توضیح داد. نبود آب و نیاز جامعه به آب و به وجود آمدن سیستم متمرکز حکومتی برای نگهدای و تعمیر و مرمت این شبکه عظیم. که در فرایند نهایی به یک سیستم توتالیتر حکومتی منجر می‏ شود.
اما شیوه تولید آسیایی تنها مبانی اقتصادی و معیشتی استبداد را نشان می ‏داد در حالی‏ که  نهاد سلطنت و سنت دو نهاد حافظ آن استبداد معیشتی بودند. استبداد در تمام طول این سده ‏ها بر دو ستون تکیه داشت نهاد سلطنت و نهاد سنت.
ما تا به امروز ازدرک تولید و بازتولید دسپوتیسم شرقی غافل بوده ‏ایم.

۳- مشکل سوم اما از درک تاریخی غلط پدران ما آغاز شد از مشروطه به‎بعد بالخصوص در تغییر رژیم قاجار به پهلوی پدران ما از درک دو مقوله عاجز بودند:
۱- آزادی
۲- امنیت.
پدران ما تصور می‏ کردند چون حسین آقا کاشی در کاشان و اسماعیل خان سمیتقو در کردستان مردم را لخت نمی ‏کنند و آن‏ها با خیال راحت می‏ توانند دوبار الاغ گندم ‏شان را از ده به شهر ببرند این یعنی آزادی. در حالی‏ که این امنیت بود نه آزادی.
پس پدران ما امنیت را با آزادی یکی گرفتند و به سلطنت رضاخان سردار سپه رأی مثبت دادند.
تنی معدود چون دکتر مصدق به فهم داستان آگاه بودند. دکتر مصدق در نطق تاریخی ‏اش به مناسبت تغییر رژیم قاجار می‏ گوید:« یعنی شما می ‏گویید سردار سپه نخست وزیر باشد، پادشاه باشد، سردار سپاه باشد این ‏که بدتر از حبشه است. پس چرا انقلاب کردید. چرا این همه خون بی‏گناه را بر زمین ریختید. اگر مرا قطعه قطعه کنند اگر آقا سید یعقوب انوار (شعبان بی‏ مخ مجلس رضاخان) به من هزار فحش بدهد نمی‏ پذیرم.» نقل به مضمون.
پس آزادی در سایه امنیت فراموش شد. و سردار سپه شد مطلق‎العنان و مملکت همان طور که دکتر مصدق پیش‏ بینی می ‏کرد شد بدتر از حبشه و مشروطه شد ؛استبداد سیاه. و مجلس شورای ملی شد اصطبل رضاخانی و تمامی ایران شد ملک طلق رضاشاه که وقتی در حال برده شدن توسط انگلیس ‏ها به تبعید بود ۴۰۰۰۰ سند منگوله ‏دار داشت و ۲۰ سال سیه‏ روزی برای یک ملت به خاطر نفهمیدن فرق بین آزادی و امنیت.

۴- ما و قدرت
نخست سه روایت تاریخی را می‏ گویم و بعد به نتیجه اخلاقی‎اش می ‏رسم.

واقعه اول

وقتی عمرولیث توسط سامانیان دستگیر شد که هر دو سلسله ‏هایی ایرانی بودند و می‏ خواستند استقلال خود را از خلافت اسلامی اعلام کنند.
دستگیرکنندگان عمرولیث که ایرانی بودند و قلباً از فرستادن او به نزد خلیفه راضی نبودند به عمرولیث گفتند: ما ترا با دو سرباز به درگاه خلیفه می‏ فرستیم تا اگر یارانت خواستند ترا نجات دهند کار آسان باشد اما هیچ کس حاضر نشد به کمک آن سردار محتشم بیاید و جان او را ازگزند خلیفه عرب نجات دهد. چرا؟ چون دیگر در قدرت نبود.

واقعة دوم
دکتر محمد مصدق آن رجل نامدار که بعد از کودتای ۲۸ مردا۱۳۲۲دستگیر شد. او را به دادگاه کشاندند تا به عنوان خائن به وطن محاکمه کنند. تمام کسانی که در فاصله سال‏های ۳۲-۱۳۲۹ یا مرگ یا مصدق می ‏گفتند سکوت کردند تا خائنین او را محاکمه کنند.
آیا در آن روزگار در ایران یک نفر نبود که باور داشته باشد مصدق خادم ملت است نه خائن به ملت و اگر بود چرا هیچ کس در جلو آن دادگاه مشت‏ هایش را گره نکرد و فریاد یا مرگ یا مصدق نداد. چرایش را می‏ گویم، چون دیگر مصدق در قدرت نبود.

واقعه سوم
کودتا که شد نوک تیز حمله کودتاچیان و خانواده پهلوی متوجه دکتر فاطمی بود. شاه بیش از همه از فاطمی متنفر بود و همین تنفر موجب مرگ فاطمی شد.
پس فاطمی مخفی شد مردی که بعد از مصدق، جدی‏ترین رهبر جبهه ملی بود. همو بود که بعد از لو رفتن کودتای ۲۵مرداد، طرح جمهوری و برکناری شاه را به میان آورد.
کسی نبود او را مخفی کند، پس به حزب توده متوسل شد. حزبی که در تمامی این سال‏ ها به او دشنام داده بود و رابطه آن‎ها به غایت تیره و تار بود.
اما پذیرفت تا در خانه یکی از افسران حزبی مخفی شود. تا پیرزنی فضول او را لو داد و دستگیر شد.
در انتقال فاطمی از شهربانی به زندان، شاه برای آن‏که از دست فاطمی خلاص شود دارودسته شعبان بی ‏مخ را خبر کرد تا در جلو شهربانی چاقوکشان شعبان تاج‏بخش کار او را یکسره کنند.
در روز روشن، در جلو شهربانی کل کشور، در چلو چشم مأموران شهربانی و رهگذران بسیار دارودسته شعباان بی مخ به دکتر فاطمی که دست بسته بود حمله کردند تا با چاقو او را تکه پاره کنند. هیچ کس قدمی برنداشت. الا خواهر شجاعش که در صحنه حضور داشت. و بدن خود را حائل چاقوهای بی‎مخ ‏های شاهنشاهی کرد و دکتر فاطمی نجات یافت هر چند مدتی بعد تیرباران شد.
آیا فاطمی آن رجل نامدار و شجاع وزیر امور خارجه دکتر مصدق نبود؟ مدیر روزنامه باختر امروز نبود؟ سخنران بعد از فرار شاه نبود؟
از او مشهورتر در آن روز در جلو شهربانی چه کسی بود. چرا در آن روز کسی پا پیش نگذاشت و در کنار خواهر تنهای او نایستاد.
چرایش را می‏گویم؟ چون فاطمی در قدرت نبود. ما تاریخاً طرفدار و مقهور قدرتیم.
به همین خاطر است که از رهبران خود در روزگار شکست حمایت نمی‏ کنیم.

۵- انتخاب شدن
خلیل ملکی از اعضاء ۵۳ نفر و از رهبران حزب توده و جامعه سوسیالیست های ایران در آخرین دادگاهش در سال ۱۳۴۴ گفت: «ما کمونیسم را انتخاب نکردیم. کمونیزم ما را انتخاب کرد.» و توضیح نداد چرا؟ و این خطابیه جدی ‏الطرفین دست مایه ندانم ‏کاری‏ ها می‏ باشد.
اشتباه می‏ کنیم و چون به بن‏ بست می ‏رسیم می‏ گوییم، ما کمونیزم را انتخاب نکردیم. کمونیزم ما را انتخاب کرد. و باز هم نمی‏ گوییم چرا.
با خودمان رودربایستی داریم. نمی‏ خواهیم بپذیریم اشتباه کرده‏ ایم و خود مقصریم و بعد بگردیم دنبال چرایی آن.
از زیر بار مسئولیت فرار می ‏کنیم و می‏ خواهیم ناکرده‏ های خودمان را بیندازیم گردن ضرورتی که به ما تحمیل شده است.
باید برگردیم به انقلاب مشروطه، انقلابی بزرگ برای تحقق دمکراسی .
خواستی، بی‏ آن‎که زمینه ‏های مادی آن خواست به تمامی متحقق باشد.
اگر انقلاب مشروط، انقلاب بورژوازی ملی ما بود که بود. اما بورژوازی ما ضعیف و رنجور و ناقص به دنیا آمده بود. پس مشروطه در پی تحقق شعوری برآمد که وجودش این چنین بود.

از همان ابتدا راه برون‏رفت از بحران در سه حوزه مطرح شد:
۱- حوزه مذهب، مشروعه شیخ فضل الله بود،
۲- حوزه سوسیال دمکراسی، فرقه اجتماعیون عامیون بود.
۳- حوزه لیبرالیسم ـ تقی ‏زاده و حزب دمکرات بود.
شیخ فضل الله به دار زده شد و فرصت نیافت تا مشروعه ‏اش را پیاده کند. اما این اندیشه از بین نرفت و مدعی حکومت در صف مدعیان ایستاد.
سوسیال دمکراسی که به انحلال فرقه اجتماعیون ـ عامیون رسید و بعد خود را در حزب عدالت و حزب کمونیست احیاء کرد و تلاش کرد در انقلاب گیلان شانس خود را امتحان کند که سرکوب شد و رهبران آن یا کشته شدند یا به تبعید رفتند.
تنها آن چه در صحنه ماند بورژوازی رنجوری بود که به غربی شدن می ‏اندیشید و در آخرین تلاش ‏اش به شبه مدرنیسم رضاخان رسید.

اما این شبه مدرنیسم به اتکاء به سرنیزه ‏های استبداد راه به جایی نبرد و با سقوط دیکتاتوری باز همان سه اندیشه به سراغ ما آمد:
۱- مذهب،
۲- غرب و
۳- سوسیالیسم
آیت ‏اله کاشانی و فدائیان اسلام راه برون‏رفت از بحران را اجرای قوانین شرع دانستند. حزب توده در بلشویکی کردن ایران و جبهه ملی در لیبرالیسم غربی.
۵۷-۱۳۵۶ پیش آمد و همان داستان به شکل دیگر تکرار شد.

اما مشکل ما چه بود؟ مشکل ما این نبود که کمونیزم خودش را به ما تحمیل کرد.
کمونیزم از سال انتشار مانیفیست در سال۱۸۴۸ از یک اندیشه آلمانی به یک اندیشه جهانی تبدیل شد و جامعه ‏ای سوسیالیستی را گزینه‏ ای برای برون‏رفت انسان معاصر از بحران جهان سرمایه ‏داری می‏ دانست و می داند.
پس گزینش مارکسیسم چیز بدی نبود همچنان که گزینش لیبرالیسم غربی و حتی اسلام سیاسی. مشکل ما دمکراسی بود نه مذهب، نه لیبرالیسم و نه سوسیالیسم. اگر ما به دمکراسی می ‏رسیدیم هر گزینه ‏ای می‏ توانست از طریق صندوق‏ های رأی فرصت یابد جامعه را به معیارهای آرمانی خود نزدیک کند. و جامعه فرصت می‏ یافت در صورت ناکارآمدی هر اندیشه، اندیشه دیگر را به قدرت برساند.
کمونیزم برخلاف نظر ملکی از عالم غیب نیامد تا خودش را بر ما تحمیل کند تا وقتی فقر هست اندیشه عدالت‏ خواهی نیز هست. کمونیزم عدالت‏خواهی آدمی است.

۶- درک غلط از مغشوش از میهن
میهن و میهن ‏پرستی در ایران یک مفهوم دقیق و تعریف شده ‏ای نیست. چرا که در ترجمه ناسیون و ناسیونال و ناسیونالیست (Nation, National, Nationlist) نیز همین سردرگمی  هارا داریم و ریشة تمامی این‏ها برمی‏ گردد به این اصل که ما در برگرداندن مفاهیم غربی به ایرانی خیلی خیلی دقیق نبوده ‏ایم.
ناسیون (Nation) که اگر ملت باشد و (National) ناسیونال ملی و ناسیونالیست (Nationlist) ملی ‏گرا ؛ هیچ کدام معنای دقیق در فرهنگ ما نیستند. چرا که ملت و ملی و ملی ‏گرایی را مردم ما چیز دیگری می ‏فهمند.
مثلاً مردم ما ملی را مقابل دولتی می ‏فهمند و یا ملت را به معنای توده عام مردم. پس بهتر آن است که از میهن و میهن‎پرستی که تا حدودی مفاهیم روشن‎تری هستند بحث کنیم.
میهن چیست و میهن‎پرست کیست؟
برای عده‎ای میهن یعنی حدومرز جغرافیایی ایران شمال‏ اش آن و جنوب‏ اش این و شرق‏ اش کجا و غربش کجا. که درواقع با همسایگانش مشخص می‏ شود این می‏ شود میهن و میهن‎پرست هم کسی است که از این محدوده جغرافیایی حمایت می ‏کند. و از کم و کسر آن و یا از نام‏گذاری‏ های دیگر می ‏رنجد و بر نمی‏ تابد که به جای خلیج فارس گفته شود. خلیج فلان و فریادها به آسمان می‏ رود و واوطنا سراسر عالم را پر می‏ کند و این می‏ شود میهن‏ پرستی.
و یا در قضیه نهضت ملی آذربایجان در سال ۱۳۲۴، از سیدضیاء گرفته تا خوانین ذوالفقاری، قوام و شاه خودمختاری آذربایجان را برابر تجزیه آذربایجان می ‏دانستند و با تمام نیرو در برابر فرقه دمکرات صف کشیدند. و وقتی فرقه شکست خورد. آن روز را روز نجات آذربایجان اعلام کردند و در آن روزگار شاه و قوام و خوانین آذربایجان میهن‏ پرست بودند و پیشه‏ وری و فرقه دمکرات تجزیه‎طلب و بی ‏وطن.
برای ناسیونالیسم میان تهی میهن یعنی یک گربه در جغرافیای جهانی یک پرچم و یک سرود.
در پشت این نگاه به میهن آدم‏ های خاصی نشسته ‏اند در واقع هر کسی از پنجره خانه خود به میهن ‏اش نگاه می‎کند. برای ذوالفقاری فئودال زنجانی، میهن یعنی زمین ها و رعیت‎هایش در زنجان. برای سیدضیاء یعنی باغش در شمیران، برای قوام یعنی زمین‏ هایش در شمال و پول‏ هایش در فرانسه و برای شاه میهن یعنی تمامی آنچه که او می ‏تواند در آن دخل و تصرف کند.
اما برای زحمتکشان و حزب زحمتکشان میهن چیز دیگری است. آن‎ها نیز از پنجره خانه ‏شان به میهن می ‏نگرند.
میهن از این پنجره یعنی خانه پدری، یعنی زمینی که در آن نان فرزندان خود را به دست می ‏آورند روی آن عاشق می‏ شوند، ازدواج می‏ کنند و می‎میرند.
برای آن‎ها میهن یعنی گور اَباء و اجدادی آن‎ها. اما برای حزب زحمتکشان میهن یعنی آدم‏ هایی که در این منطقه جغرافیایی زندگی می ‏کنند. حق دارند زندگی کنند حق دارند آزاد باشند. و حق دارند تا از دسترنج خود بهره‎مند شوند.
حزب زحمتکشان نیز از پشت پنجره خود به خانه پدریش می‎نگرد. خانه ‏ای که هیچ زمانی صاحب خانه به چیزی گرفته نشده است. استثمار شده است ثروت‎های ملی‏ اش به غارت رفته است و چون دم برآورده است از شانه‎هایش طناب گذر کرده است.
به همین خاطر از این منظر، ذوالفقاری فئودال زنجانی میهن‎پرست نیست. قوام هم که رفت و سر استالین کلاه گذاشت و فرقه دمکرات را سرکوب کرد هم میهن‎پرست نیست. شاه هم نیست و تمامی کسانی که زحمتکشان را استثمار می کنند و سرکوب هم می‏ کنند میهن‎پرست نیستند.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.