روایتی از رنج ۱۰ سال بیکاری پس از یک حادثه / گذران زندگی خانواده‌ای ۵ نفره با ۲۰۰ هزار تومان حقوق!

تمام آرزوی این مرد ۴۰ ساله که معلوم است؛ تازه موهایش جوگندمی شده و از جوانی‌اش زمان زیادی نمی‌گذرد در داشتن ” کار” خلاصه شده … دست هایش برای مدتی‌ست «دست» از کار کشیده‌ و به سکون رسیده‌ … می‌گوید؛ دوست دارد، صدایش را وزیر کار بشنود و ببیند که با این شرایط و وضعیت آیا می‌شود؛ زندگی کرد یا نه؟ ….

1

ایلنا:
“اباذر محسنی” یک کارگر ساده است که سال ۱۳۸۰ به امید زندگی بهتر از شهرستان خمین به کاشان رفت و در یک کارخانه فرش‌بافی مشغول به کار شد، ۲۰ روز مانده به عید از بد روزگار دستش زیر دستگاه قالیبافی می‌رود و سه تا از انگشتان دست راستش را از دست می‌دهد.
پدرش پارکینسون دارد … دیگر زمین‌گیر شده و توانایی کار ندارد … خودش متولد “خمین” است و در یک خانواده تقریبا پرچمعیت به دنیا آمده … آنقدر از روزگار و آدم‌هایش بدی دیده که حافظه‌اش دیگر یاری نمی‌کند که حتی تعداد اعضای خانواده را یکجا بگوید … آهسته و زیر لب می‌شمارد! یک، دو، سه، چهار. ۴ تا خواهر دارم و ۴ برادر.

می‌گوید: شرمنده خانواده‌اش است و دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد … بارها دستش را به نشانه تاکید روی میز می‌کوبد که فقط می‌خواهد “کار”ی برای خودش داشته باشد …. بیکاری عذابش داده … نه تنها خودش بلکه خانواده ۴ نفره اش را. سه پسر قد و نیم قد دارد … عکس خانواده را به همراه دارد و حتی شناسنامه بچه‌ها که نکند؛ حرف هایش را باور نکنیم …. یک به یک از پوشه نارنجی رنگش بیرون می‌آورد و نشان می‌دهد: “این امیر حسینه، کلاس هشتمه، این یکی امیرحافظ که ۴ سال داره و اون پسرم که کوچکتر از همه هست؛ ۲ سال داره و هنوز شیر مادرش را می‌خوره ولی برای امیر حافظ باید از بیرون شیر بخریم”.

تمام آرزوی این مرد ۴۰ ساله که معلوم است؛ تازه موهایش جوگندمی شده و از جوانی‌اش زمان زیادی نمی‌گذرد در داشتن ” کار” خلاصه شده … دست هایش برای مدتی‌ست «دست» از کار کشیده‌ و به سکون رسیده‌ … می‌گوید؛ دوست دارد، صدایش را وزیر کار بشنود و ببیند که با این شرایط و وضعیت آیا می‌شود؛ زندگی کرد یا نه؟ از همه جا قطع امید کرده و حالا شرایط بد زندگی‌اش را در رسانه‌ها فریاد می‌زند تا شاید به نتیجه‌ای برسد … از زادگاهش به تهران آمده تا شاید فرجی شود و زندگی‌اش تکانی بخورد … و حالا با پرس‌وجو آدرس خبرگزاری را پیدا کرده و خودش را به اینجا رسانده است.

رو به رویم می‌نشیند و با طمانینه خاصی قصه غصه‌هایش را تعریف می‌کند، اباذر محسنی یک کارگر ساده است که سال ۸۰ به امید زندگی بهتر از خمین به کاشان رفت و در یک کارخانه فرش‌بافی مشغول به کار شد، ۲۰ روز مانده به عید از بدِ روزگار دستش زیر دستگاه قالیبافی می‌رود و سه تا از انگشتان دست راستش را از دست می‌دهد. اباذر درباره اتفاقی که حدود ۱۰ سال پیش برایش افتاد؛ بیشتر توضیح می‌دهد: “زمانی که انگشتان دستم قطع شد، یک تکه از پهلویم را برداشتند و به دستم اضافه کردند. بعد از سه چهار ماه که طول درمانم تمام شد، به کمیسیون پزشکی قم رفتم و ۵۵ درصد از کارافتادگی برایم درنظر گرفتند. آن زمان نمی‌دانستم که باید اعتراض کنم. دیه که هیچی ندادند و در آخر کار هم من را مقصر اعلام کردند!

7

پول عمل دستم را که حدود یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان شد را صاحب کارم داد، اما پول پانسمان بعدش و رفت‌وآمدهایم را خودم دادم؛ آن هم در شرایطی که هر بار برای عوض کردن پانسمان باید از کاشان به آران بیدگل می‌رفتم. از او درباره اینکه چرا در این اتفاق مقصر شد، می‌پرسم، ” آن زمان بازرس آمد و چون دستگاه حفاظ داشت؛ گفت که دستگاه مشکلی نداشته و خودت مقصر هستی! در این بین از بی‌معرفتی همکارانش هم گله می‌کند … “کارگرهایی که آنجا با هم کار می‌کردیم چون ۲۰ روز به عید مانده بود و نمی‌خواستند؛ کارشان را از دست بدهند، هیچ کدام شهادت ندادند”.

5

“پس از اتفاقی که برایم افتاد، برج اول حقوقم ۴۰ هزار تومان و برج دوم ۴۵ هزار تومان و هر سال ۱۰ هزار تومان اضافه می‌شد و الان هم که (فیش حقوقی‌اش را از داخل پوشه نارنجی رنگش بیرون می‌کشد) فیش حقوقی‌ام ۱۵۹ هزار و سیصد و سی و دو تومان است”. ادامه می‌دهد: “آن سال‌ها دیگر نمی‌توانستم در کاشان زندگی کنم به همین خاطر به خمین برگشتم و از آن موقع تاکنون در همین شهرستان ساکن هستم. حالا کل درآمدم ۲۲۵ تومان پول یارانه و ۱۵۹ هزار تومان حقوق است که از این مقدار ۱۰۰ هزار تومان اجاره خونه می‌دهم و برای دادن پول پیش خانه ۲ میلیون تومان از بانک رفاه گرفتم که بابت آن هم ۸۳ هزار تومان از حقوقم کسر می‌شود”.

6

تمام حرف اباذر این است که حقوقش درست بشود و کاری داشته باشد تا محتاج نان شبش نباشد. می‌گوید: “شاید برای خودم خوب نباشد، اما می گویم! … می گویم که مجبورم برنج کیلویی برای خانه بخرم. می‌گویم که بعضی وقت‌ها اصلا خانه نمی‌روم تا بچه‌ها از من چیزی نخواهند؛ چون اگر چیزی یا اسباب بازی از من بخواهند در توانم نیست، حالا به خاطر دستم کار به من نمی‌دهند و بعضی‌ها هم سوءاستفاده می‌کنند و مثلا می‌گویند؛ روزی ۵ هزار تومان بهت می‌دهیم!

می‌گوید؛ تنها راه‌حل باقی‌مانده برایم را در این می‌دانم که اینجا بیایم تا شاید صدایم را وزیر کار بشنود و ببیند آیا می شود؛ کسی با این حقوق زندگی کند؟ در اینجا مکث می‌کند …. آهی می‌کشد و می‌گوید: ما که زندگی نمی‌کنیم، فقط زنده‌ایم. می‌خواهم؛ صدایم به خود وزیر برسد، چند سال است از دوره قبل تاکنون نامه می‌دهم و به جایی نرسیدم. آقای وزیر وضعیت زندگی من را ببینید. امیدم به خداست بعد به مسئولان! همین…
——————————-
گزارش: مهتاب چابک

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.