اوون گلیبرمن: نقد فیلم من، دانیل بلک (I, DANIEL BLAKE)

“من، دنیل بلیک” ساخته ی کن لوچ، فیلمی است تکان دهنده درباره نجار بیماری که برای حفظ کمک هزینه های رفاهی خود سخت در تقلاست ….

————————————–

اوون گلیبرمن: نقد فیلم من، دانیل بلک (I, DANIEL BLAKE)

ترجمه از: اعظم ابراهیمی

کن لوچ، کارگردان بریتانیایی در ماه ژوئن امسال ۸۰ ساله خواهد شد. او بیش از ۵۰ سال در عرصه ی فیلم و تلویزیون کار کرده اما حس همدردی عمیق او نسبت به افراد نیازمند و ستمدیده به طور خاص، این احساس را در ما ایجاد می کند او به دنیا آمده تا این اثر برجسته ی دراماتیک را  در مورد برهه اقتصادی کنونی خلق کند. “من، دنیل بلیک” یکی از فاخرترین فیلم های لوچ است، درامی در مورد فروپاشی تدریجی که داستانش را با شجاعت و سادگی نئورئالیستی بیان می کند؛ چیزی که صراحت و خلوص فیلم های ویتوریو دسیکا (فیلمساز ایتالیایی) را  به یاد می آورد.  داستان دنیل بلیک (با بازی دیو جونز)،  نجار ۵۹ ساله ی اهل نیوکاسل، که برای حفظ مزایای خدمات دولتی خود می جنگد، با اینکه به دلیل ناراحتی قلبی از کار کردن منع شده، حکایتی است که فراتر از مرزهای ملی طنین انداز می شود چون به چیزی بزرگتر از بی رحمی های بوروکراتیک می پردازد (البته بخش عمده ی فیلم به این مسأله اختصاص دارد).  داستان، دنیای ما را تسخیر می کند؛ دنیایی که در آن فرصت رشد و حتی بقا هر لحظه ناچیز و ناچیزتر می شود. فیلم به لطف پرداخت درست، شانس برقراری ارتباط با مخاطب را دارد؛ چیزی که تعداد معدودی از فیلم های لوچ تاکنون به آن دست یافته اند. در این اثر، گزندگی و تأثر در هم آمیخته شده اند.

دنیل که بخاطر موی سفید و چهره ی رنگ پریده اش پیرتر از سنش به نظر می رسد عادت دارد سر کسانی که از آنها خوشش نمی آید داد بزند؛ او در واقع مظهر دوستی سخت و خشن است.  بیوه ای است بدون فرزند که به تازگی دچار حمله ی قلبی شده و کمک هزینه بیماری و بیکاری (Employment and Support Allowance) از دولت بریتانیا دریافت می کند. اما بعدها، این کمک ها بدون دلیل موجهی قطع می شوند؛ دولت از او می خواهد به کار برگردد علیرغم اینکه پزشکش رسماً اعلام کرده او نمی تواند. فیلم رنج و تألمی که او در فرایند درخواست تجدید نظر متحمل می شود را به تصویر می کشد؛ چیزی بسیار وحشتناک تر از کابوسی که به نظر می رسد، چون تمام آنچه که دنیل برای آن تلاش می کند حق ارائه یک درخواست و رسیدگی است. مجبورش می کنند از این حلقه به آن حلقه بپرد، گاهی اوقات عجله کند و گاهی منتظر بماند. برخی از دستورات آنقدر غیرمنطقی هستند (مثلاً اینکه بعید است او ۳۵ ساعت در هفته بدنبال پیدا کردن شغل بوده و هنوز کار پیدا نکرده؛ باید ثابت کند این کار را کرده) که ناگزیر باعث این برداشت می شوند: سیستم (که توسط دولت محافظه کار درب و داغان تر شده) از قصد به گونه ای مهندسی شده که مردم را در دریافت خدمات رفاهی سر بدواند. این اتفاق، طراحی شده است و به یک بخش کوچک و یا تنها به مسأله اشتغال محدود نمی شود.

مبارزه برای حفظ کمک هزینه ها، بدون توجه به اینکه دنیل به معنای واقعی کلمه، آواره ی خیابان ها می شود، ممکن است در مورد او بیشتر سیسیفینی (Sisyphean: نیازمند تلاش سخت و بی پایان) تلقی شود چون این نجار پیر به مدرسه ای با سیستم منسوخ شده رفته و در واقع، تقریباً هیچ آموزش رسمی ندیده و اکنون در عصر دیجیتال، یک اثر باستانی مفقود شده محسوب می شود. او می گوید “من هیچوقت به یک کامپیوتر نزدیک هم نشده ام”، درحالیکه این اعترافات چیزی برایش به ارمغان نمی آورند الا تحقیر و سرزنش کارکنان اداره ی رفاه. بیننده به دنیل نگاه می کند و مردی فاقد هوشیاری لازم برای همگامی با پیشرفت و تکامل تکنولوژی را می بیند (همه ما ممکن است در نزدیکان خود حداقل یک نفر مشابه او داشته باشیم). دنیل مجبور به گذراندن دوره ای در مورد چگونگی نگارش رزومه می شود اما در پایان گزارشش را به صورت دست نویس ارائه می دهد و تلخ ترین کارمند اداره ی رفاه در فیلم (یک نسخه ی کافکایی از جین لینچ) را بر آن می دارد به آن تکه کاغذ در حکم مایه ی ننگ بنگرد. مهمترین چیزی که دنیل در کلاس یاد می گیرد این است که ده ها تن به دنبال پیدا کردن هر شغلی با دستمزد پائین هستند. به عبارت دیگر: چرا دیگر خود را به زحمت بیندازیم؟

در اداره رفاه، دنیل زنی را می بیند که در مخمصه ای مشابه گرفتار است و از آنجایی که آدم نیکوکاری (Samaritan ) است سعی می کند به کیتی (با بازی هایلی اسکوارس) و دو فرزندش کمک کند تا در آپارتمان جدیدشان مستقر شوند. آنها از لندن که به تازگی به شهر متمولین تبدیل شده بدون هیچ پول و آینده ای بیرون رانده شدند. این چهار نفر شروع می کنند به گذراندن وقت در کنار یکدیگر چون کار دیگری برای انجام دادن ندارند. اما در این راه، یک خانواده ی دوم بی سر و سامانی را شکل می دهند. اسکوارس چشمان سیاه زیبایی دارد اما بازیش به لحاظ حسی آنچنان با نگرانی از فساد در هم آمیخته که تمام آنچه که با نگاه کردن به او در می یابیم حزن و اندوهی ناشی از تنش زیاد است. او یک زن است اما جلوی زن بودنش گرفته شده؛ او فقط زنده است. از خرج غذای خودش کم می کند تا پول کافی برای تأمین بچه هایش داشته باشد. صحنه ای که در بانک غذای دولت در حال خرید است و بی اراده در قوطی کنسرو لوبیا را می کند و آبش را جرعه جرعه سر می کشد یک تجلی اشکبار محسوب می شود- آمیزه ای از گرسنگی و انحطاط. چیزی که به مفهوم واقعی کلمه، به سمت آن سوق داده شده.

اگر “من، دنیل بلیک” ۲۰ یا ۳۰ سال پیش ساخته می شد، ممکن بود شخصیت کارکنان اداره رفاه بسیار منفی تر از کار در آید. اما یأس و ناامیدی فیلم محصول این ادراک است که کل سیستم غیر شخصی (دستگاه طبیعت) باید مورد سرزنش قرار بگیرد. لایه های بوروکراسی که به اینترنت هم اضافه شده به گونه ای طراحی شده اند که موجبات تحلیل و فرسایش ملت را فراهم می کنند. جونز، با بازی پرقدرتش، وقار و متانت دلیرانه ای به دنیل می بخشد اما نوعی خشم از تنهایی و بی کسی در درون او شعله دارد و به جائی می رسد که باید غلیان کند. دنیل کار می کند تا به سیستم حاکم، کمک هزینه ی شک و تردید پیشکش کند مادامی که هستی اش مورد اهانت قرار می گیرد، در جائیکه او یک لحظه ی آنی “Attica ” را تجربه می کند. اما این، تنها یک لحظه است. زیبایی موقرانه ی “من، دنیل بلیک” –  به این دلیل که بندرت پیش می آید یک درام سیاسی باعث جریحه دار شدن روح بیننده شود- ناشی از این است که ما این شخصیت ها که جلویمان ایستاده اند را به طور کامل باور می کنیم چون کن لوچ و بازیگرانش به این باور رسیده اند. و در پایان فیلم، احساس می کنیم هرگز فراموششان نخواهیم کرد.
————————————————

منبع: سلام سینما
http://www.salamcinama.ir

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.