مهمانی سیانور و خون در خانه خواهر بسیجی

الو کمیته؟ مهمانها آمدند زودتر بیایید
این روایت را از زبان  کسی که مدتی با وی هم سلول بودم  برای شما بازگو می کنم. نام وی “روزبه گلی ابکناری” است. روزبه خود متعلق به یکی از گروه های چپ بوده و در همان سالهای ۱۳۶۳-۶۲ اعدام شده است. حالا شرح حادثه را از زبان روزبه و همانطور که برای من تعریف کرد  بازگو می کنم ….

————————————————-
620
روزبه گلی آبکناری (راوی داستان) در سال ۱۳۶۰ توسط یکی از بستگانش به کمیته تحویل داده شد و در سال ۱۳۶۲ اعدام شد

————————————————-

من در یک خانواده سیاسی بزرگ شدم. پدرم کارگر و از هواداران حزب توده بود . بنابر این از همان اوان کودکی با سیاست و تشکیلات و مخفی کاری اشنا بودم .. در عین حال دستگیری ها و در بدری ها ی پدر باعث شده بود که من به تنها نان آور خانواده تبدیل شده و از عنفوان جوانی به کارهای ساختمانی و لوله کشی روی بیاورم. شغل اصلی من لوله کش و کارهای تاسیساتی ساختمان بود.

در بحبوحه قیام سیاهکل که حدود بیست سال داشتم، به سازمان فداییان سمپاتی پیدا کردم و در سال ۱۳۴۸ دستگیر شدم و یک سال در زندان بودم. بعد از آزادی از زندان در ارتباط با “جبهه دمکراتیک خلق” قرار گرفته و به فعالیتهای سیاسی ام ادامه دادم. تا اینکه در سال ۱۳۵۲ دوباره دستگیر و این بار به ده سال زندان محکوم شدم. این بار دوره زندانی بودن ام تا ۱۳۵۷ طول کشید و در اوا ن انقلاب آزاد شدم. روز آزادی از زندان و استقبالی که مردم شهر کوچکمان از من کردند را هیچ گاه از خاطر نمی برم. در همه سالهایی که من زندان بودم خواهر دیگرم “ویدا” نیز به فداییان پیوسته بود و به زندگی مخفی روی آورده بود. اکنون دیگر خبری از دستگیری و گشت های ساواک نبود. ویدا هم به زندگی علنی روی آورده بود و همه خانواده در کنار هم زندگی می کردیم.

بعد از انقلاب من به سرعت کار سیاسی را شروع کرده و به یکی از سازمانهای چپ پیوستم. یکبار هم در حالیکه مقداری نشریه و جزوه همراه داشتم توسط کمیته مرکزی واقع در بهارستان دستگیر شدم و من را نزد رییس آن موقع کمیته بعنی عزت شاهی بردند. وی که در دوران زندان شاه با من هم سلول بود با دیدن من که می دید دستگیر شده ام کمی دستپاچه و خجالت زده شده و دستور داد من را آزاد کنند و خلاصه به این شکل جستم .

حالا در تهران بودیم. خواهر کوچکترم پروین در شرکتی “تایپیست” بود و ویدا هم دوباره به فداییان پیوسته بود و نیمه مخفی و نیمه علنی زندگی می کرد. پروین در کنار کار خودش در گروهی که من عضو بودم نیز با ما همکاری می کرد و بعد از اشنایی با مهران شهاب الدین که خود نیز عضو کمیته مرکزی سازمان ما بود ازدواج کرد. همسر من “مهین” نیز ضمن کار در بانک، همراه با من در کارهای سیاسی فعال بود.

621
مهران شهاب الدین نیز در همین مهمانی دستگیر و در سال ۱۳۶۲ اعدام شد

ما یک برادر کوچکتر داشتیم که اساسا با ما فرق می کرد و هیچگاه در خط سیاست و گروه و این مسائل نبود. وی و همسرش اساسا چپ و یا حتی سیاسی هم نبودند.
بسیاری وقت ها، با جمع شدن همه اعضای خانواده نزد پدر و مادرم، وقتی که ویدا و من و پروین و شهاب به بحث های سیاسی می پرداختیم، هر چند که همان برادر کوچکتر ما بخاطر عدم اطلاعاتش در این بحث ها شرکت نمی کرد اما احساس می کردم که همسر وی با نوعی تنفر به بحث های ما واکنش نشان می دهد. برداشت من این بود که علت واکنش منفی وی به بحث های سیاسی ما به نوعی بی اطلاعی وی از مسائل تئوریک و سیاسی بود و فکر نمی کردم که این واکنشش ربطی به انقلابی یا ضد انقلاب دانستن ما داشته باشد. البته برادرم می گفت که اخیرا همسرش به کلاسهای قران در مسجد محله و حتی تورهای زیارتی برگزار شده توسط بسیج محله رفت و آمد می کند. اتفاقا همه وی را تشویق به این رفت و آمد ها و فعالیتها کرده و فکر می کردیم این خود نوعی فعالیتهای اجتماعی است که به این افراد کمک می کند تا از لاک خانه داری بیرون آمده و بتوانند بیشتر و بیشتر در اجتماع مثمر ثمر باشند.
اما این اواخر بنظرم می آمد که وی نسبت به من و پروین و شهاب و ویدا با کنجکاوی بیشتری برخورد می کند و بیشتر به دنبال این است که بداند ما با چه گروهی فعالیت می کنیم و تفکراتمان چیست. البته وی خود حس می کرد با توجه به اینکه  ما بجز پروین و همسر من، از زندانیان سیاسی سابقه دار هستیم باید در گروههای مربوطه امان جایگاههای مهمی داشته باشیم.
تا اینکه یکبار که همگی در نزد پدر و مادرمان در “بریانک” تهران جمع بودیم، برادرم گفت که همسرش همه ما را به مهمانی در خانه اشان دعوت کرده است. وی می گفت وی نه تنها ما بلکه بسیاری از بستگان و دیگر خویشان را نیز دعوت کرده است با اینکه شرایط امنیتی، بسیار بد بود و گاهگاهی خبر دستگیری بعضی افراد و گروهها به گوش می رسید بنظرمان آمد که اگر دعوت وی را رد کنیم وی احساس می کند که برای وی احترام قاائل نبوده و بعدا حرف و حدیث فامیلی زیادی مطرح خواهد شد.

622
پروین گلی آبکناری خواهر روزبه که در سال ۱۳۶۴ در زندان قزل حصار دست به خودکشی زد و از دنیا رفت

روز مهمانی من و همسرم و فرزندم، پروین و شهاب با هم دیگر و ویدا هم خود جداگانه به آنجا رفتیم. پدر و مادر و چند تا از دیگر بستگان هم آمده بودند. ویدا آخر همه آمد. وقتی او رسید، سفره را انداختند و غذا را کشیدند و در حال ریختن دوغ داخل تنگ ها بودم که زن برادرم یعنی همان صاحب خانه، چادرش را بر سرش انداخت و گفت من باید بروم سر کوچه تلفن بزنم (تلفن همگانی) گفت یکی از دوستانش را دعوت کرده وی نیامده است می خواهد بپرسد که چرا نیامده و به او بگوید که عجله کند.
به او گفتم سکه دوریالی داری؟ گفت آره اما فقط یکی دارم، من چند سکه از جیب ام در آوردم و به او دادم و وی از خانه خارج شد. پروین و مادرم و بقیه هم در حال تکمیل کردن اسباب سفره بودند.
او حدود ده دقیقه بعد برگشت و کسی هم از وی چیزی نپرسید. همه سر سفره نشسته بودیم و تازه شروع به خوردن غذا کرده بودیم که ناگهان صدای ورود عده ای به خانه توجه امان را جلب کرد و در چشم به هم زدنی عده ای “کمیته چی” مسلح وارد همان اتاقی که همه نشسته بودیم شده و از همه خواستند که از جایشان بلند شوند.

همه از جایمان بلند شدیم و سرکرده کمیته چی ها با تظاهر به اینکه اتفاقی وارد خانه شده و کسی از ماها را نمی شناسد شروع به پرسیدن نام ها کرد. علت اینکه می گویم وی با پرسیدن نام ما تظاهر می کرد این بود که وی بعد از اینکه من و ویدا و شهاب نام خود را گفتیم از دیگران نام آنها را نپرسید. “ویدا” تظاهر کرد که برای پوشیدن لباس به سوی جالباسی می رود. من متوجه نشدم که وی “کپسول سیانور” را از جیب لباسش برداشت یا آن کپسول در دستش بود. فقط یک آن متوجه شدم که ویدا چرخی زد و تلوتلو خوران چند گام برداشت و به زمین افتاد. تازه متوجه شدم که وی چیزی کوچک را که بعدا فهمیدم کپسول سیانور بوده است را در دهانش گذاشته و آنرا جویده است. رنگ صورتش بسرعت سفید و بعد کبود شد. گویا که گرگی خون آشام پنجه بر حنجره اش گذاشته است و حنجره اش بسته شده باشد نفسش به شماره افتاده و خرخر می کرد. مچاله شده بود. در عرض چند ثانیه لب و دهانش خونی شد. مادر به سر و صورت خود می کوفت.

623
با دیدن کمیته چی ها، ویدا در چشم به هم زدنی کپسول سیانور را در دهان گذاشت و با فشار دندان آنرا شکست و تلوتلو خوران به زمین افتاد

اما پاسداران فریاد می کشیدند که هر کس در جای خود بایستد. مردان فریاد می کشیدند، زنان جیغ زنان می خواستند به کمک ویدا بشتابند، کمیته چی ها از ترس مورد حمله قرار گرفتن و یا اقدام به فرار ما، اسلحه های خود را به روی ما گرفته وتهدید کنان مثل سگ هار زوزه می کشیدند که سر جای خود بایستید. ویدا در میانه سفره ایستاده و نفس های آخر را می کشید و خون بالا می آورد. بسیجی ها برای ما قیامتی ساخته بودند. هیچگاه قیافه و حال و روز مادرم را در آن لحظه ها فراموش نمی کنم. نمی دانست چکار می کند گریه می کرد، جیغ می کشید، دشنام می داد به طرف پاسداران خیز بر می داشت، مثل آهویی بود که گرگی هار در مقابل چشمانش پنجه بر گلوی آهو بچه اش گذاشته و خون وی را می مکد.  “یهودای” مسیحا فروش بر جای خود ایستاده بود و با حالتی بی احساس به همه این قضایا نگاه می کرد. خلاصه بعد از تماس کمیته چی ها با مرکزشان قرار شد که همه ما را ببرند. من در طول عمرم و در ارتباط با مسائل سیاسی بارها دستگیر شده بودم اما این بار می دانسم این دستگیری مثل همیشه نیست. درست یادم نیست پیکر نیمه جان “ویدا ” را قبل از ما بردند یا همراه با ما ..

نمی دانم آیا دیگران هم مثل من فکر می کنند که زن برادرم ما را لو داده است؟ علت اینکه من فکر می کنم او ما را لو داد اینستکه:
۱- وی با بسیج محله همکاری می کرد.
۲- بعد از شروع همکاریش با بسیج چند بار از پروین در باره وابستگی سیاسی ما پرسیده بود و در مقابل انکار پروین نسبت به فعال بودن سیاسی ما به طعنه گقته بود : فعال هستید و کله گنده هم هستید.
۳- الان که فکر می کنم احساس می کنم که همیشه برخوردش نسبت به بحث های سیاسی ما همراه با نوعی تنفر و نگاههای کینه ورزانه بود.
۴- خارح شدن وی از خانه به بهانه زدن تلفن به دوستش دلیل واضح لو دادن ما ازطرف وی است. آیا کمیته به وی گفته بود فقط در صورت آمدن این پنج نفر تلفن بزند که در صورت نیامدن افراد اصلی، آمدن کمیته موجب لو رفتن موضوع نشود؟
۵- چرا وی بعد از برگشتن به خانه درب ورودی خانه را نبست و عملا موجب شده بود که کمیته چی ها بتوانند به صورت سرزده وارد خانه شوند؟
۵- وقتی همه ما را دستگیر کرده وما را از خانه وی یا همان قتلگاه “ویدا” خارج کردند تنها وی و همسرش یعنی برادر من را دستگیر نکردند و آن به این شکل بود که پرسیدند: صاحبخانه کیست؟ برادرم و همسرش خود را معرفی کردند، رییس کمیته چی ها گفت: شما بمانید برای بازرسی خانه بر می گردیم و به این شکل عادی سازی کرده به بهانه بازرسی خانه آنها را دستگیر نکردند و گفتند همه غیر از این دو نفر باید با ما بیایند.

می دانم که از اینجا سر سالم به بیرون نخواهم برد اما تو این غصه وحشتناک خیانت و دهشت را با خود به بیرون برده و برای همگان تعریف کن. آیا روزی نقاشی زبردست از این صحنه “نهار آخر” ما در آزادی، صحنه زیبای نقاشی یا نویسنده ای کتابی تهیه خواهد کرد که در آن، آن قیامتی که یهودا برای ما ساخت به تصویر کشیده شود. چهره ویدا که مانند گل سرخ بر زمین افتاده مچاله می شد، ضجه های مادرم، چهره های وحشت زده بسیجی ها که آماده حمله به ما بودند و چهره آن زن بسیجی که وحشت مرگ وی را گرفته و در عین حال با بی تفاوتی به همه این وقایع نگاه می کرد.

این جا هر آنچه که از قول “روزبه” شنیدم  به پایان می رسد. اکنون نزدیک سی سال از آن روزها گذشته است. روزبه و مهران اعدام شدند، ویدا قبل از رسیدن به زندان شهید شد و به آرزوی خود که زنده نیفتادن به دست لاجوردی بود رسید. پروین در سال ۱۳۶۴ در زندان قزل حصار خود کشی کرد. از آن حادثه فقط همسر روزبه و پسرش زنده ماندند.

یادشان گرامی و جاودان باد.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.