محمود طوقی: باز خوانی نامه احمد خرم آبادی

این نامه منسوب است به احمد خرم آبادی که اززندان اوین برای مادرش عزت غروی نوشته است.

جدا از آن که این نامه را احمد خرم آبادی نوشته باشد یا ننوشته باشد. نکته ای که بعضی از « ظریفان روزگار» بر آن انگشت می گذارند. و فارغ از آن که این دیالوگ بین این دو فرد صورت گرفته باشد یا نه. اهمیت این نامه طرح یک دیالوگ تاریخی است. آنانی که بحث اصالت نامه را پیش می کشند می خواهند این دیالوگ تاریخی را زیر سئوال ببرند. وگرنه این دیالوگ در طول دهه ها و سده ها و هزاره ها بین مبشران بهروزی انسان ها و مسببان سیه روزی انسان ها جریان داشته است.
مهم نیست کاتب کیست و مخاطب کیست. مهم خط بی وقفه مبشرانی است که از دل دهه ها و سده ها پا بر جاده شمشیر می گذارند و از کرامت های انسان دفاع می کنند. ….

ahmad-khoramabadi

باز خوانی نامه احمد خرم آبادی
این نامه منسوب است به احمد خرم آبادی که اززندان اوین برای مادرش عزت غروی نوشته است.
عزت غروی بعد از دوندگی های بسیار نامه ای به شاه می نویسد و از شاه برای احمد تقاضای عفو می کند. شاه به ساواک می نویسد در صورت ندامت، آزاد شود. ساواک احمد را می خواهد و به او شرایط عفو را می گوید و احمد بعد از ملاقات با ساواک این نامه را برای مادرش می نویسد:

«مادر خوب سلام
دست پر درد ترا می بوسم
برادرانم خوبند
راستی مادر جان
رفیقان عزیزی که زمن می پرسند
لطف کن عرض سلامم برسان
پدرم …آه مادر

دیشب خواب دیدم
پدرم بیمار است
خفته در بستری و تب دار است
آه … مادر
خواب دیدم
که غروبی است غم انگیز و بهاری دلتنگ
و در آن مهتابی
نیست جز بستر تب کرده داغ پدرم
و تو در گوشه تاریک اتاقی غمناک
زانوان را به بغل کرده و می نالیدی:
پسرم وای خدا
چه خاکی بسرم

مادر
به تو سوگند،که از بهر تسلای تو نیست
نه فقط خانه ما غمبار است
ونه تنها پدرم بیمار است
که بروجرد و لرستان
و چه گیلان و سپاهان
و چه شیراز و چه کرمان
و چه اهواز و خراسان
و چه تبریز و چه تهران
و بهر خطه در این مدخل زندان بزرگی که بود کشور ایران
روز غمبارتر از تنگ غروب است
غروب است شب تاریک
دل آزارتر و کوه و در و دشت
همه تیره و تارند
و چه بسیارند پدرها
ز کرد و لُر و گیلک
ز ترک و عرب و فارس زبان
خسته از بیداد و ستمکاری ضحاک زمانه
زیادند پدرها
که بداغ پسرانی که به زحمت یک عمر
بپرود جوانان
ولی زآتش رگبار مسلسل تن شان گشته مشبک
به دق مرده و یا راهی دنیای جنون گشته  و
یا چون پدرم در شرف مرگ
به بستر شده بیمار و نزارند

باری ای مادر محبوب
مطلبی با تو مرا در کار است
مادر
از تو گله ام بسیار است
مطلب این است که دیروز
نگهبان در سلول مرا باز نمود
و ز پایم به عطوفت غُل و زنجیر گشود
ومرا برد به زندان
به اتاقی که در آن دژخیم بود

هان نگویی مادر
که مرا ذره ای از این سگ زنجیری زندان بیم است

باری آن مردک دژخیم که از پنجره می دید مرا
از جا بدوید به استقبالم
و در این طول زمان
با سلام و تملق پس هر بار می گفت:
بنده از دیدنتان خوشحالم
و مرا برد اتاق
روی مبلی بنشاند
وه نبودی که ببینی مادر
که چسان مردک دژخیم دم می جنباند
آنقدر لابه نمود
آنقدر لب زسخن بست و زنو باز گشود
جان من را به لبانم برساند
آخر الامر چنین گفت:
بسی خوشبختم
و به خوشبختی خود می بالم
که شما را ز عنایات ملوکانه دهم آگاهی
نامه مادرتان از شرف عرض گذشت
آریامهر عنایت کردند
و شما را به ساواک آوردند
بعد از این پست مهمی بشما بسپارند
شاید از حال به مافوق منت بگمارند
لطفاً این نامه به توشیح مزین سازید
و خود آماده نمائید
که در انجمن آتی ارباب جراید
به تعریف و به توصیف رموزی
که از آن گشته پدیدار
ز ماهیت این ملت بیدار
سخن رانده
و هر بار به این جمله تکیه نموده
که در سایه این رهبر هشیار و تواناست
که درسطح کشاورزی و در صنعت و بهداشت و فرهنگ
و هر چیز که در زندگی خوب توان داشت
چنان گام عجولانه ای این ملت نوخاسته بر داشته
که تا آنچه عیان است
این ملت آزاد به سر منزل مقصود رسیده است

و نیز از عمل و کرده خود
در اثر فریب دول مرتجعی
که از تب این پیروزی و این نهضت ملی بهراسند
با اظهار ندامت
شرمندگی ابراز نمائید
و بدانید
که از امروز در دولت و اقبال و سعادت
همه جا بررخ سرکار گشوده است

مگر نه که فقط ثروت و پول است
که خوشبختی هر فرد بدان باشد و بوده است
به منو حضرتعالی چه
که مردم این کشور
ستم دیده،فقیرند و محتاج به نان اند

بکن فرض
که از گرسنگی پاک بمیرند
تو که در رشته تحصیل مهندس شده ای
و در این پست بزرگی که از امروز بگیری
دگر هیچ کم و کسر نداری
کنون
این قلم و
این کاغذ
به خوشبختی خود صحه گذارید

تا اینجا نکته مبهمی وجود ندارد. مهندسی دستگیر شده است. به اعدام محکوم شده است.مادرش به شاه نامه نوشته است و برای فرزندش طلب بخشش کرده است. به ساواک فراخوانده شده است تا در جلو خبرنگان از پیشرفت کشور تحت رهبری شاه سخن بگوید و اینکه او از طرف دشمنان این کشور فریب خورده است. و از فردا در ساواک مشغول بکار شود.
نامه به سادگی شروع می شود. بهمان سبک و سیاقی که همه ما برای مادرانمان نامه می نویسیم، با سلام و احوال پرسی و پرسش از حال خواهران و برادران و دوستان.
که ناگهان با تعریف یک خواب برای مادرش خواننده را وارد فضایی دیگر می کند زندان بزرگی که نام دیگرش ایران است. ایرانی که پدرانی بسیار از داغ مرگ پسرانشان دق کرده اند و یا در بستر بیماری دارند با مرگ دست و پنجه نرم می کنند. و فضا، فضای تیره و تاری است چرا؟چون آنکه حکومت می کند، ضحاک است.
اما هنوز خواننده نمی داند کاتب کیست. و این نامه از کجا نوشته شده است. تا به نگهبان و سلول و دژخیم می رسیم. و خواننده از زندان بزرگ وارد زندانی کوچکتر اما واقعی می شود. زندانی که زندانیانش با غُل و زنجیر نگهداری می شوند. و در بالا دست این زندان مردی است که نام ندارد بلکه شغلش نام او نیز هست. او با نام دژخیم معرفی می شود.
در اینجا ما با عمرو زید روبرو نیستیم با یک آدم نوعی سر و کار داریم،که جدا از نام و نشانش و جدا از شکل و شمایلش چون موجوداتی از همین سنخ در هر کجای جهان او را به نام دژخیم می شناسیم.

دژخیم کیست

دژخیم کیست؟ یا بهتر بگویم دژخیم چیست.؟
دژخیم موجودی است مثل من و شما. نام و نشانی دارد، و خانواده ای.درس هم خوانده است.کم یا زیادش فرقی نمی کند. تحصیلاتش در کارش تفاوتی ایجاد نمی کند.
در خانواده اش ممکن است شوهر یا پدر خوبی هم باشد. در محل هم ممکن است همسایه بی آزاری باشد.
صبح مثل همه آدم ها ماشینش را روشن می کند و به سر کار می رود. در کوچه به همسایه اش ممکن است سلام هم بکند. و اگر همسایه اش از شغلش بپرسد می گوید: کارمند دفتری ام، در اداره ای دولتی. به زن و بچه اش نیز همین را می گوید. و  اگر پول قلنبه ای به خانه می آورد و زنش از او چیز هایی می پرسد، آنرا می گذارد به حساب اضافه کاری ها و حسن خلقش.
ممکن است موسیقی هم دوست داشته باشد، ایرانی یا خارجی اش فرقی نمی کند. گه گاه به سینما هم می رود با عیال و بچه هایش. و اگر فیلمش هندی باشد بخاطر مصائب شاهرخ خان ممکن است همراه عیال نرمه اشکی هم بریزد.
مذهبی نیست. ضد مذهبی هم نیست. بعضاً با همکارانش دُمی هم به خمره می زند. اما به خانه که می آید دهانش را می شوید و توبه می کند. اگر حالش سرجایش باشد روزهای عاشورا هم سینه می زند و اشکی می ریزد تا بار گناهانش سبک شود. بعضاً روزه هم می گیرد.
اما پایش که به محل کارش می رسد او کس دیگری است. او می تواند زندگی بدهد. زندگی بگیرد. آزاد کند. زندانی کند. می تواند آدم ها را به زانو در بیاورد. می تواند آدم ها را خوشحال کند. او قادر مطلق است. و او رفته رفته به این باور می رسد که خداست. و چه خیال باطلی. مگر خدا در باور مردم چه چیزی جز این هاست.
با این همه او یک سگ زنجیری است. همان چیزی که احمد او را می داند. او حافظ یک نظام است. و آن نظام به او مجوز داده است که حیات و ممات آدم ها تحت اختیار او باشد.
با این حال دژخیم احمق نیست. او  از احمد می خواهد در جمع ارباب جراید حاضر شود و به وضعیت عالی رژیم در عرصه های فرهنگی و  اقتصادی و سیاسی اقرار کند و اعلام کند که او را دول مرتجع فریب داده اند. دولی که از پیشرفت کشور نگرانند. اما خود می داند که رشد و تعالی در کار نیست.

یک نوع فلسفه زندگی

آگاهی به معنای تعهد اجتماعی نیست. باید دید این آگاهی چگونه معنا می شود. احمد و بازجو در درک یک پدیده با هم اختلافی ندارند. بازجو هم معتقد است که فقر وجود دارد. درست است که از احمد می خواهد درجمع خبرنگاران بگوید، فقر و گرسنگی وجود ندارد. اما این خواستن دلیل جهل و بی خبری  او نیست. این خواستن بر می گردد به نگاهش به زندگی .

- مگر نه که فقط ثروت و پول است که خوشبختی هر فرد بدان باشد و بوده است
خب این یک نوع فلسفه زندگی است. مهم نیست که فقر و تنگدستی وجود دارد. مهم این است که ما جز گروه گرسنگان و تنگدستان نباشیم. از اینجا راه او با احمد جدا می شود. هر دو یک پدیده واحد را یک جور می بینند. این فرق می کند با کسی که احمق است، سیاه را سفید می بیند. بازجو به نوع خود عنصری آگاه است اما این آگاهی در خدمت منافع فردی اوست:
-به من و حضرتعالی چه
که مردم این کشور
ستمدیده ،فقیرند و محتاج به نان اند

انتخاب؛ میان بهشت و دوزخ

زندگی آدمی بخودی خود فاقد هر گونه معنایی است. می خوریم. می خوابیم. و ازدیاد نسل می کنیم. این ها چیزی نیست که انسان را انسان می کند. ما در این کنش و واکنش های غریزی هنوز در مرز انسان و حیوان هستیم. حیوان هم همین کاری را می کند که ما می کنیم. انتخاب مرزی است که دنیای انسانی را از دنیای حیوانی و غریزی جدا می کند. انتخاب یک امر انسانی است.
این ما هستیم که با انتخاب هر روزه خود به زندگی معنا می دهیم. و بین بهشت و دوزخ،  فرشته و شیطان یکی را بر می گزینیم.
از اینجا ببعد است که یکی احمد خرم آبادی می شود و در سحرگاهی تیر باران می شود و یکی هم می شود بازجو .

مرز اینجاست ؛دقت کنید:
-تو گفتی که مهندس شده ام
پول هر آنچه که می بایدم،
از شاه بگیرم
از خلق خودم فاصله ای دور تر از ماه بگیرم
ای ننگ بر این دانش و فرهنگ
برای چه که یکبار نمیرم

از این جاست که ما با دو نوع فلسفه زیستن روبروئیم و از دو آدم در موقعیت یکسان به دو آدم در دو موقعیت، مقابل و متضاد هم می رسیم.
یکی می گوید: «بمن چه.» و کلاه خودش را می گیرد تا باد نبرد. و برای او مهم این است که در جنگ گرگ ها و بره ها. او بره نباشد و جزء اعوان و انصار گرگ باشد مهم نیست.
و دیگری می گوید: نه. اصل و اساس این رابطه گرگ و بره غلط است و باید به رابطه جدیدی از آدم ها برسیم و خب معلوم است که برای رسیدن به چنین جامعه ای باید ستون های جامعه کهن را کشید و برای کشیدن آن شما در گیر خواهید شد با نگهبانان این بنای کهن و آنانی که از سفره های خالی مردم، سفر های خود را رنگین می کنند.

- کنون مادر محبوب
تجسم بکن آن صحنه و
آن فلسفه مردک دژخیم
و یک لحظه تفکر کن
به حیاتی که به فرزند تو شاهانه ببخشند
و در ازایش
همه شالوده انسانی از آن باز ستانند
آیا فرزند عزیز تو ددی باشد و
از خون زن و بچه ی مردم شکم سیر کند
شادتری
یا گویند و نویسند که:
احمد پسرت کان شرف بود
و  اندر ره آزادی این ملت دربند
شجاعانه بپاخاست
و با ایده انسانی و
ایمان و شرف مُرد
یقین است که در زعم تو هم
مرگ به از آن زندگی ست
که با ننگ قرین است

مادر بمن گوش خبر دار
چون زان مردک دژخیم
شروطی که گذرنامه ننگین حیات است شنیدم
به خشم آمده فریاد کشیدم:
که دیگر خفه باش احمق بدبخت
تو آنقدر خرفتی که ندانی
سر و پای من و این خلق
ز نفرت شده آکنده
از این شاه و از این تاج و از این تخت
شما روبهکان گرد سگی جمع شده استید
و ز صبح و شبی
همچو خدایش بپرستید
او هم بگمانش که بود
شیر و این کشور ویرانه بود جنگل و خود نیز خداوند وحوش است

گمانت اگر این است
که ما همچو شمائیم
که بر ملت خود پشت نمائیم
بدان فکر تباهی است
که از مغز علیل تو  آن شاه تراویده و
در ایده ما نیست
و در مکتب ما شاه خدا نیست

تو گقتی که مهندس شده ام
پول هر آنچه که می بایدم از شاه بگیرم
از خلق خودم فاصله ای دور تر از ماه بگیرم
ای ننگ بر این دانش و فرهنگ
برای چه که یکبار نمیرم

نه
این دانه و این دام تو بردار
و بر رهگذر روبهکی خام
که ترسیده تر از خویش بیابیش فرود آر
تا بدانی که چسان زندگی و مرگ مهیاست

تو و شاه بدانید
من آنم که نه یکبار
ولو آنکه دو صدبار
به هر مرگ فجیعی که بخواهید بمیرم
ولی این زندگی ددمنشی را نپذیرم

چون که فرزند ستم دیده خلقم
و چو شاگرد به آموخته مکتب استاد بزرگم
و فراموش نشود خطبه آن مرد بزرگی که چنین گفت شما را:
«نمیرم و نمیرند
کسانی که ره خلق بگیرند»

پس از مرگ چه باک است
وقتی که وجودم
همه لبریز از این ایده انسانی و پاک است

زندگی زیباست
آنگاه که این خلق
از این آب و از این خاک
به اندازه هم بهره بگیرند

مادر
تو فقط از نظر عاطفه مادری آن نامه نوشتی
مگر فکر نکردی
که در این مرحله از گردش تاریخ
آنکس که به عفو ملوکانه
ز رگبار مسلسل برهد
زنده به گور است
بدان احمدت این ننگ ابد را نپذیرد

مادر
اگر این جسم نحیفم چو غربال شود
زآتش رگبار مسلسل
مخور غم
که جوانان برومند این ملک
همه احمد فرزند تو هستند
و روزی از این خائن سفاک
بگیرند بهای خون جوانان وطن را .

مشعل داران خاموش
یک سوی دیگر این جنگ تاریخی مادر احمد است.مشعل داران خاموشی که در طول دهه ها و سده ها چراغ مقاومت را روشن نگاه داشته اند. و کاتبان بی انصاف تاریخ هیچ سکه پیروزی را بنام آنها نزده اند.
مادران در طول سده های گذشته عقبه دار کاروان شکست ها بوده اند. اینان بودند که در  صف بلند انتظار،در پشت دیوار زندان ها تحقیر شدند و موی سفید کردند اما کوتاه نیامدند و بهر کجا رفتند و صدای بلند اعتراض بودند.
اینان چراغ مقاومت را روشن نگاه داشتند و در تاریک ترین روز ها در کنار فرزندانشان ایستادند و همه چیز را بجان خریدند. و در زمان پیروزی به کناری رفتند و هیچ نگفتند و چیزی طلب نکردند. و کاتب بی انصاف تاریخ وقتی سیاهه پیروزی را می نوشت از قهرمانی قهرمان و از تشکیلات آهنین  گفت اما از این مشعل داران خاموش هیچ نگفت. اینان رسولان عشق و تنهایی های فرزندانشان بودند.

چرایی زندان
تمامی بحث های مردان سیاست حول این موضوع می چرخد که زندان باید چگونه جایی باشد. و با زندانی باید چگونه برخورد شود.بهمین خاطر مجامعی مثل عفوبین الملل و سازمان دیده بان حقوق بشر و دیگر سازمان ها برای نظارت بر چنین امری بوجود آمده اند. همه بودن زندان را بعنوان اصول موضوعه این بحث پذیرفته اند، مثل بودن مدرسه یا بیمارستان.چرا؟
برای این که تا وقتی جامعه طبقاتی هست، اعتراض هست، پس زندان هم باید باشد. همه اصل را بر بودن جامعه طبقاتی گرفته اند.

رسالت آدمی
جامعه طبقاتی  به دو بخش تقسیم می شود؛گرگ ها و بره ها. یا باید گرگ بود و در کمپ گرگ ها بازی کرد. مهم هم نیست که در دریدن بره ها مستقیم دخالت داشته باشی یا نداشته باشی. و یا باید بره بود و قربانی شد.
اما در چنین جامعه ای که به ظاهر دو قطبی است قطب سومی هم هست.و آن بخش شعورمند جامعه است.که از خود این جامعه برخاسته است. اما حاضر نیست در هیچ سوی این تخاصم باشد. نه می خواهد گرگ باشد و بره ها را بدرد و نه می خواهد بره باشد تا گرگ ها بیایند و سینه او را بدرند. بلکه در پی آنست که جامعه را انسانی کند جامعه ای بی گرگ وبی بره.جامعه ای که عدالت و برابری حرف اول و  آخر آن باشد .

نخستین مرزبندی

احمد نخستین مرزبندی را باتحصیل کردگانی می کند که از دسترنج فرودستان جامعه بالا می آیند و چون به مراتب بالای علمی می رسند. مردم خود را فراموش می کنند، علم خود را می فروشند و در خدمت طبقات فرا دست در می آیند.
در جامعه سرمایه داری بر خلاف جوامع طبقاتی سپری شده، برده داری و فئودالیسم،گذار طبقاتی ممکن است.دیوار طبقاتی سخت و غیر قابل عبور نیست. می شود با هوشی متوسط خود را به طبقات بالا رساند.
جامعه بورژایی به بوروکرات ها و تکنوکرات هایی نیاز دارد تا سازمان پیچیده تولید بورژایی را اداره کنند. بورژازی بر خلاف فئودالیسم و برده داری اصل و نسب ندارد. روابط خونی در آن معنایی ندارد. پول حرف اول و آخر را می زند، نه اصل و نسب. پس برای سود بیشتر هرکس را از هر طبقه ای به کار می گیرد. پس فرزندان فرودستان جامعه فرصت این را دارند که خود را بعنوان یک بورکرات یا تکنوکرات به جامعه بورژایی عرضه کنند و در بازار عرضه و تقاضا مغزها ی خود را بفروشند.

جامعه شاهانه؛ جامعه طبقاتی
در جوامع توتالیتر مردم دو دسته اند؛ یا ستمگرند یا ستم پذیر. این جامعه،جامعه ایست نا متعادل و غیر انسانی. و در چنین جامعه ای عفو شاهانه «گذر نامه ننگین»حیات آدمی است که در ازای آن تمامی کرامت های آدمی گرفته می شود.
در چنین جامعه ای است که مرگ به سادگی پذیرفته می شود و زندگی با تمای زیبایی هایش رنگ می بازد.چرا که زندگی بر جنازه دیگران یک زندگی حیوانی است پس بهتر است آدمی در راه هدفی والا بمیرد و تن به این زندگی ندهد.
حماقت رژیم های توتالیتر از همین جا شروع می شود، سوق دادن جامعه بسوی مرگ یا آزادی، بین گزینش زندگی انسانی یا حیوانی.

زندگی زیباست
گذشتن از زندگی بخاطر کرامتهای انسانی مرگ دوستی نیست. اشتباه منتقدین مشی چریکی غافل شدن از این نکته ظریف است که آنانی که از جان خود می گذرند واقف اند که زندگی زیباست وعاشق تمامی مظاهر زیبایی اند آنان دچار سادیسم یا مازوخیسم نیستند،خود آزار و دیگر آزار نیستند. این دیکتاتوری است که چهره زیبای زندگی را زشت می کند زشتی در بُن مایه جامعه طبقاتی است.
زندگی زیباست. اما چه زمانی؟ زمانی که همه امکان بهره گیری از مواهب هستی را داشته باشند. اما وقتی جامعه به سامان نیست. وقتی ستم طبقاتی بیداد می کند وقتی جامعه به دو بخش اقلیت صاحب همه چیز و اکثریت فاقد هیچ چیز تقسیم می شود.تکلیف روشنفکر انقلابی آن جامعه چیست.؟
تلاش برای بر هم زدن این معادله نابرابر .چگونه؟
چگونگی این راه را باید از درون امکانات مادی و فرهنگی جامعه بیرون آورد.

یک دیالوگ تاریخی
جدا از آن که این نامه را احمد خرم آبادی نوشته باشد یا ننوشته باشد. نکته ای که بعضی از « ظریفان روزگار» بر آن انگشت می گذارند. و فارغ از آن که این دیالوگ بین این دو فرد صورت گرفته باشد یا نه. اهمیت این نامه طرح یک دیالوگ تاریخی است. آنانی که بحث اصالت نامه را پیش می کشند می خواهند این دیالوگ تاریخی را زیر سئوال ببرند. وگرنه این دیالوگ در طول دهه ها و سده ها و هزاره ها بین مبشران بهروزی انسان ها و مسببان سیه روزی انسان ها جریان داشته است.
مهم نیست کاتب کیست و مخاطب کیست. مهم خط بی وقفه مبشرانی است که از دل دهه ها و سده ها پا بر جاده شمشیر می گذارند و از کرامت های انسان دفاع می کنند.
——————————————————————————————————————————

احمد خرم آبادی که بود
در سال ۱۳۴۸ به عضویت گروه جنگل درآمد.گروه جنگل بازماندگان گروه جزنی بودند که بعد از ضربه سال ۱۳۴۶ و دستگیری جزنی از ضربه در امان مانده بودند و توسط غفور حسن پور و حمید اشرف باز سازی شده بودند.

گروه شامل ۳ تیم بود:
-تیم علمی
-تیم شهر
-تیم کوه
احمد فارغ التحصیل مهندسی شیمی از پلی تکنیک بود و بخاطر تحصیلاتش به عضویت تیم علمی در آمد. و در بهمن سال ۱۳۴۹ دستگیر شد. بعد از شروع درگیری های سیاهکل و دستگیری های گروه جنگل در اسفند سال ۱۳۴۹ همگی به اعدام محکوم شدند.
احمد نوه دختری حاج محمود غروی از علمای درجه اول بروجرد بود. برای جلوگیری از اعدام او آیت الله شریعتمداری از طریق سناتور احمد بهادری نامه ای به شاه نوشت و خواستار یک درجه تخفیف برای احمد شد. در حالی که احمد در هیچ عملیات مسلحانه ای شرکت نکرده بود.

احمد در ۱۴ تیر ۵۰ تیرباران شد. بعدها برادرانش مجتبی و محمود و مادرش صدیقه غروی  و خاله اش،فریده به چریک ها پیوستند.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.