یاور استوار: عارف جانِ شیفته‌ی آزادی و انقلاب مشروطیت

عارف بدون شک از چهره‌های ماندگار و جاودانیِ انقلاب مشروطیت است. انقلابی که همانند انقلابِ بهمن،  با آرمان رهاییِ میهن شکل گرفت و در راه تحقق آن جان‌های گرامیِ بسیارِی قربانی شد. اما، دریغ که فداکاری‌های مردم ایران همانند انقلاب بهمن در نیمه راه خفه شد. ….

یاور استوار

در میان انبوه رخدادها در ماهِ بهمن، مرگ دردناکِ عارفِ قزوینی در  بهمن ماه ۱۳۱۲ نیز هست.

عارف بدون شک از چهره‌های ماندگار و جاودانیِ انقلاب مشروطیت است. انقلابی که همانند انقلابِ بهمن،  با آرمان رهاییِ میهن شکل گرفت و در راه تحقق آن جان‌های گرامیِ بسیارِی قربانی شد. اما، دریغ که فداکاری‌های مردم ایران همانند انقلاب بهمن در نیمه راه خفه شد. در هم شکست و خاموش گشت، تا از پسِ گیر و دار حادثه ها سرانجام مهار آن با قیمومیت امپریالیسم جنایتکار انگلیس  بدستِ دیکتاتوری جاه طلب بنام   رضاخان میر پنج سپرده شود. بحث و گفتگوی مفصل و مشروح در رابطه با انقلاب مشروطیت از حوصله‌ی این نوشتار خارج است. اما، آنچه در این نوشتار و بدنبال باز گویی رخدادهای بهمن در تاریخ معاصر، تکیه می شود همانا بازبینی و بازگوییِ سال‌های آخر زندگیِ یکی از ارجمندترینِ یادگاران این انقلاب، یعنی عارف قزوینی است.

زنده یاد باستانیِ پاریزی در جایی می‌گوید:
من زندگیِ بسیاری کسان از جمله یعقوب لیث و امیرکبیررا نوشته ام. اما نمی خواهم در مورد عارف چیزی بنویسم. چرا که این آدم چیزِ دیگری است . زیرا که نقش و جایگاهش در انقلاب مشروطیت از همه والاتر و بالاتر است. اینکه نمی خواهم زندگی او را بنویسم از این است که می ترسم در تحقیقاتم به نقطه‌هایی منفی در زندگیِش برسم که ابهتش را  برایم کم کند و از چشم و دلم بیفتد!

« گفت آورد » بلند بالایی بود از استاد باستانیِ پاریزی. ( البته به معنی). اما آنچه استاد در پایان این «گفت آورد » می‌گوید، شوربختانه چیزی نیست جز دردِ بیدرمانِ داوریِ اخلاقی در زوایای زندگیِ شخصی.

دانش اجتماعیِ امروز، اما، حوزه‌ی رفتارهای فردی را بخود افراد وامی‌گذارد و در برخورد با زندگیِ چهره های اجتماعی، پیش و بیش از هر چیز، تمامیت ، تاثیر اجتماعی  و جایگاه علمی تاریخی آنان را مد نظر قرار می‌دهد.

شوربختانه داوری‌های ما در طی این سده ها همگی اخلاقی بوده است و با توجه به این واقعیت که خصوصیاتِ اخلاقی در حیطه‌ی  روبنای اجتماعی قرار می‌گیرند، در بیشتر موارد، بخصوص در جامعه‌ی مذهب زده‌ی ما، به دیدگاه‌های مذهبی برمی‌گردد. بزبانی دیگر داوری‌های اخلاقی از دریچه و منظر چگونگیِ نگرش مذهبی گوینده شکل و شمایل می‌پذیرد.

من بر این عقیده ام که عارف آیینه‌ی تمام نمای انقلاب مشروطیت بود. آیینه ای که وظیفه داشت تا مای ما را به رخ ما بکشاند و نشان دهد که چه بودیم وچه هستیم. وقتی از این نگرگاه به موضوع بنگریم در می‌یابیم که انقلاب جوانِ مشروطیت چیزی نبود جز تلاشی جانکاه، سخت و دردناک در راه تحقق آرمانهای ملیِ ملتی که اسیر مذهب، خرافه و دیکتاتوری شده و خودباوریش را در راه اثبات وجود اجتماعیِ خویش از دست داده بود. دست و پا زدنی ( برخلاف گذشته) هدفمند از پسِ هزاره ها!

بیاد داشته باشیم که ما پس از تلاش‌های بسیار، مقاومت‌های دور ودراز و فداکاری های تاریخی، در مقابلِ تهاجم سپاهِ اسلام، سرانجام جنگ اندیشه را با ظهور محمد غزالی، که تبلور اسلام جان سختِ تکفیری بود، باختیم. جنگ زمینی را چندین سده پیش از آن در نهاوند و جلولا و قادسیه واگذاشته ‌بودیم.

نظام بسته‌ی کاستی – طبقاتیِ ساسانی، اُس و اساس جامعه را از هم پاشیده و رمق مقاومت را از ما گرفته بود. سپاهِ اسلام هم خود باندازه‌ی کافی جرار و غارتگر بود! اما، بر خلافِ آنچه مشهوراست، ضربه‌ی کاری نه از  حمله‌ی عرب برما فرود آمد،  بلکه این ضربه حاصل تلفیق دین و دولتی بود که چند سده‌ی پیش از آن با ازدواج دختر رهبر آتشکده‌ی کاریان فارس و پسر حاکم استخر،  شکل گرفته و در ادامه به تشکیل حکومت ساسانی انجامید! ساسانیان در ادامه‌ی زمامداریِ خود، راه را  بر تحرک طبقاتی که همانا انکیزه شادابی و  پیشرفت اجتماعی است، بستند. مانی را پوست کندند، مزدک را از سر در زمین کاشتند، به دهان‌ها پوزبند زدند، شانه ها را سوراخ کردند و نام همه‌ی این‌ها را  عدالت اجتماعی گذاشته واز درون آن نمادی بنام« انوشیروان دادگر » نیز برساختند، تا به طنز «کچل را زلفعلی» نام نهاده باشند.

این بود که بهنگامِ حمله‌ی مسلمانان اگر چه از نظر سپاه و تجهیزات برتر بودیم، اما، دل و دماغ و توان مقابله را نداشتیم.

اگر به استناد تاریخ های نوشته شده بوسیله خود مسلمانان، به ارزیابیِ آن رخدادها بنشینیم، در می یابیم که سربازانِ « غازیِ » اسلام و جنداله ( الحق) آنچنان که راه و رسمِ آن هاست،  بهیچ وجه از کشتار، تجاوز و ویرانگری کوتاهی نکردند، اما، همانگونه که گفته شد، جنگ نهایی، چندین  سده پس از آن و در زمان امام محمد غزالی صورت گرفت و ما  (بقول استادِ فرزانه داریوش آشوری)  دراین « جنگ آسمانی » در هم شکستیم. تا قوسِ نزولیِ خودباوری هایمان در این سرزمین سوخته رنگ ببازد و با حاکم شدن سیستمِ اجتهاد و مرجعیت تقلید، اعتمادِ بنفس مان  به پایین ترین حد ممکن  برسد. از زمان صفویه، با روی کار آمدن مذهب شیعه که تلفیقی از شبکه‌ی  مخوف مغان دوره‌ی ساسانی و اندیشه‌های واپس مانده‌ی اسلامی بود، چرخه‌ی استقلال اندیشه در ما شکست و در نه توی تار عنکبوتیِ مخوف شبکه‌ی روحانیت از تفکر وخودباوری تهی گشته و از تحرک و پویش باز ایستادیم!.آنهم در دوره‌ای که جهانِ آن روزگار رنسانس و نوزایی را آغازیده بود!

انقلاب مشروطیت علیه این شکست و با هدف بازسازی‌ی خودباور‌ی‌ها یما ن شکل گرفت.

عارف، جانِ شیفته‌ی این انقلاب و آزادی بود. جان شیفته‌ای که ازهر نظر شباهت شگرفی با  خود انقلاب مشروطیت داشت. انقلابی  که چون چشمه‌ای از زمین جوشید، تلاش ورزید تا از میان خش و خاشاک، راه خویش را بگشاید تا بدشت میهن که وظیفه‌ی باروری و سرسبزیش را در خویش برسالت نشسته بود، برسد. اما نرسید! چرا؟

زیرا سنگلاخ و خاشاکِ فراروییده بر  سر راهِ این پویشِ ارجمند، اندک اندک به کوهپایه‌هایی غیر قابل عبور و بی‌گذرگاه تبدیل شدند تا این پویش و فرارویی را سد کنند. که کردند! شوربختانه، سرانجام، بن بستِ سکوت و سکون به انقلاب مشروطیت، تحمیل شد و آن را از درون پوسانید. چشمه راکد ماند و آب راکد بگنداب کشید!.

عارف ، نمای دورِ انقلاب مشروطیت  در سالهای پایانیِ عمر در تبعید رضاخانی، در روستای قلعه‌ی حسن‌خان در دره‌ی مرادبیگ همدان در میان فقر و فاقه بگونه‌ای دردناک درگذشت.

اشتباه نشود: نمی‌گویم که آنچه در انقلاب مشروطیت رخداد بتمامی حاصل کار عارف بود. بلکه بر این باورم که به زندگی‌ی هر یک از نامداران آن انقلابِ نیمه تمام را بنگرید، خود مجسمه و نماد آن رخداد خونین و بی‌سرانجام است. ملک المتکلمین را بنگرید و سرنوشت دردناکش را در باغ شاه. خیابانیی را و سرانجامش در قیام تبریز. ستار خان – سردار ملی –  را و پیامد و پاداشش در ماجرای باغ اتابک! و خود انقلاب مشروطیت  و پایان کارش را!

راستی چرا چنین شد؟
رضا خان که بکوشش  دولت انگلیس بقدرت رسید، برای اعمال قدرت خود بر جامعه تصمیم گرفت هر صدای آزادی خواهی را در نطفه خفه کند.

پشتوانه این رفتار ضد انسانی از دومنبع نسبتن متفاوت که در نهایت مورد وثوق و توافق صد در صد دولت انگلیس در پاسداشت منافع استعماری‌اش بود، سرچشمه می‌گرفت. نخست  این که دولتِ انگلیس، که پس از انقلاب اکتبر و چشم پوشی و الغای  کلیه‌ی امتیازات روسیه تزاری در ایران، توسط بلشویکها ، خود را صاحب اختیار و یکه تاز این عرصه می‌دانست، با تکیه بر دولت دست نشانده و تهدید و تطمیع احمد شاه قاجار،  در نظر داشت قرارداد ۱۹۱۹ که در واقع قرار داد فروش ایران بود، به مردم تحمیل کند. اما با مقاومت شدید روشنفکران و میهن پرستان بسدی سدید برخورد. دوم خشونت و دیکتاتوری ذاتیِ این فرد که از او موجودی ترسناک و زیاده خواه ساخته بود. کودتای اسفند ۱۲۹۹ بریاست سید ضیا و فرماندهیِ نظامی رضاخان، بروایتی پایان انقلاب مشروطیت بود.  چرا که پس از عزل سید ضیا و تشکیل کابینه‌ی سردار سپه، عملن تمامی‌ی قدرت و اختیارات کشور به دست شخص نخست وزیر  افتاد تا بتواند نقشه‌های اربابان را موبمو اجرا کند.

نامبرده که شخصی بسیار جاه طلب و سفاک بود، مدارج « ترقی» را از تابینی تا نخست وزیری  را بسرعت طی کرده و « لیاقت » خویش را در کلاس ِسِر اردشیر رپورتر – از پارسیان سرپرده‌ی هند که جد اندر جد در هندوستان بنوکری بریتانیا در آمده بودند – آیرون ساید – فرمانده‌ی نیروهای انگلیس در ایران – و نورمن – وزیر مختار دولت انگلیس در ایران – سپری کرده بود، شایسته ترین گزینه ، در تحقق آمال بریتانیا بشمار می‌رفت.

بی شک هیچ کس همانند رضاخان نمی توانست نقشه‌های استعماری انگلیس را در ایران جامهِ عمل بپوشاند.

این که رضاخان در مقطعی با شعار جمهوری وسقوط نظام سلطنتی مردم– واز جمله عارف را- فریفت بماند. اما سرانجام، مجلس دست نشانده چهارم با نایب رییسیِ « تدین » بفرمان انگلیس و با فشار رضاخان، نامبرده را بشاهی  منصوب کرد.

عارف که بهنگام شعار جمهوریت رضاخانی، و بی‌خبر از بند و بست های پشت پرده، صادقانه و بی‌ریا،  بطرفداری از  « جمهوری و جمهوریت »  برخاسته بود، با اجرای کنسرتی باشکوه  تنفر دیرینه‌اش را از نظام شاهنشاهی و خاندان قاجار  بدینگونه اعلام می کند:

خوشم که دست طبیعت نهاد در دربار
چراغ سلطنت شاه بر دریچه‌ی باد
همیشه مالک این ملک ملت است که داد
سند بدست فریدون، قباله دست قباد
کنون که می‌رسد از دور رایت جمهور
به زیر سایه‌ی آن؛  زندگی مبارکباد
تو نیز فاتحه‌ی سلطنت بخوان عارف
خداش با همه بدفطرتی بیامرزاد

و در رابطه با خاندان قاجار می‌گوید:

رحم ای خدای دادگر کردی نکردی!
ابقا به فرزند قجر کردی نکردی!
از این زمین شوره سنبل بر نروید
با تیشه قطع این شجر کردی نکردی!
با مجلسِ شورا ز عارف گو: جز این کار
فردا اگر کار دگر کردی نکردی!

اما این خوش بینیِ ساده دلانه دیری نمی‌پاید و همانگونه که گفته آمد، نقشه‌ی انگلیس ، رضاخان و مجلس فرمایشی، و در حالیکه بیشتر سران مشروطیت و روشنفکران ضد قرارداد در زندانی و یا تبعید شده اند عملی گشته و بجای « رایت جمهور » مورد علاقه عارف، رضاخان میر پنج با عنوان پر طمطراق رضا شاه پهلوی پادشاه ایران می شود.

کوهِ مجلسی که عارف و مردم بدان دلبسته بودند تا نظام شاهی را براندازد، بناگهان  موش زایید و سلطنت را از خاندانی به خاندانی دیگر تفویض کرد.

عارف اما سرخورده از این خیانت در تصنیفی سید محمد تدین، طراح لایحه‌ی سلطنت پهلوی، را چنین بزیر مهمیز می‌کشد:

به این سیاست،
آب رفته
به این سیاست،
آب رفته
کی شود بجوی باز؟
ز حربه « تدین»
خراب مملکت از بن
نشسته مجلس شورا
به ختم مرگ تمدن

چه زین بتر               ببام و در

……………

و در همین راستا شخص رضا شاه را چنین در هم می‌کوبد:

زقتل عام لرستان و فتح خوزستان
چو هند و نادر، اسباب افتخار نشد
زمام مملکت آنسان بدست « غیر » افتاد
که بی‌لجام چو او، کس زمامدار نشد
ز شاه سازی و دربار بازی، این ملت
مگر ندید دو صد بار، بار، بار نشد؟
مدار چشم توقع به آن که چشم طمع
بمال دارد، این مملکت مدار نشد!

پس از آن عارف آواره شد . چرا که دیکتاتورِ تازه بر مسندِ قدرت نشسته، هیچ منتقد و مخالفی را بر نمی‌تافت. از آن گذشته نه تنها عارف ، که هیچ بازمانده‌ِی و سر بجبانِ  جدیِ انقلاب مشروطیت نمی‌توانست از دسیسه‌های دیکتاتور در امان بماند. جانباختنِ شاعر آزاده، میرزاده‌ی عشقی و پیگردِ روزانه آزادی‌خواهان دیگر عارف را نیز به سوی آذربایجان سوق داد تا با بازماندگان انقلاب تبریز و قیام خیابانی خاطرات گذشته و یاد و خاطره‌ی جانباختگان مبارزات آزادیِ میهن، در محافل خصوصی هم شده، زنده نگهدارند.

تاریخ ، اما، شوربختانه چیز زیادی از این دوران از زندگیِ عارف را  بخاطر نسپرده است. با این همه هنوز سایه‌ی او ، سایه‌ی آوازه خوان آزادیِ میهن، آنقدر سنگین هست تا دیکتاتور را وادارد که اندیشه‌اش را مکدر کرده و بروایت « اورنگ » – که از دست نشاندگان دولت بریتانیا بود – باد خبر عارف را بگوش اعلیحضرت همایونی برساند.

عارف، از  آن  پس نتوانست در تهران آفتابی شود و پس از آوارگی‌ها و دربدری‌های فراوان در کردستان، لرستان و آذربایجان به قلعه‌ی حسن خان واقع در دره‌ی مراد بیگ همدان تبعید شد.

عارف در نامه‌ای که برای دوست موردِ اعتمادش حسن فروتن تبریزی ارسال می‌دارد، می‌نویسد: ……با اطلاعی که از وضع زندگ من دارید و می‌دانید که چند سال است در همدان زیر مراقبت هستم و چندان مراوده‌ای با کسی ندارم و …………

آری او سالهای پایان عمر را زیر «مراقبت» زیست . اداره تامینات همدان وظیفه داشت تا کلیه‌ی روابط و آمد و شدهای عارف را کنترل کرده و در صورت نیاز جلوگیری کند. بروایتی، همه‌ی کسانی که علاقمند دیدارش بودند می‌بایست اجازه دیدار عارف را از اداره‌ی تامینات همدان می‌گرفتند. در همین رابطه ، هنگامی که بانو قمرالملوک وزیری در کنسرتی که در همدان برگزار کرد، از عارف دعوت نمود و بر روی سن از اوتجلیل بعمل آورد، این حرکت از چشمِ  و گوش های مراقبان پنهان نماند و بلافاصله مورد بازخواست اداره‌ی  تامینات قرار گرفت. و تازه، این، تنها زیستن در چنین فضای خفقان آلود و نابهنجاری نبود که او را عذاب می‌داد.  بلکه هر از چندگاهی  روزی‌نامه‌ها و نشریات فرمایشی و نویسندگان مزدور که متاسفانه همیشه در کشور ما بمقدار فراوان یافت می‌شوند به جانِ درد کشیده و حساسش می‌انداختند تا بار اندوهِ  ناشی از شکست انقلاب، مرگ یاران و تبعیدش را سنگینتر کرده و به مرگ نزدیکترش کنند.

کسی که به قول ایرج میرزا:

رو تو شبی در تیاتر او که ببینی
هیچ شهی آنقدر سپاه ندارد
آن همه کز بهر او زنند کسان دست
آن همه مس زن خسوف ماه ندارد

و استاد حسین شهریار، سالها پس از مرگش شگفت زده سروده بود:

سِرِ تصنیفِ عارف مرحوم
هست بر من هنوز نا معلوم
شب که می‌گشت این ترانه بلند
صبح اطفال کوچه می‌خواندند
روز دیگر مگو که بی‌اغراق
منتشر بود در همه آفاق
می‌توان با نبودن بی‌سیم
معتقد شد  به «دستگاه نسیم»

اینک در تنهایی و عسرت، آخرین قطرها‌ی زندگی را بر صحیفه‌ی روزگار می‌چکاند. چرا که دیگر به این نتیجه‌ی نا امید کننده رسیده بود که:

به ملتی که ز تاریخ خویش بی‌خبر است
بجز حکایت محو و زوال نتوان گفت

عارف راز این سکوت نابجای قبرستانی را در بخشی از غزلی بنام « داستان وطن » که در تبعیدگاهش سروده است چنین شرح می‌دهد. توجه داشته باشیم که در این سروده، عارف، شخص رضاشاه را مد نظر دارد:

کسان که همتشان « امن» ساخت ایران را
بریده اند همان ناکسان « امان » وطن
چه خواهد از من آواره؟ آنکه با زر و زور:
گرفته در کف خود این زمان عنان وطن
بمن پیام پیاپی رسیده از همه سوی:
که بعد ازین ندهم شرح داستان وطن
« زبان بریده بکنج نشسته  صم البکم »
منی که در همه جا بوده ام زبان وطن

آری، خفقان دستگاه رضاشاهی که می‌خواست « قانون سیاه» بقول خودشان ضدِ مرامِ اشتراکی را به مردم حقنه کنند، به عارف، این فریادِ ماندگار و « زبانِ وطن »، « پیامِ پیاپی » ( بخوان فرمان ) می‌‌دادند که «داستانِ وطن را شرح ندهد» !

آن هم برای کسی که سروده بود:

آنان که در ره وطن از جان گذشته اند
ایران ز خونشان شده آباد زنده باد
نابود باد ظلمِ چو ضحاک ماردوش،
تا بود و هست کاوه‌ی حداد زنده باد

قلبِ عارف، نبض تپنده‌ی انقلاب مشروطیت، روز دوم بهمن ۱۳۱۲  در تبعید  رضا خانی از تپش باز ایستاد. در حالی که کولباری سنگین وتوانفرسا از اندوهِ جانکاهِ  مرگ یاران و دوستانش که همگی  در راه آزادی و رهایی میهن جان باخته بودند، بر دوش داشت!

تدارک سفر مرگ دید عارف وگفت:
در این سفر « کلنل » چشم انتظار من است

پس از مرگ عارف، نامه‌ای منسوب به او در نشریات فرمایشی پایتخت منتشر شد که ظاهرن عارف در تجلیل و خطاب به « اعلیحضرت  رضا شاه پهلوی »نوشته بود.

این نامه بلند بالا در میانِ روشنفکران و آزادیخواهان ایران، بهیچوجه جدی گرفته نشد. چرا که همه می‌دانستند این نامه کاملن ساختگی و جعلی است. اما، انگار عارف، پیش از مرگش، پاسخ این جعلنامه را داده بود! با هم شعر کوبنده و افشاگرانه‌ی « این رسمِ پهلوانی نیست » را که خطاب به دیکتاتور با بیانی پرخاشگر و بدرستی حق بحانب  سروده است، می‌خوانیم. سروده‌ای که با همه‌ی ایجاز و فشردگیش، باید بگونه‌ی سندی زنده در فصلِ پایانیِ  کتابِ انقلابِ مشروطیت ثبت کرد. عارف در این شعر که یاد آور کنسرت‌های باشکوهش بود بر سکوی خطابه قامت راست کرده و بر غصب اموال مردم، قلدری، عاجزکشی، راه زنی، نوکریِ اجنبی، زورگویی و جنایت  رضاخان تاخته است:

این رسم پهلوانی نیست

بعهد ما بجز از هیز و دزد و جانی نیست
بغیر ِ اصل زر و زور و خانخانی نیست
وطنپرست دهد جان خود براه وطن
به حرف یاوه و جان دادن زبانی نیست
بنام خود کنی املاک خلق، شرمت باد
که قلدری بود، این طرز پهلوانی نیست
ندیده غیر چپاول به پهلوانیِ تو
شدی تو راهزن – این رسم پهلوانی نیست
زمانه، هر دو سه روزیست با یکی – هشدار
« که » گفت با تو که این عز و جاه ، فانی نیست؟
صعود کرده‌ای اما بدست اجنبیان
که رتبت تو، به تایید آسمانی نیست
تو گفته‌ای که: « بود شوستر اجنبی، ز چه گفت:
مدیح وی؟../ مگر این گفته از فلانی نیست»؟..!
تو جاه و سود کلان برده‌ای ز اجنبیان
مرا نصیب بجز فقر و ناتوانی نیست
من از برای وطن، لب گشوده ام به سخن
ز بهر مال و منال و زر و اوانی نیست
کسی نگفت ترا، لیک گویدت عارف:
« در این زمانه چو تو زور گو و جانی نیست» !

***

صدایش در گوشم می پیچد، انگار از کوچه باغهای ابوعطا میگذرد و خاموش در خود زمزمه می‌کند: نه! « دل هوسِ سبزه و صحرا ندارد»  چرا که در دشت‌های پهن و بی‌انتها، « ازخون جوانانِ وطن لاله دمیده»! با خود می‌گوید: « گریه کن که گر…» سالمرگ « کلنل » فرا سیده است و می‌باید بجای  همه‌ی جانباختگانِ راه آزاد در اندوه او بگرید. از پسِ دهه ها او را خطاب قرار داده و فریاد می‌کنم:. سر برآور ! همه‌ِ خیابا ن ها پر از « حیدر و خیابانی » ست! انگار درختانِ بی‌سر، هوای تنجه زدن دارند! نخلستان‌های سوخته در اندیشه ی رویشی دوباره اند.  این تو بودی که بی مهابا سرودی:

ملت ار بداند ثمر آزادی را
برکند ز بن ریشه‌ی استبدادی را!
—————————–

در نوشتن این مقاله به آثار زیر نظر داشته ام : ۱ – چهار شاعر آزادی از سپانلو ۲ – سیمای احمد شاه قاجار از دکتر محمد جواد شیخ الاسلامی ۳ – آثار منتشر نشده‌ی عارف قزوینی از سید هادی حایری کرمانی « کورش»

—————————–

منبع: کانون نویسندگان ایران در تبعید
http://iwae.info

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.