شهناز نیکوروان: آری، همه کودکان بازنده اول وآخر جنگند

سالهاست از آن روزهای سیاه  می گذرد وهر بار با دیدن بچه ها در جنگ به قعر جهنم آن روزها سقوط می کنم و بی قراری امانم را می برد ….

——————————————–

صبح سحر با صدای موشکهای دوربرد عراق از خواب پریدم ،پریدن که چه عرض کنم مث جن زده ها گیج و منگ در حالی که دهنم مزه باروت وخاک می داد آنچنان پرت شدم که تا چند لحظه قادر به درک موقعیت وپیدا کردن خانواده ام نبودم . هرچه بود گیجی و صدای مهیب و پشت سر آن صدای بلندگوهای نماز آخرین جمعه ماه رمضان روز قدس بود که فریاد می زد: “راه قدس از کربلا می گذرد.” بعد از چند لحظه به خودم آمدم مادرم را دیدم که پریشان بر روی سر تک تک ما دست می کشد تا مطمئن شود ما همه نفس میکشیم پرسیدم مامان کجا را موشک زد گفت نمی دونم ولی خیلی نزدیکه احتمالا کوچه روبرویی بود.

در حالی که مادرم به دنبال تهیه چیزی برای خوردن ما بود، از اتاق بیرون رفتم. ما همگی در یک اتاق می خوابیدیم. مادرم خیالش راحت بود که اگر اتفاقی بیفته همه با هم هستیم . چه قیامتی!  اول از همه خانه ی خودمان بود که با ترکهای جورواجور سقف و دیوارها نشان از نزدیک بودن خطر می داد. سری به کوچه زدم. همه چیز عین یک تل خاک بود، خانه ای نبود مگر با درهای آهنی که کج وکوله که از هر طرف آویزان بود و سگهای گرسنه ای که سرگردان کوچه وخیابانها بودند. هوا هنوز کمی تاریک بود. بعد از چند دقیقه آرام چادرم را سر کردم و از خانه بیرون زدم خیابان پر بود از بوی مرگ. همه از فاجعه خبر داشتیم صدام دیشب اعلام کرده بود:” هشدار دهنده معذور است هر کس در نماز جمعه شرکت کند همراهی با آخوندهاست و بدانید موشکها فرستاده می شود.”

او وعده کرده بود و موشکهایش را فرستاده بود…. در میانه این  همه ویرانی، تشخیص کوچه ها ، حیاطها ، خانه ها و اتاقها مشکل بود. تا کیلومترها بذر مرگ پاشیده شده بود و نشانی از موجود زنده نبود برخلاف همیشه ما حتی قادر به یافتن یک زخمی هم نشدیم و طبق سنت همیشگی صدام باید منتظر حمله دوم می بودیم. همیشه بعد از هر حمله وقتی مردم هراسان و دستپاچه برای کمک جمع می شدند. حمله دوم فرق نمی کرد هوایی یا زمینی انجام می گرفت این دفعه هم به روال روزهای و شبهای گذشته این اتفاق افتاد و ما گیج وسرگردان  بودیم هم از موج موشکها وهم چون محله های دیگر را موشک باران کرده بود.

خلاصه آن روز به ویژه برای خانواده ی آقای کربلایی، کربلا بود. آنها مدت کمی بود که توسط دولت عراق به دلیل اصالت ایرانی شان اخراج شده بودند و به همین دلیل مردم آنها را رانده شده صدا می کردند. گرچه اصطلاح تلخ و گزنده ای بود ولی حقیقت داشت. پیرمرد و پیرزنی با بیش از یازده نفر پسر ودختر و نوه در نهایت فقر ونداری. دولت عراق همه ماحصل مادی زندگیشان را مصادره کرده بود. همیشه معتقدم که مرگ هم خیلی از وقتها برای فقرا واقعا فقیرانه است. بعد از خاک ها و ویرانی ها، خانه هایی بودند که هنوز می شد تشخیص داد خانه هستند. یکی از این خانه ها منزل کربلایی ها بود که گویی صدام برای خداحافظی تا رختخواب فقیرانه شان آنها را بدرقه کرده بود. در گرمای تابستان ۵ کودک دختر و پسر لخت  به ردیف با شکم های ورم کرده بر روی تشکهای ابری مندرسی انگار به خواب رفته بودند، انگار هرگز بیدار نبوده اند و هرگز صدای مهیب موشکها را نشنیده اند، شاید هم شنیده اند و خود را به خواب زده بودند.
صدای هق هق گریه ام با دیدن این صحنه هر لحظه بلندتر می شد. همه جیغ می زدند. چند نفر از مردها صدا زدند: “خواهرها بیایید این جا زنان زخمی زیاده کمک لازمه”.

به دومین خانه از کوچه اول رفتیم. زنی در حالی که بچه اش در آغوشش شیر می خورد، هر دو جان داده بودند. مادر زخمهای زیادی داشت و امداد قادر به هیچگونه کمکی نبود. هرگز فراموش نمی کنم وقتی جنازه را روی برانکار گذاشتند تن مادر و بچه هنوز گرم بود. دست مادر در حالی که از برانکارد بیرون افتاده بود صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش ناخودآگاه جلب توجه می کرد. با خودم فکر کردم حتما بچه موقع خواب با النگوهای مادرش بازی می کرده تا خوابش ببرد و حالا صدای آنها تخت روانشان را تا سردخانه همراهی میکرد. خاک زیاد و امکانات کم بود و نیروهای امداد بیشتر از مردم عادی بودند و اکثرا مانند خود من دوره خاصی ندیده بودیم. فقط فکر می کردیم آن چه در توان داریم باید انجام دهیم. کوچه ها باریک و طولانی بود و امکان استفاده از بیل مکانیکی وغیره نبود، همه چیز طاقت فرسا بود. گرما و نورسوزان خورشید جنوب که مستقیم تا اعماق وجود انسان را به آتش می کشید، حجاب و تشنگی اجباری ماه رمضان، همه همزمان، طاقت انسان را طاق می کرد. لحظه ای نبود که با شنیدن صدای شیون وگریه از پیدا شدن خانواده ای که در زیر آوار مدفون شده اند، باخبر نشویم….

سالهاست از آن روزهای سیاه  می گذرد وهر بار با دیدن بچه ها در جنگ به قعر جهنم آن روزها سقوط می کنم و بی قراری امانم را می برد…

از جنگ می گویی!
من با جنگ و در جنگ زیسته ام
من طعم باروت وخون را
طعم هراس وفرار را
نه یک لحظه یک روز که سالها
چون هوا بلعیده ام
کودک سوری همان کودک
خانه درب آبی پشت نانوایی است
کودک غرق در خون عراقی همان کودک
رانده شده عراقی ساکن کوی فلاح است
کودک یمنی بر پاشنه در لت وپار شده
همان نوه پنج ساله رحیم باغبان ته کوچه است
فراموش کردم بگویم
دختربچه اوکراینی چشم آبی سوخته در آتش بمب
دختر عشایر روستای چیچالی است
که هنگام برگشتن به ده با گله اش
در آتش خشم هواپیماهای مردان بزرگ سوخت
شرم گفتن از کودکان فلسطین
مرا به سکوت وا می دارد
به راستی چند بار در روز در خاورمیانه
کودکان بمب ها و…
را می شمارند
و من بارها
هنگام بازگشت به خانه
از خود پرسیدم بمب زودتر خواهد رسید یا من؟
و این پرسش من سالها ادامه داشت
سالها هیچ می توانی فکر کنی در چند سال
چند لحظه جا می گیرد؟
هنوز هم باشنیدن کلمه جنگ و اخبار جنگ
مزه دهنم مزه خون و باروت است
آری همه کودکان بازنده اول وآخر جنگند
این بازنده بودن همیشه خواهد ماند
چه بر روی دریا جنازه ات با امواج تا
ساحل امن حرکت کند
چه در اروپا وامریکا با حس شرم
خارجی نفس بکشی

————————————–
منبع:
http://www.kanoonm.com

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.