فریبرز رئیس دانا: قتلهای سیاسی تمام نشده است

دماوند: “فریبرز رئیس دانا” یکی از اعضاء کانون نویسندگان ایران است که در سال ₁₃₇₇ تعدادی از همکاران و بهترین دوستان خود را در جریان قتلهای سیاسی موسوم به قتلهای زنجیره ای از دست داد. روایت گوشه های این فضای وحشت و خشونت را از او جویا شده ام که می خوانید. ….

دماوند- مانی تهرانی:
فریبرز رئیس دانا” یکی از اعضاء کانون نویسندگان ایران است که در سال ₁₃₇₇ تعدادی از همکاران و بهترین دوستان خود را در جریان قتلهای سیاسی موسوم به قتلهای زنجیره ای از دست داد. روایت گوشه های این فضای وحشت و خشونت را از او جویا شده ام که می خوانید.

چهار، هشت، هشتاد یا سیصد تن؛ تا امروز از تعداد قربانیان قتلهای زنجیره ای آمارهای متفاوتی منتشر شده. بر اساس اطلاعات شما کدام عدد صحیح است؟

از نظر رسمی گفته شده به این چهار مورد بسنده شود، بیش از این تعداد شایعات و ایجاد جو بدبینی خوانده شده و در خصوص آن تهدیدهای قضایی هم وجود دارد. مدتی پیش از افشای قتلهای سیاسی موسوم به زنجیره ای من و دوستانم در کانون نویسندگان ایران به قتل برخی افراد و پیدا شدن پیکر بی جان آنها مشکوک شده بودیم. ما روحیه پارانویایی و توطئه جویانه نداشتیم و مواردی هم بوده که من در برابر آن ایستاده ام و گفته ام این تردید درست نیست و سندی در این مورد وجود ندارد، ولی به عنوان یک فعال سیاسی-اجتماعی هوشیار بودیم و گاهی متوجه می شدیم که تردیدهای جدی با پایه های عقلانی و منطق ویژه وجود دارد. به این ترتیب پیش از آنکه پیکر زنده یادها داریوش و پروانه فروهر پیدا شود، مرگ و میرهایی اتفاق می افتاد که ما نسبت به آن تردید داشتیم. این تردیدها جمعی بود و مبنای استدلالی داشت. البته ما نه پلیس آگاهی بودیم و نه لزومی داشت که حتمأ پلیس باشیم تا برخی بدیهیات را تشخیص دهیم؛ زیرا در فضایی فعالیت می کردیم که پر از کینه توزی، تعقیب، تنبیه، بازدارندگی و وحشت بود و تردیدها قابلیت غربال داشت و برای برخی از آنها پایه های منطقی پیدا می شد. مثلأ پیش از افشای قتلها جنازه احمد میرعلایی سر کوچه ای پیدا شد و به گزارش زنده یاد هوشنگ گلشیری در دستش یک سرنگ و یک قوطی ودکا هم بالای سرش بود. در حالی که او اگر هم ودکا خور بوده، در جامعه سنتی اصفهان آن سالهای جمهوری اسلامی در خیابان با ودکا راه نمی رفت. یک هفته پیش از کشته شدن غفار حسینی او را در کوه پیمایی ملاقات کردم و داستانی را برایم تعریف کرد که من به آن اعتراض کردم. قضیه از این قرار بود: با دوستان کانون جلسه ای خصوصی برگزار کرده بودند که جزئیات و نتیجه جلسه به سرعت به بیرون درز پیدا کرده بود و سیاسیون از آن مطلع شده بودند. من اعتراض کردم که چرا برای پیگیری و شناخت این روزنه اقدام نمی کنید؟ او می خواست بگوید که روزنه درز اطلاعات آنجا نبوده و یادم هست که بر سر این موضوع تند شدم و محل را ترک کردم. هفته بعد از آن جنازه غفار حسینی در خانه اش پیدا شد و گفتند سکته کرده است. یکی از دوستان نزدیک که سریع خود را به خانه اش رسانده بود نمی خواست درباره مرگ او صریح صحبت کند و من احساس کردم که در معرض فشار و هراس قرار گرفته. این هم یکی از موارد تردید آمیز بود. در مورد احمد تفضلی که پیش از آن و به طرز عجیبی کشته شده بود، تردید کمتری وجود داشت. تفضلی استاد دانشگاه بود و هشت ساعت بعد از کشته شدنش گفته شد او برای پنچرگیری از اتومبیل شخصی اش پیاده شده و همزمان اتومبیل دیگری او را زیر گرفته و فرار کرده. عجیب اینکه هیچ نوع پیگردی انجام نشد و قاتلی معرفی نشد و با توجه به سوابق تفضلی داستان قابل قبولی به نظر نمی رسید. البته بعضی از سازمانهای سیاسی در خارج از کشور که پایگاه داخلی ندارند و بر پایه شایعات، جنجالها و ماجرا سازی ها ادامه حیات می دهند و حضور خود را توجیه می کنند، علاقه دارند در مورد آمار کشته شدگان اغراق گویی کنند. اینگونه اغراقها و سخنان نادرست موجب ایجاد بدبینی می شود و کار آزادیخواهان راستین و فعالان سیاسی-اجتماعی را هم خراب می کند. از این رو رقمهای غیر قابل اثبات هم در خصوص قتلهای سیاسی موسوم به زنجیره ای اعلام شده، در مقابل گرایشی هم وجود دارد که قتلها را همین چهار مورد رسمأ اعلام شده می دانند؛ اما اگر بی طرفانه و منطقی به موضوع نگاه کنیم و با توجه به جنبه های سیاسی و حقوقی و بررسیهای دقیق دوستان کارشناس از جمله آقای ناصر زرافشان به رقم حدود هشتاد تن قربانی می رسیم که در قتل آنها تردیدهای جدی وجود دارد. نمونه های دیگر آقای فروزنده قرآن پژوه ساکن مشهد و محمد شریف -که سابقه عضویت در سازمان مجاهدین خلق را داشت و به ایران آمده بود- هستند. مورد دیگری هم دارم که تا به حال درباره اش بحثی مطرح نشده.

این مورد چه کسی بوده و چرا مطرح نشده؟

همسر دوم یکی از روحانیون نامدار بود که در داخل دستگاه قدرت نبود. این روحانی اوایل انقلاب انتقاداتی به حکومت مطرح کرد و از دستگاه قدرت جدا شد و واپسین شغل او اداره دفتر آیت الله خویی در لندن بود. فرزند ایشان در زمان نخست وزیری میرحسین موسوی به عنوان نماینده دائم ایران در سازمان ملل متحد منصوب شد. این روحانی پسر آیت الله بزرگ محلاتی است و مجدالدین محلاتی نام دارد و همسر دومش خانم امامی از شوهر اول خود چند فرزند داشت و ما با این خانواده معاشرت داشتیم. یکی از این فرزندان مجاهد بود که تأدیب و کشته شد. این خانم با دوستان پسر جانباخته اش ارتباطاتی داشت و انتقادهایی را مطرح می کرد. همسرش مجدالدین محلاتی هم نسبت به روحانیون حاکم نظرات متفاوتی داشت. تا اینکه روزی به من اطلاع داده شد خانم امامی -که ساکن شیراز بود- در خانه اش به طرز فجیعی کشته شده. من به دلیل ارتباط دوستانه ای که با ایشان و آقای محلاتی داشتم، فردای آن روز خودم را به شیراز رساندم. گفتند که ایشان در منزل میزبان چند نفر آشنا بوده و با چای از آنها پذیرایی کرده بود. این خانم گلدان باز بود و به گلدان علاقه فراوانی داشت و آن میهمانان هم با یک گلدان بر سر این خانم کوبیده بودند و او را کشته بودند و بعد تور چراغ گازی روی دیوار را پاره  کرده بودند که مثلأ انفجاری در آنجا رخ دهد. من به شیراز رفتم و از طریق اخباری که از دفتر آقای مجدالدین محلاتی می رسید متوجه شدم که ایشان نکاتی را پنهان می کند. راننده اش می گفت آقای محلاتی ناگهان و بی مقدمه از من خواست به منزل این خانم (یعنی همسر دومش) برویم. می گفت ’رفتیم و در زدیم جواب نمی داد و ایشان فشار آورد که در را بشکن و وارد خانه شو.‘ من مأمور آگاهی نیستم و فقط در چهارچوب عقلایی ماجرا را روایت و تحلیل می کنم. خلاصه در را شکستند و جنازه را پیدا کردند. بعد از آن واقعه این روحانی گوشه گیر شد و درباره موضوع نه با من و نه با دیگری صحبت نکرد. استنباط شخصی ام این است که خانم امامی به دلیل آن رفت و آمدها و ارتباطات در رده این قتلها قرار گرفت. البته پلیس اعلام کرد افرادی را دستگیر و بازجویی کرده و به این نتیجه رسیده که شاید این افراد دزدان حرفه ای بوده اند. هرچند هیچگاه این دزدان حرفه ای به تله مأموران تیزهوش و ورزیده نیافتادند! چنانکه در قتلهای عادی مأموران زبده آگاهی -با کمک روشهایی که دارند- به سرعت به ماهیت قاتل پی می برند. مورد دیگر حمید حاجی زاده شاعر کرمانی که شعرهای انتقادی می گفت و به همراه پسرش کارون کشته شد. در کرمان فضای تعصب مذهبی حاکم بود و قتلهای محفلی اتفاق افتاده بود. قاتلان رفته بودند این شاعر جوان را بکشند که پسرش هم در خانه بود و او را هم کشتند. این قتل نیز در ردیف قتلهای سیاسی قرار می گیرد. ایشان برادر خانم فرخنده حاجی زاده شاعر، نویسنده و شعرشناس ورزیده و صاحب نام و عضو کانون نویسندگان بود. خانم حاجی زاده در این باره خیلی صحبت کرد و حتی به دعوت یکی از مسئولان قضایی نزد آن مقام رفت و گفت من شک دارم، چرا پیگیری نمی شود و قاتلان پیدا نمی شوند و چرا پرونده متوقف شده؟ به او گفتند برای پیدا کردن مجرم سندی وجود ندارد و شما هم که سند ندارید نباید دست به شایعات بزنید.

گفته شده شما آخرین فردی بودید که پیش از کشته شدن محمد جعفر پوینده او را ملاقات کرده اید. از این ملاقات و جزئیات آن بگویید.

آن موقع من در دفتر پژوهشهای فرهنگی کار می کردم که یک دفتر مطالعات فرهنگی و پژوهشی خصوصی بود. در آنجا جعفر دستیار تحقیق من بود. این دفتر تحت ریاست آقای خوشنویس اداره می شد که هنوز هم دایر است. کار پژوهشی من پیرامون اقتصاد فرهنگ و هنر بود. آن موقع دولت در آستانه برنامه سوم پنج ساله توسعه کشور بود و می خواستند ازاین پژوهش هم در برنامه توسعه استفاده کنند. من آشکارا گفته بودم که برای دولت و برنامه توسعه کار نمی کنم و فقط کار پژوهشی خودم را انجام می دهم، زیرا مشاوره دادن به دولت کار ما نیست. برای این پژوهش که به فرهنگ، هنر و ادبیات و حقوق بشر در زمینه قلم می پرداخت، از جعفر پوینده دعوت کردم. چرا که دوستم بود و با او و محمد مختاری در کانون همکاری داشتیم. آن موقع برای همکاری هفته ای دو روز با جعفر در محل دفتر پژوهشهای فرهنگی -خیابان ایرانشهر کمی پایین تر از خیابان کریمخان- قرار داشتیم. روزهای آخر روزهایی بود که محمد مختاری گم شده بود. یادم هست ابراهیم نبوی در روزنامه ای مطلبی به زبان طنز نوشته بود که حق خواهانه از محمد مختاری دفاع کرده بود. آن روزها به قدری در مظلومیت و تنهایی بودیم که بابت اندک حمایتی هم تشکر می کردیم. همان روز جعفر در دفتر پژوهشها به روزنامه ای که نبوی در آن کار می کرد تلفن کرد و از او تشکر کرد و تشویقش کرد که این حمایتها را ادامه دهد چون رفیق ما گم شده. با جعفر ناهار خوردیم و او گفت که به اتحادیه ناشران و کتابفروشان می رود تا به عنوان حکم اختلافی که میان یک نویسنده و یک ناشر به وجود آمده را حل و فصل کند. آن روز جعفر از صبح نگران بود. در آن پژوهش یک کار سیستماتیک داشتیم که نتیجه مطالعات را به هم گزارش و درباره اش تبادل نظر می کردیم. آن روز از شدت اضطراب جعفر نتوانست این کار را انجام دهد. گویا از درب منزلش در خیابان ژاندارمری واقع در خیابان کارگر جنوبی و پایین تر از میدان انقلاب -خانه کوچکی مملو از کتاب با وضع مالی نه چندان خوب- تا دفتر افرادی او را تعقیب کرده اند. جعفر هر کاری را قبول نمی کرد، اما هم به لحاظ روحی، هم از نظر منش فکری و اجتماعی و هم به لحاظ درآمد از این همکاری خوشحال بود. همان روز خوشنویس مدیر مرکز را با خوشنویس اصلاح طلبان اشتباه گرفت و گفت بگو سفارش کند در پیدا کردن محمد مختاری به ما کمک کنند که گفتم این خوشنویس آن خوشنویس اصلاح طلبان نیست. ناهار خوردیم و از آن دفتر بیرون آمدیم و به من گفت حسابداری گفته اند حقوقش آماده شده و می خواهد برود تحویل بگیرد. مسیر من رو به کریمخان بود و مسیر او عکس این یعنی در ایرانشهر رو به انقلاب می رفت. وقتی به جلو در ساختمان رسیدیم اتومبیلی -که به نظرم می رسید آنجا پارک کرده بود- جلو آمد. یک راننده و دو سرنشین دیگر در آن بودند و رو به پایین اشاره کرد که من مسافرکشم و اگر پایین می روید بیایید سوار شوید. من که مسیرم رو به بالا بود، جعفر سوار شد و رفت و گفته بود که برای حکمیت به دفتر اتحادیه می رود. من به پاسداران شمالی بالاتر از میدان نوبنیاد به دفتر موسسه عالی پژوهش تأمین اجتماعی رفتم. عضو گروه مدیریت پژوش این موسسه بودم که سه شنبه ها و چهارشنبه ها جلسه داشتیم. اعضاء شورایعالی پژوهش که آن روز حضور داشتند زنده یاد عزت الله سحابی، محسن کدیور، فیروز توفیق، من و زنده یاد شبیری نژاد -که ریاست دفتر پژوهشهای فرهنگی را بر عهده داشت- بودیم. دکتر ستاری فر که رئیس سازمان تأمین اجتماعی شده بود و دوست نزدیک آقای خاتمی بود، به پژوهش علاقه مند بود و فرصتهایی برای پژوهش آزاد فراهم کرده بود. کارهای پژوهشی بسیار ارزشمندی در آن دفتر انجام شد و من در صدد بودم جعفر را به آنجا هم دعوت کنم. آن روز برای جلسه به دفتر رفته بودم که چند دقیقه بعد آقای کدیور آمد کنارم نشست و یک دستش را بر شانه من گذاشت و با دست دیگرش دستم را که روی میز بود در دست گرفت و فشرد و گفت خبر داری چه شده؟ اگر بگویم ناراحت نمی شوی؟ پرسیدم چی؟ گفت جنازه محمد مختاری پیدا شده (او مدتی قبل گم شده بود و از سرنوشتش بی اطلاع بودیم) من خیلی منقلب و دگرگون شدم و نتوانستم برای جلسه بنشینم، آقای کدیور گفت با اتومبیل برسانمت، گفتم نه و خودم تاکسی گرفتم و به منزل آمدم. سرم را میان دو دستم فرو بردم که چه کنم و تلفن منزل محمد -که می خواستم با همسرش صحبت کنم- اشغال بود. دوستان تماس گرفتند گفتند بیا منزل محمد ما جمع شده ایم تا ببینیم باید چه کنیم. مریم خانم همسر محمد و پسرش سیاوش آنجا بودند که سیاوش گفت بله من الان از پزشکی قانونی آمدم و جنازه بابا را دیدم. فضای رعب و وحشتی حاکم بود و بعضی از دوستان واقعأ وحشت زده شدند که من از وحشت زیاد آنها تعجب کردم. آنجا بودیم که همسر جعفر پوینده تماس گرفت و گفت جعفر دو ساعت دیر کرده و هنوز به خانه نیامده و با توجه به پیدا شدن پیکر محمد، ابراز نگرانی کرد. من در اتاق با مریم خانم و سیاوش مشغول صحبت بودم که شنیدم در سالن بحث جعفر بالا گرفته، وارد شدم و با اطمینان خاطر گفتم جعفر تا همین چند ساعت پیش همراه من بود. گلشیری که خیلی نگران بود با شنیدن این جمله گفت بسیار خوب خبر خوبی است، حتمأ رفته جایی کاری برایش پیش آمده که دیر کرده و باز می گردد. تا اینکه شب شد و همسر جعفر تلفن می کرد که او برنگشته و بعد دیگر نگرانی ها واقعی و جدی شد و بعد هم جنازه جعفر هم کشف شد. من با خودم فکر کردم چرا آن روز اینقدر باهوش نبودم؟ یک راننده مسافرکش که اینقدر چراغ نمی زند و اشاره و اصرار نمی کند. ضمن اینکه من اشاره می کردم به سمت پایین می روم، چرا این راتنده اصرار می کرد که من هم سوار شوم؟ شاید فکر می کرد طعمه دو جانبه به دست آورده. بعدها مشخص شد که من هم در فهرست بوده ام. عکس یکی از آنها را که دیدم متوجه شدم به مدت چند ماه وقتی که برای ورزش به تپه های گیشا می رفتم تعقیبم می کرده، حتی همسرم متوجه این تعقیب شده بود. از همه مهم تر اینکه چرا متوجه نشدم این اتومبیل جلوتر جایی پارک کرده بود، در حالیکه مسافرکش جایی پارک نمی کند. همه اینها در کمتر از یک دقیقه از ذهنم گذشت و اضطراب ناشی از گم شدن محمد هم مزید برعلت بود. خلاصه آن اتومبیل جعفر را تا میدان انقلاب برده و آنجا اتومبیل دیگری که ظاهر مسافرکش داشته سوارش کرده و به سمت پیچ شمیران محل اتحادیه ناشران حرکت کرده.  جعفر در جریان این نقل و انتقال به آنها اعتراض کرده -روحیه اش با محمد فرق داشت و اعتراض می کرد- آنها گفته اند سوار شو بازداشتی. جعفر خواسته حکم آنها را ببیند و اینطور که بعدأ اعتراف کرده اند و ناصر زرافشان در پرونده دیده همانجا روی صندوق عقب اتومبیل کاغذ احضاریه را مهر کوبیده اند و گفته اند این هم حکم بازداشتت. بعد سر او را به کف اتومبیل برده اند و… که جنازه اش در بیابانهای بادامک پیدا شد. این خاطره تلخی است که سالها از گفتن آن خودداری کرده بودم.

ناظران می گویند یکی از اهداف قتلهای زنجیره ای مقابله با کانون نویسندگان بود، وحشت حکومت از بیانیه ها و فعالیتهای کانون بود یا اینکه کانون در صدد و یا در امتداد براندازی جمهوری اسلامی بود؟

از گذشته تا امروز همواره کانون نویسندگان ایران موجب وحشت و نفرت بخشی از حکومتها بوده. از جمله بارها من و محمد مختاری را احضار و تهدید کرده بودند که اگر سر و کارتان به جایی غیر از وزارت اطلاعات بیافتد، از دست ما خارج است و دیگر نوع و شدت برخورد قابل کنترل نیست. این وحشت ناشی از وحشت درونی دستگاه حکومت است و به فعالیتهای کانون ربطی ندارد. هزار بار گفته ایم که کانون جریان برانداز نبوده و جریان سیاسی به معنی اخص کلمه هم نیست. ما صرفأ مخالف هر گونه سانسور هستیم و برای آزادی اندیشه و بیان فعالیت می کنیم. حکومتی که ادعا می کند برای آزادی و استقلال انقلاب کرده، باید به حزب ملت ایران که در پی استقلال است و کانون نویسندگان ایران که در پی آزادی است، جایزه بدهد. در نظامی که دستگاههای امنیتی قدرت دارند، غلو می کنند و بازخواست هم نمی شوند، طببیعی است که از هر نوع آزادی و استقلال رنج می برند. در پیشگاه مدیرانی که فقط به این نیروهای خود دلبستگی دارند، غلو و بزرگنمایی می کنند تا ضرورت حضور خود را توجیه کنند. می روند می گویند قربان چه نشسته ای که اینها در پی براندازی و آشوب هستند و از بمب اتمی خطرناکترند و در حقیقت خودشان را برای مافوق توجیه می کنند که ببین ما کی هستیم که اینها را کشف کرده ایم! بنابراین اگر زمینه بحث را بر مبنای خواست کسانی بگذاریم که تاب تحمل هیج نوع آزادی، استقلال رأی و بالندگی مردم را ندارند، بله درست تشخیص داده اند؛ اما در حقیقت نباید بر اساس ذهنیات و رفتار بیمار گونه عده ای فکر و عمل کرد. آزادی و روحیه میهن دوستی ضامن بقاء یک کشور است. وقتی در مراسم یادبود جانباختگان کانون (مختاری و پوینده که دوست صمیمی ام بودند) شرکت می کنم از حضورم جلوگیری می شود و من را به گوشه ای می برند و فشار می آورند که نیا، این ناشی از چیست؟ من که این روزها ناخوش هم هستم یا وقتی بر سر مزار شاملو می روم با من برخورد می شود. شاملو شاعر بزرگ ایران و ایران سرزمین شعر و ادبیات است، ایران و شاملو در ادبیات اشتهار جهانی دارند؛ اگر از شاملو قدردانی نمی کنند و از بزرگداشت او پشتیبانی نمی کنند، دستکم از برگزاری أن و از حضور مدعوین چلوگیری نکنند. نه این که من را به گوشه ای می برند و نگه می دارند و مدعوین را پراکنده می کنند. نگرانی امروز از این است که فضای وحشت آفرینی و نظام کنترلی آن نتایج بد و وحشتناک را دوباره تکرار کند.

چرا از میان قربانیان مسئولیت قتل این چهار تن از سوی حکومت رسمأ پذیرفته شد و با توجه به اینکه مقتولان با اصلاح طلبان نیز هم عقیده نبودند، علی ربیعی (عباد) -که در آن زمان مشاور محمد خاتمی بود- برای افشای قتلها چه انگیزه ای داشت؟

خبر این چهار تن از دست در رفت و انعکاس اجتماعی گسترده ای پیدا کرد. دوره اول ریاست جمهوری خاتمی بود که فضای سیاسی کمی باز شده بود و پیگیری حقایق و پیگرد مجرمان تا حدودی امکانپذیر شده بود. روزنامه ها می توانستند به قتلها بپردازند. به عنوان مثال من از روزنامه ای که سعید حجاریان منتشر می کرد (صبح امروز) تشکر کردم، زیرا به خوبی این مسئله را مطرح و پیگیزی می کرد. آن موقع هنوز آقای حجاریان ترور نشده بود. در مورد اولین افشاگر قتلها در داخل دستگاه قدرت گفته های متفاوتی مطرح شده. بعضی می گویند اولین بار در وزارت اطلاعات آقای ربیعی موضوع قتلها را مطرح کرده، برخی هم می گویند سرمدی یا حجاریان مطرح کرده اند. به هر حال شکافی در داخل وزارت اطلاعات ایجاد شده بود. حتی یکی از متهمان قتلها که زندان هم رفت و بعد آزاد شد، به طرفداری از آقای خاتمی معروف بود. فضای باز مطبوعات دوره اول خاتمی و شکافهای درونی وزارت اطلاعات به افشای قتلها کمک کرد. البته من بعید می دانم آقای ربیعی افشا کننده بوده باشد، زیرا امروز در وزارت کار می بینیم که چه روحیه ضد کارگری دارد. اگر بگویند سعید حجاریان موثر بود، برایم قابل قبول تر است. او در روزنامه اش حتی نظریات ما اعضاء کانون نویسدگان -که مخالف و مغضوب حکومت هستیم- را هم منعکس می کرد، یا اینکه می گویند سرمدی یا خسرو تهرانی قتلها را افشا کرده اند. خسرو تهرانی همان روزهای اول پس از قتلها به دیدار شماری از ما نویسندگان آمد و در منزل یکی از نویسندگان اجتماعی داشتیم. عباس عبدی، خسرو تهرانی و فرستاده های سرمدی و حجاریان در آن جلسه حضور داشتند. سعید حجاریان من و هوشنگ گلشیری را به دفترش دعوت کرد و گفت در حمایت از شما نویسندگان، تعداد بی شماری فاکس از سراسر جهان به دفتر روزنامه رسیده. به طوری که کاغذ فاکس ما تمام شده و حتی پیشنهاد داده اند که هواپیما بفرستند تا نویسندگان را سوار کند و به سوئیس یا دیگر کشورهای غربی منتقل کند. زیرا در آن زمان شایع شده بود که در ایران جو خیلی خطرناک است. آن موقع آقای حجاریان جدی تر از بقیه بود و البته ناصر زرافشان که وکیل پرونده بود و به عنوان پاداش آن وکالت، پنج سال از عمرش را در زندان گذراند. او در کنار ما ایستاد و از قربانیان قتلها دفاع کرد. برای دفاع از حقوق قربانیان قتلهای زنجیره ای کمیته ای تشکیل داده بودیم که من، ناصر زرافشان، صدر حاج سید جوادی، خسرو سیف و پرستو فروهر از اعضاء آن بودیم. اطلاعات فراوانی به این کمیته می رسید که کنار هم می گذاشتیم و بر سر آن بحث می کردیم. در این جلسات متوجه شدیم که افرادی مثل سرمدی و حجاریان، افشاگران اصلی درون دستگاه بودند که باعث شدند ماجرای قتلها به بیرون درز پیدا کند. خارج از دستگاه قدرت برای اولین بار بهرام نمازی عضو کمیته مرکزی حزب ملت ایران در جلسه ای سی تا چهل نفری در منزل زنده یاد داریوش و پروانه فروهر به صورت علنی اعلام کرد که این قتلها توسط وزارت اطلاعات اتفاق افتاده. البته ایشان هم بعدأ راهی زندان شد. در نتیجه این چهار تن از دست در رفت و زمانی که آقای هاشمی رفسنجانی به صحنه آمد، صحبت از این بود که پرونده را ببندید و فتیله را پایین بکشید. مذاکرات رسمی و ضمنی مقامات براین شد که روی همین چهار شهید متمرکز شوند و دور آن بسته شود، اما فعالان کانون نویسندگان و حزب ملت ایران آرام ننشستند و بحثها مطرح شد که در پی آن دوستان پیگیر به زندان افتادند.

فهرستی از افراد هم وجود داشته که به دلیل افشای پروژه نجات یافته اند. از اعضاء کانون چه کسانی در فهرست این قربانیان نافرجام بوده اند و زندگی این جان بدر بردگان بعد از آن قتلها چه تغییری کرد؟

بله. البته در مورد این فهرست هم اسامی جعلی و خودنمایانه منتشر شده، اما از طریق همان افراد صاحب قدرتی که با آنها رفت و آمد داشتیم توانستیم به فهرست واقعی دست پیدا کنیم، اسامی حدود سی و پنج نفر در آن فهرست وجود داشت. از جمله خود من و حتی دوبار این فهرست را به درون خانه من انداختند. اسامی مهرانگیز کار، سیمین بهبهانی، احمد شاملو ، هوشنگ گلشیری، عزت الله سحابی و دیگرانی در این فهرست بود. پهلوان نمایی نشود، اما بر زندگی من تأثیر زیادی نگذاشت. حتی یک شب هم نشد که ما در خانه خودمان نخوابیم. طبیعتأ اضطراب وجود داشت و من هم درگیر اضطراب بودم، ولی عقیم نشدیم و به هم دلداری هم می دادیم. مثلآ سیمین بهبهانی اصلأ موضوع را جدی نگرفته بود. گلشیری تعریف می کرد یک شب که می خواست سیمین بانو را به خانه برساند اتومبیلی به آنها حمله کرد و این دو فرد ضعیف که خیلی توان پریدن و جهیدن نداشتند خود را به جوی کنار خیابان پرت کردند و به آن سو رفتند.و فرار کردند، اما ترس به دلشان نیافتاد و بعد از آن حمله اولین جلسه کانون -که پاداشی بود که آن جانباختگان برای تاریخ، فرهنگ و آزادگی به یادگار گذاشتند- در خانه سیمین تشکیل شد و یا اگر خسرو سیف و بهرام نمازی را دستگیر کردند، بقیه دوستان آنها از فعالیت دست نکشیدند. ما در کمیته دفاع از قربانیان قتلهای زنجیره ای همشه حضور داشتیم و پرستو فروهر هنوز هم حضور دارد و محکم ایستاده.  بنابراین حاکمان نتوانستند ترمز این حرکت را بکشند. این جمله زنده یاد علی اشرف درویشیان خالی از اغراق است که گفته بود اگر عضو کانون نویسندگان باشی نمی توانی هیچ شبی راحت و بی دغدغه بخوابی. پدیده ای داریم به نام مسیحای تاریخ و وظایف انسانی. ما کارمان را در چهارچوب وظایف انسانی خودمان انجام دادیم و در جهارچوب مبارزات فرهنگی خود هرگز سر سوزنی برای قدرت و پایین کشیدن تصویر فردی و بالا بردن تصویر خودمان کاری انجام نداده و نخواهیم داد.

بر خون این چهره های فرهنگی ایران، صحبت از اعتدال و عادی جلوه دادن شرایط کشور اخلاقی و عملی است؟

نه اخلاقی است و نه عملی، عادی جلوه دادن اگر به منظور ماستمالی کردن باشد، شرایط جنایت و نا امنی دوباره را فراهم می کند. اگر به عاملان نا امنی تحت عنوان اعتدال فرصت داده شود، بیش از پیش به نا امنی دامن می زنند. روی زخمی که چرک کرده را نباید الکی پوشاند. باید آن را باز کنند و معالجه کنند. اما اگر فکر می کنند منظور ما از این حرفها این است که می خواهیم آشوب به پا کنیم، فرخی یزدی گفت ’ای شحنه بکش دست ز مردم که در این شهر / غیر از تو کسی نیست که آشوب نماید.‘ ما وطنمان را پر آشوب نمی خواهیم. من به یکی از بازجویانم در یکی از پرونده ها گفتم نمی دانم چند سالت است، اما خاطره ای که برایت تعریف می کنم مربوط به دورانی است که یا به دنیا نیامده بودی و یا کودک بودی. جایی که الان میوه می خرند به اسم میدان تره بار معروف است، آن موقع زندان قزل قلعه بود. ما از آن زمان ’ولی ما دیده ایم اندر نمای دوره خود / حصار ساکت زندان / که در خود می فشارد نغمه های زندگانی را‘  ما نا امنی نمی خواهیم و وابسته نیستیم، ما عاشق وطنمان و عاشق این مردم هستیم. وطن برای ما سعادت مردم است و نه فقط یادگارهایی که روی دیوارها کنده شده (البته آن هم جایگاه خود را دارد) وطن برای ما استقلال، آزادی، خوشبختی و رفاه مردم است. ما برای این دستآوردها جان می دهیم. چگونه ممکن است ما آشوبگر باشیم؟ ما را به مسیر واکنش می کشانند، زیرا می دانند که نسبت به آرامش متعهد هستیم. بنابراین اعتدال جویی ماستمالیزاسیون یعنی فرصت دادن به افرادی که برای توجیه خود نزد ارباب قدرت دوباره دست به سرکوب بزنتد و جامعه را آبستن واکنشهای کور کنند. البته جامعه هوشیار و آگاه شده و خواستار آرامش است و در هیچ موردی حرکت سیاسی جامعه انتقام جویانه نیست. چنانکه پرستو فروهر برای عاملان مرگ پدر و مادرش درخواست قصاص نکرد. اعضاء کانون نویسندگان ایران نیز با مجازات اعدام مخالف هستند. دیدگاه ما پیدا کردن مکانیزمهای ثبات امنیت و آرامش در کشور است و این نگاه با حفظ قدرت به هر قیمت و فریبکاری و ماستمالی کردن و موجه شدن گاه به گاه و دم به دم سرکوب جور در نمی آید، یه گمان من واقعه قتلهای سیاسی تمام نشده است. هر چند شرایط و روانشناسی اجتماعی مردم ما نشان می دهد که سخت فراموشکارند و به دنبال پدیده های گذرا هستند که عمق ندارد، مثل انتخابات و رفتن بر سر مزارها. در طول تاریخ همیشه همین بوده، جز در مواردی که اتفاقات خاص رخ دهد و بار آن بر دوش اقلیت آگاه است که وجدان بیدار دارند و باید کمک کنند حافظه تاریخی، تحلیل تاریخی، هویت یابی خردمندانه و اعمال اراده مبتنی بر خرد در میان مردم شکل بگیرد.

—————————————-
منبع: دماوند
http://damavand.news

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.