تقی روزبه: بازگشت به گذشته، به مارکس، به ۱۵۰ سال پیش، به چه معناست؟!

پس از بحران بلوک شرق و فروپاشی مدل سوسیالیسم دولتی، مثل هر مورد مشابه از این نوع ناکامی ها، یک رویکرد که تازگی هم ندارد، رستگاری را در بازگشت به سرچشمه ها و در ناکجا آباد گذشته جستجوکرده و عیب و اشکال را در پیروان و مردمی که گویا به مکتب رهائی پشت کرده اند. چنین رویکردی نه پاسخ که نشانه تداوم بحران و سرگشتگی است. و نه فقط  دارای سرشتی مکتبی نسبت به اندیشه های بنیان گذاران سوسیالیسم است، بلکه چنان که خواهیم دید، موجب تشدید پراکندگی چپ هم می شود. ….

بی شک دست آوردهای تئوریک و نظری مارکس بخشی مهم و جدانشدنی از مجموعه دست آوردهای جنبش سوسیالیستی بوده وخواهد بود، که بدون آن تاریخ پیدایش و تکوین تحولات یک قرن و نیم اخیر قابل درک نیست. بهمین دلیل بازخوانی و فهم آثار مارکس و به ویژه مهم ترین اثر او کاپیتال (نقد سرمایه)، و انتشارآثاری در این باب از دیرباز مطرح بوده است. البته این کار به خودی خود به معنای بازگشت به عقب نیست، چرا که نگاه به گذشته و مسیر طی شده، و البته نقدآن در ارجاع  به تجربه و دست آوردهای بشری، خود از شروط پیشروی و جلوتر رفتن است. علاوه بر این در پی فروپاشی “اردوگاه سوسیالیسم” و اعلان پایان تاریخ، در شرایطی که بورژوازی مدعی پیروزی قاطع و تاریخی بر سوسیالیسم و این که جز خود بدیلی ندارد بود، برافروخته نگهداشتن شعله های امید و رهائی و سوسیالیسم و از جمله نام و اندیشه های بنیان گذاران نظری سوسیالیسم، خود واجد اهمیت بوده است. با شروع عقب نشینی تدریجی موج ”پایان تاریخ” و بروز نشانه های سستی و خلل در تعرض عنان گسیخته سرمایه داری و مشخصا نئولبیرالیزم هار که در پی ورود سرمایه داری به گرداب یک بحران بزرگ صورت می گرفت، بار دیگرشاهد سربلند کردن و عروج مجدد اندیشه های ضدسرمایه داری، ضدسیستم و بطور کلی چپ و بطریق اولی مارکس، البته در راستائی کمابیش متفاوت از تجربه سوسیالیسم دولتی شکست خورده هستیم. اگر سوسیالیسم را بدیل سرمایه داری بدانیم با بحرانی شدن بیش از پیش آن، بالیدن مجدد اندیشه های چپ چندان امرغیر مترقبه ای نیست. با این همه به وجود آمدن تدریجی چنین فضائی به معنی وجود رویکردی یکسان و رو به جلو در میان همه جریان های چپ نیست. چنان که شعاربرخی بازگشت به هگل و مارکس است.

در اینجا این سؤال مطرح است که معنای بازگشت به گذشته با چه هدف و منظوری صورت می گیرد؟ آیا حرکتی است رو به جلو و پیشرو یا رو به عقب و قهقرائی؟ کدام نوع از بازگشت به مارکس در مدنظراست؟ رویکرد علمی به مارکس، در عین حال مستلزم بررسی و نقد مواضع او در بستر تجربه و دستاوردها و شکست های دوران پسامارکس هم است. اما رویکردی هم وجود دارد که بی اعتنا به تجربه بزرگ و درس های سترگ آن، و با داشتن نگاه غیرتاریخی نسبت به نظرات مارکس، و جنبه ایدئولوژیک-مسلکی دادن به آن، یعنی بیرون کشیدن آن از بستر زمانی و مکانی خود و لاجرم نادیده گرفتن محدودیت های آن، مدعی است که با بازگشت به گذشته و به سرچشمه اندیشه های ناب آن و با نگاهی ارتدکسال به آن، اکسیری برای حل مسائل و معضلات امروز جهان یافته است و اساسا دوری از آن را منشأ ناکامی و بحران می داند. پرسش اما این است که آیا اصولا با بازگشت به گذشته می توان برای مسائل دوره کنونی و مشکلات امروزین که بشریت با آن دست و پنجه نرم می کند، و یا برای رهائی چپ از سرگشتگی و پراکندگی درمان معجزه آسائی یافت؟ نقد این رویکرد موضوع این نوشته است:

پس از بحران بلوک شرق و فروپاشی مدل سوسیالیسم دولتی، مثل هر مورد مشابه از این نوع ناکامی ها، یک رویکرد که تازگی هم ندارد، رستگاری را در بازگشت به سرچشمه ها و در ناکجا آباد گذشته جستجوکرده و عیب و اشکال را در پیروان و مردمی که گویا به مکتب رهائی پشت کرده اند. چنین رویکردی نه پاسخ که نشانه تداوم بحران و سرگشتگی است. و نه فقط  دارای سرشتی مکتبی نسبت به اندیشه های بنیان گذاران سوسیالیسم است، بلکه چنان که خواهیم دید، موجب تشدید پراکندگی چپ هم می شود. چنین موضعی بیش از آن که زایا و گشایشگر باشد، سترونی و گزیز خود را از مواجهه با چالش ها و تحولات واقعی و بزرگ پیشاروی جوامع امروز به نمایش می گذارد. مارکس در زمانه خود یعنی عصر شکوفائی دولت ملت ها و ورود بشر به انقلاب صنعتی اول، انقلاب مکانیک و بکار گرفته شدن ماشین بخار، عصری که در آن دودکش ها و کارخانه ها سر برآوردند و قطارها به حرکت در آمدند، در نقد نظام سرمایه داری دست آوردهای بزرگی داشت، اما طبعا بنا به سرشت علمی اش، نظریات او علیرغم ژرف نگریش نمی توانست فراتر از دست آوردها و واقعیت های زمانه خودش باشد، و گرنه به رؤیا پردازی تبدیل می شد که وی از آن پرهیز داشت. حال در شرایطی که پس از وقوع انقلابات متعدد صنعتی و ارتباطی با تبعات عظیم خود، که چهارگوشه جهان را شخم زده و آن را تحت سیطره خود گرفته است، سرمایه داری و جوامع بشری وارد فاز تغییرات کیفا جدید دوره پساانقلاب صنعتی و پسامدرنیته، در قیاس با دوره مدرنیته و انقلاب صنعتی اول شده است. به عنوان مثال یکی از ویژگی های مهم این دوره* به چالش گرفته شدن قدرت، ساختارهای عمودی و سلسه مراتبی قدرت در متن مناسبات جوامع طبقاتی و در اصل یکی از ستون های برپا دارنده نظام هرمی-طبقاتی است، که اهمیتی هم چون به چالش گرفتن تقدس مرکزیت زمین نسبت به کائتات در عصر رنسانس (انقلاب کپرنیکی) در عرصه مناسبات اجتماعی و جوامع بشری دارد (متأسفانه در این میانه چپ سنتی به جای هضم و تبیین دستاوردهای دوره پسامدرنیته- منظور نقاط قوت و پیشرو آن هاست- که خود در واکنش به محدودیت ها و نابسندگی های دوره پیشین صورت گرفته است، تنها بر نابهنگامی خویش افزوده است). بی تردید تلاش برای جذب چنین دستاوردهائی در دستگاه اندیشگی به معنی برخوردغیرانتقادی با آن ها نیست. اما این که بخواهیم بجای تکوین و انبساط تئوری در انطباق با رویدادهای نوین پسا مارکس، تن پوش گذشته را بر تن ”حال” بکنیم، جز نواختن شیپور از دهان گشادش نخواهد بود. چنین رویکردی حامل یک برخورد غیرعلمی با درونمایه رهائی بخش نظرات مارکس و بقول خود وی تحمیل اندیشه مردگان بر زندگان و گذشته بر حال خواهد بود. در حالی که همواره “حال” بسی فربه تر و غنامندتر از گذشته است و نمی توان تن پوش گذشته را بر تن آن کرد، مگر با زیر فشار قرار دادن واقعیت های نوین و انکار تحولات پسامارکس، مگر با منجمد کردن زمان و تحولات تاریخی، و مگر با نوعی فاناتیسم و نابهنگامی. در اصل ارجاع به گذشته در مواجهه با مشکلات و مسائل نوین بشری، حامل این تفکر است که گویا از منظرگذشته و در چهارچوب باید و نبایدهای آن، می توان پاسخ های بسنده ای به معضلات امروزین داد و به کنش گری پرداخت. در حالی که از قضا بحران، ریشه در نابهنگامی چپ نسبت به واقعیت های نوین جوامع امروزین و دگرگونی های عمیق آن در قیاس با دوره هگل و مارکس دارد. اگر نابهنگامی با شرایط واقعی که چپ در آن بسر می برد مشکل اصلی این چپ باشد، آن گاه بازگشت به گذشته جز گریز از حال و آینده نخواهد بود. این که تصور شود با برگشت به ۱۵۰ سال پیش بتوان بحران و مشکلات جوامع امروز را پاسخ داد، هم به معنی مخدوش کردن وجه علمی نظرات مارکس است و هم چشم بستن بر انکشاف واقعیت های اجتماعی و پویش تحولات نوین و نادیده گرفتن غنای آگاهی و پتانسیل جوامع کنونی. بدیهی است که می توان و باید اندیشه های تاریخ بشری را و به طریق اولی سوسیالیسم و وزن برجسته مارکس در آن را مرور کرد و نقد نمود، هم از آن ها بهره گرفت و هم جایگاهشان را با محک پراتیک اجتماعی و وسایر دست آوردهای کنونی علم به آزمون گذاشت. بدین ترتیب نه بازگشت به مارکس (با هدف حل مسائل اکنون بشر)، بلکه فرا رفتن از آن، متضمن وفاداری به شیوه علمی اوست. این که با اتکاء به گذشته و بی توجه به مسائل نوین و تکوین آن ها، بتوان مسائل واقعی جوامع و جنبش های امروزی را حل کرد قابل فهم نیست. مارکس خود از خطرابتذال تئوری سخن گفته و بر آن است که این ابتذال زمانی آغاز می شود که اصول (و مفاهیم انتزاعی) جایگزین واقعیت های زنده اجتماعی گردد. دست آوردهای نظری-تئوریک وقتی از بستر زمان و مکانی خود جدا شوند و معنای فرا زمانی و فرا مکانی پیدا کنند، به کلیشه های مقدس و بی محتوا تبدیل می شوند. هم چنان که مارکس می گفت تنها راه پیشروی –کاری که خود مارکس هم در زمان خود به نحو احسن انجام داد، شناسائی واقعیت ها و روندهای نوین و پیشرو جامعه، هم چون اهرم های واقعی پیشروی و تقویت آن هاست. اساسا کمونیزم قبل از آن که یک سری نظرات و اصول و آئین باشد، یک جنبش است و استوار بر مبارزه طبقاتی در حال انکشاف. چنان که در ایدئولوژی آلمانی مارکس می نویسد: “برای ما کمونیزم یک روابط اداری که باید آن را بر قرار کنیم نیست، یک ایده آلی که قرار است واقعیت با آن انطباق گردد نیست، ما جنبش واقعی را که وضعیت موجود امروزی را قراراست دگرگون کند، کمونیزم می نامیم”. بنابراین در پاسخ به این سؤال که سوسیالیسم و یا کمونیزم آیا یک جنبش است یا یک سری اصول و اسلوب نظری که به مدد آن باید خلق گردد، یعنی به جای آن که طنین تپش جنبش را بشنویم، دست و پای آن را در پوست گردوی اصول و باورهای خود بگذاریم، دو جهت گیری اساسا متفاوتی در مواجهه با بحران و چالش های جهان امروز در برابرمان گشوده می شود. این بدان معناست که باید مبنای پیشروی و نقد را پتانسیل و ظرفیت های نهفته در جنبش های واقعی و هم اکنون موجود قرار دارد و از آن ها آموخت و بر نیرومندی و غنایشان افزود. این ها برای کمونیزم، اهرم های واقعی پیشروی هستند و نه مقوله های مجرد و گسیخته از پراتیک اجتماعی و فعالیت عملی بشر. بی تردید مبارزه طبقاتی و جنبش کمونیستی بدون وجه نظری نیست، اما دقیقا به همان دلیل که نظر نیز خود وجهی از یک مبارزه طبقاتی زنده است، حیات و پویش آن در گرو پیوند زنده با دیگر وجوه این مبارزه است. یعنی این که مبارزه طبقاتی کلیتی است کثیرالوجوه و جداناپذیر از اشکال گوناگون مبارزات اقتصادی و سیاسی و نظری و فرهنگی و … که گرچه هرکدام حوزه عمل و استقلال نسبی خود را دارند، اما در عین حال در پیوندی زنده و مشخص و متقابل با یکدیگر، کلیتی واحد را تشکیل می دهند. چنان که مارکس در همان کتاب ایدئولوژی آلمانی می نویسد: مسأله برسر«توضیح اساس و پایه عقاید از طریق پراتیک مادی است و نه توضیح عمل توسط ایده. نیروی محرکه تاریخ، مذهب و فلسفه و سایر تئوری ها، “انقلاب” است و نه نقد». شاه بیت و درونمایه اصلی تزهای یازده گانه مارکس در نقد فویرباخ نیز ناظر بر همین نکته است. چنان که به عنوان مثال در تز هشتم می نویسد: “هرگونه زندگی اجتماعی ذاتا پراتیک است. راه حل عقلانی همه راز ورزی که تئوری را به رازپنداری می کشد، در پراتیک انسانی و در درک این پراتیک نهفته است.”. بنابراین بدون خیره شدن و مکث بر روی جنبش های هم اکنون جاری و وضعیت و مشکلات واقعی زمانه خود نمی توان به شیوه مد نظرمارکس نزدیک شد. در حقیقت ماهیت و معنای راز ورزانه این نوع نظریه های فرافکنانه و بازگشت های ناکجاآبادی را نیز می توان بر طیق متد مارکس، با ارجاع آن به پراتیک اجتماعی دریافت.
از آن جا که موضوع سوسیالیسم یا کمونیزم انسان، جامعه و تنظیم مناسبات برابر و خالی از تبعیض و استثمار در برابرنظام مبتنی برتبعیض و استثمارسرمایه داری است، و از آن جا که این مناسبات در سوسیالیسم رهائی بخش با مداخله مستقیم خود کارگران و زحمتکشان و کنشگری آنان می تواند ساخته و پرداخته می شود و نه به شکل “نیابتی و قیمومیت” توسط نخبگان و نیروهائی مشرف بر آن ها، از این رو خیره شدن به مبارزه طبقاتی و ظرفیت های نهفته در جنبش های اجتماعی و مناسبات و اشکال سازمان یابی نوینی که می افریند و رصد کردن روندهای رو به جلو در آن ها دارای اهمیت راهبردی و الهام بخش برای جلوتر رفتن است. در مرکز آن، توان و ظرفیت بالقوه معطوف به خود رهائی کارگران و استثمار شوندگان قرار دارد که بقول درپیر، باید آن را به عنوان مهم ترین و نخستین اصل مارکس دانست که تمامی کارهای عظیم دیگر مارکس چون کاپیتال و…، به قول وی، در قیاس با آن فرعی (و با بهتراست بگوئیم در خدمت اثبات و تشریح آن) بشمار می رود. آنسوی سکه ندیدن ظرفیت های بالقوه خود رهانی، قائل شدن به نقش آفرینی نخبگان است که وجه مشترک همه نظام های طبقاتی است که هیچ ربطی به پروژه سوسیالیسم رهائی بخش ندارد. سوژه سوسیالیسم رهائی بخش خودکارگران و زحمتکشان و مردم، و فعلیت یافتن ظرفیت های بالقوه خود رهان آن هاست، و سوژه تمامی نظام های طبقاتی و سلسه مراتبی نخبگان. که هرکدام شیوه و ساختار ها و نهادها و گفتمان های علیحده خود را دارند.

حرکت رو به عقب با امید رسیدن به سرچشمه به قصد یافتن پاسخ به معضلات واقعی و هم اکنون، حرکتی به سوی سراب و ناکجاآباد است. وقتی مبنای حرکت قرار بر قرائت و فهم نظریه ها باشد، خوانش های متفاوت از همان آغاز، در برابرهم صف آرائی می کنند که در آن هر کسی مدعی می شود که قرائت راستین متعلق به او است و این یعنی روز از نو روزی از نو!. بدون مبنا قرارگرفتن پراتیک اجتماعی و جنبش ها هم چون بستری برای مبارزات ضد سرمایه داری، و بدون تأکید بر پراتیک مشترک و خرد جمعی و به موازات آن برقرای دیالوگ های سازنده بین گرایش های مختلف و تقویت گفتمانی رهائی بخش که حامل مؤلفه های اساسی رهائی باشد و بتواند نیروهای متفرق و ضد سیستم را در زیر چتر اشتراکاتشان گرد آورد، راهی برای برون رفت از بحران وجود ندارد. دیگر زمان آن نوع صف آرائی ها و تقسیم بندی های قدیمی و مبتنی بر مسلک و ان نوع هژمونی طلبی ها سپری شده است.

بهر حال رویکرد به گذشته، علیرغم لحن و ادعاهای پر طمقراق خود حامل درکی آئینی و مذهبی گونه از کمونیسم است. واقعیت این است که این رویکرد هیچ حرف تازه ای برای گفتن در باره فرا رفتن از وضعیت و چگونگی مقابله با مشکلات مشخص و مصائب بزرگی که بشر امروزی با آن مواجه است در چنته ندارد و نتیجه اش هم به ناگزیر جز تشنه رفتن به سوی سرچشمه و تشنه برگشتن از آن نخواهد بود. تکرار مفاهیم انتزاعی بدون ارجاع مشخص به بروبلماتیک های مشخص زمانه، جز طواف کردن حول مشکلات و از دادن فرصت ها حاصلی نخواهد داشت.

بسیارخوب! اگر کسی فکر می کند که مثلا با رجعت به هگل و مارکس اکسیری یافته است که می تواند مس را طلا کند، زحمت بکشد و قبل از آن که جامعه و انبوهی از روشنفکران را تشویق به کوچ بزرگ از قرن بیست و یکم به قرن نوزدهم نماید، و بکوشد که آن ها را به وقوع معجزه پس از بازگشت مؤمن و باورمند کند، آیا بهتر نیست که خود از همان منظر و ایمان، نگاهی به مشکلات واقعی و کنونی که جامعه جهانی با آن مواجه است و آن را به لبه پرتگاه کشانده است بیافکند و راه حل های نجات بخشی را که گویا پس از بازگشت از سرچشمه در انتظاراست ارائه دهد تا به ببینیم که واقعا موضوع از چه قراراست و یک من ماست چقدرکره دارد؟. اگر کسی حرفی برای گفتن و طرحی نو برای برون رفت از بحران داشته باشد، طبیعی ترین شکل آن محک زدنش در مواجهه با مشکلات واقعی زمانه خود است. بازگشت به گذشته نه فقط به معنای گریز از مواجهه با مسائل واقعی اکنون است، بلکه هم چنین به معنای گریز از نقد و به چالش گرفتن آن چیزی است که تجربه شده است. امری که بدون به چالش گرفتن آن نمی توان هیچ گام واقعی برای فرارفتن از وضعیت موجود برداشت. از این رو تنها با حرکت رو به جلو و نه “فلاش بک” به ۱۵۰ سال قبل، چپ می تواند از چرت تاریخی و نابهنگامی خود در آید، بی آن که خود را از پشتوانه سرمایه های گذشته اش محروم کند. اگر بخواهیم بر پایه رئالیسم انتقادی حرکت کنیم، از قضا با نقد تجربه قرن بیستم و تحولات ۱۵۰ سال پس از مارکس است که می توان به مواضع مارکس و دست آوردهای آن وفادار بود و به آن ادای دین کرد و حتی از آن ها الهام و بهره گرفت. وفاداری به مارکس بیش از همه در گرو رصد کردن واقعیت های نوین اجتماعی و وفاداری به انکشاف جنبش مبارزه طبقاتی هم چون نیروی محرکه تغییر و تحول، و البته غنای تئوریک بخشیدن به آن است.

چپ اگر بخواهد بر مبنای متدرئالیسم انتقادی بر روی یک پرسمان کلیدی و نقدآن به مثابه حلقه پیشروی فوکوس کند، آن پرسمان نمی تواند برآمده از تجربه یک قرن و نیم اخیر و از جمله نقد مواضع مارکس و دیگر کلاسیک ها در ارجاع به تجربه نباشد. برای این کار تنها کافی است روی این حلقه مهم تمرکز شود: “دولت”، دولتی که عصاره نظام سرمایه داری محسوب می شده است و در نزد مارکس و لنین و همه کلاسیک های اصیل و انقلابی یک گزاره معتبر و برنامه ای، که قرار بوده است پژمرده و محو و “نه دولت” شود، چرا به غول بی شاخ و دمی تبدیل شد و بجای آن که در جامعه ادغام شود، جامعه را در خود ادغام کرد و لاجرم رؤیای بزرگ تغییرجهان را بر باد داد. و چرا همه تجربه های جلوس بر صندلی ماشین دولتی در طی بیش از یک قرن و نیم اخیر، چپ را کله پا کرده است!. گیرکار در کجا بوده است؟.

عموما هر تجربه و شکست بزرگی با یک پرسش بزرگی همراه است. نقد واقعی از یک پارادایم و گفتمانی که زمانی مسلط بوده و اینک دچار بحران و فرایند افول گشته است، با چنین پرسش بزرگی شروع می شود که چه بسا ممکن است بتواند راهگشای پاسخی بزرگ برای تکوین گفتمانی جدید در انطباق با تحولات زمانه خود گردد. اجماع بر یک چنین پرسش بنیادی فی الواقع می تواند به تعبیری خود نیمی از پاسخ باشد. اگر بتوان بر روی چنین پرسشی فوکوس کرد، پرسشی که بجای فرافکنی و ایجاد گسیختگی و در تقابل قرار دادن گذشته و حال و تئوری و پراتیک، آن ها را به شکل دیالتیکی به هم پیوند زند و با استناد به تجربه و پراتیک صورت گرفته به شیوه رئالیسم انتقادی این پرسش را مطرح کند که چه نوع سوسیالیسم و بدیل نظام سرمایه داری و با کدام مختصات بنیادی لازم است که منجر به بازتولید غول بی شاخ دمی بنام دولت همه توان نشود؟!. مختصاتی که مارکس در زمان خود تجربه اش را نداشت و با این تصور که دولت گذار مورد نظر وی محکوم به محو و پژمردگی است، از آن دفاع می کرد. یا همانطور که در مواجهه با بحران عظیمی چون بحران زیست محیطی می توان پیش کشید: اگر سرمایه داری بشریت را به چنین بن بست و پرتگاه خطرناکی کشانده است، جنبش ضد سرمایه داری و بشر چگونه می تواند بر چنین خطری فوری فائق آید؟. این نشان می دهد که برای نشان دادن کارآئی شیوه رئالیسم انتقادی در مواجهه با مشکلات واقعی و جنبه کاربردی دادن به آن، لازم نیست که رنج سفر به گذشته و نابهنگامی را بر خود تحمیل کرد. راه بهتر و مؤثرتری برای آن وجود دارد: درنگ بر مسائل مبرم زمانه و پرسمان های برآمده از پراتیک اجتماعی، خیره شدن به ظرفیت های بالقوه جنبش های اجتماعی طبقاتی هم اکنون موجود و رصد کردن گرایش های نو و مترقی در آن ها، مشارکت و تقویت جنبش های ضد سیستم از طریق تأکید بر اشتراکات و نهادی ساختن دیالوگ پیرامون اختلافات و دور شدن از هژمونی طلبی و سکتاریسم، بهره گیری از دستاوردهای عملی و نظری بشر و از جمله نحله های گوناگون نظری-انتقادی در تولید و تقویت گفتمان چپ. در جهانی که تکثر گرائی از ویژگی های بارز آن است، دیگر دوران هژمونی بلامنازع یک گفتمان سپری شده و مبنای حرکت و پیشروی بر اساس اشتراکات و برسمیت شناختن اختلافات یا همان وحدت در کثرت صورت می گیرد.

هم چنین به آن باید افزود، در دنیائی که بورژوازی جهانی عملی می کند و پرولتاریا و اکثریت عظیم استثمار شوندگان و چپ ها پراکنده هستند و بهمین دلیل در حالت تدافعی قرار دارند، و در زمانه ای که این جنبش ها هستند که رأسا سوژه های اصلی حرکت را تشکیل می دهند، چرا باید به جای تأکید بر مشارکت فعال در این جنبش ها و تقویت اشتراکات، و بجای ترکیب دست آوردهای مارکس با دست آوردهای پس از مارکس، تقویت مبانی نظری و عملی گفتمان رهائی بخش و فراگیری که بیانگر روح زمانه و وحدت در کثرت باشد، رویکردی داشته باشیم در مسیرمعکوس آن. همانطور که صراحت دارد، نه نفس وجود اختلاف ها و تمایز و تکثر که موجب رشدفکری و آگاهی می شود و اجتناب ناپذیر هم هست، بلکه معضل اصلی قراردادن این تمایزات و اختلافات در تقابل با هم با هدف اثبات برتری و اعمال هژمونی یک نظریه و یا نحله فکری بر دیگرنظریه ها و نحله های فکری، و لاجرم تضعیف همکاری ها و همبودگی ها بر پایه اشتراکات در برابر سیستم حاکم است. دیگر گرایش های انتقادی طرد شده و یا مورد بی اعتنائی قرارگرفته، ممکن است الزاما هم در تقابل با بنیادهای نظری مارکس نباشند و چه بسا بیانگر وجهی فعال از واقعیت هائی باشند که بدلائل گوناگون از سوی مارکس و یا مدافعان وی مورد توجه لازم قرار نگرفته باشند. برخورد انتقادی با نظریه ها و نگاه های دیگر نمی تواند و نباید نافی بهره برداری از جنبه های مثبتی باشد که می تواند در غنا بخشیدن به گفتمان رهائی و کاستن از محدودیت ها و یکجانبه گری ها مؤثر باشند. بنابراین طرد یا بی اعتنائی تحت عناوینی چون پست مدرنیسم و انواع ایسم های دیگر، قبل از همه به معنای محروم کردن گفتمان سوسیالیسم- و نه الزاما مارکسیسم که خود گرایشی از میان گرایش ها است- از جذب اندیشه های نو، بهنگام شدن و بالیدن است. اندیشه هائی که چه بسا فلسفه وجودی خود را مدیون محدودیت ها و یک جانبه نگری های نظریه پردازان کلاسیک باشند، حتی اگر هم نتوانسته باشند پاسخی بسنده ارائه کرده باشند، باز هم چه بسا بتوانند در شکوفا ساختن و بهنگام شدن گفتمان سوسیالیسم مفید باشند. کوبیدن یک جانبه بر تقابل ها، بطور اجتناب ناپذیر موجب افزایش دامنه پراکندگی صفوف چپ و زحمتکشان می گردد. ضمن آن که شکل گیری یک گفتمان بدیل که در تطابق با روح زمانه و قلب تپنده آن باشد، بدون ترکیب و سنتز خلاق و نه الزاما التقاطی دست آوردهای گذشته و حال و نقاط قوت اندیشمندان کلاسیک و پساکلاسیک ممکن نیست. جنبش ها و گفتمان رهائی بخش و معطوف به پراتیک اجتماعی هیچ گاه نمی تواند، علیرغم بهره و الهام گرفتن، خود را تا سرحد یک ایسم و تبعیت از اندیشه های این یا آن نظریه پرداز، تقلیل دهد. گنجایش ظرفی بنام جنبش همواره فراخ تر از این یا آن ایسم است.

در پایان به عنوان اشاره می گویم، اگر بر همان پرسش چرائی رشد غده سرطانی دولت بجای پژمرده شدن درنگ کنیم، به طور اجتناب ناپذیر به مسأله ماهیت قدرت و پویش های گریز ناپذیر آن و دست آورد پسامدرنیته و پسا مارکسیستی کسی چون فوکو مواجه می شویم که با ارائه این ایده درخشان که قدرت نیز (چون سرمایه که مارکس در زمان خود به آن هم چون یک رابطه اجتماعی پرداخت) یک رابطه اجتماعی است، به یکی از مهم ترین مختصات مغفول مانده جوامع طبقاتی-هرمی-بورژوائی می رسیم که بر طبق آن مبارزه علیه انباشت سرمایه از مبارزه علیه انباشت قدرت، هم چون سرشت مشترک رابطه اجتماعی در نظام های طبقاتی جدانشدنی است. آن ها هم چون دو بازوی مکمل و جدا نشدنی و بازتولید کننده یکدیگر، نه فقط مبنای نقدی کارساز و عمیق بر تجربه گذشته و آن رویکرد سنتی که از ماهیت عمیقا بورژوائی قدرت مغفول مانده و گرفتارافسون آن شده بود فراهم می سازد، بلکه گشایگر افق های جدیدی باشد برای انکشاف جنبش آزادی و برابری. چرا که بدون نقد ریشه ای گذشته و در مرکز آن نقد قدرت و انباشت قدرت نمی توان گامی واقعی و رهائی بخش به جلو برداشت. و گرنه در بهترین حالت گذشته را همانطور که تاریخ بکرات نشان داده است به شکل کمدی اش تکرار خواهیم کرد!

۲۰۱۵-۱۲-۲۲ ۰۱-۱۰-۱۳۹۴

——————————————–
جنبش های جدیدحامل چه پارادایمی هستند؟:
*- http://taghi-roozbeh.blogspot.de/2012/05/80.html

——————————————–
منبع:
http://taghi-roozbeh.blogspot.de

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.