سیما مافی: مرز قصه و واقعیت کجاست؟
حکایت من حکایت مادرانی است که کودکان و جوانان شان در دریا غرق میشوند تا شاید بقیه خانواده از ذلت و گرسنگی و مرگ نجات یابند. من میفهمم احساس آن مادری را که برای رسیدن فرزندانش به یک زندگی امن، شانسش را توی قایقهای ناامن امتحان میکند. میداند اگه قایق برگردد اول از همه بچه ها هستند که غرق می شوند. مادری که کودکش را از لای سیمهای خاردار رد می کند میداند که ممکن است دیگر او را نبیند، فقط میخواهد اورا به جای امنی برساند. شاید آنجا دنیای بهتری باشد؟! ….
—————————————-
سیما مافی: مرز قصه و واقعیت کجاست؟
از اتاق کاردار سفارت که بیرون آمد چادرش را جلوی صورتش کشید، روی نیمکتی نشست وبا خستگی سرش را به دیوار تکیه داد. دخترکی یک لیوان آب آورد، زن از زیر چادر آنرا مزه مزه کرد، دخترک سرش را به زیر چادر زن کشاند، خیلی آرام شروع کرد به حرف زدن، زن فقط با تکان سر جوابش را میداد. وقتی حالش کمی جا آمد بازوهایش را روی زانوانش گذاشت و همانطور که چادر روی صورتش آویزان بود خیلی آهسته شروع کرد به حرف زدن با دخترک. معلوم بود که اطلاعاتی به او میدهد. بعد دو دختر دیگر هم آمدند و کنارش روی نیمکت نشستند. برعکس مادر که زنی درشت اندام و بالا بلند بود سه دختر خیلی ظریف و شکننده بودند. هر سه مانتوی تنگ با شلوار و مقنعه سیاه پوشیده بودند، این پوشش سفیدی ولطافت پوستشان را بیشتر به چشم میآورد. افغان بودند از نژاد تاجیک. یک دختر و دو پسرکوچک هم آن طرف تر مشغول ورجه وورجه و شیطانی بودند. دخترک موبور شادمانه دلش می خواست باهمه حرف بزند. وقتی دوباره زن را صداکردند چادرش را کنار زد،کمی خودش را مرتب کرد و حالا میشد دید که این زن زیبا مادر آن شش بچه است. انگار هر کدام قسمتی ازوجود مادرشان بودند و اگر همه را کنار هم میگذاشتی میشدند آن زن!!
ساعت هفت صبح به سفارت رسیده بودم، بعد از چند ماه، نسیم خنکی را زیر پوستم حس می کردم. توی پیاده روی جلوی ساختمان یک سری صندلی آهنی طولانی به زمین جوش داده اند که منتظران بتوانند بنشینند. از این صندلیها اکثرا عراقی ها و افغان ها استفاده میکنند، ایرانی ها معمولا روی دو تا نیمکت بالاتر می نشینند وقاطی آنها نمی شوند!! مردی افغان روی نیمکت دراز به درازخوابیده و یک کودک هفت هشت ساله همان طور که خودش را جمع کرده بود روی پای مادر به خواب رفته بود. زن سیه چهره و خسته یک دستش را به میله های پشت نیمکت تکیه داده وبا دست دیگر نیمی از صورت خسته اش را با چادر سیاه ارزان قیمتش پوشانده است، به سختی می کوشد چشمان پرخواب و خسته اش را باز نگه دارد. هنوز کارکنان سفارت نیامده اند. زن روبروی دریچه شیشه ای نشسته – شاید از شب گذشته – میخواهد اولین نفری باشد که اورا می پذیرند ولی مرد خواب خواب است. خیالش راحت است که نگهبان بی جیره و مواجبش مواظب همه چیز هست. چند لحظه بعد خنکای صبح کودک را به زیر چادر مادر میکشاند. ساعت نه صبح دیگر جای سوزن انداختن نیست. تعداد زیادی افغان و عراقی تا نیمی از خیابان رااشغال کرده اند.
این روزها تمامی فضای رسانه ها پر است از خبر غرق شدن کشتی های پناهندگان در دریای مدیترانه و موج جمعیتی که به طرف اروپا سرازیر شده اند. دیگر زیاد از داعش و سربریدنها خبری نیست! غرق آن کودک در دریا ظاهرا احساسات رقیق همه مردم دنیا را جریحه دار کرده است! طوری عکس کودک را تیتر اول روزنامه و تلویزیونها میکنند که انگار این اولین کودکی است که قربانی سرمایه داری تا بن دندان مسلح جهانی است. انگار نه انگار که این سلاح های مرگبار و کشنده ی زرادخانه های امریکا، آلمان و سوئد و فرانسه و هم پیمانان کوچک و بزرگ آنهاست که خاک افغانستان و خاورمیانه را شخم میزنند، خانه ها را ویران و هزاران نفر را به خاک و خون کشیده و آواره کوه و دشت میکنند و در این میان تعدادی هم که جسارت بیشتری دارند و دنبال تغییر در زندگیشان، بین مرگ و زندگی و به امید زندگی انسانی تر با تاراج همه دارو ندارشان وپر کردن جیب قاچاقچیان انسان سعی می کنند خود را به اروپاو امریکا برسانند یعنی همان کشورهایی که باعث و بانی این جنایت ها هستند!!
رسانه ها چنان احساسات اروپایی ها را برمی انگیزند که تمامی انبار کلیساها ومساجد پر میشود از لباس و وسایل دست دوم آنها. آنقدر که اعلام می کنند، دیگر ظرفیت پذیرش ندارند. در برخی از مدارس بازارچه های کوچک راه میاندازند تا با فروش مواد خوراکی برای کودکان آواره پول جمع کنند!! تا انسان دوستی را به بچه ها یاد بدهند!! بعد،یکباره همه چیز آرام می شود وزندگی مردم دنیا به حالت عادی بر می گردد.
گوشه سالن کوچک انتظار سفارت، کنار زن می نشینم . سرش پایین است و با انگشتان دستانش بازی میکند. تمام وجودش پر از اضطراب است. یکی یکی فرزندانش را صدا می کنند تا از آن ها پرس وجو کنند. به سختی سر صحبت را با او باز میکنم. معلوم است دلش نمیخواهد حرف بزند ولی بالاخره گفت حکایت زنی را که حالا فقط سی و چهار سال دارد. تو چشمان آبی زیبایش دریایی از نگرانی موج میزند. آینده اش به رای کاردار سفارت وابسته است. تاساعاتی دیگر معلوم میشود که آیا بازهم کوچ دیگری را آغاز خواهند کرد؟!
میگوید: پانزده سالم بود که شوهر کردم. پدر و مادرم هردو تحصیل کرده دانشگاه کابل اند. ولی مجبوربودند مرا شوهر بدهند چون نه میتوانستم درس بخوانم و نه اینکه امنیت و آینده مستقلی برای من بود. هر روز که از خانه خارج می شدیم تا به مدرسه برویم سایه مرگ تا توی کلاس های درس هم می آمد. چند کلاس خوانده بودم در حد خواندن و نوشتن . طالبان همه چیز را از مردم افغانستان گرفت و دختران و زنان بیشترین قربانیانش بودند. مردم افغانستان ندانستند چه شد؟! یکباره خون و خشونت، فقر و آواره گی تمام افغانستان را فراگرفت. کشوری زیبا و آرام نه ثروتمند، با تاریخی کهن شد خطرناک ترین کشور دنیا بدون آنکه مردمش نقشی در این بازی داشته باشند و خود قربانیان اصلی این خشونت سازمان یافته شدند. مردم عادی بقیه نقاط دنیا نیز گرفتار کاروزندگی خودشان بودند، فقط گاهی از تلویزیونها مناظری را میدیدند که باور نمی کردند ولی چه کار میتوانستند برای ما بکنند. طالبان را آمریکا به وجود آورده بود برای منافع خودش ولی به بهای بیچاره گی و بدبختی یک ملت. ملتی با تاریخی قدیمی. ولی حالا ازش چه مانده؟ یک ویرانه. الان هم همان بلا را بر سر مردم عراق و سوریه و… آورده اند. ما مردم افغانستان میدانیم که آنها چه میکشند. آواره گی یعنی چه؟ نا امنی یعنی چه؟ و بدتر از همه فقر.
شوهرم پلیس بود و زندگی امان نسبت به خیلی ها خوب بود. خانه داشتیم، ماشین داشتیم . ولی یه وقتی دیدم در بیست و هفت سالگی هفت تا بچه دارم یعنی تو تمام سالهای جوانیم یا حامله بودم یا زائو. ما نه از دنیا خبرداشتیم ونه هیچ ارتباطی . جوانان و مردان از کشور فرار می کردند تا اسیر مرگ و معلولیت نشوند، خانواده ها حتا کودکان هشت، ده ساله خودرا به دست قاچاقچیان می سپردند تا به ایران بیاورند. اگر پول کافی نداشته باشند این کودکان باید تا چند سال قسمتی از دستمزد کارشان را به آنها بدهند. این کودکان کاری بلد نیستند، حمل کیسه های سیمان و گچ را در ساختمان های درحال ساخت به آنها می دهند و درست در نوجوانی پیر میشوند. غذایشان مگر چیست نان بربری و یک ظرف کوچک خامه و گاهی فقط نوشابه که چند نفری باهم می خورند. اگر در اثر حوادث کارو خشونت های جنسی از بین نروند دراوج جوانی پیر میشوند.
وقتی افغانستان بودم خیلی زیاد حالیم نمیشد چون تقریبا تمام زنان افغانستان مثل من بودند. ما حق و حقوقی نداشتیم و آموزشی هم در کار نبود. جوان بودم و فکر می کردم زندگی همین است! منتها شوهرم همواره نگران بود. سایه مرگ همیشه روی زندگی مان بود و شوهرم این را خیلی خوب میدانست، میدانست حقوقی که میگیرد پول خونش است که پیشاپیش بهش میدهند. همیشه میگفت اگه من کشته شدم حق نداری زن برادرهایم شوی ولی میتوانی شوهر دیگری بکنی.
و بالاخره روزی خبر مرگ شوهرم را آوردند، مرگ تنها چیزی است که مردم افغانستان سالیان سال است که با آن زندگی میکنند. انگار همه منتظرند روزی در خانه اشان زده شود و خبر مرگ عزیز یا عزیزانشان را بشنوند. تازه میفهمیدم داشتن هفت بچه در جوانی بدون شوهر یعنی چه. یا باید زن یکی از برادرهای شوهرم میشدم و یا اینکه بمن می گفتند بچه ها را به آنها بدهم و شوهر کنم. این را که میگویم فقط زنانی میفهمند که شرایط مرا داشته باشند. زیبا بودم و جوان و خواستگاران جورواجور. مانده بودم چکار کنم. میتوانستم شوهر کنم ولی بچه هایم خیلی کوچک بودند. آخری فقط هفت ماه داشت و دختر بزرگم دوازده ساله بود. سه تاشان مدرسه میرفتند، میتوانستند بخوانند و بنویسند. .خیلی تحت فشار بودم، چه باید میکردم اگر توی افغانستان میماندم بالاخره باید شوهر می کردم. اصلا دلم نمیخواست بچه هایم توی افغانستان بزرگ شوند، میخواستم دنیای جدیدی برایشان فراهم کنم، تنها راهی که به نظرم رسید آمدن به ایران بود. بچه هایم را برداشتم و به کمک برادرم به ایران آمدیم. مثل گربه ای بودم که بچه هایم را به دهان گرفتم و آنها را توی اتاقی در چهاردانگه اسلام شهربه زمین گذاشتم . شهری غریب و مملکتی غریب تر. اینجا دیگه بچه ها حتا نمیتوانستند به مدرسه هم بروند. پول کافی نداشتیم، کس وکاری هم نداشتیم. افغان زیاد بود ولی به کدامشان میتوانستم اطمینان کنم.
حاشیه های تهران پراست از افغان ولی هر کدام گرفتار مصیبت های خود. تحصیل فرزندانم برایم از همه مهمتر بود. با آنکه جوان بودم میدانستم که نباید بگذارم بچه ها ول بگردند و مثل خیلی های دیگر به راه های خلاف بیافتند. برای همین از دو دختر بزرگترم خواستم که به کوچکترها خواندن و نوشتن یاد بدهند و خودم هم با سخت گیری تمام نظارت میکردم. خانه امان شده بود یک مدرسه. ولی باید هر طور شده کاری هم پیدا میکردم و درآمدی میداشتم. با پولی کمی که از کابل میآمد حتا نمیتوانستم اجاره خانه ام را بدهم، میدانستم اگر درآمدی نداشته باشم نمی توانم سرپا بایستم و پناهی برای کودکانم باشم، من تنها پناه بچه هایم بودم. بچه هایم را از جهنم افغانستان خارج کرده بودم نباید جهنمی دیگر در ایران برایشان بسازم. اوایل هر کاری که می شد، میکردم، از شکستن قند و پاک کردن سبزی تا نخ کردن مهره های تسبیح. ولی این کارها آن قدر درآمدی نداشت که من حتا بتوانم یک صبحانه کامل به بچه هایم بدهم. بالاخره تو یک شرکت خدماتی کاری پیدا کردم،کار نظافت خانه ها. تو اسلامشهر کار زیادی برای امثال ما نیست، باید هر طور شده اینکار را در تهران انجام می دادم. تو تهران هم پول بیشتری میدادند و هم فرهنگ بالاتری داشتند. ولی راهم بسیار طولانی بود. چاره نبود. هر طور شده باید چند مشتری بالای شهر تهران برای خودم دست و پا می کردم و بالاخره توانستم چند خانواده پیدا کنم که فقط برای آنها کار کنم. شانسی که دارم هیکل درشت و سلامت ظاهری ام است که مشتری را جلب میکند، میدانستند میتوانم خوب کار کنم ولی از یک دقیقه وقت هم نمیگذرند، به ظاهر روشنفکر و پولدارند ولی مثل یک برده از من کار میکشند. اون شرکت یک سوم درآمد روزانه ام را از من میگرفت. با کرایه ماشین و چهارپنج ساعت زمان رفت و برگشت باز چیزی برای من نمیماند. برای همین کارم را با وسواس تمام در حد مرگ انجام میدادم که مرا بپذیرند. وقتی دو سه خانواده کار مرا پسندیدند از شرکت خارج شدم و حالاهفته ای چهار روز برای آنها کار می کنم، همیشه هم یکی از دخترها را با خودم می برم چون به تنهایی نمی توانم آن چیزی که آن ها از کار من می خواهند انجام دهم. به این ترتیب هم آنها از کارم راضی هستند و هم مشتری خودم را دارم ولی بابت کار دخترم دستمزدی نمیدهند. یعنی ما دو نفری کار می کنیم ولی دستمزد یک نفر را می دهند اما در عوض من کار ثابت خودم را دارم. چاره ای ندارم جایی برای چانه زنی نیست، حساب مرگ و زندگی است. هر نوع فشاری را از طرف آنها تحمل میکنم ولی میدانم که این کارهم نمیتواند آینده ای برای من داشته باشد. تا وقتی جان دارم و میتوانم خوب بسابم و بروبم و گند و گه اشان را تمیز کنم هوایم را دارند، اگر یک روز لنگ بزنم به راحتی عذرم را می خواهند.
شبها وقتی نعشم به خانه میرسید هفت جفت چشم نگران منتظرم بودند و شکمهایی که منتظرغذاهای اضافه اون خانواده ها بود. بیشتر شبها وقتی بچه ها می خوابیدند میرفتم تو حمام و زار زار گریه میکردم.کم کم فکرهای عجیب و غریبی به سراغم میآمد. توی ایران آینده بچه هایم خیلی بهتر از افغانستان نبود! من باید بچه ها را یک باردیگر کوچ می دادم، ولی چگونه؟ به کجا؟ با کدام پول؟ باندهای قاچاق انسان!!! شبها وقتی همه اشان خوابیده بودند ساعتها به تک تک چهره های معصومشان نگاه میکردم. من آنها را به دنیا آورده بودم، پس مسول زندگیشان بودم. کدام سازمانی درایران مسولیت تحصیل و کار و آینده کودکانم را داشت؟ هیچ! اگر روزی من مریض میشدم و یا از پا میافتادم، ماشین بهم میزد و من میمردم، تکلیف این بچه ها چه میشد؟ یا باید سر چهارراها به گدایی می رفتند و یا به فحشا کشیده می شدند. چیزی که زیاد است مراکز فحشا. بچه هایم مثل پرنده هایی هستند که دور وبر من میچرخند، آخه آن ها می دانند که در این مملکت کسی را ندارند. تمام پناهشان من هستم و حالا من با بی رحمی تمام باید یکی را از بقیه جدا میکردم به دست باند قاچاق میدادم تا اورا از ایران خارج کند. به کجا؟ خودم هم نمیدانستم. فقط جسته گریخته شنیده بودم که اگر به آلمان، سوئد و کشورهای شمال اروپا برود چون کودک است میتواند بعد از مدتی به دلیل مسایل عاطفی ما را هم با خود ببرد! ولی کدامشان را میتوانستم انتخاب کنم؟ میدانستم که ممکن است هیچ وقت به مقصد نرسد. مثل پری توی هوا رها شود و من هیچوقت نتوانم نشانی ازش بگیرم ولی یک درصد فقط با یک درصد امید انتخابم را کردم. سه تای آخری خیلی کوچک بودند. آن چهارتای اولی هم همراه کارم بودند برای نظافت خانه ها. حالا انتخابم بین چهارتای اولی بود. یکی از این چهارتا باید برای قربانی شدن آماده می شد. روزها و شبهای سختی را میگذراندم، تصمیم گرفتن برایم سخت بود. تنها بودم و خودم به تنهایی مسولیت اینکار را بعهده داشتم. هرشب بهشان نگاه میکردم و یکیشان را ا نتخاب میکردم ولی صبح پشیمان میشدم. باید یکی را از بقیه جدا میکردم. یکماه بیشتر طول کشید. به کابل رفتم ماشین و مقداری وسایل را فروختم کمی هم قرض کردم. پول آماده بود ولی دل من آماده نبود. نیمه های شب توی دلم زار میزدم.
آیا من حق داشتم فرزندم را قربانی کنم؟ اگر نکنم چکار کنم؟ بالاخره با بی رحمی تمام بزرگه را انتخاب کردم. او هم سواد بهتری داشت و هم تو این رفت و آمدهابه خانه های مردم کمی با فرهنگ و آداب مردم پولدار آشنا شده بود. باهاش صحبت کردم. قبول کرد. او هم مثل همه جوانها رویایی از دنیای غرب برای خودش داشت. او مشتاقانه آماده رفتن بود و من تمام نگرانی هایم را گوشه قلبم پنهان می کردم. وقتی رفت هیچکدام از بچه ها نفهمیدند. باید همه چیز تا رسیدن او به مقصد پنهان میماند. ولی بچه هایم سختی های زیادی کشیده بودند. میدانستند اتفاقی دارد می افتد اما چیزی نمیگفتند. بمن و رفتارهایم اعتماد داشتند. میدانستند که مادرتوانایی هستم. من زنی نبودم که پیش دیگران کم بیاورم. با چنگ و دندان باید برای بچه هایم زندگی بهتری فراهم می کردم، باید زندگیشان را تغییر می دادم. مادرم به من یادداده بود که رو پای خودم بایستم، هیچوقت شکایت و ناله نکنم، حقم را از حلقوم کسانی که زندگیمان را بر باد داده بودند بیرون بکشم. میدانم که همین کشورهای ثروتمند عامل اصلی بدبختی مردم افغانستان و عراق و سوریه اند. پس من باید ذره ای از حقم را از آنها بگیرم، حالا که نمیتوانم کاری برای دیگران انجام دهم پس حق بچه هایم را از آنها بگیرم. دخترم باید میرفت و بقیه بچه هایم هم باید بروند تا تحصیل کنند تا حداقل از یک زندگی انسانی برخوردار باشند. میدانم که اگر ما هم پیش او برویم چیزی برای من تغییر نخواهد کرد باز همان کارگری هستم که باید جان بکنم، باید آنجا هم مثل اینجا کارهای پست انجام دهم، پس دیگر وقت یاد گیری زبان و فرهنگ آنها را ندارم. باید کر و کور و لال کار کنم تا بمیرم. این سرنوشتی است که آنها برایمان رقم زده اند. چاره ای ندارم!! این تنها راه پیش رویم بود. وقتی میرفت اصلا نگاهش نکردم، او خوشحال بود ولی من جرات نگاه کردن به چشما ن قربانی را نداشتم. نفسم بالا نمی آمد. میتوانست آخرین دیدارمان باشد. روزهای بی خبری وحشتناک بود. وقتی بعد از ۱۵ روز صدایش را از پشت تلفن شنیدم، سرم گیج رفت دستم را به دیوار گرفتم تا نیافتم. او به مقصد رسیده بود. بعدها او را به یک خانواده کرد دادند تا نگهش دارند، درس میخواند، او هم خیلی سختی کشید. یک دختر بچه تنها که نه زبان میدانست و نه آشنایی داشت و حالا به دلیل اینکه هنوز کودک حساب میشود از دولت خواسته است که ما پیشش باشیم. بچه هایم هرطور شده باید درس بخوانند، باید یک زندگی انسانی داشته باشند، اینجا جز فقر و فلاکت واعتیاد چیزی در انتظارشان نیست.
حکایت من حکایت مادرانی است که کودکان و جوانان شان در دریا غرق میشوند تا شاید بقیه خانواده از ذلت و گرسنگی و مرگ نجات یابند. من میفهمم احساس آن مادری را که برای رسیدن فرزندانش به یک زندگی امن، شانسش را توی قایقهای ناامن امتحان میکند. میداند اگه قایق برگردد اول از همه بچه ها هستند که غرق می شوند. مادری که کودکش را از لای سیمهای خاردار رد می کند میداند که ممکن است دیگر او را نبیند، فقط میخواهد اورا به جای امنی برساند. شاید آنجا دنیای بهتری باشد؟! در تمام سال های زندگیم نتوانستم قبول کنم که مادرم درپنجاه سال پیش به دانشگاه رفته باشد و بچه های من بیسواد باشند و در نهایت در خوش بینانه ترین حالت کارگران بی سواد ساده ای شده و زیر بار فشار کار و ناامنی خورد شوند بدون این که به عنوان یک انسان حقی و حقوقی داشته باشند.
ارسالی به «تریبونی برای زنان چپ»
آبان نودو چهار
متاسفانه بخش دیدگاههای این مطلب بسته است.