فرزانه کرم‌پور: دستگاه‌های حکومتی کتاب‌های بی‌مایه را تشویق می‌کنند/ ادبیاتِ اخته و خنثی نتیجه سانسور است

ما در زمانه‌ای کتاب می‌نویسیم و منتشر می‌کنیم که باید شبیه‌‌ همان فیلمِ «شهید ثالث»، طبیعت بی‌جان باشد. در غیر این صورت بالاخره به یک کسی برمی‌خورد. مثلاً کتاب‌مان را ارشاد رد می‌کند. کسی که می‌خواهد اثری منتشر کند باید حواس‌اش باشد که آن اثر قابل چاپ باشد. درنتیجه واقعآً سانسور به نظر من باعث می‌شود کتاب‌هایی که باید منتشر شوند، نمی‌شوند. بسیاری از کتاب‌ها به دلیل ممیزی اصلا به ارشاد نمی‌روند و آن‌هایی هم که منتشر می‌شود به خاطر سانسور دیگر چیزی ازشان باقی نمانده که مخاطب از آن لذت ببرد. ….

فرزانه کرم‏‌پور را می‌‏توان جزء نخستین زنانی دانست که پس از انقلاب، قلمی برنده با دغدغه‌های اجتماعی دارند. خودش می‌‏گوید: گرچه همیشه و از پیش از روزهای دانشگاه شیفته ادبیات و داستان‌نویسی بوده، ولی از اینکه رشته راه و ساختمان را خوانده و در‌‌ همان مسیر هم به کسب درآمد پرداخته، پشیمان نبوده و نیست.

«کارگر ذبح کننده، بسم اللهی بر لب، با دست چپ پوست بالای گردن گاو را می‌کشد تا با دستی دیگر چاقو را روی خرخره حیوان تنظیم کند. تیغ قصابی ـ انگار در کف خطاطی با وسواس حین درآوردن گردی «ن»ـ با چرخیدن مچ دست ذابح، گلوی گاو را می‌شکافد. خون تا روی سینه کارگر می‌جهد، زبان گاو بین دندان‌هایش می‌افتد و بزاق و خون از آن چکه می‌کند. تیغ ذابح این‌بار با حرکتی اره وار رگ و پی به‌جا مانده را می‌برد و آخرین تشنج‌های مرگ بر عضلات هنوز جاندار حیوان ظاهر می‌شود. خلاص که می‌شود، شره ادرار بی‌جانی، ردی روی شکم فربه و سینه ستبرش به‌جا می‌گذارد تا با خونی که هنوز ـ کم فشار‌تر از قبل ـ از گردنش جاری است تلاقی کند و در سرخی‌اش محو شود. ذابح دست‌های خونی‌اش را تا بالای آرنج در آب فرومی‌کند و بی‌مکث، پوست گردن گاوی دیگر را می‌کشد و تیغش را تنظیم می‌کند.»

فرزانه کرم‏‌پور را می‌‏توان جزء نخستین زنانی دانست که پس از انقلاب، قلمی برنده با دغدغه‌های اجتماعی دارند. کرم‏‌پور اهل کرمانشاه است و متولد سال ۱۳۳۳. خودش می‌‏گوید گرچه همیشه و از پیش از روزهای دانشگاه شیفته ادبیات و داستان‌نویسی بوده، ولی از اینکه رشته راه و ساختمان را خوانده و در‌‌ همان مسیر هم به کسب درآمد پرداخته است، هرگز پشیمان نبوده و نیست. متن بالا قسمتی از داستان کوتاه «کشتارگاه صنعتی» به قلم کرم‌‏پور است. داستانی که برخی منتقدان آن را دارای خشونتی ورای احساس زنانگی می‌‏دانند، اما کرم‌‏پور معتقد است داستان‌نویسی زن و مرد ندارد آنچه برای نویسنده دغدغه‌ مند باید مهم باشد وضعیت اجتماع است، وگرنه داستان‏‌های عاشقانه نوشتن کاری عمومی است که مشکلی از کسی نمی‌‏گشاید.

این روزها چه می‌کنید؟

حدود ۹ سال است که دو هفته یک بار، با خانم‌ها جلسهٔ کتابخوانی دارم. هر دو هفته یک کتاب می‌خوانیم و درباره‌اش حرف می‌زنیم. اگر نویسندهٔ کتاب ایرانی باشد، ‌سعی می‌کنیم از او دعوت کنیم تا در جلسه حضور داشته باشد و نقد کارش را بشنود. اگر ترجمه باشد خودمان دربارهٔ آن حرف می‌زنیم. البته گاهی هم از مترجمان خواهش کرده‌ایم که به جلسات بیایند. مثلاً خانم میرمعزی در یکی از جلسات ما حضور داشتند.

نوشتن هم برای من یک کار هر روزه است. همچنین درحال کار کردن روی یک مجموعه هستم دربارهٔ تجربه‌هایی که در شرکت‌های مختلف داشتم. ۳۴ سال در حرفهٔ مهندسی سازه، در شرکت‌های مختلف کار کردم. نام این مجموعه «داستان‌های شرکتی» است که تا امروز چهارده داستان آن نوشته شده است.

با دو تا از دوستان درحال نگارش یک رمان مشترک هستیم. می‌خواهم به نوعی به این مساله برسم که نوشتن رمان مشترک از عهدهٔ هر کسی که به نظم و ادبیات علاقه‌مند باشد و بتواند بنویسد؛ برمی‌آید. همچنین درحال نگارش داستان کوتاه هستم. یکسری کار دارم که متأسفانه قابل چاپ نیست و در خانه انبار شده است. اصلاً نیازی نبود که به ارشاد تحویل بدهم چون خودم می‌دانم قابل انتشار نیست. با روزنامهٔ خاصی هم کار نمی‌کنم ولی سعی می‌کنم مرتب کتاب‌هایی که می‌خوانم را در فیسبوک معرفی کنم تا کسانی که علاقه‌مند هستند؛ بتوانند ببینند و استفاده کنند. البته باید بگویم در این چند ماه اخیر بیشتر نقاشی کردم تا اینکه بنویسم.

کتاب‌هایی که می‌خوانید عموما از نویسند‌ه‌های داخلی هستند یا ترجمه؟
بیشتر کتاب‌ها ترجمه است چون کار نویسنده‌های ایرانی را گاهی می‌خوانیم که از جریان ادبی کشور بی‌خبر نباشیم. در دو هفته‌ای که وقت دارم تا جلسهٔ بعدیِ کتابخوانی، کتاب رامعمولا در‌‌ همان روزهای اول تمام می‌کنم و بعد به کتاب‌های دیگر می‌پردازم. مجموعه داستانی این اواخر خواندم از خانم «میترا معینی» به اسم «معبد لاک‌پشت». خیلی مجموعهٔ کوچک و کم‌حجمی است به گونه‌ای که شاید از اول تا آخرِ کتاب شاید ۹۰ صفحه باشد که در عرض ۴ ساعت تمام شد.

آخرین کاری که دراین جلسات با دوستان خواندم و خیلی لذت بردم کتاب «سوکوروتازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» از هاروکی موراکامی با ترجمهٔ مهدی حقیقت و ویراستاری یزدانی خرم بود. من از آن کتاب خیلی لذت بردم و در بعضی قسمت‌ها احساس می‌کردم که کار، ترجمه نیست. این کتاب را خیلی دوست داشتم. موراکامی را در این کتاب شناختم. با اثر «کافکا در کرانه» نتوانستم ارتباط بگیرم چون فکر می‌کنم ترجمهٔ آن‌ هم چندان چیز دلچسبی نبود.

کار دیگر از «اریش کِستنر» بهنام «دونفرزیربرف» با ترجمهٔ «سروش حبیبی» از زبان آلمانی کارِ خوبی بود. قبلا از کِستنر به آلمانی کتابی خوانده بودم. کستنر نویسنده‌ای است که اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم زندگی می‌کرده. آقای حبیبی توانسته بود نثر قدیمی نویسنده را دربیارود. حتی مضمون به گونه‌ای است که شما به عنوان یک مخاطب جوان فکر می‌کنید که چقدر داستان‌های کلاسیک مشابه این را خوانده‌اید و چقدر فیلم‌ شبیه این دیده‌اید. مترجم توانسته بود طنز نویسنده را خیلی خوب منتقل کند.

چطور می‌توان به مخاطب کمک کرد در بازار ترجمه که یک اثر خوب را خریداری کند؟ باتوجه به اینکه روی برخی کتاب‌ها که واقعاً بی‌محتوا هستند؛ تبلیغات هم می‌شود و ممکن است مخاطب را گمراه کند؟
توصیهٔ من این است که از کتابفروشی‌هایی خرید کنند که فروشنده‌هایشان واقعاً کتاب‌خوان باشند و این شعور و دانش را داشته باشند که اگر خودِ مخاطبان نمی‌توانند کتابی را انتخاب کنند، فروشنده‌ها به آنان کمک کنند.

کتابفروشی‌هایی هستند مثل نشر پنجره یا کتابفروشی مژدک و فروشنده‌ها در این مکان‌ها؛ کتاب‌ها را خودشان خوانده‌اند و کتاب را می‌شناسند. مثلاً آقای امین در نشر پنجره مترجم است و جدیداً یک کار خوب از «سوزانا تامارو» ترجمه کرده است که من خیلی خوشم آمد و آن کار را به همه توصیه می‌کنم که بخوانند. کتاب هم ترجمهٔ خیلی خوبی از ایتالیایی است و همچنین دو تا داستان خیلی قوی از خانم تامارو در این کتاب وجود دارد. ممکن است که این خانوم نویسنده‌ای در حد «یوسا» نباشد اما یادمان باشد که وقتی یک کتاب از ایشان در ایتالیا منتشر می‌شود دو و نیم میلیون نسخه فروش می‌رود. بنابراین نویسنده‌ای است که به او توجه می‌شود و خوانندگان زیادی دارد. تقریباً همهٔ کتاب‌های این نویسنده را خوانده‌ام. ولی داستان‌های کتاب «جهنم سوت و کور است» برایم خیلی جالب بود.

کتابفروشی‌هایی مثل نشر پنجره که ناشر هم هستند می‌توانند خیلی به مخاطب کمک کنند. اما تمام کتابفروشی‌ها به این شکل نیست که به مخاطب کمک کند. برخی کتاب‌ها را می‌توان از طریق مترجم پیدا کرد اما متأسفانه مترجمان ما این روز‌ها آن تعهد و اخلاقی را که باید رعایت کنند، بعد از مدتی که مشهور می‌شوند رعایت نمی‌کنند. مخاطب کتاب را با اعتماد به اسم مترجم می‌خرد و بعد متأسف می‌شود. برای کتاب‌های نویسنده‌های داخلی خودمان هم باید زمان بگذاریم و از این دوستان چیزهایی بخوانیم تا ببینیم که کجا ی کارهستند.

متأسفانه در بیشتر آثار نویسنده‌های جدید هیچ تجربهٔ تازه‌ای نمی‌بینیم. کتاب‌هایی هم که از نویسنده‌های نامدار منتشر می‌شوند؛ گاه خیلی خاص نیستند. گاه می‌توان گفت خوب هستند. چه مسائلی باعث شده وضعیت داستان‌نویسی ما به این نقطه برسد؟

ما در زمانه‌ای کتاب می‌نویسیم و منتشر می‌کنیم که باید شبیه‌‌ همان فیلمِ «شهید ثالث»، طبیعت بی‌جان باشد. در غیر این صورت بالاخره به یک کسی برمی‌خورد. مثلاً کتاب‌مان را ارشاد رد می‌کند. کسی که می‌خواهد اثری منتشر کند باید حواس‌اش باشد که آن اثر قابل چاپ باشد. درنتیجه واقعآً سانسور به نظر من باعث می‌شود کتاب‌هایی که باید منتشر شوند، نمی‌شوند. بسیاری از کتاب‌ها به دلیل ممیزی اصلا به ارشاد نمی‌روند و آن‌هایی هم که منتشر می‌شود به خاطر سانسور دیگر چیزی ازشان باقی نمانده که مخاطب از آن لذت ببرد.

نویسندهٔ ایرانی از ابتدا که قلم به دست می‌گیرد با مسئله‌ای به نام سانسور درگیر است. اگر بخواهد چیزی بنویسد که قابل انتشار باشد؛ از ابتدا با یک مانع ذهنی روبه روست که اجازهٔ پرواز اندیشه را به او نمی‌دهد و به گونه‌ای از ابتدای کار دست و بالش بسته است. آیا از چنین ذهنی که با مانعی مثل سانسور روبه‌روست و نمی‌تواند آزادانه بنویسند، می‌توان انتظار یک اثر شاخص را داشت؟

پرواز اندیشه را هیچ نیرویی نمی‌تواند از کسی بگیرد ولی سانسور مطمئنا می‌تواند کارخوب و خلاقانه را چنان اخته و خنثی کند که نویسنده از قبول سانسور و چاپ اثر و خواننده از خواندن اثر پشیمان شود.

اگر سانسور نبود؛ نویسنده‌های خوبی داشتیم که یک کار جهانی ارائه دهند؟ در روسیه سال‌هایی که کتاب‌های فوق‌العاده‌ای منتشر می‌شد، سانسور چیزی فرا‌تر از واقعیت امروز ایران بود. آیا فقط سانسور باعث ضعف ادبیاتِ ما شده؟

یکی از دلایل این مسئله می‌تواند سانسور باشد. باید بدانیم نویسنده‌هایی که می‌نویسند بی‌تجربه‌اند. ما حجم زیادی کتاب اولی داریم. این اشخاص باید کار کنند و تجربه کنند و از آن طرف یک عدهٔ زیادی با سن کم دنبال این هستند که کتاب چاپ کنند. من وقتی تجربهٔ عاشق شدن ندارم چطور می‌توانم از آن بنویسم؟ نویسنده باید از یکسری مسائل تجربه داشته باشد و با استفاده از این تجربه‌ها بتواند داستان بنویسد. داستانی که دیگران را درگیر کند. نویسنده باتوجه به ترجمه‌هایی که خوانده و سریال‌هایی که دیده؛ داستانی می‌نویسد، ولی آن داستان تجربهٔ شخصی‌اش نیست. فضایی که تعریف می‌کند کاملاً خیالی است و خودش هم تخیل و فانتزی فوق‌العاده‌ای ندارد که بتواند خواننده را جذب کند.

ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که می‌توان به راحتی فیلم دید، کتاب‌های مختلف را خواند و با اینترنت کار کرد. در این شرایط خواننده کتابی را می‌خواند و متوجه می‌شود تصاویری که نویسنده ارائه کرده، یک تصویر کاملاً معمولی ازیک فیلم یا سریال است. اتاق نشیمنی که نویسنده تصویر می‌کند، عیناً همانی است که در سریال‌ یا فیلم‌های مختلف دیده‌اید و اتفاقی دراین کتاب در حال افتادن است که آن هم چیز عجیب و غیرعادی نیست و تقریباً همانی است که بار‌ها وبار‌ها دیده‌ای. پس کاری معمولی را برای چاپ می‌فرستید، قسمت‌هایی هم از آن توسط سانسور، حذف می‌شود و در‌‌نهایت کاری بی‌رمق و خالی از حس به دست خواننده می‌رسد.

گفتید حجم آثار میان‌مایه و سطحی بسیار زیاد است و این مسئله می‌تواند مخاطب عام را گمراه کند. کتاب‌های خوب هم در کتابفروشی‌ها وجود دارد اما آنقدر قفسه‌ها با اینگونه کتاب‌ها پرشده که آثار خوب در دیدِ مخاطب نیستند. در واقع فقط یک خوانندهٔ آگاه که می‌داند چه می‌خواهد و می‌تواند نیازش را برآورده کند اما مخاطب عام با‌‌ همان حجم آثار میان‌مایه مواجه می‌شود…
در این بین سلیقهٔ مخاطب هم مهم است. سلیقهٔ مردم عام را رسانه باید بالا ببرد. وقتی که رسانه فیلم و سریالی که نشان می‌دهد و تبلیغاتی که روی ادبیات انجام می‌گیرد دربارهٔ کارهای میان‌مایه و کم‌مایه است، مخاطب عام هم به دنبال همین چیزهاست. مخاطب عام را رسانه‌ها باید تربیت کنند. رسانه می‌خواهد که مخاطب عام در همین حد بداند.

خطر این مسئله برای جامعه, در طولانی مدت چیست؟

می‌توانیم ناامید نباشیم به این دلیل که خودِ شما به عنوان یک جوان این مسئله را مطرح می‌کنید. این یعنی هوشیاری داری و به دنبال فیلم و کتاب خوب می‌روی و اجازه نمی‌دهی که این هجوم میان‌مایگی تو را در میان خودش خفه کند. به همین دلیل آدم‌هایی که این خطر را درک می‌کنند دنبال این میان‌مایگی نمی‌روند و سعی می‌کنند کتاب‌های بهتری بخوانند و اگر می‌بینند کتاب‌ها به فارسی ترجمه نمی‌شود به خودشان کمی زحمت می‌دهند و زبان انگلیسی یاد می‌گیرند و کتاب‌ها را به زبان اصلی می‌خوانند.

به هرحال یک عده آدم هستند که هوشیارند و حواس‌شان جمع است و به همین دلیل دچار میان‌مایگی نمی‌شوند. این دیگر از دست ما خارج است. می‌توانیم کارهایی انجام دهیم مثل تشکیل هسته‌های مطالعاتیِ کوچک که کتاب خوب را معرفی کنیم. رسانه‌ها کاملاً دو سر دارند. ازیک طرف می‌توانند ابتذال و میان‌مایگی را پخش کنند. همانطور که ساراماگو می‌گوید اینترنت به طرز بی‌سابقه‌ای حماقت را در تمام دنیا شایع کرده. ولی از آن طرف اینترنت را اگر آگاهانه استفاده کنیم خیلی هم می‌تواند خوب باشد. مثلاً در شبکه‌های اجتماعی افراد می‌توانند کتاب‌ها را بخوانند و کار خوب را به دیگران معرفی کنند. سعی کنیم تا حد آگاهی خودمان به دیگران کمک کنیم. رسانه‌ها دست من و شما نیست. در این صورت از حیطهٔ قدرت ما خارج است. ما فقط خودمان به تنهایی می‌توانیم کار کنیم. هرکس که خودش این خطر را درک کرده می‌تواند برای خودش و دایرهٔ کوچک اطرافش کاری کند.

این روز‌ها ادبیات رسالت اصلی خود را از دست داده. دیگر شاهد نیستیم که ادبیات بتواند جریان‌سازی کند یا مسائل و مشکلات جامعه را پررنگ کند. نمی‌توان گفت که این مسئله تنها ناشی از وجود شبکه‌های اجتماعی و گسترش اینترنت است چراکه در جامعهٔ غرب شاهدیم این اتفاق به شدتی که در کشور ما رخ داده، برای آن‌هااتفاق نیفتاده. چرا؟ آیا این ناشی از سیاست‌های دولت است؟ نقش سانسور؟ یا تجربیات شخصی نویسنده یا افق دیدِ کوتاه نویسنده که کار ادبیات داستانی امروزِ ایران را به اینجا رسانده؟

همهٔ این مسائل با هم دخیل هستند. کتاب من منتشر می‌شود که دغدغهٔ اجتماعی و فضاهای کارگری مدرن را دارم و تجربیاتی دارم که به خاطر شغلم منحصربه‌فرد است.‌‌ همان ۲هزار جلد کتاب هم می‌ماند روی دست ناشر! چراکه هیچ‌گونه اطلاع رسانی‌ای صورت نمی‌گرد. جالب است که کتاب منتشر می‌شود و دو هفته بعد بی‌بی‌سی با من تماس می‌گیرد و مصاحبه می‌کند اما شبکه‌های داخلی سعی می‌کنند که کتاب را نبینند. بنابراین در این شرایط منی که دغدغهٔ اجتماعی دارم موفق نیستم. اما از کسی که دربارهٔ چیزهای خیلی سطحی می‌نویسند؛ استقبال می‌کنند.

متأسفانه بچه‌های جوان با تربیت اجتماعی که این مدت شده‌اند، برای خودشان لابی درست می‌کنند. چند نفر دور هم جمع می‌شوند و وقتی یک نفر کاری انجام می‌دهد بقیه از آن تعریف می‌کنند که این کار یک شاهکار واقعی است! درحالی‌که وقتی می‌خوانی می‌بینی هیچی نیست. موضوع این است که این جمع‌ها، از طریق چیزهایی که در دسترس دارند مانند رسانه‌ها یا شبکه‌های اجتماعی، به بزرگ کردن بی‌جهت یک آدم می‌پردازند. تعهدی نسبت به مخاطب وجود ندارد. از طریق روزنامه‌ها، مجلات یا شبکه‌های اجتماعی به مخاطب می‌گوییم که این کتاب بی‌مایه را بخر و این یعنی توهین.

شما از یک جوان بیست و چند ساله چه انتظاری دارید؟ این جوان «یوسا» نبوده که از سن ۱۰ سالگی تجربه می‌کرده و در سن ۲۰ سالگی اولین کارش جایزه برده واز فرانسه بورس برای مطالعه گرفته و به ان جا منتقل شده. همهٔ ما که «یوسا» نیستیم. این روز‌ها می‌بینم که خانمی با سن بسیار پایین، سالی ۳ یا چهار رمان به بازار می‌دهد! مگر این امکان‌پذیر است؟ مهم‌ترین مسئله‌ در رمان جهان‌بینی نویسنده است. این آدم با این سن جهان‌بینی‌اش چیست؟ چقدر خوانده؟ چقدر تجربه کرده و چقدر آدم‌های بر‌تر از خودش را دیده؟ کار درجهٔ ۳ است و سالی چند اثر منتشر می‌کند و دوستانش برایش هورا می‌کشند و در کمال تعجب می‌بینیم که کتاب به چاپ دوم هم می‌رسد. یا می‌بینیم شخصی در سن سی وچند سالگی در حال تجربه کردن پوچی است و ما داریم چیزی را به خورد خواننده می‌دهیم که سال‌ها پیش بهترین نوعش را «آلبر کامو» منتشر کرده. این آدم‌ها چطور تربیت می‌شوند که این کتاب‌ها برایشان جالب است؟ یک دلیلش‌‌ همان لابی‌هاست و دیگر اینکه خودِ دستگاه‌های دولتی هم کتاب‌هایی از این دست را تشویق می‌کنند.

رمان و داستان زمانی موفق است که فراموشش نکنی. امروز مجموعه‌ای می‌خوانیم که بعد از دو ساعت فراموش می‌کنیم از بس کم‌مایه و معمولی بوده. برخی کتاب‌ها مانند پنجره‌ای است که وقتی آن را باز می‌کنیم به یک دیوار برخورد می‌کنیم! اثر خوب اثری است که وقتی پنجره را باز می‌کنیم با یک دشت پهناور رو به رو شویم. یعنی مدام مجبور باشی فکر کنی به چیزی که پشت کار بوده است. در برخی کتاب‌ها هیچ جهان‌بینی‌ای وجود ندارد. انگار که چند ساعتی وقت تلف کردی و یک فیلم مسخره دیدی و فیلم به قدری مزخرف است که حتی رغبت نمی‌کنی آن را به کس دیگری بدهی.

از این کار‌ها حمایت می‌شود و اصولاً آدم‌ها آسان‌پسندند، دوست دارند یک تفریح ساده داشته باشند و دلشان نمی‌خواهد هر بیست صفحه از کتاب را که خواندند روی آن فکر کنند و متوجه شوند که بی‌سواد هستند. آن‌ها نمی‌خواهند بدانند که آد‌م‌های خوبی نیستند، رفتار درستی ندارند، خنثی هستند و درمقابل اتفاقات اطرافشان بی‌تفاوتند… می‌خواهند چند ساعت یک چیزی را بخوانند که ساده باشد و نیاز به فکر کردن نداشته باشد. اصولاً آدم‌هایی که زیاد فکر می‌کنند همیشه دچار مشکل می‌شوند.

از آن طرف باید ببینیم که بچه‌های نوجوان چقدر برای کتاب‌خوانی تربیت می‌شوند؟ کودکانی که از ابتدا با لپ‌تاپ و تبلت آشنا هستند قرار است چه کتابی بخوانند؟ پدر و مادری که خودشان درست کتاب نمی‌خواند چطور می‌توانند کودک خود را به کتاب خواندن تشویق کنند؟ وضعیت آموزش و پرورش هم که مشخص است، ‌ مدارس حتی به بچه‌ها درست درس هم نمی‌دهند چه برسد به اینکه بخواهند کتاب‌خوانی را ترویج کنند. باید دید رسانه‌ها چقدر در این زمینه کار می‌کنند. در کشوری مثل انگلیس یک شبکهٔ رادیویی هرشب در یک زمان مشخص شکسپیرخوانی دارد. در مدرسه، نوجوان به سن ۱۵ سالگی که می‌رسد باید روی کار شکسپیر نقد بنویسد. وقتی به‌طور مرتب و سیستماتیک این کار را انجام شود، اتفاق بزرگی می‌افتد. اولاً که بچه‌ها با این روحیه تربیت می‌شوند که بزرگان ادبیِ کشور را بشناسند و به آن‌ها مفتخر باشند. دوم اینکه از میان نقدهایی که روی این آثار نوشته می‌شود قطعاً چند نقد خوب بیرون می‌آید. برای همین است که روی کارهای شکسپیر نقدهای زیادی از زوایای مختلف وجود دارد. اما ما در کشورمان چقدر به این‌گونه مسائل توجه می‌کنیم؟ ما در ایران چقدر مجالس شاهنامه‌خوانی داریم؟ اگر دیوان حافظ را به یک بچهٔ دبیرستانی بدهی نمی‌تواند از روی آن بخواند. حتی گویندهٔ رادیو و تلوزیون هم نمی‌تواند شعر حافظ را درست بخواند.

آدم‌ها به این شکل تربیت می‌شوند. تمام متن‌هایی که در فیسبوک نوشته می‌شود پر از غلط املایی است. طرز حرف زدن گوینده‌ها غلط است. مثلاً در صحبت گویندگان می‌بینیم که از کلماتی مانند «مراسم‌ها» و «عملیات‌ها» استفاده می‌شود. «مراسم» جمع «رسم» است. دیگر نمی‌توان این را جمع بست. می‌توان گفت در انواعِ مراسم یا مراسمِ مختلف اما استفاده از «مراسم‌ها» اشتباه است. ما می‌بینیم که تمام بزرگان مملکتی ما هم به این شکل حرف می‌زنند. یک نفر در تلویزیون اشتباهی می‌گوید «شَجاعت» و همه همین را تکرار می‌کنند. چون یک نفر در رسانهٔ ملی فعالیت می‌کند دلیل نمی‌شود که درست حرف بزند و مردم از او تقلید کنند. مردم هنوز اعتماد دارند که آنچه در رادیو و تلویزیون گفته می‌شود؛ درست است یا آنچه که در روزنامه‌ها می‌نویسند.

به تمام آدم‌ها در این روزگار سفارش می‌کنم که کتاب‌های «تجربه زندگی» نشر گمان را بخوانند. با این کتاب‌ها کمی خودآگاهی پیدا می‌کنند. آثار فلسفی ساده شده‌ای است که مطالبی بسیار بنیادی را شرح می‌دهد.

فکر می‌کنید دلیل جهانی نشدن ادبیات ایران به چه مسائلی برمی‌گردد؟

یکی از بزرگ‌ترین دلایلِ جهانی نشدن آثار ایرانی معضل زبان فارسی است. زبان فارسی همه‌گیر نیست. شاید اگر به اسپانیایی می‌نوشتیم این مشکل را نداشتیم مثل نویسنده‌های امریکای لاتین. از آن طرف لابی‌هایی که گفتم اجازهٔ ترجمهٔ کار خوب را نمی‌دهند.

قبل از سال ۲۰۰۰زن و شوهری به ایران آمدند که ایرانی و استاد ادبیات تطبیقی در دانشگاه نیویورک بودند. ازتمام زنان نویسنده‌ای که می‌شناختند یک داستان گرفتند با تمِ زن و جنگ. داستان‌ها را بسیار عالی به انگلیسی ترجمه کردند با نثری بسیار خوب و ادبی. این کتاب در سال ۲۰۰۰ برندهٔ جایزه شد. اما کسی برای این کتاب تبلیغی نکرد. این کتاب آنجا به چاپ رسید و برای ما هم یک جلد فرستادند به اسم «میهمانی آینه‌ها». این زن و شوهر آدم‌های درستی بودند چراکه با همهٔ آن نویسنده‌ها جلسه گذاشتند و گفتند که ما پولِ زیادی نداریم اما برای هر داستان ۵۰ دلار می‌دهیم. این اخلاق خوبی است. سال‌هاست که شخصی یکی از رمان‌های من را گرفته و منتشر کرده ولی نه تنها هیچ پولی پرداخت نکرده بلکه من از سرنوشت رمان هم اطلاعی ندارم.

چطور می‌شود که یک داستان به انگلیسی که ترجمه می‌شود یک شرق‌شناس که زبان فارسی را خوب می‌داند و از هدایت کار ترجمه کرده به اسم «کریستف بالایی» نیز‌‌ همان را به فرانسه برمی گرداند و در نشریه‌ای معتبر و ادبی که ویژه نامهٔ ایران است؛ چاپ می‌شود و بعد از چندسال در فصل نامهٔ «اروپ» که بنیانگذارش «رومن رولان» است نیز همین داستان چاپ می‌شود.

دو تا داستان کوتاه از من به ایتالیایی ترجمه می‌شود و بابت‌‌ همان به ایتالیا دعوت می‌شوم. اما از این اتفاقات در رسانه‌های ایرانی کسی خبر ندارد. من در آثارم دغدغهٔ اجتماعی دارم. وقتی اولین کار من به نام «کشتارگاه صنعتی» منتشر شد بی‌بی‌سی با من گفتگو کرد و معتقد بود که این کار بعد از انقلاب اولین کتابی است که نویسنده در آن از فضای درونی بیرون آمده و دوباره به اجتماع برگشته. آن کتاب هجده داستان دارد که نیمه مستند است. این اتفاق کمی نیست اما می‌بینیم که در ایران توجهی به این کتاب نمی‌شود. من این داستان‌ها را برای انگلیسی‌ها ننوشته‌ام، من آن‌ها را برای این مردم نوشتم. آن کتاب به سختی فروش می‌رود.

می‌گویم مخاطب عام نمی‌تواند آن کتاب را تحمل کند. حتی بعضی از دوستان من که کتاب را خواندند گفتند که این داستان‌ها خیلی خشن است. من قبول دارم چون در جایی زندگی می‌کنیم که گل و بلبل نیست. این داستان‌ها با خشونتی که در آن وجود دارد، چیزی است که به ما اعمال می‌شود ولی تحمل نداریم با آن روبه‌رو شویم.

در یک جلسهٔ نقد دربارهٔ این اثر گفته بودند که چرا یک زن باید آنقدر مردانه بنویسند؟! من بعداً به چند جا توضیح دادم که مردانه و زنانه نداریم. نوع نگارش نویسنده را تاریخ و جغرافیایی که در آن ساکن است و روش زندگی‌اش تعیین می‌کند. زنانه‌نویسی یعنی چی؟ یعنی من فقط می‌توانم دربارهٔ آشپزخانه و مشکلاتم با شوهرم بنویسم؟! این مسائل اصلاً دغدغهٔ من نیست که درباره‌اش بنویسم. دغدغهٔ من کارخانهٔ لاستیک است و کارگرانی که به علت کار در بخش پِرسِ پخت، با سرطان می‌میرند. دغدغهٔ من سلامت روانی قصابی است که در یک کشتارگاه صنعتی هر پنج دقیقه خرخرهٔ یک گاو یا گوسفند را می‌برد.

چرا از داستان‌ها و ادبیات موفق ما در سطح جهانی اثری ترجمه نمی‌شود؟ یا اگر هم ترجمه‌ای از فارسی به زبان دیگری شود اغلب آثار سفارشی و بی‌کیفیت هستند؟
نوشتن به زبان انگلیسی کار ساده‌ای نیست. مترجم‌های زیادی داریم که از انگلیسی به فارسی ترجمه کنند بهتر است. باید مترجم‌هایی روی کار بیایند که از فارسی به انگلیسی ترجمه کنند. داستان‌های ما اگر هم ترجمه می‌شود در حد بسیار کم است که در حوزهٔ‌‌ همان ادبیاتِ بی‌رمق و کم‌رمقی است که یک عده طرفداری‌اش را می‌کنند و همان‌ها جلو می‌رود. شما به عنوان یک ایتالیایی می‌خواهی یک کاری را از فارسی ترجمه کنی آن وقت است که یک عده به سرعت دورت را می‌گیرند و کاری را می‌دهند و می‌گویند این را ترجمه کن. اینجا مرجعی وجود ندارد که به تو بگوید کدام کار خوب است که ترجمه‌اش کنی. بستگی به این دارد که تو کی هستی و دوست و آشنایانت چه کسانی هستند.

آیا ما در ایران یک نقد جدی و صریح داریم؛ اگر هست به چه صورتی‌ست؟

برای پاسخ دادن به این سوال باید گفت که آیا خودِ شما حاضرید که اثرتان نقد شود؟ ما باید ببینیم چقدر نقدپذیری داریم و باید دید که جامعهٔ ما در این حوزه چقدر آموزش می‌دهد. جامعه چقدر به ما می‌آموزد که در حوزه‌های مختلف نقدپذیر باشیم؟ در خانواده‌ها چند زن‌ و شوهر وجود دارند که با آرامش به حرف هم گوش بدهند و یکدیگر را نقد کنند؟ به این دلیل است که ما در جامعه اصلاً آموزش نقد نمی‌بینیم.

در حوزهٔ ادبیات هم به همین شکل ما نقد جدی نداریم. به این دلیل که ما سال‌ها پیش کاری را در نشریه‌ای شروع کردیم، آن زمان سپانلو گفته بود که من این نقد را منتشر می‌کنم. ما آن زمان ۴ نفر بودیم و هرکدام از ما با نگاه خودمان اثر را نقد می‌کردیم. در واقع یک نقد چهار سویه داشتیم. بعد از آن همه با ما دشمن شدند. بابت یک کار کوچک نقد، دشمنان بزرگی پیدا کردیم. وقتی شرایط به این شکل پیش رفت صفحه‌های نقد خود به خود از بین رفت.

هیچ چیزی صددرصد وجود ندارد. نمی‌توانیم بگوییم که نقد جدی اصلاً وجود ندارد. سال‌ها گذشته و هیچوقت درمورد کتابی که یک نویسندهٔ داخلی نوشته و یا کتابی که ترجمه شده؛ جز نظر خودم هیچ مولفهٔ دیگری را در رابطه با اینکه بخواهم به کسی نان قرض بدهم، نداده‌ام. ممکن است با این کار در کوتاه‌مدت تعدادی دشمن پیدا کنیم ولی در درازمدت به عنوان کسی که با دیگران تعارف ندارد، مطرح می‌شویم. کسی که می‌خواهد نقد شود باید طاقت شنیدن داشته باشد.

توصیهٔ شما به جوانانی که می‌خواهند کار داستان‌نویسی انجام دهند؛ چیست؟
اول از همه اینکه خیلی بخوانند. بیش از آنکه بنویسند بخوانند. «جین آستین» که از نظر انگلیس‌ها بسیار مهم است و ما چون ترجمه‌اش را می‌خوانیم خیلی متوجه‌ زوایای ادبی‌ آن نمی‌شویم، با اینکه زندگی کوتاهی داشته در آخرکارش می‌گوید، کاش به جای این همه نوشتن، خوانده بودم.

مسئلهٔ مهم خواندن است. من آدم‌هایی را می‌شناسم که می‌گویند ما روزی چندین ساعت می‌نویسیم. من به این‌ها می‌گویم کاش در ۲۴ ساعت ۱۲ ساعت بخواند و چند ساعت فکر کند دربارهٔ خوانده‌ها.

حتماً یک زبان خارجی را آنقدر یاد بگیریم که بتوانیم به زبان اصلی کتاب بخوانیم. این برای نویسندگان ما باید از صادق هدایت درس عبرت باشد چون مقدار زیادی از نو آوری هاش به خاطردانستن زبان فرانسه و خواندن آثار نویسنده‌های فرانسوی به زبان اصلی بود و بعد هم یاد گرفتن زبان پهلوی.

آقای ابراهیم گلستان زبان انگلیسی را خیلی خوب می‌دانسته. خواندن زبان دوم را به صورت یک تکلیف که باید از آن نمره بگیریم نگاه نکنیم و شروع کنیم به یاد گرفتن. به راحتی می‌توان از داستان‌های خیلی کم حجم شروع کرد.

قرار نیست کسی از بیست سالگی بنویسد. کتاب «ماهی در آب» زندگیِ «یوسا» است. ببینید که این آدم تا بیست و یکی دو سالگی چه تجربیات عجیب و غریبی داشته.

آدم‌هایی که در این مملکت ادبیات می‌خوانند معمولاً زندگی‌های مرفهی دارند. من با اینکه علاقه داشتم ادبیات نخواندم. سالی که کنکور دادم در رشته ادبیات و نمایشنامه‌نویسی دانشکده هنرهای دراماتیک نفر سوم شدم اما نرفتم سراغ آن رشته چون می‌دانستم از آن رشته پولی درنمی‌آید و پدر من یک کارمند معمولی بود. من رفتم سراغ رشتهٔ راه و ساختمان و هرگز پشیمان نشدم و در این رشته آدم موفقی بوده‌ام.

وقتی می‌توان کار موفقی ارائه داد که چیز جدیدی بنویسیم. امروز باید یک فضای عجیب داشته باشی و یک پشتوانهٔ قویِ ادبی تا موفق شوی. اجازه دهیم آثارمان نقد شود. از لابی‌ها فرار کنیم. ادبیات و فرهنگ مقوله‌ای جدی است، نباید در حد یک بازی بچگانه و رفیق بازی‌های مبتذل سقوط کند.

اگر بخواهید چند کتاب و فیلم به ما معرفی کنید؛ کدام‌ها هستند؟
«سوکوروتازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش» نوشتهٔ هاروکی موراکامی. «قطار شبانهٔ لیسبون» نوشتهٔ «پاسکال مرسیه» که یک رمان فلسفی است و خط ادبیِ کتاب بسیار قوی و خوب است. خواننده‌ اصلاً نگران فلسفه نباشد چون خط داستانی آنقدر قوی است که خواننده را با خودش همراه می‌کند.

کتاب «ظرافت جوجه تیغی» نوشتهٔ «موریل دورفمان» که فیلسوف و استاد فلسفه است. همچنین سه گانهٔ آگوتاکریستف که جلد اولش به نظر من خیلی جالب بود.

کتاب «جودت بیک» از «اورهان پاموک» هم کتاب خوبی است. به آن‌هایی که کار نویسندگی می‌کنند توصیه می‌کنم این کتاب را بخوانند. چون پاموک هم در این اثر و هم در «موزهٔ بی‌گناهی» که در ایران به نام «موزهٔ معصومیت» ترجمه شده، تاریخ کشور و روان‌شناسی مردم خود را نشان می‌دهد و نسل‌های مختلف ترکیه را در کتاب‌هایش می‌آورد و علت عقب افتادگی آن‌ها را بیان می‌کند.

یک فیلم فرانسوی دیدم به اسم «غیرقابل لمس». همچنین سریال‌های خیلی خوبی دیدم به نام «خانهٔ کارت‌ها» که نقد بسیار جالبی است از جامعهٔ امریکا. حتی در خود جامعهٔ امریکا هم هرکسی این سریال را نگاه نمی‌کند چون نیاز به تفکر دارد. در این سریال مسئلهٔ سیاست خیلی خوب مطرح شده.

از فیلم‌هایی که سال گذشته اسکار گرفته هیچ‌کدام به نظرم جالب نبود. اما در این مدت سریال‌های خیلی خوبی دیدم. سریالی به اسم «قتل» که دستگاه قضایی و سیستم پلیس و سیاستمداران را زیر سوال می‌برد.

سریال دیگری دارم می‌بینم به نام «نارکوز» که در رابطه‌ با قاچاق مواد مخدر در کلمبیا و قدرت قاچاقچیان در آنجاست. در واقع زندگی اسکوبار را نشان می‌دهد.

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.