“مارز؛ اوج فقر، انتهای فراموشی” گزارشی تکان دهنده از کپرنشینی در جنوب کرمان/اینجا کودکان از فقر می میرند

کل دارایی شوهر خیری ١۵ راس گوسفند است و دو کپر. وضعیت تمام ساکنان ماه مانک مثل خانواده خیری است. پای گوشت و خیلی چیزهای ساده‌تر از گوشت به این روستا نمی‌رسد. تمام اهالی، با یارانه زندگی می‌کنند. چند راس دام نحیف و رو به موت، تمام سرمایه خانواده‌هاست. روستا آب لوله کشی ندارد و زن‌های روستا، برای شستن ظرف و لباس باید بروند کنار رودخانه پشت کوه ….

سلامت نیوز:
روستایی در ١٠۵ کیلومتری قلعه‌گنج که در گذشته نه چندان دور، سایه بر سر رودخانه‌ای داشت و همسایه مراتع سرسبزی بود و محصول درختان نخل روستا، سفره‌ای رنگین‌تر از چیدمان محقر نان خشک و کشک فراهم می‌کرد. امروز، نخل‌ها از بی‌آبی خشکیده و مرتع، جای خود را به تیغ و خار سپرده و دیوارهای صله بسته دره، گواه منصفی است بر اینکه رودی که دیگر زلال هم نیست، فقط آنقدر ورودی و خروجی دارد که به درد شستن کاسه‌ای و پیراهنی بخورد و آب شرب و شست و شوی ١۵٠ نفر آدم را تامین کند. ١۵٠ نفری که هویت‌شان هم سرگردان شده با سیاست‌های بی‌منطقی که از دهه ٨٠ به اسم «کپرزدایی» اجرا شد اما تنها ثمرش برای این آدم‌های فقرزده، بار سنگین اقساط ماهانه ١٠٠ هزار تومانی و ١۵٠ هزار تومانی غیر قابل پرداخت و سبز شدن سازه‌های آجری و سیمانی بدقواره ناتمام، کنار کپرهای فرسوده‌شان بود.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد نوشت: شنیده‌اند که «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم کنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساکتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود؛ «نداریم، فقیریم، کمک کنین، بدبختیم» …

خِیری کنار جاده ایستاده. با چند زن و دختر بچه. ظاهر همه شان مندرس است. لباس‌های کهنه، چادرهای رنگ باخته. شنیده‌اند که «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم کنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساکتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود.

«نداریم… فقیریم… کمک کنین… بدبختیم…»

خیری، دولتی‌ها را نگاه می‌کند. کنار صدیقه و سمیه ایستاده. صدیقه ١۵ ساله است. قد و جثه‌اش اندازه یک بچه ١٠ ساله است. سمیه ١٢ ساله است. قد و جثه‌اش اندازه یک بچه ٧ ساله است. خیری دستش را می‌گیرد سمت دره. «خانه‌ها» توی دره است. روی حاشیه مسطح پایین دامن کوه، ٧، ٨ کپر قوز کرده، مثل تاول، چسبیده به خاک خشک. کپرها، مثل صاحب‌هایش، مندرس. مجموع این کپرها، روستای «ماه مانَک» است؛ یکی از ده‌ها روستای فقر زده جنوب کرمان. خرده ریگ را زیر پایمان جا می‌گذاریم تا انتهای سراشیبی برسد به محوطه «خانه‌ها». کپرها، هر کدام، ۴، ۵ متر از هم فاصله دارد. هر کپر، یک خانه. خانه که، یک نیمکره از جنس تن نخل، آلونکی با ارتفاع یک و نیم تا دومتر و مساحت١٢متر که در هر طرفش بنشینی و بچرخی، تابستان باشد، هوای «داغ» می‌ریزد روی سرت و زمستان باشد، سوز سرد از روزنه‌های چوب و سَعَف (برگ‌های نخل) به هم بافته شده می‌خزد و دور تنت چنبره می‌زند… روی کاغذ چرک پوسیده‌ای که نقش شناسنامه را بازی می‌کند، تاریخ تولد خیری سال ١٣۵٣ است. خیری ٢ بچه دارد. بچه‌ها تا کلاس ششم توی مدرسه کپری روستا درس خواندند و شوهر خیری پول نداشت برای خوابگاه مدرسه شهر ۴٠٠ هزار تومان شهریه بدهد. بچه‌ها، ماندگار کپر و دره شدند. اینجا فقط همین است، کپر و خاک. کپر و فقر.

«اون خونه عروسمه.»

«عروس»، همسر دوم شوهر خیری است. ۴ سال قبل، شوهر خیری رفت روستای همسایه، زن گرفت. خیری، عروسی هم رفت. فردا که شد، شوهر با نوعروس آمدند توی کپر سه متر آن‌طرفتر. کل صورت خیری، کف دست جا می‌شود. از فاصله نزدیک، بوی لباس چرک و تن نشُسته می‌دهد. شال خاکستری نیم پاره را محکم‌تر دور سر و گردن می‌پیچد از سرمای باد.

«توی این کپر که هیچی نیست.»

کف کپر، خاک سفت با یک لا زیلوی سورمه‌ای فرش شده. کپر با لامپی که از وسط سقف آویزان شده، روشن می‌شود. در این روستا، تنها وسیله برقی، همین لامپ است. وسط زیلو را یک دایره بریده‌اند برای منقل. آتش منقل، حیران از بادِ سرد، از دورِ تنِ کتری دود گرفته زبانه می‌کشد. قابلمه کوچکی، کنار منقل است. «ناهارمان، عدسه. ما یا عدس می‌خوریم، یا سیب‌زمینی، یا آب داغو (آب مخلوط با روغن و پیاز داغ که با نان می‌خورند) .»گوشه کپر، چند دست رختخواب، نامرتب و بی‌سلیقه روی هم تلنبار شده. یک کیسه زباله سیاه، گوشه دیگر کپر است. اضافه چند تکه لباس از کیسه بیرون پریده. به دیوار کپر، عکس دو هنرپیشه زن هندی آویزان کرده‌اند، عکس‌های بریده شده از مجله. زن‌های توی عکس خوشگلند. موهایشان سیاه و شفاف است. سورمه کشیده‌اند و گوشواره به گوش دارند و گردنبند به گردن. زن‌های توی عکس، خوشبختند. زن‌ها لبخند زده‌اند. از آن لبمارز؛ اوج فقر، انتهای فراموشی
گزارشی تکان دهنده از کپرنشینی در جنوب کرمان/اینجا کودکان از فقر می میرند
۱۳۹۵/۱۰/۲۸ – ۱۳:۴۶ – کد خبر: ۲۰۳۸۱۹
گزارشی تکان دهنده از کپرنشینی در جنوب کرمان/اینجا کودکان از فقر می میرند

سلامت نیوز: روستایی در ١٠۵ کیلومتری قلعه‌گنج که در گذشته نه چندان دور، سایه بر سر رودخانه‌ای داشت و همسایه مراتع سرسبزی بود و محصول درختان نخل روستا، سفره‌ای رنگین‌تر از چیدمان محقر نان خشک و کشک فراهم می‌کرد. امروز، نخل‌ها از بی‌آبی خشکیده و مرتع، جای خود را به تیغ و خار سپرده و دیوارهای صله بسته دره، گواه منصفی است بر اینکه رودی که دیگر زلال هم نیست، فقط آنقدر ورودی و خروجی دارد که به درد شستن کاسه‌ای و پیراهنی بخورد و آب شرب و شست و شوی ١۵٠ نفر آدم را تامین کند. ١۵٠ نفری که هویت‌شان هم سرگردان شده با سیاست‌های بی‌منطقی که از دهه ٨٠ به اسم «کپرزدایی» اجرا شد اما تنها ثمرش برای این آدم‌های فقرزده، بار سنگین اقساط ماهانه ١٠٠ هزار تومانی و ١۵٠ هزار تومانی غیر قابل پرداخت و سبز شدن سازه‌های آجری و سیمانی بدقواره ناتمام، کنار کپرهای فرسوده‌شان بود.

به گزارش سلامت نیوز، روزنامه اعتماد نوشت: شنیده‌اند که «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم کنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساکتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود؛ «نداریم، فقیریم، کمک کنین، بدبختیم» …

خِیری کنار جاده ایستاده. با چند زن و دختر بچه. ظاهر همه شان مندرس است. لباس‌های کهنه، چادرهای رنگ باخته. شنیده‌اند که «دولتی‌ها» می‌آیند «مارز»، می‌آیند آخر دنیا را ببینند، آنها هم کنار جاده ایستاده‌اند منتظر دولتی‌ها. وقتی وانت‌ها ترمز می‌زنند روی شانه جاده، اول همه‌شان ساکتند. خنده‌های خفه و نگاه‌های دزدیده و شانه‌های خجالت زده، بعد از چند ثانیه، انگار همه‌شان به دگمه‌ای وصل شده‌اند و دهان همه‌شان همزمان باز می‌شود.

«نداریم… فقیریم… کمک کنین… بدبختیم…»

خیری، دولتی‌ها را نگاه می‌کند. کنار صدیقه و سمیه ایستاده. صدیقه ١۵ ساله است. قد و جثه‌اش اندازه یک بچه ١٠ ساله است. سمیه ١٢ ساله است. قد و جثه‌اش اندازه یک بچه ٧ ساله است. خیری دستش را می‌گیرد سمت دره. «خانه‌ها» توی دره است. روی حاشیه مسطح پایین دامن کوه، ٧، ٨ کپر قوز کرده، مثل تاول، چسبیده به خاک خشک. کپرها، مثل صاحب‌هایش، مندرس. مجموع این کپرها، روستای «ماه مانَک» است؛ یکی از ده‌ها روستای فقر زده جنوب کرمان. خرده ریگ را زیر پایمان جا می‌گذاریم تا انتهای سراشیبی برسد به محوطه «خانه‌ها». کپرها، هر کدام، ۴، ۵ متر از هم فاصله دارد. هر کپر، یک خانه. خانه که، یک نیمکره از جنس تن نخل، آلونکی با ارتفاع یک و نیم تا دومتر و مساحت١٢متر که در هر طرفش بنشینی و بچرخی، تابستان باشد، هوای «داغ» می‌ریزد روی سرت و زمستان باشد، سوز سرد از روزنه‌های چوب و سَعَف (برگ‌های نخل) به هم بافته شده می‌خزد و دور تنت چنبره می‌زند… روی کاغذ چرک پوسیده‌ای که نقش شناسنامه را بازی می‌کند، تاریخ تولد خیری سال ١٣۵٣ است. خیری ٢ بچه دارد. بچه‌ها تا کلاس ششم توی مدرسه کپری روستا درس خواندند و شوهر خیری پول نداشت برای خوابگاه مدرسه شهر ۴٠٠ هزار تومان شهریه بدهد. بچه‌ها، ماندگار کپر و دره شدند. اینجا فقط همین است، کپر و خاک. کپر و فقر.

«اون خونه عروسمه.»

«عروس»، همسر دوم شوهر خیری است. ۴ سال قبل، شوهر خیری رفت روستای همسایه، زن گرفت. خیری، عروسی هم رفت. فردا که شد، شوهر با نوعروس آمدند توی کپر سه متر آن‌طرفتر. کل صورت خیری، کف دست جا می‌شود. از فاصله نزدیک، بوی لباس چرک و تن نشُسته می‌دهد. شال خاکستری نیم پاره را محکم‌تر دور سر و گردن می‌پیچد از سرمای باد.

«توی این کپر که هیچی نیست.»

کف کپر، خاک سفت با یک لا زیلوی سورمه‌ای فرش شده. کپر با لامپی که از وسط سقف آویزان شده، روشن می‌شود. در این روستا، تنها وسیله برقی، همین لامپ است. وسط زیلو را یک دایره بریده‌اند برای منقل. آتش منقل، حیران از بادِ سرد، از دورِ تنِ کتری دود گرفته زبانه می‌کشد. قابلمه کوچکی، کنار منقل است. «ناهارمان، عدسه. ما یا عدس می‌خوریم، یا سیب‌زمینی، یا آب داغو (آب مخلوط با روغن و پیاز داغ که با نان می‌خورند) .»گوشه کپر، چند دست رختخواب، نامرتب و بی‌سلیقه روی هم تلنبار شده. یک کیسه زباله سیاه، گوشه دیگر کپر است. اضافه چند تکه لباس از کیسه بیرون پریده. به دیوار کپر، عکس دو هنرپیشه زن هندی آویزان کرده‌اند، عکس‌های بریده شده از مجله. زن‌های توی عکس خوشگلند. موهایشان سیاه و شفاف است. سورمه کشیده‌اند و گوشواره به گوش دارند و گردنبند به گردن. زن‌های توی عکس، خوشبختند. زن‌ها لبخند زده‌اند. از آن لبخندهایی که دندان‌های آدم، ردیف و سفید می‌افتد بیرون. تاج تمام دندان‌های خیری، از بیخ سیاه شده.

اینجا گوشت می‌خورین؟

- (می‌خندد) گوشت چیه؟

از داخل دره که بالا را نگاه کنی، جاده را نمی‌بینی. دره آفتاب نمی‌گیرد. داخل کپرها سرد است و بوی نا و خاک می‌دهد.

وسایل خودت کجاست؟

- وسایل چیه؟

بالاخره هر زنی برای خودش یه وسایلی داره. لباسات، کفش، روسری؟

- (می‌خندد) ما اینجا هیچی نداریم.

هیچی یعنی چی؟ شما مهمونی نمیرین؟ لباس نمی‌خرین؟ برای عید و سال نو؟

- (می‌خندد. این‌بار این خنده، خنده تمسخر است.) مهمونی یعنی چی؟ عید چیه؟ من که بدبختم، چه فرقی می‌کنه عید باشه یا یک روز دیگه؟

کل دارایی شوهر خیری ١۵ راس گوسفند است و دو کپر. وضعیت تمام ساکنان ماه مانک مثل خانواده خیری است. پای گوشت و خیلی چیزهای ساده‌تر از گوشت به این روستا نمی‌رسد. تمام اهالی، با یارانه زندگی می‌کنند. چند راس دام نحیف و رو به موت، تمام سرمایه خانواده‌هاست. روستا آب لوله کشی ندارد و زن‌های روستا، برای شستن ظرف و لباس باید بروند کنار رودخانه پشت کوه. از آب همان رودخانه هم ظرف‌های‌شان را پر می‌کنند برای خوردن و غذا پختن. روستا حمام ندارد و اهالی روستا، برای حمام می‌روند کنار همان رودخانه پشت کوه. روستا دستشویی ندارد و اهالی روستا برای قضای حاجت باید بروند… می‌روند پشت کوه، گوشه زمین را چال می‌کنند، زیر سقف آسمان ادرار و مدفوع می‌کنند بدون آنکه آبی برای شست و شو داشته باشند. اگر در طول روز، یا شب و دیر وقت، مریض بشوند و دردی بگیرند، هیچ کس باخبر نمی‌شود. مگر اینکه خودشان را تا بالای جاده بکشند تا اگر ماشینی رد شد، آنها را به نزدیک‌ترین خانه بهداشت روستایی برساند. نزدیک‌ترین خانه بهداشت، ٢۵ کیلومتر دورتر است. نزدیک‌ترین بیمارستان، ١۵٠ کیلومتر دورتر. «هر وقت یارانه بدن، ما هم میریم شهر. (شهر، یعنی قلعه‌گنج. خیری تا به حال دورتر از قلعه‌گنج نرفته.) وقتی میریم شهر، پیش همون یارو که یارانه مان میده، گاهی ماست می‌خریم. ماست تنها چیزیه که غیر از عدس و سیب‌زمینی می‌خوریم…»

سلامت نیوز: گزارشی تکان دهنده از کپرنشینی در جنوب کرمان/اینجا کودکان از فقر می میرندندهایی که دندان‌های آدم، ردیف و سفید می‌افتد بیرون. تاج تمام دندان‌های خیری، از بیخ سیاه شده.

اینجا گوشت می‌خورین؟

- (می‌خندد) گوشت چیه؟

از داخل دره که بالا را نگاه کنی، جاده را نمی‌بینی. دره آفتاب نمی‌گیرد. داخل کپرها سرد است و بوی نا و خاک می‌دهد.

وسایل خودت کجاست؟

- وسایل چیه؟

بالاخره هر زنی برای خودش یه وسایلی داره. لباسات، کفش، روسری؟

- (می‌خندد) ما اینجا هیچی نداریم.

هیچی یعنی چی؟ شما مهمونی نمیرین؟ لباس نمی‌خرین؟ برای عید و سال نو؟

- (می‌خندد. این‌بار این خنده، خنده تمسخر است.) مهمونی یعنی چی؟ عید چیه؟ من که بدبختم، چه فرقی می‌کنه عید باشه یا یک روز دیگه؟

کل دارایی شوهر خیری ١۵ راس گوسفند است و دو کپر. وضعیت تمام ساکنان ماه مانک مثل خانواده خیری است. پای گوشت و خیلی چیزهای ساده‌تر از گوشت به این روستا نمی‌رسد. تمام اهالی، با یارانه زندگی می‌کنند. چند راس دام نحیف و رو به موت، تمام سرمایه خانواده‌هاست. روستا آب لوله کشی ندارد و زن‌های روستا، برای شستن ظرف و لباس باید بروند کنار رودخانه پشت کوه. از آب همان رودخانه هم ظرف‌های‌شان را پر می‌کنند برای خوردن و غذا پختن. روستا حمام ندارد و اهالی روستا، برای حمام می‌روند کنار همان رودخانه پشت کوه. روستا دستشویی ندارد و اهالی روستا برای قضای حاجت باید بروند… می‌روند پشت کوه، گوشه زمین را چال می‌کنند، زیر سقف آسمان ادرار و مدفوع می‌کنند بدون آنکه آبی برای شست و شو داشته باشند. اگر در طول روز، یا شب و دیر وقت، مریض بشوند و دردی بگیرند، هیچ کس باخبر نمی‌شود. مگر اینکه خودشان را تا بالای جاده بکشند تا اگر ماشینی رد شد، آنها را به نزدیک‌ترین خانه بهداشت روستایی برساند. نزدیک‌ترین خانه بهداشت، ٢۵ کیلومتر دورتر است. نزدیک‌ترین بیمارستان، ١۵٠ کیلومتر دورتر. «هر وقت یارانه بدن، ما هم میریم شهر. (شهر، یعنی قلعه‌گنج. خیری تا به حال دورتر از قلعه‌گنج نرفته.) وقتی میریم شهر، پیش همون یارو که یارانه مان میده، گاهی ماست می‌خریم. ماست تنها چیزیه که غیر از عدس و سیب‌زمینی می‌خوریم…»

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.