محمد حیدری: نقدی بر نظریه‌ ملی‌مذهبی

این نوشته نقدی بر نظریه ملی‌مذهبی است. نقد همدلانه آنان، به دلیل نقشی که می‌توانند در آینده سیاسی ایران بازی کنند، نقدی ضروری می‌نماید. البته نقدهایی که به این جریان می‌شود، معمولا با هدف نفی و تکذیب است، اما این نوشته خواهد کوشید تا نقدی همدلانه به جریان ملی‌مذهبی ارائه کند. ….

—————————————————————-

نقدی بر نظریه‌ ملی‌مذهبی
محمد حیدری روزنامه نگار

بی‌بی‌سی:
به نظر می‌رسد که پروژه فکری-سیاسی ملی‌مذهبی‌ها در بن‌بستی تاریخی گرفتار شده و این وضعیت، پیش از آنکه محصول استبداد دینی حاکم و سرکوب گسترده نیروهای مخالف باشد، و یا بیش از آنکه به نحوه‌ سلوک نیروهای درگیر در جریان ملی‌مذهبی مرتبط شود، به “نظریه‌” آن مربوط است. از این جهت، ملی‌مذهبی‌ هم نیاز به بازخوانی و بازنگری در بنیاد نظریه‌اش دارد و هم ناچار به تغییر نقطه عزیمت خویش خواهد بود.


مفهوم “ایران” در میان ملی‌مذهبی‌ها به “خیالی رهایی‌بخش” تبدیل شده است. این مشکل در میان ملی‌گرایان غیرمذهبی نیز وجود دارد: نوعی ستایش اسطوره‌ای از ایران و نگرانی از سرنوشت آن، به معنی پاره‌ای جغرافیایی و تاریخی

بخش اول: زمینه‌های بحران در نظریه ملی‌مذهبی
جریان ملی‌مذهبی، اتحادیه‌‌ای هویتی-ایدئولوژیک بود (و هست). بن‌بستی که ملی‌مذهبی دچارش شد، از همین‌جا آغاز ‌می‌شود. آن هویت ایدئولوژیک که ملی‌مذهبی منادی‌اش شد، هم سویه‌ای ایران‌گرایانه و مرکز محور دارد و هم پاره‌ای مذهبی و شیعه‌گرا.

اما جامعه چندپاره ایران، هر روز که می‌گذرد، بیشتر و عمیق‌تر در طوفان گریز از مرکز و چندپاره‌گی فرو می‌رود، و دیگر سال‌ها است که اسطوره‌های تاریخی ملی‌مذهبی الهام‌بخش آن نیستند. با تغییر گفتار حاکم در صحنه تحولات ایران، و اهمیت یافتن جنبش‌های خارج از مرکز، ملی‌مذهبی نیز امکان گسترش نفوذ خود را از دست داده است. در چنین دورانی، هویت‌طلبی مرکزگرایانه ملی یا مذهبی، مانعی بزرگ در جذب هویت‌های متکثر بوده و ناتوان از بسیج عمومی است. جریان ملی‌مذهبی اگر بخواهد که همچنان در گستره ایران تاثیرگذار شود، ناچار باید از یک محفل مرکزگرا به یک جنبش عمومی تبدیل شود و برای این منظور نیاز به بازخوانی نظریه خود دارد.

اولین گام در این مسیر، بازتعریف مفهوم ملی‌مذهبی است. ملی‌مذهبی‌ها، هم بر مفهوم “ایران”، در جایگاه “هویتی ایدئولوژیک” آن، و هم بر مفهوم “اسلام”[=تشیع]، در معنای “ایدئولوژیک هویتی” آن، تاکید می‌کنند. “ایرانی بودن و مسلمان بودن” آنچنان که در مرامنامه نهضت آزادی ایران نیز سال‌ها پیش آمده بود، مرکز هویتی این جریان و ایده بنیادین جریان‌های ملی‌مذهبی است.

ملی‌مذهبی در این تعریف یعنی کسی که ایرانی و مسلمان‌شیعه است: ایرانی بودن نه پاره‌ای از جبر جغرافیایی، که هویت او و شیعه بودن نه بخشی از فرهنگ، که ایدئولوژی اوست. ملی‌گرایی در نظریه ملی‌مذهبی، گرچه مدعی است که از ناسیونالیسم افراطی دور می‌شود، اما در عمل، نتایجی مشابه دارد، چرا که اهمیت سرزمین را به مرکز ایده ملی‌مذهبی رانده است.

از طرفی دیگر، هرچند ملی‌مذهبی با حکومت فقیهان مخالف است، اما همچنان در بیرون کشیدن مفاهیم اجتماعی و سیاسی از درون دین اصرار دارد و آن را به خوانشی دیگر از اسلام سیاسی تبدیل کرده است. بحران این نظریه نیز از همین دو کانون آغاز می‌شود.


سحابی به درستی می‌گوید که دین امری “وجدانی، قلبی و ذهنی” است، و نمی‌تواند محور وحدت شود، اما توجه نمی‌کند که وطن نیز همان وضعیت را دارد. او از “وجود مشخص” و “تاریخی” ایران سخن می‌گوید، اما نمی‌بیند که همه این کلیات، برساخته‌های ذهنی انسان‌ها هستند

معنی ملی بودن
مفهوم “ایران” در میان ملی‌مذهبی‌ها به “خیالی رهایی‌بخش” تبدیل شده است. این مشکل در میان ملی‌گرایان غیرمذهبی نیز وجود دارد: نوعی ستایش اسطوره‌ای از ایران و نگرانی از سرنوشت آن، به معنی پاره‌ای جغرافیایی و تاریخی.

گویی “ایران” موجودی فرا انسانی است که برای آن می‌توان همه چیز را قربانی کرد. معبدی است که می‌توان در آن عبادت کرد و چیزی مقدس است که باید جان و تن را فدایش نمود. و گویی “خیال ایران” حبل‌المتینی است که می‌توان با چنگ زدن به آن و آویختن از آن، همه بحران‌ها و طوفان‌ها را پشت سر گذاشت، و همه کینه‌ها و محرومیت‌ها و خشم‌ها را فراموش کرد و ناگهان در یک معجزه حیرت‌انگیز، به مدینه فاضله قدم گذاشت. برای این منظور، کافی است که بر سر ایران متحد شویم. در این نگرش، ملی‌بودن، پیوندی ناگسستنی با “خیال ایران” می‌یابد و البته در نهایت، این خیال، به پاره‌ای تاریخی و جغرافیایی تقلیل می‌یابد که فراتر از هر ارزشی ایستاده است.

ملی‌مذهبی، مفهوم ملی را در دوجهت معنی می‌کند: از یک سو با مفهوم “استقلال‌خواهی” پیوند داده و از سوی دیگر نوعی از “ملت‌سازی” را در نظر دارد. اما این ایده‌ها، هر دو آزمونی تاریخی را پشت سر گذارده‌اند و فارغ از نتیجه این آزمون، نمی‌توان به آنها امید بست.

آنچه در طی صد سال گذشته و در عمل اتفاق افتاد این بود: استقلال‌خواهی که قرار بود پرهیز از سلطه بیگانگان [دشمن‌محوری] باشد، به تقدیس خاک ‌انجامید، و ملت‌سازی [یکدست‌کردن] نیز که قرار بود ایران را متحد کند، در عمل، به حذف فرهنگ‌ها و ملت‌های مغلوب منجر شد. امروز دیگر آشکار است که ریشه بحرانی که در میان اقلیت‌ها وجود دارد، کوششی است که در طی صد سال گذشته برای “یک‌ملت‌سازی” در داخل مرزهای ایران انجام شده و متاسفانه مسیری جز حذف و سرکوب اقلیت‌ها را طی نکرده است.

مفهوم خیالی “ایران” مرکزی‌ترین ایده ملی‌مذهبی [و ملی گرایان غیر مذهبی] است. عزت‌الله سحابی در یکی از سخنرانی‌های خود با عنوان “برای استقلال و ترقی ایران هم‌قسم شویم”، می‌گوید: “امروز مذهب و حتی اسلام به‌دلیل آن‌که امری وجدانی، قلبی و ذهنی است و برداشت‌های متفاوت از آن وجود دارد، نمی‌تواند محور وحدت ملت ایران باشد.” و سپس می‌افزاید: “اگر بیاییم حول محور ایران جمع باشیم، ایران یک موجود خارجی است، این ایران یک وجود مشخص دارد، وجود تاریخی دارد.” و اینکه “امروز به یک عامل وحدت نیازمندیم که عینی باشد، یعنی آنچه بتوانیم درباره آن با هم هم‌قسم شویم، تنها سرزمین و کشور ایران است.” [چشم انداز ایران| فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۲| شماره ۱۹| ص۸و۹]

سحابی به درستی می‌گوید که دین امری “وجدانی، قلبی و ذهنی” است، و نمی‌تواند محور وحدت شود، اما توجه نمی‌کند که وطن نیز همان وضعیت را دارد. او از “وجود مشخص” و “تاریخی” ایران سخن می‌گوید، اما نمی‌بیند که همه این کلیات، برساخته‌های ذهنی انسان‌ها هستند. نه مرزی بصورت عینی بر روی کوه‌ها و دره‌ها و بر روی “سیاره زمین” وجود دارد، و نه تاریخ چیزی است جز روایت ذهنی گذشته. وطن اگر که محدود به خاک و جغرافیا ‌شود، تنها قراردادی سیاسی است که نه عینتی دارد و نه تقدسی، و هر لحظه می‌تواند تغییر کند. و اگر به معنی تاریخی آن باشد، نه محدود به چارچوب مرزهای سیاسی امروز است و نه می‌تواند زمینه “احساس مشترک”، برای همه ساکنان آن شود و نه حتی روایتی یکسان درباره آن وجود دارد.

بحران اصلی در نظریه ملی‌گرایی با این روایت، وجه یکدست‌کننده آن است. در این نگرش، ملت‌سازی چنان اهمیت می‌یابد، که حتی تاریخ [و جعل تاریخ]، به دستگاهی ایدئولوژیک تبدیل می‌شود. در چنین وضعیتی، هر مدعای افتخارآمیز، برای کسانی که آن افتخار را از خود نمی‌دانند، محرومیتی تازه خواهد ساخت. اولین نتیجه مقدس کردن (و در نتیجه جعل) تاریخ، بی‌اهمیت شدن بخشی از ساکنان یک سرزمین است که گذشته دیگری دارند. گویی آدمیان ارزشی ندارند و این تاریخ و جغرافیا است که جای آدمی را تنگ می‌کند.

از سوی دیگر، کسانی که تعلقی به این گذشته ندارند، به میان اقلیت‌ها رانده خواهند شد. سرکوب دیگر ملت‌ها، از همین‌جا آغاز می‌شود. یکدست شدن زبان و فرهنگ، و حذف تاریخی اقلیت‌ها، نتیجه مستقیم ملی‌گرایی است. وطن‌پرستان، کسانی را که “تاریخ خیالی” و “خاک مقدس” را اولویت ندهند، خائن می‌دانند و حتی حاضر به گفتگو و شنیدن سخن آنان نیستند. نتیجه نهایی چنین رویکردی برساختن “دیگری” و فاصله گذاشتن با او است. ملی‌گرایی به این معنی، بر تفکیک اقلیت‌ها، انزوای اقلیت‌ها و سرکوب اقلیت‌ها یاری کرده است.


بسیاری از این نیروها، که به خدمت حکومت مذهبی درآمدند، به دست ملی‌مذهبی‌ها از خواب برخاسته بودند. اینکه ملی‌مذهبی هنوز هم تصویری آرمانی می‌سازد از جامعه‌ای دموکراتیک که مردم‌اش مسلمان هستند و بنابراین “امر سیاسى رنگ مذهبى به خود می‌گیرد”، نشان می‌دهد که آرزوی “تحقق اسلام در جامعه” را هنوز رها نکرده است/بنی صدر، مطهری، صباغیان، بازرگان، رفسنجانی، یدالله و عزت الله سحابی

معنی مذهبی بودن
عزت‌الله سحابی در جایی دیگر و درباره معنی مذهبی بودن این جریان می‌گوید: “برابری انسانها در برابر قانون، آزادی و استقلال فرد، عدالت اجتماعی و… ما این مفاهیم را از دین درمی‌آوریم، می‌رویم سراغ منابعش، با منابع اسلامی آنها را اثبات می‌کنیم و تا اسلام آنها را تأیید نکند ما آنها را تبلیغ نمی‌کنیم.” او تاکید می‌کند که ملی‌مذهبی “دنبال عقل آزاد نیست، بلکه عقل را مستند به وحی می‌داند.” و در ادامه می‌افزاید: “ما خودمان سالهای سال سنگ حکومت دینی را به سینه می‌زدیم. [...] من می‌خواهم از اینجا این نتیجه را بگیرم که شاید لازم باشد ما در شعار حکومت دینی تجدیدنظر کنیم. آیا دین مستقیماً خودش حکومت می‌کند یا دین بر دوش مردمانی که معتقد به آن دین هستند حمل می‌شود؟ هر دوی آنها حکومت دین است، منتها یکی به واقعیت امر توجه دارد و معتقد است دین در قالب انسانها ظهور پیدا می‌کند. ” [چشم انداز ایران| آذر و دی ۱۳۸۱ شماره ۱۷| ص۱۸و۱۹]

عزت الله سحابی همان کسی است که در یک سخنرانی عمومی در سال ۱۳۵۸ آشکارا با نظریه ولایت فقیه مخالفت کرد و به سرعت از طرح حکومت اسلامی فاصله گرفت. با اینهمه از همین سخنان آشکار می‌شود که او همچنان به امکان تحقق “حکومت دینداران” می‌اندیشیده است.

این بحران را احمد زیدآبادی، یکی دیگر از چهره های ملی‌مذهبی دقیق‌تر ترسیم کرده و می‌نویسد: “آنچه همچنان در نزد نیروهاى ملى-مذهبى مبهم است، نوع رابطه اعتقاد مذهبى با حیات جمعى یا به عبارتى رابطه دین و دولت است. پاره‌اى از نیروهاى ملى-مذهبى دین را از دولت جدا می‌دانند، اما از سیاست جدا نمی‌دانند. منظور آنها از جدایى دین و دولت این است که ماشین دولت نباید به صورت یک دستگاه شرعى و مبلغ رسمى احکام در آید، اما منظور آنها از جدا ناپذیرى دین از سیاست این است که در یک کشور اسلامى، افراد حاکم به دلیل مسلمان بودنشان، خواه ناخواه گرایشهاى دینى و اخلاقى خود را در تصمیم گیریهاى سیاسى دخالت می‌دهند و بنابراین، امر سیاسى رنگ مذهبى به خود می‌گیرد. در مقابل، برخى دیگر از نیروهاى ملى-مذهبى همچنان به چیزى تحت عنوان حکومت اسلامی معتقدند. و این نوع حکومت را با دموکراسى آشتى پذیر می‌دانند.” [ملی‌مذهبی،گرایش یا نهاد|۱۳۹۰| صفحه۹۳]”

به این ترتیب، هر دو گونه از ملی‌مذهبی‌ها- چه آنان که به حکومت دینی باور ندارند و چه آنها که به نوعی از حکومت دینی باور دارند- همچنان دین را از سیاست جدا نمی‌دانند. تاکید ملی‌مذهبی‌ها بر ‌مذهب، به ساختار ایده سیاسی آنان راه می‌یابد و از اینجا است که نوعی دیگر از “اسلام سیاسی” زاده می‌شود. تاکید بر ایدئولوژی سیاسی “اسلام رهایی‌بخش”، به معنی ادامه کوشش در جهت برساختن نوعی از ساختار سیاست دینی است که اینبار نام آن “حکومت دینداران” بوده و قرار است راه نجات شود. اما اگر مسیر دینی در سیاست، یکبار منجر به فاجعه شد، چه تضمینی وجود دارد که دیگربار همین فاجعه تکرار نشود؟

شاید که تداوم کوشش ملی‌مذهبی‌ها برای ارائه روایتی دموکراتیک از اسلام‌سیاسی، به دلیل “احساس گناه” از فاجعه ایجاد شده در ایران نیز باشد. عزت‌الله سحابی می‌گوید “ما خودمان سالهای سال سنگ حکومت دینی را به سینه می‌زدیم.” و به همین دلیل عجیب نیست که آنها در یک آزمون تاریخی، برای تاسیس حکومت دینی مشارکت کرده باشند. اما آنان ظهور استبداد دینی را انحرافی در طرح اسلام رهایی‌بخش و دموکراتیک خود می‌دانستند و به همین دلیل همچنان بر تداوم راه گذشته اصرار کردند. ملی‌مذهبی‌ها باور داشتند که اگر مسیر مورد نظر آنها طی می‌شد، نتیجه بدست آمده چیزی دیگر بود.

آنان توجه نکردند (و نمی‌کنند) که تاریخ نه آنگونه که آرزو داریم، بلکه آنگونه که “ممکن” است، پیش می‌رود و بنابراین راهی جز این “امکان محقق” وجود نداشته است. ملی‌مذهبی، نیاز دارد که با واقعیت تاریخ مواجه شده و دریابد که استبداد دینی نتیجه محتوم پروژه اسلام سیاسی است. اینکه جریان ملی‌مذهبی خود قربانی استبداد دینی شد، به آن معنی نیست که نظریه ملی‌مذهبی در برساختن این استبداد نقشی ایفا نکرد. نباید فراموش کرد که نظریه‌پردازان بزرگ ملی‌مذهبی،‌ با ترسیم جامعه‌ای آرمانی از دوران “تحقق اسلام”، چنان نیروهای گسترده‌ای را آزاد کردند که حتی مشغول به کشتن یکدیگر هم شدند.

بسیاری از این نیروها، که به خدمت حکومت مذهبی درآمدند، به دست ملی‌مذهبی‌ها از خواب برخاسته بودند. اینکه ملی‌مذهبی هنوز هم تصویری آرمانی می‌سازد از جامعه‌ای دموکراتیک که مردم‌اش مسلمان هستند و بنابراین “امر سیاسى رنگ مذهبى به خود می‌گیرد”، نشان می‌دهد که آرزوی “تحقق اسلام در جامعه” را هنوز رها نکرده است و گویا نمی‌بیند که سپردن سرنوشت سیاست به مذهب، چه نتیجه هولناکی به دنبال دارد.

بخش دوم: ضرورت بازخوانی در نظریه ملی‌مذهبی
جریان‌های ملی‌مذهبی،‌ “ملیت” و “عقیده” را نقطه عزیمت‌ خود کرده‌اند و به نظر می‌رسد که ایراد کار در همین‌جا باشد. اما بی‌تردید تنها نقطه عزیمتی که امروز و در زمانه ما، می‌تواند شامل همگان شود، خود “انسان” است و نه ذهنیت او. همه فرضیه‌های ذهنی دیگر، همچون ملی‌بودن یا مذهبی بودن، پتانسیل توافق عمومی در میان همگان را ندارند و از طرفی با توجه به گسترش شکاف مذهبی و ملی و چندپارگی بی‌سابقه در جامعه ایران، این فرضیه‌ها بیش از گذشته ناکارآمد شده‌اند. و البته در اینجا وقتی به انسان اشاره می‌شود، نه به معنی یک “کلی ذهنی” و جایگزین “نوع انسان”، بلکه به معنی انسان‌های انضمامی واقعی است. در اینجا انسان به یک مفهوم ارجاع نمی‌کند، بلکه شامل تک‌تک آدمیانی است که در آنجا “زندگی” می‌کنند. پس زندگی انسان‌ها و همه عینیت‌هایی که برای تداوم این زندگی نیاز است، بر تمامی ذهنیت‌ها اولویت خواهد داشت.

چنانچه ملی‌مذهبی بخواهد از محفل وطن‌پرستان شیعه فراتر رود، چاره‌ای جز آن ندارد که نقطه عزیمت خود را جابجا کند و “انسان‌ها” را بر هرچیزی اولی‌تر بداند. ملی‌مذهبی اگر بتواند با رجوع به “انسان” و بازگرداندن او به مرکز مفاهیم، در نظریه خود بازخوانی کند، نتایج مهمی در چگونگی ملی‌بودن و مذهبی‌بودن خود بدست خواهد آورد. بی‌شک، ملی‌مذهبی‌ها نباید که از ملی بودن و مذهبی‌بودن خویش دست بکشند، چرا که مزیت نسبی آنها در همینجا است، بلکه باید بتوانند که این مفاهیم را با توجه به نقطه عزیمت جدید، بازنگری کنند.


با تغییر نگرش به مذهب، به عنوان بخشی از فرهنگ، کوشش برای ساختن “اسلام سیاسی” به عنوان الگویی برای زندگی متوقف می‌شود. و شاید که بازگشت به فهم باطنی از تشیع، راه را بر “تعطیلی شریعت” در دوران عسرت فراهم کند و آن چیزی که قرنی است از جای خود خارج شده، به معبد خویش باز گردد

بازخوانی در ملی‌بودن و مذهبی‌بودن
با تغییر در نقطه عزیمت، “ایران” دیگر تخیلی مقدس از تاریخ و جغرافیا نیست، بلکه جایی است که آدمیانی واقعی در آن زندگی می‌کنند و بنابراین اولین نگرانی ما سرنوشت آنها است. البته “خیال ایران” همچنان می‌تواند در نسبت با آدمیانی که در آن زندگی می‌کنند، به مفهومی فرهنگی تبدیل شود. در چنین جایی، نه تنها همه فرهنگ‌ها و زبان‌ها به رسمیت شناخته می‌شوند، بلکه “حق تعیین سرنوشت” آنها نیز امری بدیهی است.

نه خاک و وطن و نه هیچ ایده ذهنی دیگری، از انسان ارزشمندتر نیست. پیش از جغرافیا، و پیش از تاریخ، این آدمی است که حضور دارد. در یک قرن گذشته، عشق به خاک مقدس، (و دین مقدس) نه تنها راه نجاتی نگشود، بلکه زمینه خشم و جدایی و کین شد. تفاوتی ندارد که در کدام سوی ایستاده باشید: اقلیت یا اکثریت. نفرت، نتیجه اولویت تاریخ و جغرافیا خواهد بود.

چنانچه نقطه عزیمت ما، انسان باشد، حتی در صورت جدایی پاره‌هایی از خاک -چنانچه در صد و چند سال گذشته بارها اتفاق افتاد- همچنان ساختار فرهنگی مشترکی می‌ماند که زمینه اتحاد و دوستی و نزدیکی همسایگان باشد. ملی‌گرایی فرهنگی در این معنی، همه “ملت‌ها”ی ساکن در فلات ایران را -حتی آنان را که خارج از مرزهای سیاسی کنونی هستند- درون نظریه خود فرا می‌خواند. به این ترتیب سرنوشت همه این “مردم” برای ملی‌گرایان مهم است و به همدلی با آنان و فهم خواست‌ها و محرومیت‌هایشان نیاز دارند: چه آن ملت‌هایی که درون مرز ‌های قراردادی امروز زندگی می‌کنند و چه آنها که خارج از این مرز ساکنند و چه آنها که خواهان جدایی از این خاک هستند. ملی‌گرا، چاره‌ای جز مواجهه و فهم این وضعیت ندارد.

از سوی دیگر، ملی‌گرا می‌داند که زندگی در این جغرافیا، دلیلی بر فضیلت نیست. ملی در اینجا نه هویت، که نشانی از یک امکان است. نه فضیلت، که نتیجه جبر است. چون در جغرافیایی زندگی می‌کنیم که با فرهنگ و گذشته آن، و بحران‌ها و مشکلات آن بیشتر آشناییم، و بهتر از دیگر سرزمین‌ها و دیگر پاره‌های جغرافیایی، امکان تلاش برای اصلاح امور آن را داریم، پس “ملی” هستیم.

بدیهی است که همه آدمیان در سراسر جهان، فارغ از هر امر ذهنی- مانند توهم نژاد و یا دین‌- به دلیل کرامتشان، به یک اندازه اهمیت و به یک اندازه حق دارند. ایرانیان نیز نه حقی کمتر و نه چیزی بیشتر خواهند داشت. دیگر”هنر تنها نزد ایرانیان نیست” و هیچ فضیلتی به دلیل تولد اجباری در یک جغرافیا بدست نخواهد آمد. وقتی “انسان” به فضیلت مرکزی تبدیل شود، هیچ کس تنها به دلیل خواست “حق تعیین سرنوشت خویش”، لایق مرگ و خشونت و سرکوب نخواهد بود. نه “جدایی‌طلبی” مستوجب شکنجه و مرگ است و نه هویت‌ دیگر ملت‌ها، مزاحمی برای اتحاد. به این ترتیب “ملی” در اینجا تنها به این کار خواهد آمد که نشان دهد ما آگاهی و توانایی‌مان در این جغرافیا، بیش از دیگر سرزمین‌ها است و تنها به همین دلیل، در اینجا برای تغییر کوشش می‌کنیم.

با تغییر در نقطه عزیمت، “مذهبی”بودن نیز معنایی تازه خواهد یافت و به بخشی از فرهنگ تبدیل می‌شود که اهمیتی اگر دارد، به واسطه انسان است. در واقع انسان و وجود عینی و زنده‌بودن و حیات او (و نه ذهنیت و باورهایش)، داور و سنجش نهایی بر هر مفهوم ذهنی، از جمله مذهب خواهد شد.

برای یک نیروی سیاسی، همانگونه که جغرافیا و خاک، تنها به دلیل امکان شناخت بهتر آدمیان ساکن در آن اهمیت می‌یابد، مذهب نیز به همان نسبت، به دلیل حضورش در فرهنگ، و نقشی که برای همزیستی با مردم دارد، اهمیت می‌یابد. پدیده‌ها تنها از آن‌روی که در “اینجا” پدیدار شده‌اند، اهمیت دارند و ذاتی از اهمیت و فضیلت را شامل نخواهند شد. اهمیت آنها به دلیل نقشی است که در سرنوشت مردم دارند و بنابراین نمی‌تواند بر سرنوشت مردم اولویت یابد. از طرفی هر گونه فرضیه‌ای مبنی بر حقانیت یا فضیلت باورهای ذهنی، فرضیه‌ای کاملا فردی است. مشابه این سخن را درباره وطن‌‌دوستی نیز می توان گفت. همه باورهای ذهنی به باورهای شخصی تبدیل شده‌اند. عقیده ذیل حق حیات انسان معنی می‌شود، و پیش از هر عقیده‌ای، این زندگی آدمی است که محترم است.

با تغییر نگرش به مذهب، به عنوان بخشی از فرهنگ، کوشش برای ساختن “اسلام سیاسی” به عنوان الگویی برای زندگی متوقف می‌شود. و شاید که بازگشت به فهم باطنی از تشیع، راه را بر “تعطیلی شریعت” در دوران عسرت فراهم کند و آن چیزی که قرنی است از جای خود خارج شده، به معبد خویش باز گردد.


تنها کسی که از میان این سنت فکری، کوشید تا از منظری دیگر و با توجه به پرسش‌های جدید، پاسخ دوباره‌ای به بحران مذهب در ایران دهد، مهدی بازرگان بود که در آخرین ماه‌های زندگی‌اش در یک سخنرانی عمومی اعلام کرد “آخرت و خدا” تنها هدف از بعثت انبیا بوده است

راه آینده ملی‌مذهبی
از حدود نیم قرن پیش، روشنفکران مذهبی [و ملی مذهبی‌ها] تصور می‌کردند که با خارج کردن دین از معبدش و کشانیدن آن به عرصه عمومی، زمینه تحول ایران فراهم خواهد شد. امروز نیز مواجهه ملی‌مذهبی با دین، محدود به پروژه پنجاه سال پیش شده و گامی فراتر از آن نیامده است. گویا که بعد از سال ۱۳۵۷ اتفاق جدیدی در ایران نیفتاده بود. ملی‌مذهبی هربار می‌کوشد تا پاسخ پرسش‌هایی را بیابد، که پنجاه سال پیش طرح شدند و تجربه “استبداد دینی” در این میان، و آنچه طی سی و چند سال گذشته بر ایران رفت، تغییری در صورت مساله آنها بوجود نیاورده است.

تنها کسی که از میان این سنت فکری، کوشید تا از منظری دیگر و با توجه به پرسش‌های جدید، پاسخ دوباره‌ای به بحران مذهب در ایران دهد، مهدی بازرگان بود که در آخرین ماه‌های زندگی‌اش در یک سخنرانی عمومی اعلام کرد “آخرت و خدا” تنها هدف از بعثت انبیا بوده است. کوشش بازرگان ناکام و سخنان او ناشنیده ماند. عادت نیم قرنی ملی‌مذهبی‌ها به تبلیغ مذهبی که پاسخ همه چیز را دارد، چنان بود که حاضر به تاملی دوباره در پرسش‌های جدید نشدند و پاسخ‌هاشان همان بود که پیش از این می‌دادند: “اگر دین به کار دنیایمان نیاید، به کار آخرتمان هم نخواهد آمد.”

بحرانی که ایران در مواجهه با آن قرار دارد، هم پاره‌ای استبدادی دارد و هم پاره‌ای دینی. و اتفاقا پاره دینی‌اش، اژدهایی سهمگین‌تر است. ملی‌مذهبی نیاز دارد که با هر دوپاره بحران مواجه شود. ما نیاز به بازخوانی و هم نیاز به بازنگری داریم. پرسش امروز ما به پرسش دیگری تبدیل شده است: چگونه می‌توان دین را به معبد بازگرداند؟

می‌تواند از همانجا که بازرگان پایان داد، راه جدید را آغاز کرد. اسلام رهایی‌بخش سیاسی پاسخی به بحران ندارد، بلکه مرکز بحران است. به نظر می‌رسد که راهی جز “آزاد کردن عقل” نیست.

از طرفی ظهور جنبش‌های گریز از مرکز و گسترش بی‌سابقه پایگاه اجتماعی این جنبش‌ها، نشان می‌دهد که روایت کهن از ملی‌گرایی، نه تنها کمکی به اتحاد و همگرایی و همزیستی ملت‌ها نمی‌کند، بلکه حتی به افزایش کینه و خشم آنان نیز مدد رسان است. امروز اگر ملی‌گرا هستید، باید که دیگر ملی‌گرا به معنای گذشته آن نباشید.

ملی‌مذهبی‌ها اگر بخواهند که از بن‌بست خارج شوند، اولین گام، خروج از بن‌بست نظری است. و برای خروج از این بن‌بست، باید که از بازخوانی ملی بودن و مذهبی بودن آغاز کنند. نسل جدیدی از جریان ملی‌مذهبی در دهه شصت شکل گرفت که هزینه‌های سنگینی پرداخت. این نسل بر پیشینه و تبار جریانی تکیه کرد که بیش از پنجاه سال سابقه داشت. آنان اکنون به میانه راه زندگی رسیده‌، از سایه نسل پیشین بیرون آمده و خود موسس راه آینده خواهند بود.

مساله این است که ملی‌مذهبی‌ها، اول باید بپذیرند که بن‌بست نه در اختلاف‌های داخلی و مشکلات شخصی و فردی، و نه در سرکوب استبداد و ضربات امنیتی، بلکه در نظریه این جریان است. و در چنان صورتی است که باید امید اتفاقی تازه داشت.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.