گزارش «روزنامه قانون» از کشته و مجروحشدن کارتنخوابها
«کارتن خوابی»، «بیخانمانی» یا هر نام دیگری که بنشانند روی این زخم، اندکی از درد آن کم نمیکند. چه فرقی میکند که ماشین کدام نهاد وارگان بوده و خونشان روی آسفالتهای کدام خیابان این شهر ریخته؟ وقتی تن هر خیابان این شهر با این درد آشناست. فریادهایشان به گوش کسی نمیرسد و انگار که شدهاند جزیی انکار ناپذیر ازین شهر. نپذیرفتنشان درد است واینگونه پذیرفتنشان هم درد. ….
آسمان دیلی نیوز:
فیلم با تصویر بسته روی مردی بیجان افتاده کف خیابان شروع میشود: «اینجا مولویه، این کارتن خوابهایی هستند که ماشین ار روشون رد شده… ». فردی فریاد میکشد و دوربین در امتداد خیابان حرکت می کند.
حرکت می کند و فیلم میگیرداز بیخانمانهایی که افتادهاند کف خیابان، یکی یکی، دوتا دوتا غرق خون و ناله. مردم جمع شدهاند، یکی باموبایلش فیلم میگیرد، دیگری قصد کمک دارد و آن یکی زل زده به جمعیت غرق خون افتاده کف خیابان: «آخ.. آی.. کمکم کنین». صدای فریاد و ناله میپیچد در همهمه جمعیت حاضر و بعد تمام. کل فیلم ۵۰ ثانیه است، حتی به یک دقیقه هم نمیرسد اما آنچنان درد این ۵۰ ثانیه میرود درروح و اعصاب تان که تا ساعتها رهایتان نمیکند؛دردی که آن قدر فریاد زده شد و چارهای برایش پیدا نشد حالا دیگر به چشمانمان «بیدرمان» میآید. درد له شدن و جان دادن عدهای درزیرآفتاب خیابان مولوی وقتی غم سرپناه داشتند و فکر نان شبی که اگر خوششانس باشند شاید قسمتشان شود.
درد بی درمان کشته و زخمی شدن عدهای بیسرپناه کنار خیابان که حتی با اینکه کارت سلامت گرفتهاند و تلاش میکنند تا میان کثافتهای زیر پوست شهر، نجات بدهند تن بیمارشان را، باز هم متداولترین کپشنی که روی عکس و فیلمشان می خورد: «کارتن خواب معتاد» است.
«خانم، ما معتاد نیستیم. قبلا بودیم. متادون میگیریم ترک کنیم، ما معتاد نیستیم خانم»این حرفهای رضاست، یکی از همان ۶کارتن خوابی که ظهر یک روز زمستان، ماشین از رویشان رد و فیلمشان در شبکههای اجتماعی پخش شد.
ماجرای یک فیلم
همه چیز از انتشار یک فیلم در فضای مجازی آغاز شد. تا همین چند روز پیش و قبل از انتشار فیلم، پیدا کردنشان کار سختی نبود، اما حالا باید بیشتر بگردیدتا بلکه بتوانید پیدایشان کنید: «جاشون عوض نشده اما از وقتی ماشین زیرشون کرده پخش و پلا شدن ولی بازم همونجان، یه کم بالاتر، دست راست». آدرسی که مغازهدار میدهد خیلی دور نیست، چندمتر بالاتر خیابان اصلی مولوی، فرعی انبار گندم، روبه روی مددسرای یونس.
تلاش برای حضور در مددسرا
نشستهاند و زل زدهاند به درب مددسرایی که نه روز حادثه جایشان داده بود و نه حالا که حتی بیمارستان هم تن زخمیشان را قبول نکرده است. علی یکی از همان ۶ نفر است. حرف که می زند می نالد از درد و به خود میپیچد اما قبل از آنکه از دردش حرف بزند، می گوید که معتادنیست و از ناچاری آواره خیابان شده: «چند ماه است که در مددسرای یونس اقامت دارم. معتاد نیستم وشغلم جوشکاری است اما بهدلیل اینکه جایی برای خوابیدن ندارم، ساعت ۵ به مددسرا مراجعه میکنم و پس از ثبتنام، شب در مددسرا میمانم.»
روز حادثه چه اتفاقی رخ داد؟
علی روز حادثه به خیابان روبه روی پارک رفته و منتظر بوده است تا بتواند شب را در مددسرا بگذراند: «ظرفیت این مددسرا ۱۰۰ نفر است وبرای اینکه ازدحامی در جلوی مددسرا نشود؛ ساعت ۳ ثبتنام میکنند؛ این کار ۵ دقیقه بیشتر طول نمیکشد. در صف ثبتنام منتظر بودیم که صدای چرخهای ماشین را شنیدیم. یک خودروی مزدا که متعلق به پیمانکار شهرداری بود بهسرعت به سمت صف انتظار ما آمد. تا بهخودمان بیاییم با ۱۱ نفر برخورد کرد. چند دقیقه بی هوش بودم هنگامی که بههوش آمدم با چشم خود دیدم ماشین چپ شده و ۴ نفر زیر ماشین بودند. یک نفردرجا کشته شد و یک نفر نیز در اورژانس بیمارستان فوت کرد. یکی دیگر ازبچهها نیز قطع نخاع شده است. مابقی نیز، دست و پا بهشدت زخمی شدهاند».
بعد از آنکه ماشین از رویشان رد شده است مردم ریختهاند برای کمک. با اورژانس تماس گرفتهاند و با هر زور و ضربی که شده رساند نشان به بیمارستان «سینا».
بیمارستان چه کرده؟ علی میگوید نوبت عمل برایشان زده و بعد حتی حاضر نشده که بیشتر نگهشان دارد تا وضعیتشان مشخص شود: «من بهشدت صدمه دیدم، پنجشنبه نوبت عمل دارم اما مسئولان بیمارستان سینا اعلام کردند که تخت خالی ندارند و باوجود درد بسیار من را ترخیص کردند».
میگوید که پلیس، راننده ماشین را دستگیر کرده است، راننده کم سن و سالی که نهایت ۱۶ سال داشته نه بیش تر.
ماجرا این بوده است که اساسا نه قضیه مربوط به شهرداری بوده و نه قصدی برای زیرگرفتن آدم ها وجود داشته است. راننده ناواردی سعی کرده ماشین را روشن و حرکت کند، کارتن خواب ها کنار خیابان نشسته و منتظر ثبت نام بودهاند و فاجعه شکل گرفته است. فاجعه ای که در آن دو انسان جان خود را از دست داده و حدود ۱۰ نفر دیگر زخمی شدهاند. اما فاجعه بزرگ تری نیز در این شهر در حال زایش است. کارتن خواب هایی که ساعت ها پیش از غروب در انتظار ثبتنام در یکی از شلوغ ترین خیابان های این شهر کنار خیابان مینشینند. ماشین در نهایت واژگون شده و راننده کم سن آن، حال خود شاید قربانی دیگری است که در بازداشت است.
اما فاجعه بزرگتر رفتاری است که در بیمارستان سینا با کارتن خواب ها شده است. به آنان بی توجهی شده و در نهایت بدون درمان مناسب دوباره آنان را به خیابان فرستادهاند.
فاجعه بزرگتر در حال شکل گیری این است که برای کادر درمانی بیمارستان، پیش از آنکه نام انسان بودن مجروح ها دارای اهمیت باشد این مساله مهم بوده است که آنان کارتن خواب هستند.
قصه تلخ ادامه دارد
قصه تلخ کارتن خوابهای خیابان مولوی با ریختن خون کف خیابان تمام نشده است. آنها تاوان بیخانمانیشان را با مرگ دادند، مرگ رفقایی که هرروز کنار هم بودند در یکی از خیابانهای شلوغ این شهر؛خانهای با فرش آسفالت داغ ظهر وسقف آسمان سرد شب. «علی» دستش را بسته و آویزان کرده به گردنش.
درد امانش را بریده. رنج آنقدر چنگ میزند به صدایش که میان حرفهایش نفسهایش میبرد و با زور ادامه می دهد: «یکی از آنهایی که فوت کرده دوست صمیمی من بود. اسمش امیر بود و ۴۵ سال داشت. بهکمک خواهرش می خواست خانهای اجاره کند و دوباره خانوادهاش را سامان دهد که فوت کرد. فرد دیگری که فوت کرده است هم میشناختم؛ نجار بود».
هیچ کس در دو روز گذشته به آنان توجه نکرده است
کسی به دیدنتان نیامد؟ رها شدید کنار خیابان؟ جواب می دهد: «تنها مسئولی که به ما سر زد سرگرد حسینی از کلانتری محل بود که به بیمارستان آمد و نکاتی را درباره پیگیریهای پروندهمان توضیح داد. هیچ ارگان، پیمانکار شهرداری یا خود شهرداری حال ما را نپرسیده است. »
اینها را میگوید و سرش را از درد فرو میکند در اورکتش. «مجید»کمی آن طرفتر ایستاده، با سروصورت زخمی وباندپیچی شده. لوازمش را روی آخرین نیکمت شرقی پارک(لوازمش یعنی ناخن گیر و پاکت سیگار و روزنامه در دستش). حالا نشسته در پارک کنار خیابان، جایی که تا همین روز حادثه اجازه نداشته است که به آن وارد شود چون «کارتن» خواب است و حق ورود ندارد.
نگاه بیرمقش را از روی لوازمش می اندازد روی سنگفرش های پارک و میگوید: « طبق عادت هر روز درصف انتظار ثبتنام بودیم، متاسفانه به ما اجازه نمیدهند در پارک روبرو صف ثبتنام تشکیل دهیم به همین دلیل در آن سمت خیابان صف می کشیم. درحال روزنامه خواندن بودم که دیدم یک خودرو بهسرعت به سمت ما میآید زمانی به خودم آمدم که زیر چرخ ماشین بودم. چند نقطه سرم شکسته پایم آسیب دیده و جراحات زیادی دیدهام. ۴۵ دقیقه طول کشید تا به بیمارستان منتقل شویم. در این مدت زمانی مددیارها به ما کمک کردند. یک نفر درجا فوت کرد؛ ۱۰ نفری که مصدوم شده بودیم را به بیمارستانهای سینا، هفت تیر و لقمان الدوله انتقال دادند. یکی از مصدومین بعد از انتقال به بیمارستان فوت کرد. من را به بیمارستان هفتتیر انتقال دادند رسیدگی خوبی نداشتند حتی غذا هم به من نداند».
شکایت نکردید؟
بی آنکه تغییری در لحنش ایجاد شوددر ادامه میگوید: «تنها از کلانتری آمدند و یک صورت جلسه تهیه کردند. باوجود اینکه به دکتر گفتم که درد دارم من را مرخص کردند. برای شکایت ازپیمانکار شهرداری به کلانتری مراجعه کردهایم؛کلانتری محل یک نامه به ما داده است». نامه را چه کار کردید؟
فندکش را روشن ودوباره خاموش می کند: « برای رفتن به پزشکی قانونی و گرفتن نامه از آن، ۴۵ هزار تومان نیاز داریم که هیچ کدام از ما این پول را نداردبه همین دلیل حتی توان شکایت را هم نداریم. برای پانسمان و درمان به پزشکان بدون مرز مراجعه کردیم اما این مداوا کافی نیست و باید درمان اساسی صورت گیرد. هیچ کس را نداریم که از حقوق ما دفاع کند و پیگیر حق ما باشد ». فندک، روزنامه و ناخنگیرش را برمیدارد، جمع میکند در بغلش و زل میزند به دربسته مددسرا.
بیخانمان یا کارتن خواب؟
نشسته روی نیمکت، کمی دورتر از آن دونفر. کت و شلوار پوشیده و شمرده حرف میزند: « من بیخانمانم، کارتن خواب نیستم». نامش رضاست. روز حادثه او هم مانند علی، مجید و آن ۴ نفر دیگر منتظر بوده تا درب های مددسرا باز شود و او را مانند سایرین پذیرش کند: «مانند دیگر بچهها در صف انتظار نشسته بودم که خودروی شهرداری آمد و از روی بچهها ردشد. خودرو در پیادهراه بود و یک نوجوان افغان سوار آن شد و بهدلیل عدم آشنایی با رانندگی توان کنترل خودرو را نداشت و به سمت ما آمد. از ناحیه کتف دچار آسیب شدم. من را به بیمارستان انتقال دادند؛ در آنجا حتی یک سرم یا آمپول به من نزدند. ابتدا پزشک گفت که باید عمل شوم اما نمیدانم چرا پشیمان شدند و من را عمل نکردند و ترخیص شدم. هنگامی که ترخیص شدم شب بود و مکانی برای ماندن نداشتم تا صبح با آن درددرخیابان با آن سرما ماندم. »
اعتیادی در کار نیست، فقط فقر است و بی خانمانی صدایش بالاتر میرود: «نمیدانیم چه کسی باید پاسخگوی ما باشد؛دراین دو روز بهگونهای با ما برخورد میکنند که انگار ما انسان نیستیم. ما معتاد نیستیم ولی مکانی برای ماندن نداریم به همین دلیل به مددسرا مراجعه میکنیم. این خودرو متعلق به پیمانکار شهرداری است. بارها دیدهام که خودروهایی با آرم شهرداری میآیند و مصالح را در انبار آن تخلیه میکنند. آن روز هم مصالح آورده بودند».
درد امانش را بریده. درد بزرگتر برایش اما انگ«معتاد بودن» است: «شنیدم که بعضی از مسئولان گفتهاند که آن ها کارتنخوابهایی بودند که درحال مصرف مواد بودهاند. این درحالی است که بسیاری از ما معتاد نیستند بلکه بیخانمان هستند. شرایط خیابان انبار گندم به گونهای است که شما نمیتوانید بنشینید و مواد مصرف کنیدو حتی اگر مواد هم مصرف میکردیم دلیلی برای این فاجعه و کشته شدن نیست و مصرف مواد جرم و گناه مسببان آن را کم نمیکند».
ساعت چهار و چهل وپنج دقیقه است. رضا نگاه می اندازد به ساعتش و بلند آن طور که آن دو نفر دیگر هم بشنوند میگوید: «یک ربع دیگه مونده». یک ربع دیگر مانده تا درهای مددسرا باز و آن ها پذیرش شوند، مثل روز قبل حادثه با درد بیخانمانی، مثل روز بعد از حادثه با درد بیخانمی و زخمهای تن. عقربهها این ثانیههای آخر را تندتر دویدهاند و حالا رسیدهاند به ساعت: «۵ عصر». بلند میشوند که بروند سمت خروجی پارک و از آنجا هم روانه اتاقهای مددسرا. مددسرایی که چندسالی است مثل مسکن شده برای دردهایشان. دردهایی که کسی برای آن راهحل و درمانی ندارد و هرچه که در این سال ها تجویز شده- از مددسرا گرفته تا گرمخانه- تماما مسکن بودهاند و بس.
«کارتن خوابی»، «بیخانمانی» یا هر نام دیگری که بنشانند روی این زخم، اندکی از درد آن کم نمیکند. چه فرقی میکند که ماشین کدام نهاد وارگان بوده و خونشان روی آسفالتهای کدام خیابان این شهر ریخته؟ وقتی تن هر خیابان این شهر با این درد آشناست. فریادهایشان به گوش کسی نمیرسد و انگار که شدهاند جزیی انکار ناپذیر ازین شهر. نپذیرفتنشان درد است واینگونه پذیرفتنشان هم درد.
وقت آن رسیده که همه از مسئول و شهروند «بیخانمانها» را ببینند و بالاخره چارهای برای حل مشکلاتشان پیدا شود. گام اول شاید این باشد که همه به یادبیاوریم زیر سقف و بدون سقف، همه انسانیم و «زندگی» حق همه ماست؛چه آنکه لوستر میلیاردی به سقف خانهاش آویخته و چه آنکه شب تا سحر به نور کمفروغ ستارهای در آسمان دودگرفته تهران چشم دوخته.
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.