محمد اعظمی: “چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند”!

به بهانه آزادی زندانیان سیاسی شاه در آستانه انقلاب
شرایط سخت و دشوار زندان شاه آرام آرام سپری شد و صدای جنبش مردم، همان صدای “زندانی سیاسی آزاد باید گردد”، به گوش مقامات بلند پایه حکومت و خود شاه هم رسید. اما تقاضای مردم از شاه و دادخواهی از او، جای خود را به فرمان به شاه داد. فرمانی که راه به سرپیچی او چنان بست، که ناگزیز درب زندان ها با قدرت تمام به روی مردم گشوده شد. ….

به بهانه آزادی زندانیان سیاسی شاه در آستانه انقلاب:

چند روز پیش این فیلم کوتاه را، دیدم. مربوط به روز آزادی زندانیان سیاسی در آبانماه ۱۳۵۷ است. فیلم را در “باغ موزه قصر” برای بازدیدکنندگان نمایش میدهند. موزه قصر همان زندان قصر است که هر گوشه اش برایم، یادآور خاطراتی است، تلخ و شیرین. برخی از این خاطرات، در آن زمان و در آن مکان، تلخ و دلهره انگیز بود، اما یادآوری آنها امروز، برایم شیرین و دل انگیز است؛ پنهان نمی کنم که امروز هم پس از حدود چهل سال، یادآوری ایستادگی ها در زیر تیغ زندانبانان شاه، در دلم شور و شوق زنده می کند.

شرایط سخت و دشوار زندان شاه آرام آرام سپری شد و صدای جنبش مردم، همان صدای “زندانی سیاسی آزاد باید گردد”، به گوش مقامات بلند پایه حکومت و خود شاه هم رسید. اما تقاضای مردم از شاه و دادخواهی از او، جای خود را به فرمان به شاه داد. فرمانی که راه به سرپیچی او چنان بست، که ناگزیز درب زندان ها با قدرت تمام به روی مردم گشوده شد.

پیش از آزادی از زندان در آبا نماه ۱۳۵۷ زمزمه هائی در زندانها به ویژه زندان زنان شکل گرفت که اگر هم بخواهند آزاد کنند، بیرون نمی رویم. این صدا در زندان مردان، به ویژه در “بند” محکومان بالای ده سال، بسیار ضعیف بود. شبی که فردایش ما را آزاد نمودند، صحبت ها و تحلیل های مختلفی وجود داشت. به خاطرم مانده است که همراه با ابوالفضل موسوی، که در جریان جنگ ایران و عراق در تهران جان باخت، ستار کیانی، که در جمهوری اسلامی سینه مالامال از عشق اش با گلوله حاکمان از تپش ایستاد، و ناصر کاخساز، که خوشبختانه جان سالم به در برده و اکنون در خارج از کشور زندگی می کند، در گوشه راهرو بند چهار زندان شماره یک قصر، در باره موضوع آزادی از زندان بحث و گفتگو داشتیم. حتی در شب آزادی از زندان نیز، تصورمان این بود که به شکل محدود، تعدادی از زندانیان سیاسی شناخته شده را آزاد می کنند. اما فردای آنروز زندانیان سیاسی در ابعاد نسبتا گسترده ای آزاد شدند. ما را شبانه از زندان قصر بیرون انداختند. می گویم بیرون انداختند، چون نمی خواستند در طول روز آزاد شویم؛ گویا از استقبال گسترده مردم از زندانیان سیاسی در هراس بودند. گروه گروه ما را با شتاب از زندان با اتوبوس خارج کردند. در گروه ما زنده یاد صفر قهرمانی، هم بود. “صفر خان” که بیش از سی سال زندان کشیده بود، شهر تهران را که هیچ، حتی بسیاری از اعضای خانواده خود را هنگام آزادی نمی شناخت. در زندان زنان، زندانیان زن تصمیم گرفته بودند که از زندان بیرون نیایند؛ بیرون هم نیامدند و شب را در زندان ماندند و فقط فردای آنروز، هنگامی که خبر آزادی بدون مقاومت مردان را شنیده بودند، تصمیم به خروج از زندان گرفتند.

این فیلم کوتاه، در واقع لحظه آزادی زنان زندانی است. تعدادی از ما که جلو زندان برای استقبال حضور داشتیم، روز قبل آزاد شده بودیم. به رغم اینکه هنوز خبر آزادی زندانیان سیاسی رسما توسط نشریات و رادیو و تلویزیون اعلام نشده بود و تنها “خبرگزاری های مردمی” دهان به دهان آن را منتشر کرده بودند، تعداد بسیار کثیری جلو درب زندان و خیابان های اطراف برای استقبال جمع شده بودند. خیابانها از جمعیت موج میزد. وسعت جمعیت قابل تصور نبود. در زندان زنان قصر، در روز آزادی، چهار تن از اقوام نزدیکم زندانی بودند. در این فیلم، زنان زندانی، با لباس فرم زندان بیرون آمده اند. در صحنه هائی که زنان در حال روبوسی حضور دارند، افسر معمارزاده، سوسن سرخوش (محکوم به ابد)، ژاله احمدی (محکوم به ده سال)، مریم الهامی دیده می شوند. من و خواهرم، فریده اعظمی، که به ابد محکوم شده بود، پس از حدود ۵ سال در حالیکه فکر میکردیم هرگز دیداری نخواهیم داشت، به همدیگر رسیده ایم. در فیلم، این شوق ناباورانه دیدار، در بوسیدن و بوئیدن همدیگر، مشهود است. در کنار ما کیانوش اعظمی پسر عمویم، که در سن کمتر از ۱۸ سالگی از ۱۳۵۰ تا نزدیک انقلاب زندانی بود هم، دیده می شود.

این فیلم رویای “پایان شب سیه سپید است” را به عنوان یک واقعیت، با قدرت تمام “در چشم جهانیان پدیدار می‌کند”. این فیلم درست سه سال پس از آن فرمان ملوکانه ای گرفته شده است که حتی دو “حزب ایران نوین” و “حزب مردم ایران” هم، تحمل نشدند و به جای آن ها، “حزب رستاخیز ملت ایران” اعلام شد، و مردمی را نشان می دهد که به صحنه آمده اند تا فرمانی را که به انحلال ساواک و آزادی زندانیان سیاسی داده بودند، نظاره گر باشند. این فیلم مرا به سه سال پیش از آن تاریخ می برد و آن سخن شاه را یاد آورم می شود که گفت: “یا عضویت در حزب رستاخیز را بپذیرید و یا بی وطن اید و ایران را ترک کنید”(نقل به مضمون). اما هنوز سه سال از آن دستور شاهانه نگذشته بود که مردم به میدان آمدند و فرمان به اخراج شاه از کشور دادند. این فیلم برایم طعم عطر میوه درختانی را دارد که بذر آن در برگ ریزان پائیز آزادی کاشته شد و در سکوت سرد زمستان استبداد، با فدا شدن صدها جان شیفته، محافظت گشت تا در بهار آزادی، بر شاخه های نورسته آن، عدالت و برابری، شکفته شود و به بار نشیند. هر چند که سردمداران بعدی، که با وعده پاسداری از عدل و آزادی به قدرت رسیدند، خود کمر به سلاخی بی رحمانه عدل و آزادی بستند. به خود می گویم ای کاش سران اصلی حکومت ایران، آنانی که زندان شاه را دیده بودند و عمدتا، حدود یکسال قبل از انقلاب، با نوشتن ندامتنامه از زندان آزاد شدند نیز، این فیلم را می دیدند و به سرنوشت محتوم خود مکث می نمودند. دوست داشتم می فهمیدم که پس از دیدن این فیلم نسبت به سرنوشت خود چگونه می اندیشند.

این فیلم مرا به فضای سیاه سرکوب می برد و همزمان دریچه نور را در مقابل دیدگانم می گشاید و امید به رهائی را در دلم، زنده می کند…. مرا به گذشته های دور برد:

به خاطرم مانده است که پس از چند ماه که در بی خبری و سکوت سنگین، بیم مرگ و نیستی را داشتم، یک دانشجو را پیش من انداختند که از هند تازه به ایران بازگشته بود. ان زمان روی بدنم آثار شکنجه مشهود بود و نمی توانستم به روی پاهای خود بایستم. وضعیت جسمی ام، بیش از خودم، دوستانم را می آزرد. گویا برای ایجاد ترس او را پیش من آورده بودند تا با چشمانش جزای “سرپیچی از فرمان” را ببیند و عبرت گیرد. تا شاید به منویات ناپاک آنها تن در دهد. این دوست دانشجو زمانی که نامم را شنید، گفت که در هند اعلامیه ای دیده است که در آن از من و یکی از خواهرانم، فرشته اعظمی، نام برده شده و از شرایط بازجوئی و شکنجه های مان، نوشته اند. شنیدن این خبر حال مرا دگرگون کرد و چنان به من انرژی داد که گردش گرمای خون در درون رگ گردنم را حس کردم. سر و صورتم از شدت هیجان داغ شد. معجزه آسا بلند شدم و در “سلول” شروع به قدم زدن کردم. از این که صدای ما در آن سکوت مطلق مدفون نشده و طنینی داشته است، نیرو گرفتم. تصور می کردم اگر در آن لحظات با آن تن مجروح مرا به زیر شدیدترین شکنجه ها بیاندازند، قادرم بدون کوچکترین واکنشی، تحمل کنم. منظورم از بیان این خاطره و مرور گذشته، توجه دادن به حال و روز زندانیان سیاسی در جمهوری اسلامی نیز هست. می خواهم اهمیت انعکاس طنین فریاد آنها و دفاع از حقوقشان را بار دیگر گوشزد کنم. به میزانی که صدای آنها در بیرون قوی تر منعکس شود به همان میزان مقاومت زندانی سیاسی در برابر استبداد افزایش می یابد. این فیلم در واقع آئینه ای است که اگر در آن نیک بنگریم، هم سرنوشت غم انگیز حاکمان و هم سرگذشت غرور انگیز زندانیان سیاسی را، می توان در آن، به عیان دید.

از انقلاب ۵۷ سال ها گذشته است. خاطرات گذشته در ذهنم گم شده اند. با دیدن این فیلم برخی خاطرات فراموش شده لایه های زیرین حافظه ام، یادآورم شد:

پس از تاسیس حزب رستاخیز در پایان سال ۱۳۵۳، فضای سیاسی در بیرون و در زندان تنگ تر و بسته تر شد. در سال ۱۳۵۵ فشار و سرکوب به نقطه اوج خود رسید. امکانات زندان را محدود و محدودتر کردند و ساواک، زندان های سیاسی را بر اساس میزان محکومیت زندانیان، تفکیک نمود. زندان شماره یک قصر، هشت “بند” داشت. نقطه اتصال این هشت بند را “زیر هشت” می گفتند که هر ضلع آن به یک بند وصل بود و دفتر رئیس زندان نیز آنجا بود. محکومان ده سال به بالا تا ابد را در بندهای ۴ و ۵ و ۶ نگهداری می کردند. زندانبانان برای شکستن روحیه زندانیان سیاسی به انواع حیل متوسل می شدند. یکی از فشارها این بود که هر ساله چند نفر از زندانیانی که به نظرشان بی خطر بودند با گرفتن تعهد از آنها، به عنوان “نادم” به مناسبتی مرتبط با شاه مثل چهارم آبان و یا برای مصارف تبلیغاتی برون مرزی، نظیر روز جهانی حقوق بشر، آزادشان می کردند. برای آزاد کردن انها زندانیان را به محوطه حیات زندان، میفرستادند و رئیس و یا مقام بالاتری از مسئولان زندان، طی سخنانی نام زندانیان آزاد شده را اعلام می کردند. یک بار در بندهای مختص زندانیان زیر دادگاه، به شکلی روسای زندان به برنامه آزادی این تیپ زندانیان، حالت جشن داده بودند. چنین برنامه هائی را زندانیان سیاسی نمی پذیرفتند. در سال ۱۳۵۵ و با تشدید سرکوب ها، خبر رسید که می خواهند برنامه ای برای خرد کردن روحیه زندانیان سیاسی محکومیت بالا، برگزار کنند. حمله به این سنگر و فتح کردن آن توسط زندانبانان، معنایش درهم شکاندن مرکز مقاومت زندان بود. چون در این بندها بیشترین زندانیان با تجربه و فعال و مقاوم نگهداری می شدند. این موضوع زندانیان سیاسی را به شدت تحریک نمود و در نهایت تصمیم جمعی این شد که “به هر قیمت مقاومت باید کرد”. طرح های مختلفی پیشنهاد شد(۱). از سازماندهی حمله به مقامات زندان هنگام سخنرانی و بیرون انداختن شان از بند تا اعتراضات فردی. در نهایت قرار شد هر کس به ابتکار و تشخیص خود واکنش نشان دهد. آگاهانه کوشیدیم خبر مقاومت جمعی ما به گوش مقامات زندان برسد. صبح زود، پیش از شروع برنامه، تعدادی از زندانیان سیاسی را به “زیر هشت” فراخواندند. حدودا فکر می کنم ده تا دوازده نفر را صدا زدند. پیش از ورود به سلول های انفرادی به بهانه تفتیش بدنی اما برای تحقیر، ما را لخت می کردند. (۲) ما هم تن ندادیم. به همین خاطر به زور مشت و لگد ما را لخت کرده تا تفتیش بدنی کنند. به یادم مانده است که شورتم، در جریان لخت کردن، به دلیل مقاومتم، تکه تکه شد. دو روز بعد در سلول انفرادی، متوجه شدم که دور کمرم یک کش خالی وجود دارد. پس از برنامه انتقال ما به انفرادی، زندانبانان از زندانیان خواسته بودند به حیات زندان بروند. که در انجا هم مقاومت شد و فکر می کنم چهار یا پنج نفر دیگر را هم به انفرادی آوردند. -بیشتر از این تعداد نیز، انفرادی ها جا نداشت- آنها را هم همگی با سر و صورت زخمی روانه انفرادی کرده بودند. این مقاومت برنامه آنان را به هم زد. ما پس از چند روز به زندان عمومی باز گردانده شدیم. جالب است که بدانید که از میان تقریبا حدود ۱۵ نفری که به انفرادی منتقل شدند تنها دو نفر غیر چپ وجود داشت (۳). تقریبا بقیه افراد تا انجا که در خاطرم مانده، همگی چپ بودند: چنگیز احمدی، جوان آرام و دلیری بود که در جمهوری اسلامی اعدام شد، ستار کیانی، علی خاوری، محمد رضا شالگونی، نقی حمیدیان، بهرام براتی، قدرت کردی، من و چند نفر دیگر که نامشان فراموشم شده است از جمله این افرادند. چند روزی پس از این ماجرا، در فضای سنگین سرکوب که به خاطر تجمع سه نفری هم، ما را بازخواست می کردند. چند نفر از ما– ستار کیانی، توکل اسدیان که در جمهوری اسلامی در زیر شکنجه قهرمانانه جان سپرد، مسعود تدین و من- در محوطه حیاط زندان کنار دیوار زیر افتاب به ردیف نشسته و نسبت به چشم انداز و آینده خودمان در زندان بحث می کردیم. مسعود تدین در ارتباط با حزب توده زندانی شده بود و بقیه ما در چارچوب مشی مسلحانه دستگیر شده بودیم. در رابطه با چشم انداز و عاقبت زندانیان در زندان، ما سه نفر امکان بازگشت به جامعه و آزادی از زندان را ناممکن ارزیابی کردیم. به یادم مانده که ارزیابی من این بود که: ما را زنده نمی گذارند و یکروز در زندان همه زندانیان سیاسی را به گلوله می بندند.- البته این پیش بینی من در زندان شاه رخ نداد. به جای حکومت شاه اما، جمهوری اسلامی زندانیان را دسته جمعی قتل عام کرد و نشان داد که ظرفیت اش در آدم کشی بدون حد و مرز است- بقیه هم هیچ کدام چشم انداز رهایی از زندان نداشتند، اما مسعود گفت من فکر می کنم ” حداکثر تا حدود سه سال دیگر انقلاب خواهد شد و ما با افتخار آزاد می شویم”. چشمان هر سه نفر ما از این ارزیابی، گرد شد. خنده بر لبان مان نشست اما کسی اظهار نظری نکرد. چنان به نظرمان ارزیابی او پرت آمد که برای رد کردنش هم نیازی به سخن گفتن ندیدیم. زمانی که او رفت با خنده و تا حدی هم تمسخر خوش خیالی او را به مشی حزب توده ربط دادیم. می گفتیم ” خوب توده ای است دیگه، خوش خیال نشسته تا مردم آزادش کنند” جالب است بدانید که اگر در همان زمان بلند گوی زندان هر کدام از ما، از جمله مسعود را برای ملاقات هم صدا می زد، اولین حدس و گمانه این بود برای کنار هم نشستن و صحبت کردن با هم ما را خواسته اند که تنبیه کنند. ارزیابی مسعود در چنان فضائی بیان شد.

زمان گذشت. آن شرایط خفقان و سرکوب به تدریج تعدیل شد و صلیب سرخ هم، پایشان به زندان باز شد. صدای جنبش مردم در آستانه انقلاب به گوش ما نیز رسید. بالاخره در سوم آبان ماه ۱۳۵۷ ما را شبانه از زندان آزاد کردند. من در جریان انقلاب و اکنون که این فیلم را دیدم، صحبت و ارزیابی مسعود عزیز یادآورم شد. من با دیدگان خود دیدم که “چنان نماند” و امروز تردید ندارم که “چنین نیز هم نخواهد ماند”!

***********

* یکی از طرح ها برای مقابله با زندانبانان، توسط هدایت سلطانزاده مطرح شد. او سازماندهی حمله دو یا سه هسته چند نفری از زندانیان به رئیس زندان و بیرون انداخت او و همراهانش با مشت و لگد به بیرون از زندان را پیشنهاد نمود. در این طرح می بایست به شکل هماهنگ به رئیس زندان و همراهانشان حمله صورت می گرفت. از آنجا که در طرح پیشنهادی من نقش فعال و موثری به عهده داشتم، بدون اینکه طرح را قبول داشته باشم با آن موافقت کردم. پیش خود فکر کردم مخالفت با طرح ممکن است برداشت خوبی در ذهن ها ننشاند. اما این طرح در گفتگو با تعدادی از زندانیان، چپ روانه ارزیابی شد و رد شد. استدلال اصلی این بود که واکنش زندانبانان به اقدام سازمانیافته ما، تند خواهد بود و تنبیه عمومی زندان را بدنبال می آورد. و این زندانیانی که با این شکل تند مبارزه توافق ندارند را به رویاروئی با بقیه می کشاند و نتیجتا جبهه مقاومت زندان نهایتا تضعیف می شود .دلیل دیگری هم وجود داشت: عنوان می شد که این کار باعث می شود که همه زندانیان سیاسی درگیر ماجرائی شوند که در تصمیم گیری آن نقش نداشته اند. از زاویه بی توجهی به حق و حقوق دیگران با آن مخالفت شد.

** لخت کردن زندانیان به هنگام رفتن به سلول انفرادی از مقرراتی بود که در رابطه با زندانیان معتاد اجرا می شد. این مقررات برای جلوگیری از حمل مواد مخدر به سلول انفرادی انجام میگرفت و زندانیانی که به سلول انفرادی منتقل می شدند همه می بایست تفتیش بدنی شوند. اما زندانیان سیاسی را فقط زمانی که قصد آزار و تنبیه شان داشتند، لخت می کردند. زندانیان سیاسی نیز عموما مقاومت می کردند و لخت شدن کامل را نمی پذیرفتند.

*** این دو نفر، ابوالقاسم سرحدی زاده و کاظم موسوی بجنوردی بودند، که با “حزب ملل اسلامی” فعالیت داشتند. هر دو در زندان شاه انسانهای شریف و مقاومی بودند. بعد از انقلاب و در ابتدا مسئولیت هائی در حکومت داشتند. گویا اکنون سرحدی زاده مغضوب حکومت و به حاشیه رانده شده است.

——————————————————–
منبع: عصر نو
http://www.asre-nou.net

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.