“تدارک تغییر جهان در جنگلهای سیاهکل” گفتوگوی منجیق با ایرج نیری
ایرج نیری هرچند تنها چند روز پیش از رخداد سیاهکل در روستای محلِ تدریسش بازداشت شد اما یکی از معدود بازماندگانِ چریکهای سیاهکل است. ایرج نیری در گفتوگو از تجربهی بیواسطهی خودش از آن تلاش خستگیناپذیر و وفادارانه و از آن بهمن حماسه و خون میگوید، از روزهای تدارک تغییر جهان در جنگلهای سیاهکل و «نعرهی ببرهای عاشق دیلمان» ….
تظاهرات سازمان چریک های فدایی خلق ایران در لاهیجان، چند روز پیش از ۲۲ بهمن ۱٣۵۷. از سمت راست نفر سوم ایرج نیری، نفر چهارم ابوالقاسم طاهرپرور، نفر پنجم محسن فومنی و نفر ششم سید مرتضا دانایی معروف به سید مکانیک
اخبار روز:
ایرج نیری از نسل آن معلمهایی است که به روستاها رفتند تا خوشههای آتش بکارند. او که در لاهیجان متولد شده بود به واسطهی پسرعمویش، هوشنگ، با غفور حسنپور آشنا شد و از آن پس در کوران مبارزاتی قرار گرفت که تاریخ را به پیش و پس از خود تقسیم کرد. او از اعضای تیم تدارک گروه کوه بوده و در شناسایی منطقه و ساختن انبارکهای آذوقه و امکانات شرکت کرده است. هرچند تنها چند روز پیش از رخداد سیاهکل در روستای محلِ تدریسش بازداشت شد اما یکی از معدود بازماندگانِ چریکهای سیاهکل است. ایرج نیری در گفتوگو از تجربهی بیواسطهی خودش از آن تلاش خستگیناپذیر و وفادارانه و از آن بهمن حماسه و خون میگوید، از روزهای تدارک تغییر جهان در جنگلهای سیاهکل و «نعرهی ببرهای عاشق دیلمان».
بگذارید از این شروع کنیم چطور شما با مبارزهی مسلحانه آشنا شدید؟ آیا اشنایی شما با غفور حسنپور نقطهی شروع بود؟
نه! نقطهی شروع کار من بعد از اتمام سپاه دانش بود که سال ۱٣۴۶ به عنوان آموزگار سپاهی به استخدام آموزشوپرورش لاهیجان درآمدم. تابستان سال ۴۶ چون علاقمند به ورزش بودم با پسرعمویم، هوشنگ نیری که چند سال از من کوچکتر بود، به زمین بسکتبال میرفتیم و در تیم بسکتبال لاهیجان بازی میکردیم. یک بار بعد از اتمام بازی هوشنگ به اعتبار رابطهی فامیلی و نزدیکیای که با هم داشتیم آرامآرام بحثی را آغاز کرد و چند کتاب به من داد و گفت اگر میخواهی این کتابها را بخوان. اولین کتابی که به من داد کتاب مادر ماکسیم گورکی بود که من را به قول معروف کلهپا کرد. بعد از آن کتابهای چخوف و کتابهای دیگر ماکیسم گورکی را میخواندم و بیشتر در ذهنم جا میگرفت. بعد گفت که باید کاری کرد. من یکسری مسائل را در گذشته دیده بودم. وقتی در اطراف اردستان اصفهان، کنار کویر زواره سپاهی دانش بودم، دهات تقریبن خالی شده بود. اکثر مردهای روستا میرفتند جنوب تهران برای کارهایی مثل کار باربری، زنهایی که هنوز ازدواج نکرده بودند در روستا میماندند و بلافاصله بعد از ازدواج آنها را به شهر میبردند، پسرهای جوان را هم برای کارگری به شهر میبردند، دخترهای جوان را هم برای ازدواج با افراد مختلف میبردند. به این ترتیب فقط افراد نسبتن مسن در روستا مانده بودند و یک مزرعهی کوچک کاشت گندم هم کنار ده بود که از آنجا امرار معاش میکردند. اینها همه یک فقری را جلوی چشم آدم به تصویر میکشید و وقتی میرفتم به دیدن افراد سپاه دانش که همدورهی من بودند، میدیدم همهجا همین وضع برقرار است. خب این فقر را میدیدم و احساس میکردم. بعدن وقتی صحبت این شد که باید کاری کرد، برای من چه به دلیل کمبودهایی که در خانوادهام وجود داشت و چه به دلیل چیزهایی که در جامعه میدیدم مُسَلَم بود که باید کاری کرد، ولی چه کار باید میکردیم؟ نمیدانستم. همان زمانها پسرعمویم هوشنگ از من پرسید: آیا تو میتوانی خودت را منتقل کنی؟ من آن موقع در قسمت شمالی لاهیجان در روستای «رودبِنه»، که جایی با زمین مسطح و صاف بود و میرفت تا کنار دریا، معلم بودم. من هم رفتم و تقاضا کردم. تابستان ۴۷ هوشنگ گفت که برویم با یکی از این رفقا آشنا شو، بچهی خوبی است. رفتیم و با غفور حسنپور من را آشنا کرد و ما با هم صحبتهای مختلفی کردیم.
با غفور کجا رفتید؟
به کافهای در لاهیجان. غفور هر وقت میآمد با اینکه میدانست او را زیر نظر دارند، میرفت و با همه مینشست و صحبت میکرد. این یکی از خصوصیات غفور بود. بنابراین چنین دیداری خیلی عادی بود. غفور مورد احترام خیلی از آدمهایی بود که او را کموبیش میشناختند. به او آقای مهندس میگفتند و برای او خیلی ارزش و اعتبار قائل بودند.
این احترام به خاطر چی بود؟ به دلیل تحصیلاتش یا به دلیل سوابقش؟
بیشتر بخاطر تحصیلاتش بود. آنهایی هم که از نزدیک میشناختندش به خاطر افکار سیاسیاش. ولی احترام مردم به او بیشتر به خاطر این بود که در محیط دانشگاه و بین معلمان و دانشجوها، به عنوان آدمی که تحصیلات دانشگاهی دارد، چهرهیی آشنا و مورد قبول و احترام خیلی از جوانان بود.
خب برگردیم به دیدار شما و غفور. در این ملاقات چه گذشت؟
در این ملاقات صحبت از همین شد که باید کاری کرد، حرکتی کرد. اول من در مورد جریان کودتای شوروی پرسیدم. چند ماه قبل [لئونید] برژنف و [آلکسی] کاسیگین و [نیکولای] پادگورنی علیه [نیکیتا] خروشچف کودتا کرده بودند و گفتند که از کمیتهی مرکزی او را برکنار کردهاند. این توی ذوق من خورده بود که این کودتا یعنی چه؟ اینها چرا کودتا کردهاند؟ به غفور گفتم این یعنی چه؟ او گفت: شوروی در زمان خروشچف از آن وضعیتی که لنین خواهان آن بود به میزان زیادی عدول کرده بود و اینها خواستند وضع را دوباره روی ریل درستش برگردانند. من هم البته اطلاعات زیادی نداشتم و فقط چیزهایی از روزنامهها خوانده و یا از اینوروآنور شنیده بودم. به هر حال صحبتهای مختصری کردیم و غفور هم تا حدی توضیح داد. غفور گفت باید با انحرافات درون جنبش با شدت و حدت بیشتری مبارزه شود. ماه بعد که غفور آمد و من و هوشنگ به دیدنش رفتیم، از من پرسید میتوانی خودت را به جنوب لاهیجان منتقل کنی؟ جنوب لاهیجان طرف کوهپایهی لاهیجان و سمت دیلمان است. این را هم گفت که هر چقدر دورتر باشد بهتر است. اول منطقهی «لیل» را مطرح کرد. لیل، بر وزن سیل یا ریل قطار، منطقهیی است درست زیر کاکوه. یک روزِ تابستان من و بهمن رادمریخی [۱] و یکی دیگر از دوستان رفتیم به آن منطقه، منطقهیی بود با جنگلهای انبوه. خیلی راه رفتیم و من هنوز بلحاظ بدنی آماده نبودم و خیلی کوهپیمایی نکرده بودم غروب آن روز پاهایم درد گرفت. شب رفتیم خانهی یک روستایی خوابیدیم و صبح قرار بود از کاکوه برویم سمت سیاهکل، ولی من به خاطر درد پاهایم گفتم نمیتوانم بیایم و به زحمت هم راه میرفتم با موافقت دو نفر دیگر بر گشتیم. سرازیری زیادی را آمدیم تا رسیدیم به لاهیجان. روز بعد من رفتم به آموزشوپرورش و گفتم میخواهم محل خدمتم را عوض کنم. مرا به سیاهکل منتقل کردند . رییس فرهنگ سیاهکل دوست نزدیک دایی من بود که در ضمن یک نسبت فامیلی هم با ما داشتند. دایی من، محسن طوافی آن زمان ناظم دبیرستانهای لاهیجان و آدم مشهوری بود. من خواستم که به دیلمان منتقل شوم. رییس فرهنگ گفت: تو اگر خودت هم بخواهی من حاضر نیستم تو را بفرستم جاهای دور. اگر بفرستم جواب دایی تو را چه بدهم؟ ولی برو «شاغوزلات» که نزدیک همین جاست. برو سری بزن و اگر خواستی آنجا منتقلت میکنم. من هم رفتم دیدم عجب جایی است. منطقهیی بود کنار رود «شیمرود».
در ذهن شما بود که ممکن است در این مکان یک نقطهیی از مبارزه شکل بگیرد و سئوال برای شما پیش نیامد که چرا غفور حسنپور چنین پیشنهادی داده است؟
نه! من اصلن هیچ دید روشنی نداشتم، ولی عاشقانه این بچهها را دوست داشتم، در عمل هم بعدن دیدم عشقی که داشتم یک دلیل واقعی داشت، علاقهیی بود به انسانیتی که این رفقا داشتند. بنابراین بهرغم اطلاعات کمی که داشتم چیزهایی را که میگفتند کاملن قبول میکردم و میپذیرفتم. سال ۱٣۴٨ منتقل شدم و پنجشنبه و جمعهها میآمدم لاهیجان. غفور به من پیشنهاد کرد که ما میآییم و با هم به کوه برویم. غفور و هوشنگ و شعاعالله مشیدی میآمدند. اینها شب به ده میآمدند و بعد صبحزود راه میافتادیم و همینطور بیهدف یک مسیری را میگرفتیم و میرفتیم. در واقع کوهپیمایی میکردیم. برای من خیلی سخت بود، وقتی کوهپیمایی از یکی_دو ساعت به پنج ساعت و ده ساعت میرسید دیگر نفسم بالا میآمد، به خصوص در ارتفاعات.
برای غفور و مشیدی سخت نبود؟
برای غفور خیلی راحت بود، ولی برای مشیدی هم کمی سخت بود. بعد از سه بار که کوه رفتیم هوشنگ و مشیدی رفتند کنار و هادی بندهخدا همراه ما شد. من با هادی بندهخدا راحتتر هم بودم چون بچهی لنگرود و همزبان من بود.
مشیدی اهل کجا بود؟
بچهی رشت بود. چندین بار دیگر هم با غفور حسنپور وهادی بندهخدا رفتیم کوه. من که کم میآوردم اینها کولهی من را توی کولههای خودشان خالی میکردند و من همینطور خودم را دنبالشان میکشیدم. با اینکه ورزش میکردم ولی بدنم هنوز برای این مقدار از کوهپیمایی آماده نبود. در شاغوزلات من تمام روزها، عصر که میشد یک تفنگ سر پُر برمیداشتم ومیرفتم کوه، این طرف و آن طرف میدویدم و با تفنگ تیراندازی میکردم. نزدیک روستا هم که میشدم یکی دو بار تیراندازی میکردم تا فکر کنند من رفتم شکار. اهالی با من شوخی میکردند و میگفتند الان آقای نیری پنج تا گراز با خودش میآورد. برای اینکه با فضای کوهپیمایی آشنا شوید یک داستانی را برای شما تعریف کنم. یک روز من وهادی بندهخدا و غفور در کوه به لبهی پرتگاهی رسیدیم، پرتگاه عمیقی بود با سنگهای تیز که اگر آدم پایین میافتاد تکهوپاره میشد. تصمیم این بود که از این پرتگاه پایین برویم. غفور گفت حالا چطوری باید برویم پایین؟ راستش من ترسیده بودم و گفتم: برگردیم و یک راه دیگر پیدا کنیم. غفور گفت: نه رفیق حالا که هیچ دشمنی پشت سر ما نیست و خطری هم ما را تهدید نمیکند باید فکر کنیم و ببینیم چطوری میتوانیم از چنین پرتگاهی عبور کنیم. نگاه کردیم و دیدیم اگه بتوانیم دو یا سه متر دیواره را پایین برویم، بعد از آن یک سرازیری با شیب خیلی تند دارد که میتوانیم روی آن به صورت نشسته سُر بخوریم. طناب یا هیچ وسیلهی دیگری هم نداشتیم. من نگاه کردم دیدم آنجا یک نوع درختچههایی هست که روستاییها از آن طناب میبافتند و این را یاد گرفته بودم. این درختچهها دو پوسته داشتند. یک پوستهی خیلی خشک و پوستهی داخلی نرمتر که میشد آن را ببافند. روستاییها شاخههای کوچکتر را میبریدند که مثلن دو متر طول داشت و به شکل بوته بود، پوستهی نرم را کاملن درمیآوردند و میبافتند و آن را به خیش گاوآهن میبستند. چون اکثر روستاییهای آنجا هنوز با گاوآهن زمینها را شخم میزدند. یعنی خبری از کمباین و تراکتور نبود. البته در قسمتهای شمال لاهیجان که زمینهای صافی داشت و مزارع خیلی صافتر بودند، دستگاههای مکانیزه آمده بود، ولی این بالا خبری نبود. چون هم سطح شیب مزارع زیاد بود و هم اهالی ساکن روستا فقیرتر بودند. از آنها میپرسیدم چرا از طناب استفاده نمیکنید، میگفتند ما از هر طنابی که استفاده میکنیم در عرض یک سال پوسیده و پاره میشود اما این طنابهایی که با پوستهی درختچه درست میکردند خیلی مقاوم بود و چند سال هم دوام میآورد. به هر حال دیدم که لبهی آن صخرهها این بوتهها روییدهاند و طناب را از این طریق درست کردیم تا بتوانیم سه متر اول پرتگاه را طی کنیم. وقتی آماده شد و آزمایش کردیم و دیدیم خوب است غفور گفت: من اول میروم، هادی گفت: نه! چرا تو اول بری من میرم. من هم یک تعارفی کردم و گفتم: من اول میروم. خب برای من سخت بود. غفور گفت: نه! فرماندهی شما منم، من باید اول برم. اینجا خیلی خطرناکه و همه هم این رو میدونیم، من میرم اگر افتادم شما دو نفر موظفید که برگردید، این یک دستوره. هادی میره تهران و جریان رو گزارش میکنه و تو هم برو روستا تا بعد با شما تماس بگیرن. چون هر کدام از ما بیفتیم زنده نمیمانیم و لازم هم نیست اینجا کسی بماند تا بفهمند و بیایند دنبالمان.
آقای نیری قبل از اینکه ادامه دهید من دو سوال از شما دارم. اول اینکه شما گفتید بار اولی که غفور را در قهوهخانه دیدید در مورد شوروی و برژنف صحبت کردید. شما خودتان را آن موقع چپ میدانستید؟
طبیعی بود. البته چپ نه به معنای اینکه مطالعات مارکسیستی کرده باشم که بدانم چپ چیست، سوسیالیسم چیست، کمونیسم چیست ولی کلن در ادبیاتی که میخواندم علایقم به نیروی چپ بیشتر بود. مثلن حتا من سال ۱٣۴۷ که در یک روستایی بودم، رادیوی کوچکی داشتم و شبها پیک ایران را میگرفتم و گوش میکردم. آن زمان یادم هست که چقدر در مورد صابر محمدزاده و آصف رزمدیده[۲] در آن رادیو صحبت میکردند که من هر دوی آنها را پس از سال ۵۰ در زندان دیدم.
سوال دوم اینکه اگر برگردیم به همان پرتگاه شما در این دوره که با غفور حسنپور و هادی بندهخدا کوه میرفتید، میدانستید بخشی از یک گروه هستید؟ گروهی که دارد کارهایی میکند؟ چون ادبیات غفور که میگوید من فرماندهی شما هستم وبه شما دستور میدهم کاملن یک ادبیات سازمانی است.
من میدانستم ما جزیی از یک جریان بزرگتر هستیم. حالا این جریان بزرگتر چه چیزی میخواهد و چه چیزی را دنبال میکند من دقیقن نمیداستم چون در تمام دقائق قضیه نبودم.
این موضوع را شما دقیقن از کی میدانستید؟
از زمان همان دیدارهایی که با غفور داشتم. بعدن با غفور و هادی بندهخدا برنامه داشتیم. من میرفتم تهران خانهی غفور و با هم اصول مقدماتی فلسفه و چند کتاب دیگر را میخواندیم و غفور برای من و هادی بندهخدا توضیح میداد.
آیا حرفی یا صحبتی درمورد بیژن جزنی به میان آمده بود؟
نه هیچوقت صحبتی نشده بود. فقط یک بار هوشنگ به من گفت که یک رفیقی به نام حسن ضیاظریفی الان در زندان رشت است. اواخر سال ۱٣۴٨ بود. ولی از اینکه بیژن جزنی کی هست، حسن ضیاظریفی چه کسی است و چه تاریخچهیی دارند صحبتی نشده بود.[٣]
برگردیم به لبهی پرتگاه؟
آره، غفور گفت که میرود پایین و نفر اول رفت پایین و گفت که نفر دوم هادی بندهخدا باید بیاید پایین و بعد من، کوله و وسائلی که داشتیم را با طناب فرستادم و رفتم پایین. از شیب به زحمت رد شدیم، طوری بود که اگر بلند میشدیم صددرصد پایین میافتادیم. باید مینشستیم روی پاهایمان و مثل بچهها تاتیتاتیکنان خودمان را پایین میکشیدیم. نزدیک بود که به پایین برسیم، دیدیم سه_چهار سگ قویهیکل آن پایین ایستادهاند و زوزه میکشند و یک نفر هم آنجا ایستاده است. طرف فریاد زد: آهای! شما آدمید یا جنید؟ گفتیم: آدمیم. گفت: آخه آدم که از اینجا نمیاد. بالاخره سگها را نگه داشت و ما رفتیم جلو و ما را برد به کلبهی خودش. اینها در واقع گالشهای آن منطقه بودند که بیشتر دامداری میکردند. به ما گفت: شماها چطوری توانستید از این راه پایین بیایید. من از زوزهی سگها فهمیدم که آنجا خبرهایی هست، چون آن راه، راهی نیست که آدم بتواند از آن پایین بیاید. آنجا فقط جای خرسها و گرگها است که برای دامهای ما میآیند و من در این پنجاه_شصت سال ندیدم که آدمی از این راه پایین بیاید. به هر ترتیب این یک بخشی از برنامههای ما بود و در تهران هم جلساتی داشتیم که گفتم ولی هنوز دستور کار مشخصی نداشتیم اما کمابیش با هادی بندهخدا وغفور حسنپور دیده بودیم که کاکوه منطقهی جالبی است. خب بلندترین منطقهی آنجا بود و از آنجا میشد دید داشت. عید سال ۱٣۴۹ غفور به من گفت که تو دیگر رابطهیی با من و هادی نخواهی داشت ولی حدود هشتم یا دهم عید یک قرار به من داد که بروم و با رفیق دیگری ملاقات کنم.
این ملاقات در روستای خودتان بود؟
نه! کنار لاهیجان، در شهر لنگرود. قراری در آنجا به من داد که من در مسیر چمخاله بروم و روزنامهیی در دست بگیرم، رفیقی میآمد سوالاتی میکرد و من جوابی میدادم و در واقع رمز تماسمان بود. این رفیق، رحیم سماعی[۴] بود که خودش را به نام مصطفی معرفی کرد و با هم یک قرار مداری گذاشتیم. رحیم گفت: رفیق خیلی دلم میخواد با هم بریم روستایی که تو هستی. گفتم مسئلهیی نیست بریم. من آن موقع، یعنی سال ۴٨ مدیر مدرسه شده بودم. که از طرف ادارهی آموزش و پرورش به من پیشنهاد کردند و من هم قبول کردم چون دیدم اینطور مدیر دیگری نیست که کنجکاوی کند و از من بپرسد چرا هستی، چرا نیستی. و هروقت خودم میخواستم مدرسه را تعطیل میکردم.
معلم هم داشتید؟
معلم هم داشتیم. چند معلم ملی داشتیم یعنی معلمی که یک پولی از طرف خانوادهها جمع و دستمزدشان از این طریق پرداخت میشد.
این معلمها در جریان کارهای شما بودند؟
اصلن در جریان نبودند. برای اینکه که من خیلی احتیاط میکردم. به ویژه وقتی با غفور و هادی جایی میرفتیم سعی میکردیم توجیه کنیم. حضور خود من توجیه بود و هر جا میرفتم همه من را میشناختند. حتا با شکارچیها به شکار گراز میرفتم و با تفنگ سرپُری که داشتم تقوتوق میکردم، این رفتار توجیهی بود برای منطقه و برای من. اینها هم معلمهایی بودند که یکی از آنها از سیاهکل آمده بود و یکی هم معلم ملی بود، میآمدند درسشان را میدادند و غروب هم میرفتند به سیاهکل. ولی من همیشه آنجا بودم. هیچ صحبتی هم با هیچکس در مورد این موضوعات نمیکردم. به هر حال با رفیق سماعی رفتیم به ده. همان موقع رودخانهی شیمرود کنار روستا طغیان کرده بود و مشکل میشد از رودخانه عبور کرد. سماعی به من گفت: میشه بریم یک دوری هم بزنیم آن طرف رودخانه؟ گفتم: بریم. کفشوکلاه کردیم و راه افتادیم. به رودخانه که رسیدیم با پای برهنه زدیم به آب. من وسط راه ناگهان دیدم که کف پای من را چیزی برید. از رودخانه عبور کردیم و من پایم را با یک پارچه بستم و کفش پوشیدم و به راهمان ادامه دادیم. یک ساعتی که رفتیم احساس کردم انگار دارم توی آب راه میروم. وقتی کفشم را درآوردم دیدم که کفشم پر از خون است. سماعی گفت: نه رفیق! لازم نیست دیگر ادامه بدهیم، برگردیم تا دفعهی دیگر. برگشتیم و پای من بعد از پانزده_بیست روز خوب شد. بار بعد که آمد گفت: برنامه این است که برویم سمت کاکوه که تو با رفقایمان آنجا را شناسایی کردهاید. اینبار کاملن وضع فرق میکرد. منطقه را کاملن باید نگاه میکردیم و در ذهنمان نگه میداشتیم. در برخی مناطق میایستادیم ومیرفتیم بالای درخت. بعضی از درختها آنقدر تنومند بودند که باید با طناب بالا میرفتیم زیرا فاصلهی اولین شاخهی درخت تا زمین، سه یا چهار متر بود. رفیق هم یک دوربین روسی داشت که از آن برای شناسایی استفاده میکردیم. این دوربین روسی را از فروشگاه فردوسی خریده بود که آن موقع یک سری چیزها را آنجا حراج میکردند. به این دوربین دوتا چشمیِ زرد وصل میشد که مهشکن بود. زمانی که در هوا، بخارِ آب وجود داشت، به کمک این خوب اطراف را میدیدیم.
تمام این مدت شما نمیپرسیدید این شناساییها برای چه کاری است؟
ما وقتی رفتیم بالای بالا، تازه آنجا ماجرا برای ما روشنتر شد. وقتی رفتیم و به کاکوه رسیدیم، پرسیدم ما بالاخره میخواهیم چکار کنیم؟ گفت: رفیق ما باید یک سری آمادهسازیهایی بکنیم، انبارکهایی بسازیم برای آینده تا حداکثر در سال آینده مبارزهی چریکی ما شروع شود و مبارزهی چریکی یعنی مبارزه علیه رژیم شاه. این را هم بگویم که ناگفته نماند، در همان زمان یک سری خاطرات چهگورا و جنبش چریکیِ ماریگلا به دستمان رسیده بود که میخواندیم و کموبیش من هم با چنین ایدههایی همراه بودم. بنابراین وقتی سماعی گفت که باید آماده باشیم، من احساس میکردم خودم هم بخشی از این جریانم، بدون اینکه خیلی چندوچون بکنم. آن زمان «چرا» برای ما مطرح نبود، هرچه بود اعتماد مطلق به رفقا بود و به حرکت. وقتی من میدیدم لبهی آن دره غفور میگوید من جلو میروم و نمیگوید ایرج تو برو یا هادی تو برو یا اینکه یکبار شب توی کوه من افتادم و کمرم خورد به یک تختهسنگ. وقتی تمام شب را توی آن گوسفندسرایی که آتش روشن کرده بودیم و خوابیده بودیم، من درد میکشیدم میدیدم این دو رفیق از من بیشتر ناراحت هستند که بهشان گفتم: بابا من درد میکشم شما چرا اینقدر ناراحتید و آنقدر به من محبت کردند که من عصبانی شدم، سالهای بعد فهمیدم عشقی که آنها داشتند، آن عواطف عالی انسانیشان بود که اینطور نمود پیدا میکرد که انگار آنها هم همراه با من دارند درد میکشند یا میخواهند در درد من شریک شوند. اینها همه من را به اینجا میرساند که چیزی که آنها میگفتند و میخواستند کاملن قبول داشتم و به راهی که میرفتند اعتقاد داشتم.
خب! به کاکوه برگردیم.
بالاخره در کاکوه و اطراف آن ما بارها از درختها بالا رفتیم و از آنجا چشمانداز کامل منطقه را میدیدیم، انگار مثلن با هواپیما یک منطقه را نگاه کنید. اصلن برای من عجیب بود. تا وقتی توی جنگلی نمیتوانی این حس را داشته باشی ولی وقتی میروی بالای درختهای تنومند عظیم میبینی که دنیا زیر پاهایت است. سماعی میگفت این کارها را میکنیم که اگر یک وقتی گم شدیم یک شَمایی از منطقه داشته باشیم و اگر مشکلی پیش آمد بتوانیم با بالا رفتن از درخت سریع مسیرمان را تشخیص بدهیم. کما اینکه یک بار هم پیش آمد؛ رفتیم توی یک منطقه و نمیدانستیم کجا هستیم، نقشه هم چیزی به ما نشان نمیداد. رفتیم بالای درخت و از روی علائمی که داشتیم، مسیر را پیدا کردیم. به هر حال آن دفعه ما خوب منطقه را گشتیم و رفیقمان سماعی گفت: من دفعهی بعد چیزی میآورم و باید در اینجا انبارک درست کنیم. دفعهی بعد که آمد یک بیلچه هم آورد. در ضمن ما آن زمانی که با غفور به جنگل میرفتیم یک ساکهای سادهیی داشتیم، ولی این رفیق وقتی آمد یک ساکهای استوانهیی آورد که یک دسته داشت. توی شهر دستهی آن را روی شانههایمان میانداختیم اما وقتی میرسیدیم به کوه، بازش میکردیم و تبدیل به یک کولهمانندی میشد. منتها خیلی اذیت میشدیم چون توی این کولهها دبه میگذاشتیم و درون آنها را پر میکردیم با تُن و شکر و یک بار هم نمک بردیم و دو بار هم عسل، خب اینها سنگین بود و چون استوانهیی بود وقتی پر میشد کمر را اذیت میکرد. بالاخره ما رفتیم آنجا و منطقه را دیدیم و کمی دورتر و پایینتر از راس کوه مکانی را برای درست کردن انبارک انتخاب کردیم، جایی که رفتوآمدی هم نباشد. البته نزدیک کاکوه یک مسیر مالرویی هم بود برای روستاییهایی که میرفتند به سمت دیلمان یا برمیگشتند. ما زمین را کندیم و خیلی هم مشکل بود، البته کمی بعد، در تابستان مشکلترهم شد. انبارک را آماده کردیم و دوتا دبهی پر از تُن را گذاشتیم توی آن، سرش را هم چوب و برگ ریختیم و برای اینکه طبیعیتر شود، یک مقدار خزه هم کندیم و گذاشتیم روی آن، که دفعهی بعد که آمدیم کاملن عادی بود و اصلن نمیشد فهمید اینجا کنده شده است. حالا این را چطور میشد پیدا کنیم؟ خیلی سخت بود. به پیشنهاد رفیق سماعی دوتا درخت را انتخاب کردیم و روی آنها علامتهای کوچکی گذاشتیم. از این درختها تا انبارک را متر زدیم و مثلثی درست شد که راس آن سر انبارک بود، یعنی اگر کسی مختصات را داشت حتمن میتوانست انبارک را پیدا کند.
درختها چطور مشخص میشدند؟
درختها را اختیاری انتخاب کردیم. دو درخت بزرگ را انتخاب کردیم و یک علامت کوچک هم روی آنها گذاشتیم. پیدا کردن درختها برا ی ما راحت بود. در ضمن قرار نبود اینها انبارکهای اصلی باشند. چون ما با رحیم سماعی که صحبت کردیم گفت: قرار است این انبارکها را بسازیم و بعدها انبارکهای دیگری ساخته خواهد شد که ما نمیدانیم کجا هستند. بعدها هم که من با اسکندر رحیمی بودم او میگفت رفقای ما در کوه انبارکهایی میسازند که ما از آنها خبر نداریم. این در گزارش رفیق حمید اشرف[۵] هم آمده بود که آنها انبارکهایی داشتند که بعد از حمله به سیاهکل وقتی دیدند انبارکهای ما خالی است، رحیم سماعی رفت از یک انبارک دیگری که ما از محل آن اطلاع نداشتیم تُن و شکر و اینطور چیزها برای تغدیهشان برداشته بود. از آن به بعد یک بخش از کار ما این شد که برویم شناسایی منطقه، تا منطقه را هرچه بیشتر بشناسیم. میرفتیم مناطق دورتر را شناسایی میکردیم. مثلن یک جادهیی پیدا کرده بودیم که از آن راحت میشد رفت سرِ جادهی سیاهکل به دیلمان. آن موقع کامل درست نشده بود، نصف جاده درست شده بود، نصف جاده بعد از انقلاب درست شد. در واقع در آن زمان جاده مالرو بود. من خودم دو بار آن جاده را رفتم. باید تا انتها میرفتی و بعد کمرکش کوه را چندین ساعت باید میرفتی تا میرسیدی به دیلمان. فلات بزرگ دیلمان منطقهیی بود که از آنجا میشد راحت به رودبار و منجیل رسید. تمام بهار و تابستان کار ما، من و رحیم سماعی، این بود. ضمنن ما شبها را هم روی « ننو»یی که بالای دو درختی که به فاصلهی دو یا سه متری از هم بودند میبستیم، میخوابیدیم. و تمامی وسایلمان را نیز از درختها بالا میکشیدیم چون هنگام شب گرازها به همهی وسایلی که روی زمین میماند حمله میکردند.
آیا آن زمان به شما گفته بودند که بروید پاسگاه و راهدارخانه و نقشههای ادارهی راه را بردارید؟
آن موقع هنوز نه! ولی با روابطی که هوشنگ داشت، توانستیم یک سری نقشه که بهترین هم بودند را از جنگلداری گیلان گیر بیاوریم و برسانیم دست رفقا در کوه.
یعنی نقشهها را بلند کردید؟
به صورتی بله! بیشتر نقشههای نظامی بود. نقشههایی که منحنی نمایش تمام منطقه را نشان میداد. این نقشهها بعدن رسید دست تیم کوه. یا از یکی یک قطبنمای نظامی برداشتم که آن را بعدن دست رفقای تیم کوه دیدم. هر چیزی که گیر میآوردیم به دستشان میرساندیم. بعد از شش ماه، در شهریور سال ۴۹ که من با رحیم سماعی قرار داشتم، گفت: رفیق! من دیگر اینجا کارم با تو برای ساختن انبارکها تمام میشود و ما دیگر میخواهیم برویم کوه، بخش اصلی کوه آماده شده و ما باید به کوه برویم. ما تا آن موقع سه تا انبارک ساخته بودیم. گفتم: شما بروید کوه، پس ما چی؟ ما همینجا بمانیم؟ اینطور که نمیشود. من خیلی آتشی شده بودم که یعنی ما لیاقت نداریم با شما به کوه بیاییم؟ گفت: نه اصلن این حرفها نیست، تو بهترین امکان ما در منطقه هستی و ما نمیخواهیم این امکان خوب را از دست بدهیم. قبلن هم سماعی به من گفته بود اگر یک روز خواستند تو را از اینجا منتقل کنند هر چندهزار تومنی که لازم است برای رشوه بده اما اینجا باش این منطقه خیلی برای ما مهم است و تو هم بهترین نیروی توجیه برای این منطقه هستی. درست میگفت من همهجا میرفتم و هیچکس هم شکی نمیکرد. پاسگاه جنگلداری رفتم، پاسگاه ژاندارمری رفتم. چون مدیر مدرسه بودم مثلن از طرف یکی از اهالی میرفتم و سوال میکردم. درست روز پنجشنبه که بیشترین شلوغی در سیاهکل بود و غلغله میشد، میرفتم پاسگاه سیاهکل و تا نوبت به من برسد که با فرماندهی پاسگاه صحبت کنم همهجا را حسابی شناسایی میکردم. که مثلن اسلحهخانه کجا قرار دارد، کجا میخوابند، چند تا پله میخورد، بالا و پایین، همهچیز دستم میآمد و بعد میرفتم یک سوال الکی میپرسیدم که مثلن یکی توی ده هست که میخواهد بداند پسرش سرباز است یا نیست آنها هم یک چیزهایی میگفتند. خلاصه رحیم سماعی گفت: ما میخواهیم برویم و بعد با من به رشت رفتیم. دیدم یک ماشین جیپی آمد، رفیقمان اسکندر رحیمی رانندهی جیپ بود. اسکندر در فومن معلم سپاه دانش بود و من بعدن فهمیدم عین همین برنامه و حتی پیشرفتهترِ آن با اسکندر در فومن و آن مناطق در حال انجام است و بعدن هم حمید اشرف بیشترین ارتباط را با او داشت، چون او مسئول اصلی رابط در گیلان بود. بعدن من فهمیدم که اسکندر با [منوچهر] بهاییپور و رحمت پیرونذیری[۶] و ابوالقاسم طاهرپرور هم در ارتباط است و اینها همه در حلقهی ارتباطی رفیق حسنپور بودند.
پیش از بازداشتتان فهمیدید که اسکندر با این رفقا در ارتباط بوده است؟
نه! من این را بعدها فهمیدم. ولی خود اسکندر، از آنجا که به هر حال همشهری هم بودیم، به من گفت که من هم در فومن و آن اطراف معلم هستم و ما هم این برنامه را داریم. گاهی هم در مورد این چیزها باهم صحبت میکردیم و به من میگفت که چه جاهایی میروند و اینکه انبارک هم درست میکنند. ولی دقیق همهچیز را نمیدانستم، بیشتر یک شمایی از اینکه اینها این منطقه را دارند. بعد هم با هم رفتیم تا رودسر و آنجا رفیقمان سماعی از من خداحافظی کرد و گفت: من میروم ولی شما دو نفر اساس کار ما در گیلان هستید. من البته بعدن یک بار دیگر سماعی را دیدم، ولی از آن پس اسکندر رابط من شد.
شما در این مدت هوشنگ را که با او یک نسبت خانوادگی هم داشتید، میدیدید؟
گاه به گاهی هوشنگ را میدیدم. مثلن وقتی که هوشنگ رفت سربازی خبر داشتم که در منجیل سپاهی شد و بعد هم رفت به لرستان. هر وقت که میآمد و من هم به شهر میرفتم همدیگر را میدیدیم. یک مدت هم پیدایش نبود، وقتی که آمد یکی دو ساعتی با هم نشستیم و صحبت کردیم. به من گفت یک چیزهایی را به تو میگویم که باید پیش خودت بماند، گفت: ما رفتیم عراق و با خودمان هفتاد هزار تومان پول هم برده بودیم برای اینکه میخواستیم چند اسلحه و یک مقدار فشنگ و مقداری نارنجک بخریم. اینها رابطی هم در عراق داشتند. هوشنگ گفت: با رفیقی رفتیم که او عربی هم بلد بود، بعدن فهمیدم آن رفیق، صفاری آشتیانی[۷] است. اینها از مرز میگذرند و از راه شلمچه وارد عراق میشوند، آنجا اینها را میگیرند و رابطی هم که قرار بوده آنجا باشد نبوده. گفت: ما را بردند زندان و چند کشیده و مشت و لگد زدند که شما چه کسی هستید؟ توضیح دادیم که ما کمونیستیم، گفتند: فلانفلانشدهها کمونیستهای آمریکایی، ها؟ با شما کار داریم و دِ بزن. بعد آنها را انداخته بودند در یک سلولهای داغی که یک ماه آنجا بودند. میگفت حتا برای جیش کردن هم اجازه نمیدادند از سلولها بیرون بیاییم، آب هم به زحمت به ما میدادند و میگفتند شما جاسوسهای آمریکا هستید. تا اینکه رابط میآید و اطلاع میدهد و بلافاصله اینها را از سلول بیرون میآورند و کلی معذرتخواهی میکنند. آن موقع صدام حسین معاون البکر بود. صدام حسین اینها را میخواهد. هوشنگ میگفت: رفتیم پیش یک مقام برجستهی عراقی به نام صدام حسین و او به ما گفت: ما را ببخشید. ما هم گفتیم ما هفتاد هزار تومان پول آوردهییم و این چیزها را میخواهیم، به ما گفت: نه پولتان را بردارید ما به خاطر این بلایی که به سر شما آمده تقصیر نداریم. ما با آمریکاییها و رژیم شاه مشکل داریم و مجبوریم حواسمان به همه چیز باشد اما حاضریم هر چیزی که شما بخواهید را به شما بدهیم. ما گفتیم که هیچ چیزی نمیخواهیم، با خودمان پول آوردهییم و میخواهیم اسلحه بخریم. هوشنگ میگفت ما وقتی از ایران حرکت میکردیم، رفقا هم به من و هم به آن رفیق دیگرمان گفتند که ما به هیچوجه در این موارد با هیچ کسی تعارف نداریم، ما مسیر خودمان را میرویم و پول میدهیم وسلاح میخریم. ولی صدام خیلی اصرار کرد و گفت: ما به خاطر کار اشتباهی که کردیم باید اینطوری جبران کنیم. در نهایت پول را پس داد و کولههای ما را پر از سلاح و مهمات کردند. هوشنگ میگفت: این رفیقمان با اینکه به زحمت میتوانستیم کولهها را بلند کنیم، یک فشنگ هم که پیدا میکرد، یک جایی میچپاند و میگفت اینها به دردمان میخورد. بعد این رفقا را به بغداد میبرند. میگفت: صبح با صدای تق و توق تیراندازی از خواب بیدار شدیم ولی دیدیم که برای نگهبانهای آن خانه عادی است و در بعضی خانهها سیبل گذاشتهاند و مامورین امنیتی عراق تمرین تیراندازی میکنند. بعد یک ماشین ویژهیی آمد داخل خانه که از شیشههایش درون ماشین دیده نمیشد. ما را سوار کردند و گفتند که به هیچ عنوان شیشهها را پایین نیاورید و از ماشین بیرون نروید چون اینجا پر از ماموران امنیتی شاه و آمریکا است و شما را به راحتی شناسایی میکنند. میگفت: ما را بردند و در بغداد دوری زدیم و بالاخره در فاصلهی دوری از مرز پیاده کردند. حرکت خیلی سخت بود چون هم کولههایمان سنگین بود و هم در بیابان دید مستقیمی نداشتیم. منتها آن یکی رفیق خیلی بهتر میدانست که باید روی زانوهایمان مینشستیم و مسیر را پیدا میکردیم. بالاخره میرسند به کنار اهواز و کولهها را در یک جای مشخص چال میکنند و بعد هم میروند خانهی ابول. بعد اسکندر صادقینژاد[٨] از تهران به اهواز میآید و اینها را با ماشین به تهران میبرد. هوشنگ میگفت: رفیقی که دنبال ما آمد از آن رفیقهای دبش بود و وقتی رانندگی میکرد حواسش به همهچیز بود. یک بار وقتی من با او صحبت میکردم، گفت: رفیق من حق ندارم به هیچ عنوان تصادف کنم و یا مشکلی برای شما به وجود بیاورم، من مسئول هستم و باید به طور کامل به مسئولیتم عمل کنم. به هر حال اینها به تهران میرسند و بعد هم سلاحها را رفقای دیگر میآورند. من این قضیه را میدانستم ولی هیچوقت جایی بیان نکردم چون یک مسئلهیی بود بین من و هوشنگ، مدتی بعد از دستگیری، به یاد ندارم رفقا را اعدام کرده بودند یا نه، یک روز تهرانی و عضدی[۹] من را خواستند، بستندم به تخت و گفتند: فلانفلانشده تو چرا راجع به رفتن پسر عمویت هوشنگ به عراق چیزی نگفتی؟ گفتم: من اصلن روحم هم خبر ندارد، اصلن در سطحی نبودم که راجع به اینطور چیزها با من صحبت بکنند. یک چند تایی زدند ولی باور کردند که من چیزی نمیدانم و ولم کردند. من فکرم این بود که این قضیه را فقط من و هوشنگ خبر داریم و هوشنگ هم نمیگوید، به خاطر اینکه خیلی چیزها نگفته مانده بود، مثلن اینکه من رفته بودم آسیاببرِ دیلمان تفنگ سفارش داده بودم هنوز نگفته مانده بود و بعدن باز شد.
ماجرای سفارش تفنگ چه بود؟
در شهریور ۱٣۴۹ یک بار با یکی از رفقا به نام حسین صفاری، از بچههای لاهیجان و ناصر وحدتی راه افتادیم و رفتیم دیلمان. حسین صفاری با من و هوشنگ خیلی نزدیک بود و چند بار با هم کوه رفته بودیم. وقتی حسین را بعدها در ارتباط با انفجار ژاندارمری لاهیجان گرفتند ماجرای اسلحه رو شد. به هر حال از آنجا رفتیم آسیاببر و در آنجا به یک تفنگسازی که تفنگهای غیرقانونی میساخت، سفارش یک تفنگ کمرشکن دادم و ۴۰۰ تومان هم پرداخت کردم. تفنگ کمرشکن احتیاج به مجوز داشت.
یعنی فکر میکردید از تفنگ کمرشکن میشود برای مبارزه استفاده کرد؟
بالاخره به عنوان وسیلهیی برای مبارزه در جنگل میشد از آن استفاده کرد. ما خوانده بودیم که کوچک خان به افرادش گفته بود میتوانید از چوب ازگیل که خیلی هم محکم است و نمیپوسد، چماق درست کنید واینها چماق را همراه خودشان داشتند، چون آن زمان همه تفنگ نداشتند و از این چماقها استفاده میکردند. حتا هوشیمین هم این دستورالعمل را میدهد و میگوید: «هر کس تفنگ دارد آن را به دست گیرد، هر کس بیل دارد آن را همراه خود بیاورد، حتا یک چماق هم کافی است.» بعد هوشیمین ملت خود را علیه اشغال خارجیها بسیج کرد. اینها واقعی بود. ما هم رفتیم و سفارش تفنگ کمرشکن دادیم. اگر شما دنبال کنید میبینید که اسکندر قبلن وقتی در آذربایجان سپاه دانش بود کلی تلاش کرده بود که تفنگ گیر بیاورد و خرید. منتها تفنگها کهنه بودند ولی با وجود این آنها را اطراف فومنات در انبارکها گذاشته بودند. یعنی همهچیز به درد میخورد.
اگر موافق باشید برگردیم به مسیر وقایع از شهریور به بعد.
بله، من و اسکندر رحیمی چند بار با هم رفتیم کوه و دیگر خیلی راحت میتوانستیم زمین را بکنیم. فهمیدیم جنس خاک این کوهها طوری است که زمستانها خیلی نرم میشود اما تابستانها مثل بِتُن است و کندن آن خیلی مشکل بود. بعد از این اسکندر از من خواست که دو دبه عسل تهیه کنم. من هم به اهالی روستا عسل را سفارش دادم و بعد که گرفتم آن را از موم جدا و تصفیه کردم.
پول اینها را از پول سازمان پرداخت میکردید؟
بخش زیادی از آن با پول سازمان بود. من خرید میکردم و پولش را به من میدادند. چند باری هم تن ماهی خریدم. برای اینکه همه را از یک محل نخرم از شهرهای مختلف، از رشت و لنگرود و رودسر تن ماهی خریدم و به ده بردم. تا رسیدیم به آبانماه. من و رفیقمان اسکندر قرار منظمی نداشتیم، قبلن با رفیق سماعی هم همینطور بود. یعنی قرار میتوانست به راحتی کنسل شود بدون اینکه مشکلی پیش بیاید. مثلن ما این هفته قرار داشتیم که بیاید ده و با هم برویم کوه ولی نمیآمد وهفتهی بعد میآمد، به خاطرهمین من دلیلی نداشتم که اگر نیامد مشکلی پیش آمده، این یکی از ضعفهای بزرگ حرکت ما بود که بعدن هم از همین طریق ضربه خوردیم. چون من با رفیق اسکندر روز سیزدهم [بهمن] قرار داشتم، همان روز رفیقمان را میگیرند ولی من اطلاع نداشتم و گفتم خب بعدن میآید. پانزدهم بهمن میآیند من را میگیرند. به هر حال در آبانماه رفیقمان اسکندر گفت ما میخواهیم برویم بالا چون یک مقدار وسائل آمده که باید برسانیم به بالا. یک رفیقی هم از تهران میآید، رفیقی به نام رفیق عباس. بعدها من در زندان فهمیدم که این رفیق، حمید اشرف بوده است. شب آمدند خانهی من و سه کوله آماده کردیم. داخل کولهها پر بود از نارنجک و یک مقدار وسائل دیگر مثل پلیور و دستبند ساعت. به خاطر اینکه رفقا رفته بودند توی یک روستا و جوانی گفته بود: به شما مهندسها از طرف اداره ساعت وست اند واچ (west and watch) میدهند؟ چون همه یکجور ساعت و یک جور دستبد داشتند و به همین دلیل فکر کردند که دستبندها را عوض کنند تا اینطور چیزهای کوچک جلب نظر نکند. یک جفت کفش هم برای یکی از رفقا بود که همهی اینها را حمید آماده کرده بود.
آبانماه کسی بالا بود؟
از شهریور عدهیی از رفقا زده بودند به کوه. آذر ماه یکی از رفقا به نام [ایرج] صالحی فرار کرده بود. او مدت کمی مانده بود و دیده بود اوضاع خیلی پس است، خیلی مشکل است و نمیکشد. یعنی یک اشتباه محاسبه بود در مورد فرد که چه فردی توان در کوه بودن را دارد.
چند نفر بالای کوه بودند؟
آن موقع که من رفتم و این رفقا را دیدم شش نفر بودند. ما که صبح راه افتادیم دوباره شیمرود طغیان کرده بود. دو ساعتی که راه رفتیم و در جایی اطراق کردیم، حمید گفت که رفقا! رفقای ما آن بالا منتظر ما هستند.
موقع رد شدن از رودخانه به مشکلی برنخوردید؟
تنها مشکل این بود که قدِ رفیق ما، اسکندر کمی کوتاه بود. به همین دلیل موقعی که از رودخانه رد میشدیم اسکندر وسط من و حمید میآمد. یک لحظه به ما گفت رفقا پای من روی هواست، آب هم سیلاب و خروشان بود، بالاخره با هر بدبختی بود ما کشیدیمش و از رودخانه عبور کردیم. تا آنجایی که حمید گفت رفقا بالا منتظر هستند، من و اسکندر اطلاع نداشتیم که کسانی در کوه هستند. چون من بعدن هم از اسکندر پرسیدم و او هم گفت که خبر نداشته و گفت لازم هم نیست که ما بدانیم اینها کجا هستند. این رفیقمان، رفیق عباس با یکی از رفقای بالا قرار را تنظیم میکنند. ما رفتیم بالا تا انبارک کوچکی که در کاکوه داشتیم و دبهی کوچکی داخل آن بود که برای مواقعی درست شده بود که قرارمان را بنویسیم و داخل آن بگذاریم. رفتیم دبه را باز کردیم و دیدیم نوشته رفقا شما با این گرای قطبنما بیایید جلو تا فلان جا، ما را میبینید. رفتیم جلو و دیدیم که اینها با چهار پنج تا پلاستیک سبز تیره که زیرش آتش روشن کردهاند، یک سرپناه درست کرده بودند. این رفقا هادی بندهخدا لنگرودی، رحیم سماعی، علیاکبر صفاییفراهانی، عباس دانشبهزادی، مهدی اسحاقی و جلیل انفرادی، این شش نفر آن زمان در کوه بودند.
شما صفایی فراهانی را پیشتر ندیده بودید؟
نه! تا آن موقع ندیده بودم و نمیشناختم. من رفقا را بغل کردم و روبوسی کردم. یکی از این رفقا وقتی با او روبوسی کردم، من را ول نمیکرد و همینطور با یک احساس خاصی چسبیده بود به من. بعد سرش را بلند کرد و به من گفت: هنوز من را نشناختی؟ دیدم که همشهری خودمان هادی بندهخدا است. به قدری قیافهاش تکیده و سیاه شده بود که من نشناختمش. گفتم: چه بلایی سرت آمده؟ هادی آدم تنومندی با صورتی سرخوسفید بود ولی تکیده و تیره شده بود. گفت: کار سختی است. اینها آببندی میکردند یعنی راه که میرفتند باید آب را هم با خودشان حمل میکردند که خیلی سخت بود. علاوه بر این برنج و وسایل خودشان را هم باید حمل میکردند. راهپیمایی مداوم داشتند و در واقع هیچ کجا برای مدتی نمیایستادند. فقط یک بار، همان اوایل کار توی یکی از درهها بین سیلاب گیر کرده بودند که رفته بودند بالای درخت و یک هفته مجبور شده بودند بالای درخت در مازندران، در درههای مَکّار بمانند که اصلن از آنجا به کوه زده بودند.
پیاده به سیاهکل رسیده بودند؟
بله از چالوس و مازندران، تمام مازندران را طی کرده بودند تا آمده بودند سمت سیاهکل و فومنات و بعد برگشته بودند.
چه لزومی داشت مسیرها را پیاده طی کنند؟
برای اینکه تمام منطقه را باید شناسایی میکردند. برای همین هم اینها در این مسیر فشار زیادی را تحمل میکردند. به هر حال در آن مکانِ ملاقات نشستیم و جلوی هر کسی یک تکه پلاستیک انداختند و یک قاشق برنج، یک قاشق پنیر و چند تکه پیاز برای همه گذاشتند و شروع کردیم به خوردن نهار. من سئوالی پرسیدم که البته دقت زیادی روی سئوالم نداشتم و اندیشیده نبود، پرسیدم: رفقا فکر میکنید چقدر این ماجرا طول میکشد؟ رفیقمان علیاکبر صفایی گفت: میدانی رفیق! عمر چریک در کوه حداکثر شش ماه است، ده سال دیگر، بیست سال دیگر هم ادامه پیدا کند اگر زنده ماندیم، ادامه میدهیم.
فرماندهی صفایی فراهانی آنجا بارز بود؟ اصلن فرمانده صفایی بود یا حمید اشرف؟
صفایی در واقع فرماندهی اصلی بود. من دیدم که وقتی غذا خوردیم صفایی با حمید رفتند زیر یک سایهبان و یک نقشه گذاشته بودند جلویشان و صحبت میکردند. بقیهی رفقا سماعی با اسکندر رحیمی رفتند سراغ انبارک و گفتند ما یک مقدار مواد غذایی میخواهیم. من و هادی و جلیل انفرادی و مهدی اسحاقی کنار آتش نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ولی میدیدم که آن دو نفر با هم حرف میزنند که بعدن اسکندر به من گفت آنها دارند مسیر آینده را تعیین میکنند که کجا همدیگر را ملاقات کنند.
بین حمید اشرف و صفایی فراهانی به نظر شما کدام در آن مقطع و در کوه فرمانده بودند؟
فرماندهی کوه همیشه صفایی فراهانی بود، البته تو حس میکردی که اختلاف نظرهایی هم در کوه وجود دارد.
اختلاف نظرهای تاکتیکی؟
نه تاکتیکی، من بعدها در زندان و بعدن در عمل روزمرهی سیاسیمان این را بیشتر درک کردم که نیرو احتیاج به یک اتوریته دارد، اتوریته نباشد چیزی پیش نمیرود. مثلن من و هادی آنطور که میدیدم مطلقن تحتتاثیر اتوریتهی غفور بودیم. یعنی وقتی غفور لبهی پرتگاه میگفت: من فرماندهی شما هستم و اول من میروم، ما دیگر حرفی نداشتیم. این خیلی مهم است. زمانی که رفقای ما داشتند از زندان فرار میکردند، رفیق چوپانزاده، وقتی من را به زاهدان تبعید کردن و نه ماه با او بودم، تعریف میکرد که با رفقا مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی و عباس سورکی[۱۰] کلید درست کردند، در را باز کردند و شب از دیوار بالا رفتند، البته انوش صالحی در کتابش چیزهایی نقل کرده که کاملن نادرست است. زیرا هم من مستقیمن از رفیق چوپانزاده این ماجرا را شنیدم و هم رفیق مجید کیانزاد از گروه بیژن جزنی، که در حال حاضر در انگلستان است، آن را به خاطر دارد. و در واقع آقای صالحی داستانسرایی کرده. چوپانزاده میگفت: ما رفتیم بالا و دیدیم نورافکن زندان آن بالا دارد میچرخد، همه خَف کردیم و نشستیم، ولی دو سه ساعت طول کشید و ما آن بالا حرکت نمیکردیم. (اخیرن با رفیق مجید کیانزاد که صحبت میکردم، او میگفت که رفیق سورکی در بالای دیوار ناگهان حالش دگرگون میشود و رفقا منتظر میمانند وهمین که بهتر شد، تصمیم به ادامهی کار میگیرند) بعد تازه خودمان را رساندیم به لبهی دیوار، میگفتیم حالا کی برود پایین؟ یکی میگفت سعید تو برو پایین، این میگفت تو چرا نمیری؟ چوپانزاده عقیده داشت که اگر بیژن با ما بود و میگفت چه کسی برود امکان نداشت کسی روی حرف بیژن حرف بزند. یعنی اتوریتهی بیژن کاملن حاکم بود.
یعنی میخواهید بگویید صفایی فراهانی و حمید اشرف هردو اتوریته داشتند و این باعث اختلاف نظر بود؟
نه علیاکبر و سایر رفقایی که آنجا بودند مثلن رحیم سماعی یا عباس دانشبهزادی که کادرهای بالا بودند گاهن با هم کلنجار هم میرفتند. ولی مثلن جلیل اینطور نبود، جلیل یک کارگر به معنای واقعی بود و چقدر هم جنس خوبی داشت. دستورات را با جان و دل اجرا میکرد. به هر حال چنین چیزی را من از صحبتهایی که آنجا میشد حس میکردم.
پس اختلاف نظری بین حمید اشرف و صفایی فراهانی نبود؟
نه! اصلن اختلاف نظری آنجا بین شان نبود. برای اینکه حمید، صفایی را خوب میشناخت، بقیه او را نمیشناختند. حمید و صفایی فراهانی قبلن عضو برجستهی گروه جزنی بودند. در ضمن صفایی از اینها بزرگتر بود و جزء کسانی بود که خیلی مورد علاقهی بیژن قرار داشت و حمید اینها را میدانست. حمید هم از این اعتبار و اتوریتهی صفایی خبر داشت و خودش را خیلی کوچکتر از آن میدانست که در مقابل صفایی چند و چون کند. ولی دیگران این موقعیت صفایی را که رفته فلسطین و به نام «ابو عباس» معروف است را نمیدانستند. مثلن صفاری آشتیانی و اسکندر صادقینژاد او را خوب میشناختند چون عضو گروه بودند، یا جلیل هم اینها را میشناخت چون با جلیل هم کار کرده بودند، اما بقیه رفقایی بودند که از دانشگاه آمده بودند، مثل رحیم سماعی، عباس دانشبهزادی، مهدی اسحاقی و به همین دلیل او را نمیشناختند.
این رفقا به کدام سمت در حرکت بودند؟
داشتند میرفتند طرف رودبار که از آنجا بروند سمت فومنات.
چرا؟
برای شناسایی کامل منطقه.
یعنی هنوز توی آبان ماه شناسایی کامل نشده بود؟
نه! اینها تا نوزدهم بهمن همچنان در حال حرکت بودند. بر اساس صحبتی که با رفیق اسکندر داشتم قرار این بود که شناساییها تا آخر زمستان سال ۴۹ ادامه یابد.
این دوران، در واقع همان زمانی است که رفقا در تهران با گروه احمدزاده_پویان[۱۱] با محوریت جنگ چریک شهری در ارتباط قرار گرفتهاند، اما چطور است که به رغم این بحثها رفقا همچنان با ایمان به همان تئوری کانون در کوهها به شناسایی ادامه میدهند؟
در آن موقع رفقایی که رفتند کوه با این تفکر بودند. خود حمید اشرف در جمعبندی یک ساله و بعد سه ساله این را تشریح میکند. گروه در تهران با تفکر جنگ چریکی شهری روبهرو میشوند. این بحث و فحصها در حال انجام است و به موازات آن حرکت در کوه، شناسایی منطقه و ساختن انبارکها در مناطق مختلف ادامه دارد. حتا در جاهایی از مازندران هم انبارکهایی داشتند. کما اینکه یکی دو ساعتی که ما بالای کوه بودیم، جلیل انفرادی تعریف کرد که در مازندران ما رفته بودیم یک جایی که برف سنگینی داشت و رفتیم داخل یک غار. میگفت آن رفیقمان، علیاکبر صفایی خوب آنجاها را میشناسد. چون آنها ده سال در آن منطقه کوهپیمایی کرده بودند و تمام آن مناطق را مثل کف دستشان میشناختند. علیاکبر صفایی و سعید کلانتری کوهنوردهای درجه یک بودند. به خصوص سعید کلانتری، سعید که اصلن تمام کوههای سراسر ایران را میشناخت، ماکت یا نقشهی کوههای سراسر ایران را میتوانست درست کند. به هر حال جلیل در ادامه گفت که درون غار ما را بردند داخل یک چشمهی آب گرم، بعد از مدتها ما یک آبتنی حسابی کردیم. یعنی اینها این مناطق را دیده بودند. البته بین دو گروه ( یعنی بین گروه کوه و گروه شهر) اختلاف نظر بوده ولی این اختلاف نظر در ماههای بعد به میزان زیادی حل میشود. علیاکبر همیشه بحثش این بوده که کی اینها میخواهند نیروهایشان را بفرستند چون میدانست نیروی زیادی در گروه دو، گروه رفیق احمدزاده وجود دارد و میدانست اینها اگر بیایند به گروه انرژی میبخشند، ولی بعد از جریان بانک شعبهی ونک،[۱۲] اسم رفیق فرهودی رو میشود. این را رفیق کاظم سلاحی[۱٣] برای من وقتی با رفیق حسن ظریفی سه نفری قبل از دادگاه در کمیتهی موقت شهربانی، در یک اتاق بودیم، توضیح داد. کاظم میگفت که وقتی اسم فرهودی رو شد به حمید اشرف اطلاع دادند که ما میتوانیم فرهودی را بدهیم دست شما. حمید پیشنهاد میدهد که فرهودی را بدهید به ما و ما او را به کوه میفرستیم و رفقا هم فورن میپذیرند. بنابراین رفیق فرهودی را میآورند و تحویل صفایی میدهند.
از طریق شما؟
نه از طریق من نبود و به احتمال زیاد از طریق رفیقمان اسکندر. البته من در این مورد اطلاع دقیقی ندارم. به هر حال بعد از دو سه ساعتی که بالای کوه نشستیم هوا تاریک شد. اصولن هم در جنگل هوا ناگهانی و به سرعت تاریک میشود و به قول معروف ظلمات میشود، تو دیگر هیچ کجا را نمیبینی و این آدم را اذیت میکند، چون به خاطر برخورد با شاخهها زخمی میشوی. چون هیچ چیزی را نمیبینی. جلوی پایت را هم نمیبینی.
چراغ روشن نمیکردید؟
نه، تو حق نداری در آن شرایط چیزی روشن کنی. باید همیشه در تاریکی مطلق و چه در روز و چه در شب در کمال سکوت حرکت کنی. دیدیم که هوا دارد تاریک میشود، آنها وسایلشان را جمع کردند و گفتند ما میرویم. همه با هم خداحافظی کردیم و ما هم، من و اسکندر و حمید، آمدیم اینطرف کاکوه و شب را در یک گوسفندسرایی خوابیدیم و صبح زود راه افتادیم وبه ده شاغوزلات برگشتیم.
حمید اشرف مسلح بود؟
نه، یعنی من ندیدم که مسلح باشد.
حمید اشرف وقتی از تهران هم آمد مسلح نبود؟
به احتمال قوی مسلح نبود، چون این مسئله خیلی مهم است که تا آنجایی که رفقا میتوانستند سعی کردهاند که علنی حرکت کنند و علنی باشند. در واقع سر کوچکترین چیزِ سادهیی، یک بارزسی کوچک میتوانست همه چیز را به هم بریزد. وقتی از کوه برگشتیم من رفتم روستا و آنها هم رفتند رشت که احتمالن حمید برود تهران. مدتی بعد، آذرماه بود که اسکندر آمد و گفت یکی از رفقای کوه حالش خوب نیست، خونریزی معده کرده و او را بردیم دکتر؛ اگر به رشت بیایی میتوانی این رفیق را ببینی. من رفتم دیدم بله رفیقمان عباس دانشبهزادی است که به خاطر ندارم او را به چه نامی میشناختم. دیدم خونریزی معده دارد و وضعش هم خوب نیست، بعد رفتیم توی ماشین جیپ اسکندر نشستیم، عباس جلو نشست و اسکندر هم کنارش، من هم عقب نشستم. آنجا دیدم که یک سری ساک گذاشتهاند که همه قلمبه قلمبه بیرون زده بود. گفتم عجب مالالتجارهی جالبی دارند! معلوم بود که نارنجک است. روی ساکها را با چیزی پوشاندیم و کمی دور زدیم. عباس گفت فردا که روزِ بازارِ سیاهکل است من میآیم و سری میزنم. از مدتی قبل رفقا به من یک لیستی داده بودند که وضعیت ژندارمری و پاسگاه جنگلداری و ادارهی مخابرات و خطوط تلفن را به ما بده. من هم اینها را آماده کرده و به اسکندر داده بودم که به آنها بدهد. عباس گفت اگر فردا تو هم درسیاهکل بودی و من را دیدی به من آشنایی نده، نمیخواهم کسی بفهمد ما با هم آشنا هستیم. فردا او را دیدم که برای خودش در بازار میچرخد و قد رشیدی هم داشت. دیگر او را ندیدم تا یک هفته بعد که اسکندر را دیدم گفت: رفیق! ما از یک خطر صددرصد حتمی جان سالم در بردیم. گویا همهی این مسیر را با جیپ اسکندر میروند به سمت کلاچای. سرعت حرکتشان هم زیاد بوده. گفت: من بودم و همان رفیق بیمارمان و یک رفیق دیگر و رفیق عباس یعنی همان حمید اشرف. همه هم مسلح بودند، اسکندر گفت: من هم مسلح بودم. اینها میخواستند از دوراهی عباسآباد رد شوند بزنند به کوه که کنار یک پاسگاه جلوی آنها را میگیرند. از آنها میپرسند کی هستید؟ حمید میگوید ما دانشجو هستیم و داریم میرویم کوهپیمایی، کارت کوهنوردی هم داریم. رییس ژاندارمری کمی این پا و آن پا میکند و میگوید حالا بیایید پاسگاه. اینها میروند و آنجا حمید شروع میکند به اعتراض کردن و میگوید یعنی چه؟ ما گروه کوهنوردی هستیم و میخواهیم برویم کوه. رییس پاسگاه به یکی از ژاندارمها میگوید کلید را از آقایان بگیر برویم ماشینشان را بازرسی کنیم. شک خاصی هم نکرده بودند منتها طرف گفته بود بالاخره من رییس یک پاسگاهم و حرکتی هم بکنم. بعد حمید که میبیند اوضاع خیلی خراب است و اگر ماشین را بازرسی کنند و کولهها را ببینند، همه چیز تمام است شروع میکند دوباره اعتراض کردن و میگوید ما به دانشگاه و فدراسیون کوهنوردی اعتراض میکنیم، این کار شما توهین به ماست، توهین به دانشجویان عزیز این مملکت. بالاخره رییس پاسگاه منصرف میشود. یعنی یک سری وقایع کوچک این شکلی میتوانست همه چیز را تغییر دهد. من از اسکندر پرسیدم: فکر میکنی اگر بازرسی میکردند و کولهها را میدیدند چه میشد؟ گفت: از همان جا میزدیم به کوه و همه چیز شروع میشد.
بعد از این ماجرا چه اتفاقی افتاد؟
دیگر من این رفقا را ندیدم تا اسکندر ۲٣ آذر که با هم قرار داشتیم آمد و گفت: رفیقمان غفور را گرفتند. پرسیدم: حالا چه اتفاقی میافتد؟ گفت:هیچی! فعلن خبری نیست وهمه دارند کار خودشان را میکنند. بعدن من دوباره در دیماه وضعیت را پرسیدم، گفت: تا آنجایی که رفقای تهران اطلاع دارند میگویند هیچ مشکلی نیست، یک سری اطلاعات از او میخواهند ولی ربطی به این گروه ندارد. چون همه میدانستند که غفور ارتباطات گستردهیی دارد و با خیلی از شاخههای تشکلهای آن زمان در ارتباط بود. با گروه فلسطین[۱۴] و گروههای دیگر، در واقع هر کسی شاخهیی میزد یک سر آن به غفور وصل بود. به هرحال من دیگر این رفقا را ندیدم. روز ۱٣ بهمن بر اساس قراری که داشتم، رفتم سر جاده، برف سنگینی باریده بود و خیلی هم هوا سرد بود. از دور کاکوه را نگاه میکردم میدیدم مثل کله قند شده است. کوه جنگلی وقتی شکل کله قند میشود معنیاش این است که برف عظیمی آنجا آمده، چون کوه جنگلی هیچوقت به صورت کله قند نمیشود مگر اینکه برف سنگینی آمده باشد و آن سال برف سنگینی آمده بود. سیزدهم بهمن رفتم و دیدم اسکندر نیست و برگشتم روستا. پنجشنبه، پانزده بهمن مطابق معمول مدرسه را زودتر تعطیل کردم و رفتم شهر سیاهکل، چون قرارمان این بود که من بگردم و اگر در شهر چیزی تغییر کرده، مثلن پاسگاه یا جاهای دیگر، این تغییرات را به رفقا اطلاع بدهم. در این هنگام خواهرزادهی صاحبخانهمان آمد و به من گفت: رییس فرهنگ لاهیجان و یک عدهی دیگر با دو ماشین رفتهاند ده برای بازرسی، گفتم ای بابا در چه موقعیتی هم آمدهاند برای بازرسی، کمی دو دل بودم ولی دلیلی هم نداشتم که مشکلی باشد و قراری هم که با رفقا داشتم این بود که من سعی کنم موقعیتم را همیشه در آنجا حفظ کنم. بلند شدم و با یک موتور مسافربر رفتم سمت ده. آن موقع موتور فرد را میبرد تا بالای یک تپهیی، از آنجا سرازیر میشدی به سمت شالیزار و آن سوی شالیزار ده بود. وقتی رسیدم آن بالا دیدم خبری نیست، پول موتوری را دادم و از او خداحافظی کردم. بعد دیدم دو نفر با قهوهچی ده ما دارند میآیند و با چه بدبختی دارند این سربالایی را میکشند بالا. اینها که بودند؟ یکی تهرانی بود و دیگری عضدی. این دو جلاد آمدند بالا و قهوهچی من را معرفی کرد، خیلی گرم با من روبوسی و احوالپرسی کردند و گفتند آقای رییس فرهنگ آمده، دیدم بله دو تا جیپ آمدند. توی ماشین اول رییس فرهنگ لاهیجان پشت فرمان بود که آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد و توی ماشین دوم یک آدمی با کلاه شاپو نشسته بود و خیلی بدعنق داشت نگاه میکرد، حالا این چه کسی است؟ حسینزادهی معروف[۱۵] رییس فرهنگ گفت: چرا نبودید؟ گفتم: گزارش ماهانه را باید میرساندم به ادارهی فرهنگ، رفته بودم گزارش را بدهم. گفت: حالا بیا با ما برویم به فلان ده، یک روستایی بعد از سیاهکل، دو نفر از معلمها آنجا دعوا و چاقوکشی کردهاند اگر میشود شما هم بیایید که چون همشهری هستید مسئله را حل کنیم و حالا که آقایان هم از ادارهی آموزش مرکز برای بازرسی آمدهاند مشکلی ایجاد نشود. من هم فکر کردم خب از این فرصت استفاده کنیم و اعتماد بیشتری جلب کنیم، غافل از اینکه تاریخ چیز دیگری برای ما نوشته است.
پس خبر دعوا دروغ بود؟
نه! دعوا شده بود و من هم خبرش را داشتم، اینها واقعن چاقوکشی کرده بودند. به هر حال گفتم فرصت مناسبی است و سوار ماشین شدم. توی ماشین عضدی و تهرانی و رییس فرهنگ بودند. حالا توی راه از من چه سوالاتی میکنند؟ کلاس چهارمیها تا کجا خواندهاند، سومیها تا کجا. من هم با بلبلزبانی داشتم برای آنها توضیح میدادم. از سیاهکل که رد شدیم، یکی از آنها گفت: شما با کسی توی سیاهکل کار نداری؟ گفتم: نه! من کسی را اینجا ندارم. قبل از اینکه به آن ده برسیم عضدی که جلو نشسته بود، گفت: اگر میشود شما برو ماشین عقب بشین تا ما با آقایان صحبتهایمان را تمام کنیم. من پیاده که شدم هنوز یک قدم برنداشته بودم که دیدم یک چیز سردی شبیه لولهی اسلحه پشت سرم است، و یک صدایی گفت تکان بخوری مغزت را داغان میکنم. من مثل برقگرفتهها گیج و منگ شده بودم، خیلی سریع من را بردند توی ماشین عقبی و دهن و چشمها و دست و پاهایم را بستند، یک کاپشن هم انداختند روی سرم و مثل یک تکه چوب من را انداختند کف لندرور دومی و راه افتادند. من از پیچوتابی که ماشین میخورد و صداهایی که کمی میشنیدم فهمیدم به رشت میرویم. خلاصه من را بردند و بعد از توی جیبم یک شعر که نوشته بودم بدهم به رفقای کوه را درآوردند. شعر اینطور شروع میشد: «باز دارید ای رفیقان دست جلاد ستمگر». من را نگه داشتند و گفتند: بهبه چه شعر قشنگی نوشتی آقای مدیر مدرسه، ببین آقای معلم چه شعری نوشته. من را خواباندند روی تخت و شروع کردند به زدن.
اسم شما را غفور زیر شکنجه گفته بود؟
نه! خیلی چیزها بود که غفور از من میدانست ولی از آنها صحبتی نکرده بود، غفور خیلی چیزها را گفت ولی خیلی چیزها را هم نگفت. در آن دوران خیلیها را گرفتند. مثلن اصغر مطلبی را هم گرفته بودند یا نوری کنارسری مدیر مدرسهی ایرانشهر را.
نوری کنارسری را چرا گرفتند؟
برای اینکه برادر خانم نوری کنارسری با اسکندر رابطه داشت، وقتی رفته بودند دنبال برادر خانمش او را هم گرفته بودند.
یعنی در واقع یک بازداشت خیلی وسیع در منطقه انجام شد؟
بله، آن موقع یک بازداشت وسیعی در منطقه انجام شد ولی بعد از اینکه ماها را گرفتند. تعداد زیادی را بازداشت کردند.
هنوز ماجرای پاسگاه اتفاق نیافتاده بود؟
نه، همزمان با این بازداشتها ماجرای پاسگاه هم اتفاق افتاد.
اسم شما از کجا لو رفته بود؟
من فقط میدانم وقتی من را روی تخت میزدند، هی میگفتند تو با چه کسی ارتباط داشتی؟ برای چه کاری به کوه میرفتی؟ من به خودم میگفتم اینها از کجا میدانند من کوه میرفتم؟ من یک قراری با رحیم سماعی گذاشته بودم که اگر گیر افتادیم، بگوییم برای زیرخاکی و گنج به کوه میرویم، چون مسئلهی زیرخاکی و اینطور چیزها آن زمان در گیلان و دیلمان مطرح بود. به یاد دارم آن لحظههایی که من را میزدند یک بار کمی دهنم را باز کردند، چون حتا نمیتوانستم جیغ بکشم. حسینزاده آمد توی اتاق، من از زیر چشمبندم در حالی که روی تخت خوابیده بودم، میدیدمش، پرسید: مسلمان است؟ آنها گفتند: میگوید با مصطفی دنبال زیرخاکی میگشته، حسینزاده گفت: اِ، و سه نفری با شلاق شروع کردند به زدن من.
نگفتید اسم شما چگونه لو رفته بود.
به آن هم میرسم. بالاخره که من را حسابی زدند، گفتند تو را باز میکنیم، اینجا بنشین، ولی حق حرف زدن نداری. بعد من را نشاندند روی صندلی و بستند. دیگر رمقی برای من نمانده بود. گفتند: یک نفر را میآوریم اینجا، او صحبت میکند ولی تو حرف نزن، بعد با هم صحبت میکنیم. بعد دیدم یک رفیقی را شلانشلان آوردند. که بود؟ اسکندر رحیمی. این رفیق را دو روز قبل از من گرفته بودند. موقعی که او را گرفته بودند توی ماشین جیپش مقدار زیادی اسلحه داشت که آورده بود با هم ببریم کوه ولی قبل از اینکه بیاید سر قرار من، او را گرفته بودند و من از این طریق رفتم.
شما کی به تهران منتقل شدید؟
روز پنجشنبه که من را میزدند، گفتند: تو با این مصطفی قرار نداری؟ گفتم: قرار یعنی چی؟ گفتند: مثلن قرار نیست همدیگر را ببینید؟ گفتم: چرا، ما فردا ساعت شش بعدازظهر توی ایستگاه کرایههای بندر پهلوی با هم قرار ملاقات داریم. دوباره چند بار من را بستند و زدند و باز کردند که قرارت را بگو. من هم فورن این را میگفتم. آنها هم فکر کردند قضیه همین است. شب وقتی اسکندر آمد و این مسائل رو شد تهرانی آمد و گفت: فلانفلانشده، فحش خواهر و مادر هم میداد بیشرف، پس آن قراری که میگفتی چیست؟ گفتم: حالا که همه چیز رو شده و شما هم میدانید، این را دروغ گفتم، همچین قراری نیست. ولی من را بستند به شوفاژ و فردا ساعت شش بعدازظهر دیدم که اینها همه کفشوکلاه کردند و گویا رفتند ایستگاه کرایههای بندر پهلوی. گفتند شاید درست باشد. ولی من میدانستم همچین قراری وجود خارجی ندارد و رفقا همه در کوه هستند. بعد که دیدند فایده ندارد من را جمعه شب، ساعت هشت یا نه شب، با چند ماشین فرستادند تهران. برف شدیدی هم میبارید. من و عضدی و تهرانی با دو تا از ساواکیهای رشت توی یک ماشین بودیم. یک بار که ماشینها از هم سبقت گرفتند دیدم یک نفر پشت فرمان جیپ اسکندر نشسته، حسینزاده هم با کلاه شاپو جلو نشسته بود و اسکندر هم با دو_سه نفر دیگر پشت نشسته بودند. از آنجا ما را بردند قزلقلعه.
آیا دادگاه شما با دادگاه رفقایی که از کوه گرفتند، مشترک بود؟
نه، من هیچوقت متاسفانه آنها را ندیدم. من از آن رفقایی که اعدام شدند فقط اسکندر را دیدم.[۱۶]
در همان صحنه یا بعدن دوباره همدیگر را دیدید؟
نه بعدن در قزلقلعه. در قزلقلعه، دو ساختمان طولی بود و یک ساختمان عرضی هم وسط قرار داشت که یک حیاط عمومی آنجا بود و انفرادیها در ساختمانهای طولی بود. من توی یکی از این انفرادیها بودم. یک بار که داشتم میرفتم دستشویی، دیدم که اسکندر هم رفته آن طرف برای دستشویی او را دیدم و برای هم دست تکان دادیم. بعدن یک بار من را دوباره بردند برای بازجویی، آوردند کنار در بزرگ عمومی نگه داشتند. بعد دیدم که اسکندر را هم آوردند آنجا. استوار به سرباز مسلحی که با هر یک از زندانیان همراه میشدند گفت مواظب اینها باشید، این دو تا با هم حرف نزنند، ناگهان دیدم اسکندر کنار من ایستاده، گفتم: اسکندر میدانی تو را توی رشت آوردند روبهروی من؟ گفت: آره میدانم، نگران نباش تو هر چه میدانی بگو، همه چیز ما رو شده است.
این در چه تاریخی بود؟
بعد از نوزدهم بود.
پس بعد از درگیری در پاسگاه سیاهکل بود؟
بله ماجرا شروع شده بود.
شما در زندان خبرداشتید که درگیری شروع شده است؟
روز بعدش خبردار شدیم. از عمومی با یک تکه روزنامه به ما خبر دادند. یکی از همکلاسیهای دورهی دبیرستان من خبر را رساند که او هم جزء کسانی بود که از حوزهی غفور آمده بود. غفور به نظر من یک سیاستی را پیش برده بود که در واقع خیلی چیزها را گفته بود که خیلی چیزها را نگوید.
مثلن چه چیزهایی؟
خب دقیق که اطلاع ندارم اما این را میدانم که ما خودمان با غفور و هوشنگ کلی قرار داشتیم و جاهای مختلف رفته بودیم، ولی هیچ صحبتی از این مسائل نشده بود. نه ازغفور درز کرد و نه از هوشنگ. من هم این مسائل را برای خودم نگه داشتم. حتی بعدن من را بردند، کتک زدند و پرسیدند: فلانفلان شده تو چرا در مورد اینکه پسرعمویت هوشنگ به عراق رفته چیزی نگفتی؟ گفتم: من هیچ اطلاعی ندارم چون من در سطحی نبودم که در جریان این مسائل باشم. بالاخره قبول کردند و کوتاه آمدند. در سال ۶۰ نیز به مدت یک ماه که توسط سپاه در اهواز بازداشت و به سپاه لاهیجان منتقل شدم، یکی از سوالات بازجوی سپاه از من این بود که جریان رفتن پسرعمویت هوشنگ به عراق و ارتباط با استخبارات عراق را برایمان بگو. من هم همان جوابی را که به ساواک داده بودم به آنها گفتم و دیگر چیزی در این مورد نپرسیدند.
گویا شروع درگیری هم به تلاش برای آزادی رفقایی مربوط میشود که برای نجات شما به روستا آمده بودند و دستگیر شدند.
بله! هادی بندهخدا را چون فکر کردند دیگر دستگیریها شروع شده، روز نوزدهم میفرستند دنبال من که من را با خودش به کوه ببرد. طبق نوشتهی حمید اشرف، روز شانزدهم بهمن حمید با رفقا تماس میگیرد، احتمالن در منطقهیی نزدیک سیاهکل و میگوید دستگیریها شروع شده است. علیاکبر هم میگوید ما تا حالا هر وقت حرکت کردیم، قبل از اینکه به عمل دربیاید ضربه خوردیم و از هم پاشیدیم. ولی اینبار دیگر اجازه نمیدهیم چنین شود. بنابراین ما عملمان را انجام میدهیم. به همین خاطر اینها هادی را میفرستند. هادی میآید توی روستا. هادی کسی بود که اصلن قابل تصور نبود روزی بخواهد به طرف مردم شلیک کند. آن اوایل هم که جلسهیی در کوه با هادی داشتیم، رفیقمان غفور به هادی گفت: تو باید قول بدهی اگر با مسئلهیی مواجه شدیم تو هیچ کاری نکنی. من چون در جریان نبودم پرسیدم ماجرا چیست؟ گفت: ماجرا این است که ما یکبار در مازندران داشتیم توی کوه میرفتیم، ژاندارمی داشت به یک روستایی فحش و بد و بیراه میگفت. هادی گرفت آن ژاندارم را تا میتوانست زد. منتها چون آن موقع یک گروه کوهنوردی دانشجویی بودند، در نهایت هم اگر اینها را به پاسگاه میبردند مشکل حادی پیش نمیآمد. ولی دیگر در این مرحله مسئله فرق میکرد. و هادی هم گفت: قبول! هر چه که شما بگویید، من مطلقن هیچ کاری نمیکنم. آنجا هم وقتی هادی وارد روستا شده بود و گفته بود: دنبال ایرج میگردم، روستاییها دورهاش کرده بودند. خب برای مردم مسائل روشن نبود و ما هم با مردم در مورد مسائل سیاسی صحبت نکرده بودیم. مردم من را دوست داشتند ولی مسئله که برای آنها روشن نبود. بالاخره آنجا با بیل کوبیدند توی سر هادی که سر او تا زمان اعدام باندپیچی بوده است.
بچههایی که در شهر دستگیر شده بودند، مثل غفور و ناصر سیفدلیل صفایی در قزلقلعه نبودند؟
نه، همانطور که گفتم متاسفانه هیچکدام از آنها را من ندیدم. یکی از کسانی که برخی را از این رفقا را دید، حسن ضیاظریفی بود که او را از زندان رشت به اوین برده بودند. من با خود رفیق حسن صحبت میکردم، میگفت که یک روز من را بردند توی سلولهای اوین که با حسنپور روبهرو کنند. حسنپور را روی تخت دراز کرده بودند. من قیافهی حسنپور را که دیدم باور کنید رفقا! قیافهاش تقریبن از قیافهی انسانی خارج شده بود، اینقدر که او را زده بودند. خوردش کرده بودند موقعی که اینها میفهمند ماجرا خیلی جدی است دیگر امان نمیدادند.
دادگاه شما کی برگزار شد؟
در ماههای خرداد و تیر.
یعنی بعد از اعدامها؟
خیلی بعد از اعدام رفقا.
شما کجا بودید وقتی رفقا را اعدام کردند؟
من در قزلقلعه بودم.
وقتی شما خبر آغاز درگیری در سیاهکل را شنیدید، چه حسی داشتید؟
قزلقلعه در واقع یک زندان فئودالی بود و مثل زندان اوین مدرن نبود. داخل انفرادیهای قزلقلعه یک سکو بود که روی آن یک تشک انداخته بودند و روی آن میخوابیدیم، از سکو که بالا میرفتی میتوانستی سلول روبهرو را ببینی و اگر او هم میآمد روی سکو همدیگر را میدیدیم و یواشکی و دور از چشم نگهبان حرف میزدیم. آن موقع ابوالفضل براتی روبهروی سلول من بود. مسعود نوابخش و روبن مارکاریان سلول کناری من بودند، گاهی وقتها که دستشویی میرفتم، کمی کنار بخاری میایستادم. چون نمیتوانستم راه بروم به نگهبان میگفتم پاهایم درد میکند، میتوانم کمی بایستم؟ اجازه میداد و من یواشکی با روبن و مسعود حرف میزدم، میگفتم: من نمیفهمم، اینها برای چه به سیاهکل حمله کردهاند، حتا من هم میدانم توی سیاهکل چه خبر است، الان آنجا سرمای وحشتناکی است و کاکوه کلهقند شده، چرا این موقع شروع کردند؟ قرار نبود. قرار بود در بهار شروع شود.
یعنی شما شگفتزده شدید؟
بله! برای من خیلی عجیب بود. انتظار نداشتم با توجه به شرایط آب و هوا اینها این موقع از سال شروع کنند. چون در برف، آن هم در جنگل آدم قدرت تحرک ندارد. بعد هم هیچکس انتظار نداشت که رژیم با تمام قدرتش بریزد، نیروی بسیار زیادی از ژاندارمری را ریخته بودند توی آن منطقه. در واقع اینها محاسبه نشده بود، یعنی تصور این بود که اگر یک پاسگاه را بزنیم، میتوانیم فرار کنیم و برویم به یک منطقهی دیگر و آنجا هم عملیات انجام دهیم. بعد معلوم شد رژیم شاه همهی این محاسبات را کرده بود که چطور بتوانند تمام راهها را ببندند. اینها چندین راه را به صورت موازی یعنی از خط راه شوسهی کناره –که از شهرهای لاهیجان، لنگرود، رودسر و چند شهر دیگر میگذرد- به طرف کوهها را بسته بودند که رفقا برای رفتن به مازندران باید از این مسیر میگذشتند. چون ما حساب میکردیم اگر حرکت در بهار شروع شود به علت پوشش جنگلی منطقه و برگ درختان میتوان سریع حرکت کرد، ولی حتا وقتی بارانهای شدید بود تو نمیتوانستی راحت راه بروی چون رودخانههای مناطق کوهستانی به شدت پرآب میشود و طغیان میکند.
خبر اعدام رفقا را شما چطور شنیدید؟
ما توی قزلقلعه بودیم. من آن زمان چند باری هم با علی سیفدلیل صفایی صحبت کردم. او در سلولهای نزدیک دستشویی بود. برای او خبر حملهی رفقا را خواندم و گفتم چنین اتفاقی افتاده، ولی علی را دقیقن نمیشناختم. چون ناصرسیف، برادر علی را هم من نمیشناختم. ولی خودش میگفت که من هم با این بچهها هستم. آنجا که بودیم خبر را از طریق عدهای که در عمومی بودند شنیدیم. آمدند کنار پنجره ایستادند و گفتند: ایرج خبر داری؟ میگویند بچهها را اعدام کردهاند. چندی نگذشت، در فروردین بود که یک روز ما را صدا کردند و سوار یک کامیونتی کردند که چند نفر در آن نشسته بودند. کاظم سلاحی بود، محمود محمودی بود،[۱۷] حسن ظریفی بود، هوشنگ دلخواه و حسین خوشنویس. بعد بردند از پادگان جمشیدیه احمد خرمآبادی را هم سوار کردند. احمد را هم که مهندس شیمی بود در رابطه با غفور حسنپور دستگیر کرده بودند. بعد ما را به کمیتهی مرکز شهرتهران که به چهار شیر معروف بود و بعد آن را کمیتهی مشترک نامیدند، منتقل کردند.
آن زمان که خبر اعدام بچهها آمد شما خبر داشتید چه کسانی اعدام شدهاند؟
اصلن خبری نداشتیم. ولی قبل از آن همهچیز نشاندهندهی این بود که میخواهند بچهها را اعدام کنند. چون میدانستیم مسیری که طی شده چیزی نیست که به سادگی از کنار آن بگذرند. یک بار عضدی به من گفت: فلانفلانشده تو شانس آوردی. اگر اسکندر آن روزی که با هم قرار داشتید میآمد تو دیگر تکهی بزرگت گوشَت بود. من موقعی که دستگیر شدم مسلح نبودم. فقط یک تفنگ سر پُر لولهکوتاه وروندل روسی داشتم که ناصر وحدتی برای من آورده بود و از آن زمانی باقی مانده بود که روسها به ایران آمده بودند. من این تفنگ همیشه دستم بود و میرفتم اینور و آنور تق و توق میکردم. گفتند: این تفنگ کجاست؟ گفتم: توی اتاق است. رفتند دیدند تفنگ نیست. گفتند: تفنگ چه شده؟ نگو که ناصر وحدتی وقتی دیده اوضاع خراب است آمده تفنگ را برده، اینها هم دنبال تفنگ بودند. من با ناصر قراری داشتم ولی آن را نگفتم. در تابستان سال ۵۰ ناصر و برادر هوشنگ و حسین صفاری و سید مکانیک و چند نفر دیگر را دستگیر کردند و به اوین بردند. آنجا بود که تازه مسئلهی رفتن من به آسیاببر و سفارش تفنگ درآمد.
حکم شما در نهایت چه شد؟
حکم من اول اعدام بود، بعد تبدیل شد به ابد. من و حسن ظریفی اینطور بودیم. محمود محمودی به ۱۰ سال زندان محکوم شد. هوشنگ دلخواه ابد. حسین خوشنویس ابد. فقط کاظم سلاحی چون در جریان حمله به بانک مسلح بود و شلیک هم کرده بود، اعدام شد. احمد خرمآبادی را هم چون چند کیلو مواد منفجره درست کرده بود، اعدام کردند و ما را فرستادند زندان قصر.
——————————————————————-
[۱] بهمن رادمریخی در دادگاه چریکهای فدایی خلق به ۱۰ سال زندان محکوم شد و تا انقلاب ۵۷ در زندان ماند. پس از انقلاب در اولین انشعاب از سازمان چریکهای فدایی خلق به همراه اشرف دهقانی و کسانی دیگر از این سازمان جدا شد و چریکهای فدایی خلق ایران را بنیان گذاشتند. بهمن رادمریخی در پاییز ۱٣۶٣ در لاهیجان اعدام شد.
[۲] آصف رزمدیده و صابر محمدزاده، هر دو کارگران تودهییای بودند که به دام تشکیلات ساواک ساختهی تهران حزب توده افتادند و در جریان لو رفتن چاپخانهی این تشکیلات در سال ۱٣۴۶ بازداشت شدند. در دادگاه به شش و هفت سال زندان محکوم شدند اما حکومت پهلوی تا انقلاب ۵۷ از آزاد کردن آنان خودداری کرد. رزمدیده و محمدزاده در بهمن ۶۱ به عنوان عضو کمیتهی مرکزی حزب تودهی ایران بازداشت و سرانجام در کشتار جمعی زندانیان سیاسی، در تابستان ۶۷ اعدام شدند.
[٣] بیژن جزنی و حسن ضیاظریفی هر دو از بنیانگذاران گروه معروف به گروه جزنی-ضیاظریفی بودند که در زمستان ۱٣۴۶ برخی اعضای آن بازداشت شدند و باقی ماندهی این گروه چند سال بعد در پیوند با گروه معروف به احمدزاده-پویان، چریکهای فدایی خلق ایران را ایجاد کردند. در سال ۴۷ جزنی به ۱۵ سال و ضیاظریفی به ۱۰ سال زندان محکوم شدند. ضیاظریفی بعد از ماجرای سیاهکل و آشکار شدن اینکه از درون زندان با غفور حسنپور ارتباط داشته است، از نو محاکمه و ابتدا به اعدام محکوم اما این حکم با یک درجه تخفیف به حبس ابد تبدیل شد. این دو در ۲۹ فروردین ۱٣۵۴ به همراه هفت زندانی دیگر در تپههای اوین توسط ماموران ساواک به قتل رسیدند اما مقامات دولتی اعلام کردند که آنان حین فرار از زندان کشته شدهاند.
[۴] محمدرحیم سماعی و مهدی اسحاقی از اعضای تیم کوه بودند که بعد از آغاز درگیریها در سیاهکل، روز اول اسفند ۱٣۴۹ نزدیک انبارک لو رفتهیی با ماموران ژاندارمری و ساواک درگیر و در این درگیری کشته شدند.
[۵] حمید اشرف عضو مرکزیت سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و فرماندهی نظامی هوشیاری که سالها تحت تعقیب ساواک و دستگاه امنیتی حکومت پهلوی بود اما توانست زنده و در میدان مبارزه بماند. سرانجام در ٨ تیر ۱٣۵۵ در یک خانهی تیمی متعلق به سازمان تحت محاصرهی دشمن درآمد و بعد از چندین ساعت درگیری مسلحانه کشته شد.
[۶] منوچهر بهاییپور و رحمتالله پیرونذیری هر دو از اعضای چریکهای فدایی خلق ایران بودند که ساواک عکس آنها را به همراه هفت نفر دیگر در فروردین ۱٣۵۰ منتشر و برای هر کدام از آنها ۱۰۰هزار تومان جایزه تعیین کرد. پیرونذیری در ٣ خرداد ۱٣۵۰ به همراه امیرپرویز پویان در خانهی تیمیای در خیابان نیروی هوایی تهران در درگیری و بهاییپور در ۹ مهر همان سال به همراه مهرنوش ابراهیمی در جریان درگیری خانهی تیمی خیابان ابطحی کشته شدند.
[۷] محمد صفاری آشتیانی و علیاکبر صفایی فراهانی از اعضای گروه جزنی-ضیاظریفی بودند که بعد از بازداشت اعضای گروه از مرز عراق گذشتند و به جنبش فلسطین پیوستند. آنها هر دو در سازمان آزادیبخش فلسطین تا سطح فرماندهی نظامی رشد کردند و بعد از بازگشت به ایران به گروهی پیوستند که توسط بازماندگان گروه جزنی_ضیاظریفی سازماندهی شده بود. صفایی فراهانی فرماندهی تیم کوه را بر عهده گرفت و صفاری آشتیانی در تیم شهر سازماندهی شد. او نیز یکی از کسانی بود که ساواک برای زنده یا مردهاش ۱۰۰هزار تومان جایزه تعیین کرد. صفاری آشتیانی در ۹ مرداد ۱٣۵۱ در جریان یک درگیری با ماموران ساواک کشته شد.
[٨] اسکندر صادقینژاد یکی از دبیران سندیکای فلزکار مکانیک بود که با گروه جزنی-ضیاظریفی ارتباط داشت ولی در جریان بازداشت اعضای این گروه برای پلیس شناخته نشد. در سازماندهی مجدد گروه شرکت داشت و عضو چریکهای فدایی خلق ایران بود. او نیز یکی از «۱۰۰هزار تومانیها» بود. صادقینژاد در ٣ خرداد ۱٣۵۰ در جریان درگیری مسلحانه با ماموران ساواک کشته شد.
[۹] بهمن نادریپور معروف به تهرانی و محمدحسن ناصری معروف به عضدی هر دو از بازجویان و شکنجهگران زبدهی ساواک بودند. عضدی پیش از سرنگونی حکومت پهلوی از ایران گریخت و نادریپور اوایل سال ۱٣۵٨ به دام افتاد، در دادگاهی علنی محاکمه و در ٣ تیر همان سال تیرباران شد.
[۱۰] محمد چوپانزاده، عزیز سرمدی، مشعوف (سعید) کلانتری و عباس سورکی همه از اعضای گروه جزنی_ضیاظریفی بودند که در سال ۱٣۴۶ بازداشت شدند. چوپانزاده به ٨ سال و بقیه به ۱۰ سال زندان محکوم شده بودند، آنها نیز به همراه بیژن جزنی، حسن ضیاظریفی و احمد جلیلافشار و دو نفر از اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران به نامهای مصطفا جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار در ۲۹ فروردین ۱٣۵۴ در تپههای اوین توسط ماموران ساواک به قتل رسیدند.
[۱۱] گروه معروف به احمدزاده_ پویان گروهی بود که در اواخر دههی چهل شکل گرفت و در پیوند با باقیماندهی گروه جزنی-ضیاظریفی، چریکهای فدایی خلق ایران را بنیان گذاشت. به دلیل نقش محوری امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده در سازماندهی این گروه و نیز تاثیر دو جزوهی «مبارزهی مسلحانه هم استراتژی، هم تاکتیک» اثر احمدزاده و «ضرورت مبارزهی مسلحانه و رد تئوری بقا» اثر پویان بر تعیین خط مشی گروه، این گروه به نام احمدزاده-پویان معروف شد.
[۱۲] در مهر ۱٣۴۹ تیمی متشکل از احمد زیبرم، کاظم سلاحی و حمید توکلی موجودی بانک ملی شعبهی میدان ونک را به نفع جنبش انقلابی مصادره کردند. در حین این عملیات احمد فرهودی برای پلیس شناخته شد.
[۱٣] کاظم سلاحی عضو چریکهای فدایی خلق ایران بود که در ۱۴ تیر ۱٣۵۰ به همراه احمد خرمآبادی اعدام شد.
[۱۴] گروه فلسطین گروهی عمدتن متشکل از دانشجویان بود که وقتی تلاش میکردند از مرز عراق بگذرند تا در فلسطین آموزش نظامی ببینند اغلب اعضای آن بازداشت و به همین سبب به گروه فلسطین معروف شدند. برخی از اعضای این گروه در دادگاه به زندانهای طویلالمدت محکوم شدند.
[۱۵] رضا عطارپور معروف به حسینزاده از شکنجهگران و بازجویان قدیمی و بانفوذ ساواک بود. در جریان سقوط حکومت پهلوی ناپدید شد.
[۱۶] در مجموع سیزده نفر از اعضای تیم کوه و تیم شهر به نامهای علیاکبر صفایی فراهانی، احمد فرهودی، محمدعلی محدث قندچی، ناصر سیفدلیل صفایی، هادی بندهخدا لنگرودی، شعاعالله مشیدی، اسکندر رحیمی، غفور حسنپور اصیل، محمدهادی فاضلی، عباس دانشبهزادی، هوشنگ نیری، جلیل انفرادی و اسماعیل معینی عراقی در ۲۶ اسفند ۱٣۴۹ در ارتباط با ماجرای سیاهکل تیرباران شدند.
[۱۷] محمود محمودی عضو سازمان چریکهای فدایی خلق ایران بود که تا انقلاب در زندان ماند. بعد از انقلاب در انشعابات متعدد سازمان ابتدا به سازمان اقلیت پیوست ولی در نهایت زمانی که ارتباطش با سازمان اقلیت گسسته بود ولی هنوز یک هستهی مسلح فدایی را رهبری میکرد، بازداشت و در ۱٨ اسفند ۱٣۶۵ اعدام شد.
——————————————————————
منبع: منجیق ۶۰
http://manjanigh.org/wp-content/uploads/2017/02/falakhan60.pdf
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.