محمود خلیلی: مادر

در حالی که تمام بدنش می لرزید و هاج و واج مونده بود این اراجیف چیه که میگه، کمیته چی که از پشت میز بلند شده بود بین ساک ها و کیسه ها می گشت ادامه داد: بچه تون را خوب تربیت نکردید. ما هم هر کاری کردیم بی فایده بود. اسلام تحمل ضدانقلاب را نداره در حالی که ساک شکلاتی رنگ مجید را در دست داشت و به او نزدیک می شد گفت: خدا را شکر کنید که این لکه ننگ را از دامن شما پاک کردیم. ….

———————————————-

شب، در شب پرستی خود
غافل مانده است،
هنگامی که عشق را
از ریسمان عدلش می آویزد
و خرمن خرمن خاک را
شیار می دهد،
تا ننگ خود را در غبار مدفون سازد.
هرگز طلوع سپیده را تجسم نمی کند،
تا بغل بغل شقایق سرخ
سیراب گشته به خشم اشک،
بر دمد از فلات شهر.

صبح کله سحر از خواب بیدار شد. با عجله دست و صورتی شست و شروع به پوشیدن لباساش کرد.
عجیب بود یه مدتی بود که سرما و دلشوره توی دلش لونه کرده بود و از توی جونش بیرون نمی اومد. عجیب دلشوره سختی داشت. این حالت از موقعی بهش دست داد که ملاقات ها قطع شده بود و او دیگه از مجید خبری نداشت.
هفت سال بود که توی سرما و گرما با تمام گرفتاریاش خودش رو می رسوند به زندان برای ملاقات. روزای اول خیلی سخت بود مخصوصا” دوره بی خبری. اون که کسی را نداشت ولی تمام بیمارستان ها، پزشکی قانونی و بهشت زهرا را با مشقت زیر و رو کرده بود تا تونسته بود اونو توی اوین پیدا کنه. از اون به بعد، پا به پای مجید زندان کشیده بود. از اوین گرفته تا قزل حصار و گوهردشت.

طی این مدت با خیلی از خانواده ها آشنا شده بود. همیشه با اونا به ملاقات می رفت و با اونا برمی گشت. از طریق اونا توی یه شرکت کار پیدا کرده بود. با اونا یک خانواده بزرگ تشکیل داده بود.
امروز هم قرار بود دوباره به قم برن، شاید بتونن خبری از زندان بگیرن و علت قطع شدن ملاقات را متوجه بشن. این دفعه سومی بود که بعد از قطع ملاقات ها، خانواده ها قرار گذاشته بودن برن قم، جلو دفتر منتظری. فقط تونست یه لیوان آب بخوره، آخه هر کاری می کرد، چیزی از گلوش پائین نمی رفت.

با صدای زنگ انگار از خواب بیدار شده بود، به سرعت به طرف در رفت. احمد آقا پدر محسن بود، محسن از سال ۵۹ زندان بود. بعد از سلام و علیک بدون این که تعارف کنه، از در بیرون زد. مادر محسن هم توی ماشین منتظرشان بود. احمد آقا با سرعت راه افتاد و گفت: خانواده ها ساعت ده و نیم جلو بیت منتظری جمع میشن. باید هر جور شده سر ساعت برسیم.

با مادر محسن از هر دری حرف زد، در کنار این ها زمان براش به سرعت می گذشت.
حوالی ساعت ده به قم رسیدند. تعدادی از خانواده ها آنجا منتظر بودند. کم و بیش دیگه همه خانواده ها را می شناخت و با اونا تماس داشت. بعد از این که از ماشین پیاده شدند متوجه شد حالا حدود ۲۰ نفر شدن و هر چه به بیت منتظری نزدیک تر می شدند، تعدادشان بیشتر می شد. برخلاف دفعات قبل، اطراف بیت پر بود از مأمور. یه عده هم معلوم بود با لباس شخصی اون حوالی پرسه می زنند.

حالا حدود ۶۰ نفر شده بودند. حدود ۳۰۰ متر با بیت فاصله داشتند که دیدند پاسدارها خیابان را بسته اند، همه شون هم یکی یه باطوم چوبی تو دست داشتند. پچ و پچی بین خانواده ها رد و بدل شد، «مثل این که نمی خوان بذارن بریم جلو». خودشو کشید جلو صف، درست مثل هفته قبل جلو دفتر سازمان ملل که بهشون حمله کردند و با فحش و کتک متفرق شون کرده بودند، اونجا هم جلو همه بود. هنوز هم پایش از ضربات لگد درد می کرد.
پاسداری که به نظر فرمانده اونا بود جلو آمد و داد زد: برگردید خونه هاتون، آقا امروز وقت ملاقات ندارند. مثل این که می دونستن این جمعیت برای چی اونجا اومده.

احمد آقا داد زد: ما از تهران و بعضی از شهرهای دور اومدیم، باید به ما اجازه بدین ملاقات کنیم تا بتونیم حرفامون را بزنیم، همان پاسدار گفت: به من ربطی نداره که از چه جهنمی اومدین، باید برگردید.
دیگه نتونست خودش را کنترل کنه، داد زد: ما از اون جهنمی اومدیم که شما برامون درست کردین. امروز تا تکلیف ما و بچه هامون را روشن نکنید، از اینجا نمی ریم. پاسدار در حالی که با تهدید باطومش را تکان می داد گفت: آقا گفته برین خونه هاتون بزودی تکلیف تون روشن میشه.
یه عده زمزمه می کردند: تا جوابمون را نگیریم از اینجا نمی ریم.
پاسدار گفت: مثل آدم متفرق می شید یا این که خودمون متفرق تون می کنیم.

دیگه نتونست جلو خودش را بگیره داد زد: هر غلطی که دلتون می خواد بکنید. مگه تا حالا کم کردید. هنوز حرفش تمام نشده بود که از هر طرف حمله شروع شد. با لباس پاسداری و لباس شخصی، مشت و لگد و باطوم و چوب بود که نثارشان می کردند. وقتی به خودش اومد که احمد آقا و مادر محسن زیر بغلش را گرفته بودند و می بردنش. به ماشین که رسیدن، دید از سر احمد آقا خون جاریه و یقه پیراهنش هم خونیه، در حالی که اونا کمک می کردن سوار ماشین بشه شروع کرد به داد زدن و فحش دادن. مادر محسن با دست جلوی دهنش را گرفت و به زور وادارش کرد روی صندلی بشینه.

وقتی خواستند از دروازه تهران رد بشن چند تا ماشین خانواده ها، منتظرشون بودن. یکی پرسید: کسی را دستگیر کردن یا نه؟

احمد آقا جواب داد: من متوجه نشدم. رسیدیم تهران به اونایی که می شناسم زنگ می زنم و پیگیری می کنم.

وقتی رسیدن به تهران رمقی براش نمونده بود. با کمک مادر محسن رفت تو خونه. احمد آقا هم ماشین رو پارک کرده بود و دنبالشون وارد خونه شد. بعد از این که یه کم آب به سر و صورتشون زدن، احمد آقا گفت: من می رم، بهتره مادر محسن پیش شما بمونه، و قبل از این که آن دو اظهار نظری بکنن گفت: من الان باید برم کسی را ببینم. اگر تونستم آخر شب میام وگرنه فردا صبح زود میام دنبال مادر محسن. خداحافظی کرد و تندی از در زد بیرون. این دفعه اولی بود که مادر محسن به این صورت بدون تعارف پیش او می موند. براش یه مقدار غریب بود ولی فکر کرد شاید به خاطر وضعیتی که در قم پیش اومده بود این کار را کردند که او تنها نباشه.

حالا مونده بودن چه کار دیگه ای از دست شون ساخته است و چطوری می تونن از بچه هاشون خبر بگیرند. مادر محسن سعی می کرد به او دلداری بده، ولی مثل مرغ سرکنده می مونست. توی صحبت هاش احساس کرد یه چیزی نهفته که نمی خواد بگه، چند بار انگار اومد سر زبونش ولی اونو قورت داد.
با زحمت بلند شد یه چیزی درست کنه که بخورن. مادر محسن با اصرار وادارش کرد چند تا تخم مرغ نیمرو کنه. حدود ساعت یازده و نیم شب بود که در زدند. وقتی در را باز کرد احمد آقا را خسته و آشفته دید. وقتی اومد یه لیوان بزرگ چایی جلوش گذاشت و پرسید: شام براتون درست کنم؟

احمد آقا گفت: نه متشکرم، اشتها ندارم و سیگاری روشن کرد. وقتی زیر سیگاری را جلو احمد آقا گذاشت احساس کرد احمد آقا از صبح تا حالا چقدر پیرتر شده. خیلی بدجوری به سیگار پک می زد. مادر محسن طاقت نیاورد و پرسید: خب رفتی چی شد؟ اونا چی گفتن؟ چقدر می تونه درست باشه؟

او که سر در نیاورده بود که منظور مادر محسن چیه، با تعجب چشم دوخته بود به احمد آقا. بعد از سکوت طولانی احمدآقا گفت: میگن هشتاد در صد مطمئن ولی از میزان و چگونگی اون خبر ندارن. هاج و واج مونده بود که این چه سئوال و جوابیه بین این زن و شوهر رد و بدل میشه. پیش خودش گفت شاید مشگل خانوادگی دارن و به او ربطی نداره که بدونه. یک دفعه یاد صبح، توی قم افتاد. دلش هری ریخت و با دلهره پرسید: کسی را توی قم دستگیر کردن؟ اتفاقی برای خانواده ها افتاده؟ چی شده؟ اگه اشکالی نداره به من هم بگید بدونم.

احمد آقا گفت: نه برای خانواده ها تا اونجائی که من می دونم اتفاقی نیفتاده ولی…

با شک و تردید پرسید: ولی چی؟ چی شده؟ من هم می تونم بدونم؟

احمد آقا با من ومن و مکث زیادی گفت: البته این چند ماهه همه را کلافه کرده. اخبار ناگوار زیادی به گوش می رسه… اما… اما آدم نمی دونه چقدر می شه روی اونا حساب کنه. یه لحظه چشمش به صورت مادر محسن افتاد که غرق اشک بود.

دیگه کلافه شده بود و اگه کس دیگه ای به جز احمد آقا بود حتما” با داد و فریاد دق و دلیش را خالی می کرد.

اما احمد آقا کس دیگه ای نبود. احمد آقا هم درد و هم رنج او بود. با التماس گفت: چه شایعاتی؟ به منهم بگید آخه مگه من نباید با خبرشم؟

احمد آقا به آهستگی گفت: من امشب پیش خانواده ساسان بودم. چند تا پدر و مادر دیگه هم اونجا بودن. می گفتند… می گفتند بچه ها را قلع و قمع کردن، می گفتند زندانیا را قتل عام کردن. می گفتند زندانیا را… می گفتند… می گفتند…

دیگه چیزی نمی شنید. دنیا جلوش تیره و تار شده بود. انگار سقف اتاق روی سرش خراب شده بود. دیگه چیزی نفهمید.

وقتی چشاش را باز کرد روی تخت بیمارستان بود و ماسکی جلو دهانش و سرمی به دستش، نمی دونست چند ساعت و یا چند روزه که توی بیمارستانه، پرستار که متوجه او شده بود، دکتر را خبر کرد. دکتر با مهربانی دستی به پیشانی او گذاشت و گفت: خوب به سلامتی خطر رفع شد. به زحمت سعی کرد لباش را باز کنه و چیزی بگه، ولی قدرت این کار را نداشت. دکتر که متوجه تلاش او شده بود گفت: خودت را اذیت نکن به زودی حالت بهتر می شه و می تونی بری توی بخش.

بعد از ظهر که احمد آقا و مادر محسن آمدند برای ملاقات فقط ۵ دقیقه به مادر محسن اجازه دادند که وارد بخش سی سی یو بشه. نمی دونست چه اتفاقی افتاده، اصلا” یادش نمی آمد چرا به این روز افتاده. فقط به زحمت از مادر محسن پرسید: چند وقته من اینجام؟ مادر محسن پنجه اش را به او نشان داد و با ورود و اخطار پرستار از اتاق بیرون رفت. مونده بود ۵ دقیقه است یا ۵ ساعت یا ۵ روز. دو روز بعد که به بخش منتقل شد فهمید یک هفته است که در بیمارستان بستری است.

پدر مادر محسن هر روز به ملاقات او می آمدند. وقتی حالش بهتر شده بود احمد آقا با شرم و ناراحتی گفته بود اون قضیه یه شایعه بوده و همه چیز رو به راه است.

۱۷ روز در بیمارستان بود، احمد آقا قرار بود بیاد و برنامه مرخص شدنش را فراهم کنه، ولی نیومد. عجیب بود احمدآقا آدمی بود که سرش می رفت حرفش نمی رفت. شاید براش کاری پیش اومده بود، نمی دونست و همین موضوع کلافه اش کرده بود. تلفن احمد آقا اینا از یادش رفته بود، پیش خودش می گفت: من فراموش شده ام.

سه روز پر عذاب گذشت که سر و کله احمد آقا پیدا شد با صورتی نتراشیده و چهره ای شکسته، بر خلاف ظاهر مرتبش، در حالی که سعی می کرد نگاهش را از چشمان او بدزدد سلامی کرد و گفت: بلند شو بریم خونه، شما مرخص شدید.

در حالی که از زحمات او تشکر می کرد سراغ مادر محسن را گرفت که احمد آقا گفت: یه کم مریض احواله، تو ماشین براتون تعریف می کنم.

با بی قراری تا توی ماشین خودش را کشید، وقتی حرکت کردند پرسید: چی شده؟ از زندان و بچه ها چه خبر؟ ملاقات برقراره یا نه؟ پرسید و پرسید و پرسید. خودش هم تعجب می کرد با چه انرژی این سوالات را پشت سر هم می پرسد. وقتی ساکت شد احمد آقا با اندوه گفت: همه چیز حل شد به ما ملاقات دادند! اونم حضوری، توی کمیته زنجان یه ساک لباس اضافه هم داشت به من تحویل دادن، از اون لحظه مادر محسن شوکه شده.

در حالی که ذوق زده شده بود گفت: حتما” نوبت مجید هم بوده باید برم ببینم کی می تونم اونو ملاقات کنم. اول بریم خونه شما من یه سر به مادر محسن بزنم بعد فردا صبح می رم گوهردشت ببینم چی میشه.

انگار احمد آقا متوجه حرف او نشده بود و در حالی که اونو به طرف خونه خودش می برد گفت: امیدوارم ملاقات نداشته باشی. از تعجب دهنش باز مونده بود. چند ماه منتظر این بود که بتونه بره ملاقات، حالا احمد آقا می گفت امیدوارم ملاقات نداشته باشی!!! با دلخوری و نگرانی گفت: حالا زخم و زیلی باشن، لاغر و ضعیف شده باشن عیبی نداره، همین که من مجید را دوباره ببینم برام کافیه.

رسیدن در خونه، احمد آقا گفت ببخشید نبردمتون خونه خودمون، مادر محسن مریض بود فرستادمش شهرستان. در حالی که متحیر و گیج بود از ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد، احمد آقا به سرعت دور شد. احساس ناخوش آیندی داشت، شکل برخورد احمد آقا براش غریب بود، بد جوری احساس تنهائی می کرد.

در را که باز کرد متوجه نامه ای شد که از زیر در انداخته بودند توی خونه، به سرعت نامه را برداشت. از این که مهر دادستانی روی آن بود ذوق زده شد، نمی دونست چه طوری نامه را باز کند. وقتی نامه را باز کرد فقط چند کلمه به چشمش خورد، «لطفا” به کمیته خیابان پیروزی مراجعه نمائید» نه تاریخی نه چیزی.

عجب نامه غریبی بود، ساعت حدود ۱۲ بود، از دولت آباد تا پیروزی حتما” یک ساعتی طول می کشه. یه لحظه یاد احمد آقا افتاد، پیش خودش گفت: خوب اونا هم رفتند محسن را توی کمیته خیابان زنجان دیده اند.منم باید برم خیابان پیروزی، اما ننوشته چه روزی، چه ساعتی، پیش خودش گفت: عیبی نداره یه بار میرم اگه دادن که عالیه، ندادند میگن کی بیا برای ملاقات، با این فکر بود که به سرعت وارد اتاق شد. مقداری پول که زیر فرش داشت را برداشت و با سرعت از خانه خارج شد. اولین ماشینی که جلوش بوق زد گفت: دربستی، بدون این که منتظر واکنش راننده بشود سوار شد. با سلامی که راننده کرد خشکش زد!!! احمد آقا!!! شما این جا چکار می کنید؟

احمد آقا بدون اینکه به سئوال او جواب بدهد پرسید: نامه داشتی؟

با تعجب گفت: بله شما از کجا می دانید؟!

باز احمد آقا بدون این که جواب بده گفت: شما نمی خواد برید، من خودم میرم و… نگذاشت حرف احمد آقا تمام بشه گفت: من حالم خیلی خوبه، خودم میرم و ادامه داد اگه برای شما مشکله، همین میدون خراسان منو پیاده کنید، با اتوبوس هم می تونم برم. خودش از حرفی که زده بود خجالت کشید.

احمد آقا هم بدون اینکه دلخور بشه گفت: چه کاریه شما می کنید، اصلا” معلوم نیست ملاقات باشه یا نباشه، شاید چیز دیگه ای باشه. خواهش می کنم شما برگردید بذارید من برم اگه تاریخ ملاقات دادن به شما روز و ساعتش را اطلاع می دم. از این همه سماجت احمد آقا متحیر بود. داشت کم کم عصبانی می شد گفت: شما تا به حال در حق من خیلی برادری کردید، نگران نباشید من کاملا” سالم و سرحال هستم و از این که این کار را خودم بکنم لذت می برم.

سکوتی بینشان برقرار شد. پیش خودش فکر می کرد از وقتی من مریض شدم احمد آقا چش شده!!! همه حرکاتش عجیب و غریب و مشکوکه!!! ذهنش هزار جا کشید. حتی کار به جائی رسید که فکر کرد اینا بچه خودشون را دیده اند خیالشون راحت شده. اما چرا نمی خوان من مجید را ببینم!!! ولی سعی کرد همه نقاط منفی ذهنش را پاک کنه و به مجید فکر بکنه که الان چه ریختی شده.

نزدیک کمیته که رسیدن احمد آقا خیلی بهم ریخته بود. بعد از پارک ماشین باز برگشت و گفت: اگه میشه نامه را بدین به من و توی ماشین بنشینید، خودم میرم صحبت می کنم لازم شد میام دنبالتون.

در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت: خیلی ممنون خودم میرم، شما همین جا باشید. احمد آقا گفت: نه منم میام.
جلو در کمیته مأمور کمیته با قیافه اخمالو جلو اونا را گرفت و پرسید: با کی کار دارید؟
بلافاصله نامه را به دست او داد. کمیته چی گفت: باید صبح می اومدین الان مسئولش نیست…
ولی انگار خشم و نفرتی که در چشاش موج می زد اونو میخکوب کرد چرا که بلافاصله سرش را کرد توی کمیته و گفت: یکی دیگه از اوناست، می خواست داد بزنه از کدوما!!! که کمیته چی گفت: بفرمایید تو ابتدای راهرو اتاق سمت چپ پیش حاج قاسم، راستی این آقا پدرشونه؟

گفت: نه یکی از اقوام مان است.

کمیته چی گفت: ایشان اجازه ندارند بیان تو، احمد آقا در حالی که اعتراض می کرد خواهش کرد اجازه بدن اون هم وارد کمیته بشه. کمیته چی قبول نمی کرد، یه لحظه دید احمد آقا داره درگوشی با کمیته چی حرف می زنه. توجه ای نکرد و خودش را رساند به در اتاق که نیمه باز بود. در همین موقع احمد آقا را هم کنار خودش دید، تقه ای به در زد.

کسی از داخل گفت: بیا تو، وارد اتاق که شد میزی روبروش بود و سمت چپ میز عکس بزرگی از خمینی و گوشه اتاق تعداد زیادی ساک و کیسه قرار داشت.

پشت میز شخصی نشسته بود حدود سی ساله با لباس کمیته و ریش بلند، به ظاهر سرش پائین بود. ولی زیر چشمی اونا رو می پائید. قبل از این که چیزی بگه او نامه را جلویش، روی میز گذاشت. فرد مذکور با نیشخندی که تمام وجود آدم را می آزرد گفت: شما مادر مجید هستید؟

گفت: بله من مادر مجیدم.

کمیته چی گفت: یه سری نکاته که باید خوب توجه و رعایت کنید. والا برای خودتان دردسر درست می کنید. اولا” جار و جنجال راه نمی اندازید، دوما” لباس سیاه نمی پوشید، سوما” حق برگذاری ختم و مراسم و این جور چیزها را ندارید.

در حالی که تمام بدنش می لرزید و هاج و واج مونده بود این اراجیف چیه که میگه، کمیته چی که از پشت میز بلند شده بود بین ساک ها و کیسه ها می گشت ادامه داد: بچه تون را خوب تربیت نکردید. ما هم هر کاری کردیم بی فایده بود. اسلام تحمل ضدانقلاب را نداره در حالی که ساک شکلاتی رنگ مجید را در دست داشت و به او نزدیک می شد گفت: خدا را شکر کنید که این لکه ننگ را از دامن شما پاک کردیم.

دیگه نتونست خودش را کنترل کنه با فریاد گفت: چه کار کردید، مجید من، مجید من، مجید من، … کو؟

کمیته چی با خونسردی گفت: به درک واصل شد…

دیگه چیزی نشنید، دست راستش را گذاشت روی میز ولی نتونست خودش را کنترل کنه، دست چپش خورد به عکس خمینی که با صدا از روی میز واژگون شد روی زمین و پشت سرش، خودش با تمام سنگینی اش افتاد روی قاب شکسته خمینی.

مرداد ماه ۱۳۸۳ / تابستان ۲۰۰۴

——————————————-
منبع: وبلاگ گفتگوهای زندان
http://dialogt.de

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.