فرشین کاظمی نیا: “بیش از یک تصویر بر دیواری خزه بسته” به مناسبت هفتادمین سالروز ایرج نیری

وقتی از دیوار خانه ای که کلیشه ی آرم سازمان و ایرج بر آن بود عکس می گرفته، صاحب خانه رسیده و پرسید که جریان چیست؟ احمد پاسخ می دهد که این یادگارهای به جا مانده، از پس دهه ها برایش جالب بوده است. صاحب خانه هم با همدلی پاسخ داده که بیش از سی و پنج سال است که این دیوار را رنگ نزده و تعمیر نکرده تا یادگار آرمان های برباد رفته برآن باقی بماند ….

اخبار روز:

خزه أز ای سرˇ دیوارˇ حیاط
شنه تا اۊ سرˇ دیوارˇ حیاط
خزه خسته نبنه.
گۊلˇ شیپۊری خۊ شیپۊره بزئه
کۊتکوتۊ عطره بدأ
کی بۊشو
کی بمأ؟
کی خۊته؟
کی ایسأ؟

محمد امینی ( م. راما ) / ۱٣۴۶

تاریخ، می سوزاند. سوزاننده از هر هسته ی سوزان دیگر است. گوئی، ترسیب اراده ها است. آن چه را که “تاریخ” – نه به مفهوم کرونولوژیک آن – مراد می کنیم، علت علت هاست. تصور اعجاز است که ” روح زمان ” را شکل می دهد، رنگ می کند و می نمایاند.

آن چه بر ما می گذرد و خواهد گذشت، سوزاننده شده ی تاریخ است. هر چیز که پیش تر متصلب بود، دود شده و به هوا رفته، اما، چنان که بنیامین گفته است : ” فرشته ی تاریخ   می خواهد در جای خود بماند، به قتل رسیدگان را زنده کند و نابود شدگان را دوباره به زندگی برگرداند. اما یک توفان شدیدی از بهشت می وزد‎ و نمی‌گذارد که فرشته بال‌های خود را ببندد و در جای خود بماند. در حالی که بر انبوه خرابه‌های گذشته افزوده می‌شوند این توفان از بهشت فرشته را، برخلاف خواسته ی خود، بسوی آینده ای که فرشته پشتش را به آن کرده است به پرواز درمی آورد. ”

آن چه بنیامین در نقاشی پل کله دیده و مفهوم می کند، درک تاریخ از معرض دید شاهد / ناظر است. اما آیا اراده ای در این شاهد بودگی می توان متصور بود ؟ آیا می توان بر مقدرات ملتزم چیره شد ؟ آیا انسان می تواند ضمن این که ” تاریخ خود را می سازد “، ” تاریخ را هم بسازد ” ؟ فکر می کنم تنها راه ممکن عبور از نظارت / شاهد بودگی ، درآمیختن با تاریخ و مواجهه با آن به مثابه ی نوعی کنش اجتماعی است. گرچه شاید تقلیل انگارانه بنمایاند، اما، وجد آور است. تاریخ را از خدایگانی ( یا به قول هانری کربن، از فراز پرواز بر هستی ) به زیر کشانیدن و با آن درآویختن. حتما، چنین کنشی، بر داو داد و دهش با تاریخ می نشیند و هزینه دارد، اما، واجد “معنا” ست. معنایی که در غیاب آن، “ابتذال” بی تفاوتی و از قبل آن فاصله گزینی از مفاهیم پایه ی انسانی می نشیند.

در مقطعی از زمانه ی ایران، خارج از انگاره های سیاسی، “فدائیان خلق” کارکرد رستگاری “درگذشتگان” را به دوش کشانیدند. تبلور اخلاق سلحشوری ایران، درآمیخته با درک ان زمانی از عدالت و سوسیالیزم، نمونه انسان هایی را در آن دهه ی ملتهب ساخت که امروز – بالطبع – نشانی ، جز در بازماندگان فدائی، از آن ها نمی توان یافت. مرادم، در این جا غث و سمین فدائیان نیست که خود قالبی دیگر ( و ساحتی از جنس نقد سیاسی ) می طلبد، بلکه، می خواهم خاطرنشان کنم، که حیات تاریخی ایران به رویت رایت فرشته ی تاریخی محتزر گره خورده است. دهه هاست که ماشین سرکوب و ابتذال سازی می کوشد ” شاهد” را حذف کند، یا حداقل از بدل شدن او به “راوی” جلوگیری نماید و اگر هم روایتی حاصل شد، مرز آن را با روایات موازی دروغ مستحیل کند تا جایی که مناسبات نظری، تردید برساختگی و درک پسینی را بر تجربه ی مشاهده، محاط نماید. این جاست که ضرورت شاهدان راوی، همچون” وجدان عمومی” احساس می شود. آدم هایی که از هسته ی سوزان تاریخ گذشته اند، سزاوارترین و اصیل ترین روایت کنندگان تاریخ اند. مگر این که آدمی کر باشد و نشنود صدای گلوله ها و شلاق ها و فریادها را از برگ برگ تاریخ این مرزو بوم، وقتی که آن را ورق می زند.

ایرج نیری، یکی از صادق ترین این راویان است. تنها بازمانده از حلقه ی اصلی “رخداد” ی است، که نقطه ی عطفی در تاریخ معاصر شد. او با فروتنی ای که رویه اش می نمایاند، خود را “آموزگار ساده ای در شبخوسلات” می داند که “رابط” و همراه – به قول او – “بچه ها” بود. اما، – چنان که یک بار از او پرسیدم -، چه می شود که جوان آموزگاری مانند او تن به چنین مخاطره ای می دهد و چنین تجربه ای را می آزماید و در همان زمان آموزگار دیگری، که در همسایگی او عضو سپاه دانش است، دقیقا به عکس عمل می کند و طبعا بعد به جای زندان و شکنجه که نصیب نیری شد، خلعت می گیرد ؟ آن سپاه دانش یا روستائیانی که چریک های سیاهکل را دستگیر کردند، شاید به همان اندازه ی ایرج، برزخ فقر و ستم عمومی را چشیده بودند. شاید آن ها هم، مانند ایرج چهره ی فشرده و در هم شکسته ی پدر، – در سالی که کارموقت در کارخانه ی چای را از دست داده بود – به یادشان بود. یا شاید آن ها هم مانند او دیده بودند که “مردم” به دلیل ناداری و بدبختی، با یک بیماری ساده می میرند و ای بسا علت اصلی مصائب را در غارت حاکمان و دولت و شاه – چنان که التزام درک آن زمانی بود – می جستند. براستی تفاوت ها کجاست؟ آیا می توان رویکردی پدیدارشناختی در مطالعه ی جنبش چپ در ایران را نزد چریک ها و افرادی مثل نیری و معدود بازماندگان آن مقطع و آن جریان جستجو کرد ؟ براستی چیست جنس این ” بیتابی رهایی ” که برگزیدگان آن نسل آن ها را ستاره می کرد؟

در همه ی این حوزه هاست که شهادت ایرج نیری را در جایگاه ناظر فعال که اراده اش را برای تغییر وضع موجود و بهبودی – تا انتهای توان خود، مثل سایر رفقایش – به کار بست، حائز اهمیت می کند. ایرج، بعد از انقلاب، در سال ۱٣۵٨ از حوزه ی لاهیجان، کاندیدای سازمان چریک های فدائی خلق برای راهیابی به مجلس می شود. از مجاهدین، علاء کوشالی و از طیف حاکم، یک زندانی سیاسی سابق که مذهبی بود، به نام امیرارسلان حجت انصاری کاندیدا شده بودند. فرماندار وقت لاهیجان، ابوالحسن کریمی، همان است که بعد دادستان انقلاب بعدی می شود    و ورسیون لاهیجانی اسدالله لاجوری است که به سبب کشتار و دژم خویی شهره است. او چند سال بعد توسط مجاهدین ترور می شود. کریمی کدخدایان و موتمدین. حزب اللهی های روستاهای اطراف لاهیجان را فرا می خواند و می گوید : ” اگردر روستاهای شما صندوق ها به نفع مجاهدین یا فدائیان پر شود، در زمستان از نفت و ذغال خبری نخواهد یود ! ” نتیجه البته قابل پیش بینی است، گو این که بدیهی است مردم مردم مسلمان و سنتی، طیف چپ انقلابی را برنمی تابند، کما این که پیش تر هم چنین بود. جوانان و دانشجویان – که در مقایسه با “مردم” مسلمان در اقلیت اند – به ایرج رای می دهند و او بعد از انصاری و علاء کوشالی (که دو سال بعد، یعنی سال ۱٣۶۰ اعدام شد)، نفر سوم می شود.

چندی پیش، دوستم، احمد زاهدی لنگرودی، – که عکاس و نویسنده است – از تصاویر ایرج که هنوز بر برخی دیوارهای قدیمی لاهیجان باقی مانده است، عکس هایی برایم فرستاد. او می گفت که وقتی از دیوار خانه ای که کلیشه ی آرم سازمان و ایرج بر آن بود عکس می گرفته، صاحب خانه رسیده و پرسید که جریان چیست؟ احمد پاسخ می دهد که این یادگارهای به جا مانده، از پس دهه ها برایش جالب بوده است. صاحب خانه هم با همدلی پاسخ داده که بیش از سی و پنج سال است که این دیوار را رنگ نزده و تعمیر نکرده تا یادگار آرمان های برباد رفته برآن باقی بماند. گویی این بار به جای ایرج، کلیشه ی تصویر او بر دیوار خزه بسته ای، از فراز سال ها شهادت می دهد که روزی در این معابر نسلی می گذشته اند که اراده ی مقدر تاریخ را با به آزمون می گرفتند. گوئی این یادگار چیزی بیش از تصویری بر یک دیوار خزه بسته است و بر زمانه ای شهادت می دهد که درک آن با اینده ی ما پیوسته است.چنان که زنده یاد محمد امینی – دوست و شاعر فقید همشهری ایرج – سال ها قبل در زندان سیاسی سروده بود:

خزه از این سوی تا آن سوی دیوار حیاط می رود / بی خستگی / گل شیپوری می خواهد بانگ بزند / پونه عطر داده است / چه کسی رفت ؟ / چه کسی آمد ؟ / چه کسی خوابیده ؟ / چه کسی ایستاده ؟

فرشین کاظمی نیا
۱۶ ژانویه ۲۰۱۶
پاریس

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.