معصومه قربانى: نامه اى از تاریکى

در زمانه اى که من زیست مى کنم کارگران زنده به گور میشوند، در کشور تاریکى جان انسان کمتر از جان سگ ارزش دارد و اصولاً جان کسى که پول نداشته باشد کمتر از جان سگ هم ارزش ندارد. در کشور تاریکى وقتى پنجاه نفر در معدنى زنده به گور میشوند ده سال طول مى کشد که صاحب معدن را پیدا بکنند و هر کس توپ را به زمین دیگر مى اندازد و مى گوید صاحب معدن فلانى است و فلانى مى گوید نه صاحب اصلى اش نیستم صاحب اصلى اش خود کارگران هستند. اینجا سرزمین انحطاط است، ….
———————————————-

از حال به آینده، از تاریکى به نور، از انسانى مجهول و در زنجیر به انسانى که آزاد است.

من در زمانه اى و مکانى زیست مى کنم که همه جا تاریک و ظلمانى است، مدتى است که من هم مانند دیگر شهروندان کشور تاریکى قابلیت صحبت کردن را از دست داده ام، دیگر نمى توانم صحبت بکنم، نه من بلکه همه مدتى است که به مرض لالى دچار شده اند: صحبت کردن و درد دل کردن به نوستالژى مردمان کشور ظلمت تبدیل شده است آخر دیگر نمى توان به کسى اعتماد کرد، سالها قبل که هنوز مردم مى توانستند باهم درد دل بکنند شرایطى پیش آمد که والدین فرزندش را و فرزند والدینش را به مأمورین کشور ظلمت لو مى دادند و خود در مراسم اعدام عزیزانشان شادى مى کردند و حتى بهترین شیرینى و گُل را بعنوان هدیه به جلادان پیشکش مى کردند و چنین شد که دیگر به آرامى مردمان کشور ظلمت یاد گرفتند باهم صحبت نکنند چونکه مى دیدند حتى والدین هم به بچه ها رحم نمى کنند و برعکس. بهترین شهروند الگوى کشور ظلمت که مدام او را بعنوان کسى تبلیغ مى کردند که شایسته تقلید رفتار است دادستانى بود که خود حکم قتل دو فرزندش را داده بود  و چنین شد که مردم گفتند که سرى را درد نمى کند نباید دستمال بست و  بمرور زمان قابلیت سخن گفتن را از دست دادند.

من از سرزمین تنهایى برایتان مى نویسم از سرزمینى که مردمانش دیگر روحى ندارند آنها سابقاً براى دوست داشتن ارزشى والا قایل بودند، از یکى از سالمندان شنیدم که پدرش برایش نقل مى کرد که آنها در عشق بازى و وفاى عشق  زبانزد عام و خاص بود. اما دیر زمانى است که ماموران مذکر و مؤنث حاکم در لباس عاشقان ظاهر مى شوند و از عشق بازى خود با مردمان سرزمین تاریکى فیلم و عکس تهیه مى کنند تا با تهدید آنها به انتشار و محاکمه بخاطر عشق بازى آنان را به حلقه ماموران مخفى بى دستمزد دربیاورند و چنین شد که بعد از دیر زمانى همه تصمیم گرفتند از عشق و عشق بازى چشم بپوشند و عطاى این کار را به لقایش ببخشند.

من از سرزمینى سخن مى گویم که همه جا تاریک است، در این تاریکى به جز غم و کدر چیزى نمى توان یافت، مردمان سرزمین تاریکى براى لحظه اى خوشى حاضرند کل زندگى شان را فدا بکنند. در سرزمین تاریکى سو مصرف ” ویاگرا” هرویین و شیشه بالاترین رقم مـرگ و میر شهروندان را تشکیل مى دهد. مردمان سرزمین تاریکى نه خاطره اى دارند و نه آینده اى دارند آنان عاجز از لحضه اى فکر کردن هستند، سیاه مستى هم دیگر دلخوشى مردمان سرزمین تباهى است آنان ماشین و موتوسیکلت را با سرعت دویست کیلومتر مى رانند و در حالى که بهمدیگر فحش مى دهند ماشین را بهمدیگر و یا به دیوارى مى کوبند. مردمان سرزمین سیاهى عاجز از لحضه اى خوشى و ارامش هستند آنها این ارامش را در عدم مى جویند.

من از اوج بدبختى برایتان مى نویسم از قعر جهنم، از تنهایى تحمیل شده، از عصر ایزوله گى، از زمانه اى که ناله قربانى در قهقه شادى جلادان و همهمه تماشاگران به گوش کسى نمى رسد، من از عصرى مى نویسم که جلادان قبل از قتل قربانیان چشم و پیشانى قربانى شان مى بوسند و بعد از قتلش بر سر نعش اش آه و ناله کرده و سوگ وارى مى کنند. من از عصر تاریکى مى نویسم از عصرى که چپاولگران و راهزنان سرگردنه به مالباختگان وعده عدالت مى دهند. من در عصرى مى زیم که سگ صاحبش را نمى شناسد، در عصر اطلاعات و فیس بوک و تلگراف راست و دروغ چنان با هم مخلوط شده است که حتى گویندگانش هم نمى دانند که کدام حرفشان راست و کدامین اش دروغ است. من از عصر سردرگمى برایتان مى نویسم، عصر تهوّع، عصرى که قوه تشخیص تعطیل است، عصرى که جنایتگران و قاتلان وعده آزادى سر مى دهند، این نامه آخرین نوشته من خواهد بود دیگر در این عصر نوشتن معنى خود را از دست مى دهد واژه ها معانى مختلف مى دهند زبان به انحطاط رفته است و واژه اى  مانند آزادى معانى مختلفى مانند دستبند، حبس، اعدام و سانسور را هم مى رساند یا عدالت دهها معنى دارد و بیشتر دزدى، چپاول، غنیمت و راهزنى را به ذهن متبادر مى کند. من از عصر پوچى برایتان مى نویسم از عصر تجاوز به ایده ها از عصر انحطاط اندیشه از عصر سراب. از عصرى که دلخوشى تحصیلکرده گانش مسابقه گوزیدن در سر سفره است از عصرى وفور دکتر و پرفسور، از عصر مدارک جعلى، از عصر “کردانیسم”. از عصرى که انسان هیچ احترامى ندارد و انسانهاى محروم از احترام براى جلب توجه ترحم با پول و تزویر مدرک مى خرند تا کسى آدم حسابشان کند.

در زمانه اى که من زیست مى کنم کارگران زنده به گور میشوند، در کشور تاریکى جان انسان کمتر از جان سگ ارزش دارد و اصولاً جان کسى که پول نداشته باشد کمتر از جان سگ هم ارزش ندارد. در کشور تاریکى وقتى پنجاه نفر در معدنى زنده به گور میشوند ده سال طول مى کشد که صاحب معدن را پیدا بکنند و هر کس توپ را به زمین دیگر مى اندازد و مى گوید صاحب معدن فلانى است و فلانى مى گوید نه صاحب اصلى اش نیستم صاحب اصلى اش خود کارگران هستند. اینجا سرزمین انحطاط است، سالها پیش بنیان گذار کشور تاریکى گفت ما فقر را ریشه کن مى کنم و چون حاکمان کشور تاریکى دیدند این وعده اى مفت است بهتر دیدند که نسل کارگران و فقیران را منقرض کنند که بپنداشتند بقول شاعر:  مقصود تویى کعبه و بتخانه بهانه.

من از عصرى سخن مى گویم که قربانیان عاشق چشم روى جلادان هستند و بردگان برده دار را مانند خدا مى پرستند، در عصرى که من زندگى مى کنم بالاتر از تاریکى است عصرى که همه چیز تار دیده میشود. در این عصر هیچ چیز معلوم نیست، هیچ چیز در جاى خودش نیست، این عصر، زمانه اى است که قبرستانهایش آبادتر از شهرهایش هستند. در این عصر چندهزار اعدامى را در یک روز دفن مى کنند و هنوز هم مزارشان معلوم نیست، من بندرت صداى ناله مـردگان را در خاوران مى شنوم، صداى قهقهه قاتلانشان امکان شنیدن ناله قربانینان را لامحال کرده است. من را به یاد نخواهید آورد، اما منهم کسى هستم که ترس و لرز بر اندامش رخنه کرده است مانند تمام شهروندان حکومت ظلمت. من از عصر فراموشى دسته جمعى از عصر حکومت امام زمان این نامه را برایتان مى نویسم، عصرى که مردمانش از بى حالى رنگ شان زرد شده است و آنقدر امید واهى بسته اند و بعد از سالها پیکار بازهم گرفتار درد ماضى شده اند که بینشان مثل شده است سگ زرد برادر شغال است و همه سرتا پا یک پاچه اند. آرى در این زمانه هر کس آمده ظالم تر و بى رحم تر از حاکم قبلى بوده است و هنوز هم مردمان عصر من بدلیل فقدان امید به آینده خوشبختى شان را در حکومت استبدادى پهلوى مى جویند، پدرم مى گفت پدربزرگم هم بعد از سالها مجادله بر علیه حکومت استبدادى قاجار در آخر غبطه سلطه دوران ناصرى را مى خورد. آرى من از عصر تدفین آرزوها برایتان مى نویسم عصرى که سگ صاحبش را نمى شناسد و راهزنان، غارتگران و جلادان وعده ازادى و عدالت را مى دهند و مردم برایشان هلهله شادى سر مى دهند. در این عصر بیدار شدن و آگاه شدن مانند جذامى شدن است، آگاه ترین مردمان حکومت تاریکى باستانگرایان هستند که مى شود گفت جاهلترینشان هستند: آخوندهاى ریش و پشم دار مى خواهند ما را به هزار و چهارصد سال قبل بازگردانند و کراواتى هاى باستانگرا به دوهزار و پانصد سال قبل مى خواهند کوچمان بدهند.  آرى در عصر من آگاهى و جهل غیرقابل تمیز از همدیگر هستند این عصر عصر مات و گم گشته گى است.
—————————————————

پ،ن: جوروج اورول در ١٩٨۴ نامه اى بدین مضمون دارد، البته متاسفانه کتاب را سالها قبل خوندم و فرصت نشد که کتاب را دوباره نگاه کنم ببینم چقدر تقلب و یا نزدیک است ولى در هر حال این دل نوشته  اقتباسى از نامه جورج اورول به آیندگان در رمان ١٩٨۴ است.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.