ناصر: در مراسم یادبود پروین صدیقی در شهر وین

آخر چگونه میشود که چنین شعله های نور، افراشته  و غیور در این تند باد روزگار همه یکباره خاموش میشوند. ….

اما چگونه شد که چنین نابهنگام و شتابان مرا به دیار بی بازگشت روانه می نمائی؟ مگر نمیدانی که من به انسانها عشق می ورزم و تن و جانم با هزاران رشته، با هزاران مهر به آنان پیوند خورده است؟ مرا از آنان دور مساز که امروز برای آخرین وداع زود است . بگذار تا شاید بتوانم به برخی از آرزوهای دیرینه ام دست یابم. من سالهاست از دیارم، لانه و آشیانه ام و زادگاهم بدور افتاده ام.  هنوز افکاری  در سر دارم، هنوز بدنبال گم شده ام میگردم. بالهای شکسته ام را میخواهم ترمیم کنم، پر باز کنم و به پرواز درآیم. به من مهلت ده تا بتوانم در زاد و بومم کردستان، بدون واهمه و حول و هراس، بدون وحشت از گزمه های خلفای اسلامی  با زبان  مادری ام اشعار عشق و محبت را فریاد کنم.

……………………………..

ما امروز درا ینجا گرد هم آمده ایم تا با رفیقی و یاری پر از احساس، مملو از محبت، برای آخرین بار وداع کنیم  و خاطره اش را گرامی داریم.

رفیق پروین صدیقی که او را سپیده صدایش میکردیم؛ در ۵۷ مین سال زندگیش پس از چند سال درد و رنج حاصل از بیماری سرطان با قلبی مملو از آرزوهائی که در راه مانده بودند, بخواب ابدی فرو رفت و ما را در غم و اندوهی جان گداز بجای گذاشت. او در نیمه شب چهار شنبه ١٢ اکتبر در نبردی نابرابر میان مرگ که آمده بود تا جانش را برباید و زندگی که تنها لبخندهای امید، یاورش بودند، اما  شکسته در خویش به انتهای توانش رسیده بود، از میان ما رفت.  او در واپسین روزها که هنوز  نفس های گرم زندگی را بهمراه داشت  به گفتگوئی با سرنوشتش پرداخت:

که ای سرنوشت میدانم  زندگی بی انتها نیست و از همان آغاز وجودش در گذرگاه مرگ قدم بر میدارد. اما چگونه شد که چنین نابهنگام و شتابان مرا به دیار بی بازگشت روانه می نمائی؟ مگر نمیدانی که من به انسانها عشق می ورزم و تن و جانم با هزاران رشته، با هزاران مهر به آنان پیوند خورده است؟ مرا از آنان دور مساز که امروز برای آخرین وداع زود است . بگذار تا شاید بتوانم به برخی از آرزوهای دیرینه ام دست یابم. من سالهاست از دیارم، لانه و آشیانه ام و زادگاهم بدور افتاده ام.  هنوز افکاری  در سر دارم، هنوز بدنبال گم شده ام میگردم. بالهای شکسته ام را میخواهم ترمیم کنم، پر باز کنم و به پرواز درآیم. به من مهلت ده تا بتوانم در زاد و بومم کردستان، بدون واهمه و حول و هراس، بدون وحشت از گزمه های خلفای اسلامی  با زبان  مادری ام اشعار عشق و محبت را فریاد کنم. بگذار به تن آرم آن البسه رنگین را تا همراه با رفقایم، خواهرانم، برادرانم دست در دست، شانه به شانه، بر پا کنیم جشن آزادی وطنم را. آری امروز آواره ام، آواره از دیار خود و تبعید گشته ام .اما پس از این سالهای متمادی تبعید هنوز به یاد دارم بهار کردستان را که هر سال قبل از فرا رسیدن آن، ماه ها به انتظارش می نشستم تا گلهای یاس و ارغوان را در بر گیرم و بر گونه ی شان بوسه زنم.

سرنوشت  بمن مهلت ده! تو به از همه ی دیگران میدانی که من هنوز صبحگاه آزادی را ندیده ام و چه  گران برایش پرداخته ام . هنوز چند ماهی از زندگی با همسر مهربانم، این نازنین انسانم نگذشته بود که دژخیما ن جمهوری اسلامی، این پاسداران سیه روز او را از دامنم ربودند و به قعر سیاهچالها افکندند و پس از ماه ها  شکنجه، از آن جهت که نتوانستند او را وادار به بازگشت از باورهای دیرینه اش نمایند، به جوخه ی اعدامش سپردند.

یادش گرامی باد.

ای سرنوشت من گناهم را نمیدانم،  من آن را نمیشناسم . برایم آن را بازگو تا با آن آشنا شوم و بدانم علت این چنین خشونتی با من، در کجا نهفته است. در جستجوی آزادی بودن و برای آزادزیستن، دل گشودن را گناهی نیست. تو خود بخوبی میدانی که همچون من  بیشمارند انسانهائی که  یک چنین بی عدالتی در جهان را که محصول نظامی خشونت گر و استثماریست نمی پذیرند.  لعنت بر تو، من ترا نفرین میکنم، نفرین ابدی.

بیاد داری  که چگونه دخترم آزاده را که بیست روزی بیش نداشت و تنها نفسهای گرم مادرش و آغوش پر از محبت او را میشناخت و به آنها نیازی مبرم داشت، از من جدا کردند و قلب سوخته ام  را دگر بار به آتش کشیدند؟ کودکی که حاصل عشقی ناتمام و تنها یادگار دورانی کوتاه، اما پر از وفاداری، ایثار، و دلباختگی بود. و هم او بود که شاید میتوانست مرحمی باشد  بر این زخم های عمیقی که جان و دلم را به آتش کشیده بودند.

تو خوب میدانی  پس از آنکه نیمی از تحصیلاتم را در دانشگاه، در دانشکده پزشکی تبریز به اتمام رسانیده بودم، این تاریک اندیشان، این سیه دلان، مرا از دانشگاه  اخراج و به جرم آزادیخواهی و همکاری با سازمانهای انقلابی بزندانم افکندند. تو گوئی میتوان جامعه را با بستن دانشگاه ها و ازدیاد هر چه بیشتر زندانها متحول نمود. توگوئی پویایی و شکوفائی جامعه در دست یازیدن به پیشرفته ترین ابزارهای شکنجه میسر میشود. سه سال بدون هیچگونه چشم اندازی درسخت ترین شرایط در زندان بسر بردم. بارها مورد شکنجه، اذیت و آزار و توهین قرار گرفتم. هنوز چهره ی بسیاری از مهربانترین انسا نها، آخرین نگاهها، کیمیا و لبخندش، که روی باخت پیش از انکه شکفته شود، به همراه من اند. آنچه که در این۳ سال بر من گذشت و آنچه که من خود شاهد آن بودم مقوله ای است که می باید در فرصت دیگری به آن پرداخت. همین اندازه اما باید بیان داشت که سبعیت و درنده خویی این قوم، این جماعت, مرزی نمیشناسد. مرا همچون گل خشکیده ای ساختند که دیگر از من  طراوتی برنتابد، محزون و ناامید، از راه افتاده و رنجور، عزلت پیشه کنم و بگوشه یی پناه برم.

پس از انکه پدرم  توانست توسط هرآنچه که در سالهای طولانی زندگی اش  اندوخته بود مرا همچون شیئی بیجان از جمهوری اسلامی  خریداری کند و به فضای آزاد راه یافتم، در اولین دیدار با دخترکم آزاده که سه ساله شده بود، پس از آنکه مدتی بمن خیره شد گفت: “تو دایه  من نیستی!” و با اشاره به مادر بزرگش ادامه داد که آری، “اون دایه منه!” او بخوبی از دست دادن مجدد مادرش را احساس میکرد و با چشمانی پر از وحشت و نا باوری از من میخواست تا راحتش بگذارم . ماهها بطول انجامید تا توانستم اعتمادش را بدست آورم که دخترکم ، عزیزکم،  مرا ببخش که ترا تنها رها کردم . دستی که مرا از تو جدا نمود و پدرت را از تو گرفت ، دستی است که تا مُرفق بخون هزاران پدران و مادرانی دیگرآغشته است.

پس از رهائی از زندان ماه ها در کنج خانه ی پدرى ام  با افکاری متشنج و در هم ریخته و جسمی رنجور و ناتوان مدتها قادر به انجام هیچ عملی نبودم . این همه جنایت، پستی و رذالت را نمیشود به این آسانی به باد فراموشی سپرد.

نه رفیقی، نه یاری و یاوری که نزدش بنشینم ، دل باز کنم، اشک فرو ریزم،  ناله کنم، فریاد بر آورم. که چه  با من

چرا این چنین بی رحمانه و خشونت بار! چرا قصه ی زندگی من می باید این چنین غم انگیز و درد آور نوشته  شود. این چنین دردی را نمیشود درمان نمود، این درد حاصل زخمی عمیق و سوزان است که مرحمی را نمیشناسد. اندوه حاصل  از دست دادن معشوق را تنها عاشق احساس میکند. این درد را میتوان  گریست، تا به انبوهی از قطرات اشک تبدیل شود و جانت را رها سازد.

اندوه من، اندوه نو گیاهی است که دوران  تازه نهالی  را با مقاومت ، از خود گذشتگی ، خرد و اندیشه ورزی  سپری کرد و به درختی تنومند و کهنسال  تبدیل گشت و میرفت تا از این صحرای خشک و بی جان  که حاصلی جز نیستی و تباهی  را بهمراه نداشت  جنگلی پر از توانائی و شادابی زندگی آفریند. آری میرفت تا محبت را جایگزین خشونت و عدالت را برپای دارد که مورد حمله ی اهریمنی مهیب و خونخواری قرار گرفت. شیره درونش را مکیدند شاخه هایش را به آتش کشیدند و برگهایش  در این آتش قرون وسطایی جان باختند.

من این برگها را میشناسم. همه آنان آشنای من اند. یاد شان همیشه در خاطرم شکفته است. این کاروان عشق و انسان نیت، روشنایی و امید، یاران من اند. یاد آنان همیشه درجان من نهفته است . همیشه بخود میگویم : چگونه میشود که این برگهای رنگین و پرنشاط پژمرده میشوند. این اندوه، اندوهی ست ماندگار که با خودم به خاک سپرده خواهد شد.

آری عزیزانم، راه من بپایان رسیده است، اما راه شما در پیش است. میدانم که امروز نیز  پایانی را در خود نهفته  دارد. اما فردا در همین امروز در راه است . فردایی که میدرخشد و بیدار میکند، میزداید و هموار میکند، ابرهای سیاه‌ آسمان این ظلمت پرستان قرون وستایی  را که حایل خورشیدند، بکناری خواهد زد و جان هزاران هزار غم زده را مملو از نشاط خواهد کرد. فردائی که با خروش و یورش  هزاران هزار انسان لب بجان آمده سر برآورد،  ظلم و ستم را  پایانی بخشد  و دنیای نوینی را  بر پای دارد. آنجا که ما همه بخانه مان بر میگردیم تا آنرا بازسازی کنیم. دریغا که مرا دیگر توانی نیست که همراهی کنم این سیل خروشان را، دریغا  که مرا دیگر فرصتی نیست که پس از این سالهای غم و اندوه تبعید، شما یاران دیرینه ام را در بر گیرم و بر گونه تان بوسه زنم. میدانم زندگی زیباست. آرزو داشتم در این شادمانی بزرگ شما پایکوبی کنم. اما ستاره عمر من آرام آرام ناپدید میشود و راه  فراموشی را طی میکند.

سپیده عزیز بخواب ، آرام بخواب، آرام و بدون تشویش، نگران مباش. آن راه دور نیست. ما از نیمه ی راه گذشته ایم.  تو دل افروزی! تو بیاد می مانى! ما از نسیم بامدادی جویای سپیده خواهیم بود! درست است که این راه و رسم زمانه است و از ان گریزی نیست. اما چه زود، چه زود  فانوس عمرت بخاموشی گرائید.

همانگونه که سیاوش کسرایی سرود: “راستی چگونه میشود که این همه عشاق بیشمار آواره از دیار، یک روز بی صدا در این کوره راه ها همه پر پر میشوند….”

آخر چگونه میشود که چنین شعله های نور، افراشته  و غیور در این تند باد روزگار همه یکباره خاموش میشوند.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.