مادری که بخاطر زندگی، سنگ می‌شکند! +عکس

مادر فداکار رامهرمزی که به عنوان «مادر نمونه» کشور هم انتخاب شده است، از پستی و بلندی زندگی خود می‌گوید. ….

مریم نصیری‌زاده، بانوی سنگ‌شکن

ایسنا:
به گزارش ایسنا، روزنامه «ایران» آورده است: هاج و واج مانده‌ایم. آخر مگر می‌شود؟ می‌پرسیم: مادر جان چگونه از پس چنین کار شاقی برمی‌آمدی؟ با لهجه غلیظش می‌گوید: باید مادر باشی تا بفهمی! می‌گوییم: مادر بودن و عشق مادری، درست؛ در روح بزرگت، در همت بی‌نظیرت و در ایمان بی‌تزلزلت شکی نیست؛ اما آخر برای یک زن ساعت‌ها کار شاق روزانه آن هم با یک پتک سنگین ۲۰ کیلویی و خرد کردن سنگ سخت، کاری است فراتر از کارستان … باز هم به همین جمله اکتفا می‌کند: مادر باید باشی تا بفهمی…

دست‌هایش هیچ شباهتی به دست‌های زن‌هایی که می‌بینیم و می شناسیم، ندارد؛ هرچند شکی نیست که اگر با چشم دل نگاه‌شان کنی، زیباترین دست‌های عالمند. دست‌هایی کار کرده با پینه‌های قدیمی، شیارهای عمیق و جای زخم‌های التیام یافته… گوش مردم منطقه سرگچ سال‌هاست که با صدای پتک و دیلم این زن عشایری آشناست؛ زنی که طی سالیان، هر روز خدا راهی معدنی در آن حوالی می‌شد تا نان زندگی خود و هفت فرزندش را در دل سنگ‌های سخت جست‌وجو کند. صدای شیرزنی که یک مادر بود و می‌دانست که چشمان زیادی به دست‌های او دوخته شده است. با قدرت تمام پتک را بر دل سنگ‌های کوه می‌کوبید و سنگ‌های سختی را که در برابر اراده این مادر تاب مقاومت نداشتند، به ناله وامی داشت.

به گفته خودش، سنگ‌ها را می‌شکست تا دل فرزندانش نشکند. وقتی مرد خانه به دلیل کهولت و از کارافتادگی زمینگیر شد، تصمیم گرفت هم مرد خانه باشد و هم زن. کوه‌های منطقه سرگچ در اطراف رامهرمز در خوزستان داغ تفتیده، از نزدیک شاهد ایثار و فداکاری‌های زنی بودند که چرخ زندگی را با ضربات سنگین پتک بر دل سنگ‌ها به گردش درمی‌آورد.

مریم نصیری‌زاده، «بانوی سنگ‌شکن» که از سوی «بنیاد فرهنگی – بین‌المللی مادر» به عنوان مادر نمونه کشور معرفی شد، در میان زنان و مردانی که ایستاده و او را تشویق می‌کردند، با چشمانی اشکبار لوح تقدیر را در دستان پینه بسته‌اش گرفت و با صدایی رسا گفت: من یک مادر هستم و همه مادران ایرانی برای آسایش فرزندانشان از همه چیز می‌گذرند.



کودکی گمشده

مریم نصیری‌زاده این روزها به نمادی از یک مادر فداکار تبدیل شده است. زنی که با مهر مادری سخت‌ترین سنگ‌ها را از دل کوه جدا می‌کرد و با فروش سنگ‌ها، زمینه تحصیل فرزندانش را فراهم می‌کرد. او که ۴۴ بهار را پشت سر گذاشته است، از روزهایی گفت که تن به ازدواج با مردی داد که ۴۵ سال از او بزرگ‌تر بود. با لهجه غلیظ اما دلنشین خود – که به سختی می‌فهمیم – می‌گوید: «دوران کودکی‌ام با یتیمی گذشت. وقتی ۵ سال داشتم، پدرم از دنیا رفت و پس از ازدواج مجدد مادرم، به پسرعمویم سپرده شدم. زندگی عشایری ما در ییلاق و قشلاق سپری می‌شد و هر روز همراه با فرزندان پسرعمویم گوسفندان را به دشت و کوه می‌بردیم. از آنجایی که پسرعمویم زن و بچه داشت و به سختی می‌توانست هزینه‌های زندگی را تأمین کند، به ناچار در ۱۳ سالگی تن به ازدواج دادم. یتیم بودم و آن روزها نمی‌توانستم مخالفت کنم. همسرم ۴۵ سال از من بزرگتر بود و وقتی به خواستگاری‌ام آمد، بلافاصله مرا به او دادند. کودکی نکرده بودم و چیزی هم از زندگی نمی‌دانستم.»

او ادامه می‌دهد: «ما عشایرنشین کوه‌های زاگرس بودیم و همسرم دامداری می‌کرد. هر روز گوسفندان را آماده رفتن به دشت می‌کردم و بعد از انجام کارهای خانه، شیر آنها را می‌دوشیدم. وقتی دخترم به دنیا آمد، حس مادری را درک کردم. حسی که خودم سال‌ها از آن محروم بودم. در زندگی صاحب پنج پسر و دو دختر شدم و همه آرزوی من این بود که آنها درس بخوانند. همسرم در کنار دامداری کشاورزی هم می‌کرد و من با کیسه‌های برنج برای بچه‌ها کیف می‌دوختم تا بتوانند کتاب و دفترهایشان را در آن بگذارند. در بهار و تابستان به ییلاق و پاییز و زمستان به قشلاق کوچ می‌کردیم. زندگی راه خودش را می‌رفت که با زمین‌گیر شدن شوهرم، روزهای تلخ رسید و کام‌مان را زهر هلاهل کرد.»

سنگ‌ها تسلیم می‌شدند
این مادر نمونه می‌افزاید: «بچه‌ها برای تحصیل باید به روستای «رودزرد» می‌رفتند که کرایه هر نفر ۲۰۰ تومن برای رفت و برگشت می‌شد و تأمین این پول برایمان خیلی سخت بود. او سخت‌ترین لحظه زندگی‌اش را  فروختن یکی دو کیلو برنجی را که در گوشه خانه داشته، برای تأمین کرایه ماشین فرزندش می‌داند و می‌گوید آن روز تصمیم گرفتم با دیلم و پتک به جنگ سنگ‌های سخت کوه بروم. ۲۰سال قبل همسرم از کوه پرت شد و آسیب شدیدی دید. دیگر نمی‌توانست راه برود و زمینگیر شد. شرایط زندگی برای ما هر روز سخت‌تر می‌شد و تنها نگرانی من تأمین غذا و هزینه رفت و برگشت بچه‌ها به مدرسه بود. یک روز دخترم پیش من آمد و درخواست کرایه کرد اما پولی در بساط نداشتم، چندکیلویی برنج در خانه داشتیم که آنها را در پلاستیکی ریختم و به دخترم دادم و گفتم آنها را در روستا بفروش و با پولش، کرایه‌ات را حساب کن.»

او ادامه می‌دهد: «نمی‌دانستم چه کنم، فردا هم در پیش بود و دستان من خالی، آن شب تا صبح از شدت ناراحتی خوابم نبرد، بعد از نماز صبح همان طور که به بالا آمدن خورشید از کوه خیره شده بودم، فکری به سرم زد. صبح زود به روستا رفتم و با خرید پُتک و دیلم به دل کوه زدم تا با شکستن سنگ، پولی تهیه کنم. این آخرین راه من بود چون نمی‌توانستم شکسته شدن دل بچه‌هایم را ببینم. خودم هم باورم نمی‌کردم بتوانم پتک ۲۰ کیلویی را بلند کنم و سنگ‌ها را بشکنم، اما در آن لحظات چهره معصوم بچه‌هایم مقابل چشمانم بود و با قدرت بیشتری می‌کوبیدم. با توکل به خدا توانستم روز اول نصف یک ماشین کامیون سنگ بشکنم و آنها را بار ماشین کنم. اولین پولی که گرفتم، ۷ هزار تومان بود و با خوشحالی به چادر بازگشتم. از صبح فردا دوباره به کوه می‌رفتم و تا ظهر با پتک و دیلم سنگ‌ها را از دل کوه می‌کندم و آنها را می‌شکستم. وقتی آفتاب به بالای سرم می‌رسید، دوباره به چادر برمی‌گشتم و بساط ناهار را آماده می‌کردم. غذای بچه‌ها و همسرم را می‌دادم و دوباره به کوه باز می‌گشتم و تا غروب آفتاب سنگ می‌شکستم. با غروب خورشید باید برای بچه‌ها مادری می‌کردم و شام می‌پختم و بعد هم موقع خواب می‌رسید، برای بچه‌ها لالایی می‌گفتم. بیشتر شب‌ها از شدت درد دست‌هایم نمی‌توانستم بخوابم. اما سعی می‌کردم بچه‌ها متوجه این موضوع نشوند. دستانم زمخت شده بودند و نمی‌توانستم صورت بچه‌ها را نوازش کنم. بچه‌ها بزرگ‌تر شدند و گاهی اوقات رسول و سلیمان برای کمک همراهم به کوه می‌آمدند و با کمک آنها، سنگ‌ها را بار می‌زدیم. بارها بچه‌ها می‌خواستند تا کمک کنند اما نمی‌گذاشتم.»

مریم نصیری‌زاده می‌گوید: «یک چیز می‌خواستم و خواسته‌ام این بود که درس بخوانند و موفق بشوند و جواب زحمات مرا بدهند. هر روز سنگ‌های بیشتری می‌شکستم تا جایی که بعضی روزها حتی ۲ تا ۳ کامیون پر می‌کردم. گاهی اوقات سنگ از دل کوه جدا می‌شد و روی دستم می‌افتاد. دستم چند بار شکست اما نگذاشتم بچه‌ها متوجه شوند. برخی روزها کارگران معدن با تعجب کار کردن مرا نگاه می‌کردند و باور نداشتند یک زن بتواند این کار سخت را انجام بدهد.»

این مادر نمونه کشور سه سالی است که سنگ‌شکنی را کنار گذشته است و تنها دلخوشی این روزهایش بازی با تنها نوه‌اش راحله است. او این روزها به تنها آرزویش – که موفقیت فرزندانش است – فکر می‌کند. قاسم در دانشگاه شهید چمران اهواز تحصیل می‌کند و کاظم نیز در دانشگاه افسری مشغول تحصیل است. دخترها کنار او هستند و رسول و سلیمان نیز ازدواج کرده‌اند.

مریم نصیری‌زاده با بیان اینکه سه سالی است فرزندانش به او اجازه کار نمی‌دهند، گفت: آنها قدردان تلاش و زحمت من هستند و خوشحالم که با نان حلال آنها را بزرگ کرده‌ام. در تمام ۱۴ سالی که سنگ شکستم، هیچ‌گاه از دستکش استفاده نکردم و بخشی از دیواره کوه را با همین دستانم شکستم. همسرم بینایی و شنوایی‌اش را از دست داده و من در کنار مادر، از او هم پرستاری می‌کنم. تنها سرپناه ما یک خانه گلی است که یک اتاق دارد و هر روز از پنجره آن به کوهستانی خیره می‌شوم که سنگ‌هایش زیر دستان من خرد شدند و اجازه ندادم کمر زندگی‌ام خم شود.

او فکرش را هم نمی‌کرد که روزی سراغش بیایند و به عنوان مادر نمونه انتخابش کنند؛ او گرچه از این اتفاق خوشحال  است اما شادی حقیقی‌اش را تنها هنگامی می‌داند که بتواند آسایش و موفقیت بچه‌هایش را به چشم ببیند.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.