به دنبال مافیای خرید و فروش کودکان

مرکزِ این خرید و فروش‌ها نیز مناطقی است که افراد آسیب‌دیده اجتماعی در آنجا ساکن هستند: منطقه شوش، محله هرندی و دره‌ای در شمال‌غرب شهر تهران به نام فرحزاد. برای بررسی این موضوع عازم دره فرحزاد می‌شویم تا بتوانیم اطلاعات مستندی دراین‌باره به‌دست آوریم. ….

ایسنا:
«همین زمستان یک مرد خیلی پول‌دار اینجا آمد و دنبال دخترش می‌گشت. می‌گفت دخترِ معتادم از خانه فرار کرده. بنز داشت و می‌گفت قبلا رد دخترم را گرفتیم که اینجا می‌آمد و جنس مصرف می‌کرد. همین‌جا آتش روشن کردیم و هر کسی می‌آمد عکس را نشان می‌دادیم. سرآخر یک نفر گفت من می‌شناسمش و توی فلان پاتوق است و قرار شد به بهانه‌ای دختر را اینجا بیاورد و شیرینی خودش را هم بگیرد. واقعا هم دختر را آورد و پدر و دختر یک‌ ساعت در بغل هم گریه می‌کردند.»

به گزارش ایسنا، دوهفته‌نامه روبه‌رو در شماره سیزدهم خود که امروز (شنبه) منتشر شده است، پرونده‌ای با عنوان «لیزینگ جنین» درباره خرید و فروش کودکان داشته و در مطلبی با نام امپراتوری بیچارگان در فرحزاد نوشت: «اخبار فروش کودکان مدتی است که سر از رسانه‌های ایران درآورده است و هر از چند گاهی گزارش‌هایی در این‌ زمینه منتشر می‌شود. مرکزِ این خرید و فروش‌ها نیز مناطقی است که افراد آسیب‌دیده اجتماعی در آنجا ساکن هستند: منطقه شوش، محله هرندی و دره‌ای در شمال‌غرب شهر تهران به نام فرحزاد. برای بررسی این موضوع عازم دره فرحزاد می‌شویم تا بتوانیم اطلاعات مستندی دراین‌باره به‌دست آوریم.

در سمت راست این دره که به‌ واسطه عبور رودخانه فرحزاد از وسط آن، یکی از مناطق سرسبز و خوش‌آب‌وهوای تهران به‌ شمار می‌آید، بزرگراه یادگار امام قرار دارد و جاده‌ای به نام آبشار دو سمت این دره را به هم وصل می‌کند. اگر چه دو طرف این خیابان را باغ‌رستوران، سفرخانه و کافه‌ها قرق کرده‌اند اما هر چه از جاده آبشار فاصله می‌گیریم، بخش‌های طبیعی و دست‌نخورده این دره بیشتر نمایان می‌شوند. خیابانِ دوطرفه آبشار شلوغ است و دادزن‌ها از هر شیوه‌ای استفاده می‌کنند تا سرنشین‌های اکثرا جوان خودروها را به رستوان و کافه خود بکشانند.

در سمت شرقی این جاده و با راهنمایی یک پارکبان، از جاده اصلی خارج می‌شوم تا به محل اصلی معتادان ساکن در این دره برسیم. جاده‌ای خاکی و تاریک به طول تقریبی ۲۰۰ متر را باید طی کنی تا به اولین خانه‌ها برسی. در بدو ورود، سگی آرام و بی‌سروصدا در حال حرکت است. کمی جلوتر نوری از پایین به سمت ما نشانه می‌رود که با دنبال‌ کردن آن، توده‌ای از انسان‌ها دور شعله‌های آتش و فردی ایستاده با چراغ‌قوه‌ای در دست دیده ‌می‌شود؛ تصویری که بیشتر به صحنه‌ای از فیلم می‌ماند تا واقعیت. بی ‌هیچ حرفی مسیر را ادامه می‌دهم و نور چراغ دوباره به سمت ما می‌آید و دیگر تکرار نمی‌شود. مسیر را ادامه می‌دهیم و توده انسان‌ها که در گروه‌های هفت، هشت  نفره دور آتش نشسته‌اند، نیز ادامه پیدا می‌کند. در فاصله بین حلقه‌های جمع‌ شده به دور آتش برخی دراز کشیده‌اند تا کمتر اثری از زمین دیده ‌شود. تشخیص زنان از مردان کمی سخت است اما چند روسری رنگی در این حلقه‌ها حکایت از حضور زنان نیز دارد. پیرمردی با پلاستیکی در دست از خانه‌ای مشرف به دره خارج می‌شود و از کنار ما می‌گذرد. ما هم پشت سر او مسیر را برمی‌گردیم. این بار دیگر خبر از نور چراغ‌قوه نیست.

محل اتصال این جاده خاکی با خیابان آبشار، زنجیری بر روی دو میله قرار دارد که راه ورود را بسته است اما از یک سمت آن امکان تردد موتور سیکلت وجود دارد. روبه‌روی این جاده خاکی، یک انشعاب از جاده اصلی وجود دارد که خیس و تمیز است و جوانی زیر تابلوی یک باغ‌رستوران و در کنار یک صندلی ایستاده است. «جمال» سال ۸۸ از هرات به ایران آمده است‌ و پس از چند سال زندگی در زاهدان و مقنی‌گری در اراک، برای کار بهتر به تهران می‌آید. او که از ۹ صبح تا اواخر شب، ورودی باغ را می‌شوید و ماهی یک میلیون و ۱۰۰هزار تومان حقوق می‌گیرد، با ساکنان دره فرحزاد آشناست و سرگذشت بسیاری از آنها را می‌داند.

جمال همین‌طور که به سوال‌های ما پاسخ کوتاه می‌دهد، می‌گوید: «از همان اول و شروع سؤالات‌تان فهمیدم که برای چه به اینجا آمدید. چند روز پیش هم یک خانم و آقا همین سؤال‌ها را از من پرسیدند. لب‌های‌شان خشک شده ‌بود و دو، ‌سه روزی نخوابیده‌ بودند. همه‌ جا را به‌ دنبال بچه یک‌ساله‌شان گشتند تا به اینجا رسیدند. هر کسی از دره می‌آمد را نگه‌ می‌داشتم و با وعده شیرینی، عکس بچه را به آنها نشان می‌دادم ولی پیدا نشد. همه می‌گفتند دیگر کسی اینجا بچه نمی‌آورد چون پاتوق‌دارها آوردن بچه را قدغن کردند. شما هم مطمئن باشید اینجا بچه‌ای پیدا نمی‌کنید ولی باز هم اگر می‌خواهید مطمئن شوید صبر کنید تا کسی از پاتوق بیاید.»

ساعت از ۱۰ شب گذشته است و جمال که حالا صمیمی‌تر شده ‌است، خاطرات هم‌نشینی‌اش با معتادان را تعریف می‌کند. از خانواده‌هایی که برای پیداکردن عزیزانشان به اینجا آمدند و از کمک‌های خود به آنها می‌گوید: «همین زمستان یک مرد خیلی پول‌دار اینجا آمد و دنبال دخترش می‌گشت. می‌گفت دخترِ معتادم از خانه فرار کرده. بنز داشت و می‌گفت قبلا رد دخترم را گرفتیم که اینجا می‌آمد و جنس مصرف می‌کرد. همین‌جا آتش روشن کردیم و هر کسی می‌آمد عکس را نشان می‌دادیم. سرآخر یک نفر گفت من می‌شناسمش و توی فلان پاتوق است و قرار شد به بهانه‌ای دختر را اینجا بیاورد و شیرینی خودش را هم بگیرد. واقعا هم دختر را آورد و پدر و دختر یک‌ ساعت در بغل هم گریه می‌کردند.»

همزمان که جمال مشغول تعریف خاطرات است، موتورسیکلتی با دو سرنشین جوان از جاده اصلی به سمت جاده خاکی می‌روند و پس از طی حدود ۲۰ متر می‌ایستد. نور چراغ‌قوه روی آنها قرار می‌گیرد و فردی که در مسیر شیب‌دار پاتوق نشسته بود، به سمت آنها می‌آید و پس از رد و بدل شدن چند جمله، با دست مسیر را به آنها نشان می‌دهد. موتور کمی جلوتر می‌رود و فرد دیگری از پاتوق به سمت آنها می‌آید. از جمال که همچنان فکر می‌کند ما به دنبال کودکی گمشده می‌گردیم، درباره فروش کودکان و این که آیا زن‌های ساکن دره فرحزاد بچه‌دار هم می‌شوند، می‌پرسم: «قبلا زنان حامله اینجا می‌دیدم ولی یک سالی است که دیگر دیده نمی‌شوند. فکر کنم بچه‌هایشان را می‌فروختند یا شاید هم جایی ول می‌کردند. مدت زیادی است که اینجا بچه یا زن حامله نمی‌بینم.»

ما اکنون در ابتدای جاده ورودی به دره نشسته‌ایم و پایین دره و حلقه‌های تشکیل‌شده از زن و مردها به دور آتش دیده می‌شوند. جوانی از پایین فریاد می‌زند که اینجا چه می‌خواهید، چرا مزاحم می‌شوید و همزمان که به سمت ما می‌آید از روی زمین دو سنگ بزرگ برمی‌دارد. جمال نزدیک می‌آید و با زبان افغانی با او حرف می‌زند و همزمان ما دو نفر را به سمت صندلی خودش در ورودی باغ راهنمایی می‌کند. با اشاره جمال به سمت آنها برمی‌گردیم. «محمد افغان» نام جوانی است که به گفته خودش، چوب‌دار یا نگهبان پاتق است و هر فرد مشکوکی را ببیند به پاتوق‌دارها اطلاع می‌دهد. مشتریان جنس را هم پیش ساقی‌ها می‌برد و در ازای کارش مزدی هم دریافت می‌کند.

محمد می‌گوید پاتوق‌دارها ورود هر بچه‌ای را قدغن کردند و اینجا کسی بچه ندارد. جمال به او توضیح می‌دهد: «یکی از این دو نفر زاهدانی است و خواهرزاده‌اش در تهران گم شده. این‌ها را کمک کن و شیرینی خوبی هم خواهند داد.»

نگهبان پاتوق باز هم توضیحات قبل را تکرار می‌کند و سر آخر پیشنهاد می‌کند که یک نفرمان با او پایین برویم. از جاده خاکی که پایین می‌رویم بوی انواع مواد به مشام می‌رسد و هر کس به کار خود مشغول است. اگر چه چندین چادر مسافرتی و آلونک‌هایی با انواع پارچه بین درختان دیده‌ می‌شود اما جمعیت زیادی روی کارتن نشسته یا دراز کشیده‌اند. در ورود فردی ما را تفتیش می‌کند و قبل از این که حرفی بزند محمد شروع به توضیح‌ دادن می‌کند. طرف مقابل ما یکی از مسئولان دره فرحزاد است و آن‌ طور که خودش می‌گوید هم انواع جنس می‌فروشد و هم این دره را مدیریت می‌کند: « من اینجا همه را می‌شناسم. می‌دانم چرا اینجا آمدند و چه جنسی می‌کشند و کجاها می‌روند. کسی اینجا کار خرید و فروش بچه انجام نمی‌دهد و کسی هم بچه‌ای اینجا نیاورده است ولی سمت چمران «پاتوق آنجلس» امکان دارد بچه پیدا کنی.»

در مسیر برگشت از دره فرحزاد، جوانی با موهای فرفری و یک گونی بر روی دوش، گوشی موبایلی را به ما نشان می‌دهد و می‌گوید: «۵۰ هزار تومان می‌فروشم.» «حسین» کرمانشاهی است و سال‌هاست که در تهران زندگی می‌کند و ساکن دره فرحزاد است. او هم اطلاعات عجیبی از زندگی در این دره و ساکنانش به ما می‌دهد اما درباره خرید و فروش کودکان می‌گوید: «این عجیب‌ترین سؤالی است که تاکنون شنیده‌ام.»

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.