یاور: در آن دنیای دیگر

من یکی از این گورهای اتوماسیون شده را تجربه کردم. پس از دفن من و پایان خاک ریزی، سکوت و تاریکی عمیقی مرا فرا گرفت. تازه داشتم پاهایم را دراز می‌کردم تا آسوده از بی پولی و بیکاری، تورم و اخم طلبکارها برای همیشه بی خیال و آسوده دراز بکشم. به یک باره متوجه شدم دیوارها و سقف گور به حرکت در آمدند. ….

زمانی که سازمان‌های زیرزمینی یا به قولی نامرئی و شاید غیبی عزرائیل، پرونده ی‌کسی را روی میز قرار دهند، دیگر امکان پنهان کردن امری غیر ممکن خواهد شد.
وقتی که با پا در میانی عمو سام، پرونده‌های ما را روی میز قرار دادند ، یکی یکی روانه خانه ی‌ابدی مان شدیم- گر چه برخی را هم گروهی و با کمپرسی به آن دنیا آوردند- دنیای جدید، دنیای اعماق زمین، دنیایی تاریک و بدون هیچ امیدی برای ما آغاز شد .
گورها به ردیف، در کنار هم چیده شده، اما حتی در این جا، در پایان دنیا هم، ساختار طبقاتی خودش را به رخ می‌کشد. گور بعضی‌ها زیبا با سنگ‌های مرمر سیاه یا سپید با حاشیه‌های تزئینی و گلدان‌های گل و برخی دیگر با سنگی معمولی و بسیار فقیرانه و برخی در بیابان‌ها بی نام و نشان و در گور‌های جمعی. نظام طبقاتی سرمایه داری حتی در گورستان هم، ما را رها نمی‌کند و همه جا مهر چرکینش را می‌زند. هر گور، با معیار دنیا طولی کم و بیش به اندازه ی‌۹ کاشی ۲۵ سانتی و عرضی حدودا ۴ کاشی ۲۵ سانتی دارد. آن‌ها به ما می‌گفتند: این جا آرامگاه ابدی شماست و روحتان در این جا خواهد پوسید. این گورها بر خلاف سلول‌های انفرادی که زمانی در آن دنیا تجربه کرده بودیم حتی همان یک پنجره ی‌کوچک در ارتفاع بالا را هم نداشت، که آقایان با یک پتوی خاکستری که از چرک و بوی گند تیره تر شده بود، آن را چنان بپوشانند که هیچ هوایی مبادله نشود. شکل و اندازه و ارتفاع گورها بر اساس شدت کارهای مرده، که به جای کار در راه راست و مقبول، همواره چپ کاری می‌کرده اند، به صورت اتوماتیک تغییر می‌کرد.

من یکی از این گورهای اتوماسیون شده را تجربه کردم. پس از دفن من و پایان خاک ریزی، سکوت و تاریکی عمیقی مرا فرا گرفت. تازه داشتم پاهایم را دراز می‌کردم تا آسوده از بی پولی و بیکاری، تورم و اخم طلبکارها برای همیشه بی خیال و آسوده دراز بکشم. به یک باره متوجه شدم دیوارها و سقف گور به حرکت در آمدند. حفره گور در همه ی‌جهات شروع به جمع شدن کرد، به گونه ای که مرده به حالت نیمه نشسته با فشار به مهره‌های گردن و کمر با پاهای جمع شده در می‌آمد. دیگر راست نشستن و دراز کشیدن غیر ممکن بود. باید این شرایط را تحمل می‌کردم. چون در آن شرایط بامداد را از پسین و روز را از شب نمی‌توان تشخیص داد، درک این که چه مدت این گور خاص به من تحمیل شد برایم مشخص نیست. بعد شاهد رفت و آمد و بازجویی‌های جن‌ها و دیوهایی که از جهنم آمده بودند شدم. این بازجوها که بازجویی و شکنجه را به صورت توام بسیار دوست داشتند، به شدت مواظب بودند که من با ضربه زدن به دیواره‌های گور با گورهای کناری ارتباط برقرار نکنم. حتی حق نداشتم باخودم حرف بزنم بدین جهت گفتگوهای من در ذهنم صورت می‌گرفت. در این وضعیت استثنایی پس از مدتی کوتاه برای مرده هیچ آرمان و آرزو و اندیشه ای باقی نمی‌ماند جز یک آرزو! هیچ کس نمی‌تواند تصوری از آن آرزو که برآیند آن شرایط دوزخی است داشته باشد.

- آرزوی بهشت ؟
- نه
- آرزوی زندگی معمولی در کنار خانواده ؟
- نه
- آرزوی آزادی، همان آرمان انسانی که نسل اندر نسل، ما را از آن محروم کردند؟
- نه، آزادی در این شرایط نابهنجار از معنا تهی می‌گردد، آن هم وقتی که، شکنجه‌گرِ آزادی خواهان، خود را سمبل آزادی می‌داند .
- فهمیدم، آرزوی بخشش؟
- نه، از خیر آن نیز گذشته بودم، چون بهایش بسیار سنگین بود.
- چه بهایی؟
– چه بهایی!؟ تحقیر، التماس کردن، در حالی که حق با توست. زیر فشار سنگین چالش‌های غیر طبیعی سلول انفرادی… ببخشید گور، همه چیز از ذهنِ فرد پاک می‌شود. حتا خانواده و فرزندان.
- حالا متوجه شدم، آرزوی تحقق باورهایت، همان ارزش‌های عطرآگین انسانی که هیچ دیکتاتوری نمی‌تواند آن را از انسان جدا کند. مگه نه ؟
- نه جانم، در چنین وضعیت پر تنش روانی- جسمی، ذهن ایدئولوژیک فرد مسخ و سترون می‌شود. تازه هر پرسشی با کلی مشت و لگد و شلاق و توهین‌های بسیار رکیک همراه است. گویی در جهنم به این بازجوها آموزش فحاشی داده بودند. پس مدتی مرا به یک گور معمولی روانه نمودند.
- هی یواش تر، کمی صبر کن، آخرش نگفتی توی آن گور چه آرزویی برایت باقی مانده بود؟
- حق با توست. در آن شرایط بسیار نابهنجار روانی – جسمی تنها یک آرزو برای من باقی مانده بود ، آرزوی این که بتوانم برای چند لحظه پاهایم را دراز کنم و دراز بکشم. گاهی اوقات فرصت‌هایی پیش می‌آمد که بتوانم با مرده‌های گورهای کناری ارتباط برقرار کنم.
- چطور؟
- زمان ” کافی تایم” بازجوها، وقتی فرشته‌ها دور هم جمع می‌شدند و برای هم ناز و کرشمه می‌آمدند و پشت چشم نازک می‌کردند و از آن سو دیو و جن‌های جهنم برای کشیدن دود و دمی و یا خوردن خوراک میان وعده‌ای قبرها و مرده‌ها را برای مدتی کوتاه رها می‌کردند. مرده‌ها با لگد و مشت به جان دیوارهای گور می‌افتادند تا با مورس با مرده‌های کناری مبادله ی‌اطلاعات بکنند. تا پیش از “کافی تایم” همه در جای خود بی تحرک می‌سوختند، ولی این لحظات کوتاه “کافی تایم” بازجوها، مرده‌ها را به حرکت در می‌آورد و با مورس پیام‌ها را با سرعت مبادله می‌کردند.
- مرده‌ی ‌جدید کیه؟ جرمش چیه؟
- مرده ی‌جدید بچه آبادانه، از اعضاء سندیکای کارگران پروژه ای سال ۵۷ است. سازمان غیبی گورستان (جن‌ها) می‌گویند: توی سندیکا فعال بوده و سرش، بوی قرمه سبزی می‌ده و باید سزای چپ کاریش رو گذاشت کف دستش.
- کارش چی بوده؟
- جوشکاری
- و عضو رسمی سندیکا. توی گور، با بازجوها و دیوها جر و بحث می‌کرد
- چی می‌گفت؟
- به بازجوهای شکنجه‌گر می‌گفت: شما هم باید یک سندیکا تشکیل بدهید. دیو می‌گفت: این کارها به درد ما نمی‌خوره و اون می‌گفت: پس چرا فرشته‌ها باید توی بهشت شیر و عسل بخورند و آن وقت شما در جهنم با بدن‌های تکه پاره شده و بوی گند آب چرک متعفن سر کار داشته باشید. ولی دیوه زرنگ تر بود و گفت ً خودتی ً و چنان با لگد توی شکم آبادانیه زد که تا مدتی صدایش در نمی‌اومد. توی زمان “کافی تایم” دیوها، بهش گفتم: آخه مگه این‌ها هم، آدمن، که تو می‌خواهی سندیکایی شون بکنی؟ گفت: عمو مُو دیگه عادت کردم ، درست مثل دنیا، هی یادش به خیر، وقتی سال ۵۷ به شهرداری آبادان پیشنهاد دادیم که نقشه بردار از خودمون، مهندس و لوله کش صنعتی و جوشکار و داربست بند، برق کار را در اختیار شما می‌گذاریم، طرح و طراح را هم به شما می‌دهیم، تا فاضلاب آبادان درست بشه و وارد رودخانه اروند نشه. می‌دونی چی جواب دادن؟
- بگو
- گفتند در مسائلی که به شما مربوط نمی‌شه، دخالت نکنید. گفتُم بابا این جا شهر خودمونه، به ما مربوطه. می‌گفتن: همین سندیکاتون هم باید منحل بشه و عاقبت منحلش کردند. حالا هم این جا مثل توپ فوتبال بما لگد می‌زنند.

در همین موقع عربده‌ی ‌دیو بازجو، دیوارهای گور را به لرزه در آورد. همه ساکت شدند. سکوت در اعماق تاریکی گورستان پاسخی بود به خشونت بی مرز این شکنجه گر. از ضربات مورس خبری نبود. این دیو شکنجه‌گر تا همین چند روز پیش یکی از مرده‌های منفور گورستان بود. ولی توبه کرد و شبانه روز گریه و استغفار نمود تا خداوند از گناه‌هایش بگذرد. شب و روز پیشانی بر مُهر و سجاده داشت. مدعی شد سید است و از بس سجده کرده بخشوده خواهد شد و بخشوده شد. جن‌های نامرئی که او را مرتب می‌پائیدند به دیوهای شکنجه گر خبر رساندند که ایشان، دیگر از خودمان است و می‌تواند در امور جرم یابی کمک ما باشد چون بیشتر مرده‌ها را می‌شناسد، با کمک اطلاعات او می‌توانیم جهنم را در همین گورها برایشان مهیا کنیم. ولی جن‌های نامرئی از معنای هنر که یک مفهوم زمینی است شناختی نداشتند. از این رو وقتی نقش دیو را بازی کرد، و آنچه هنر داشت به همراه توبه کنندگان دیگر و از روی صداقت و اعتقاد نثار ساختار این بازی وحشت کرد، دیوها به او اعتماد و اعتقاد یافتند. حالا این کاسه ی ‌داغ تر از آش دمار از روزگار مردگان گورستان در می‌آورد و عجیب آن که این گروه توبه پیشگان در زمان زنده بودن هم با همین جدیت، خودشان را در اختیار گروه‌های چپ گذاشته بودند.

در گورستان قیافه ی‌کتک خورده‌ها را گریم می‌کردند و بعد او را به گور مرده‌های تازه می‌بردند. او هنرمندانه آن مرده‌ها را قبل از بازجویی تخلیه اطلاعاتی می‌کرد. جالب آن بود که دیگر امکان نداشت بفهمید این گروه توبه کار، کی خودشان هستند و  کی دارند بازی در می‌آورند. وقتی می‌خواستند ما را برای بازجویی ببرند به ما چشم بند می‌زدند و یک سنجاق به آستین لباسمان می‌زدند و برای کشیدن ما که هیچ جا را نمی‌دیدیم آن سنجاق را می‌کشیدند زیرا ما نجس بودیم و اگر دست آنها به لباس ما می‌خورد نجس می‌شدند و باید غسل می‌کردند و پس ازغسل هم هفت بار خاک مالی و تازه معلومشان نبود که پاک شده‌اند یا نه. این جماعت مانند درهایی بودند که با یک پاشنه در همه ی‌جهات متضاد می‌توانستند بچرخند. این اواخر یک بهشتی دیگر به جمعشان در گورستان پیوسته بود و شب و روز با صدای بلند، دعا می‌خواند و نیایش می‌کرد و مرتب با گریه و زاری مانع خواب و آسایش دیگر مرده‌ها شده بود. همه از او متنفر بودند. همین که ساعت “کافی تایم” جن‌ها و دیوها می‌رسد. همه ی ‌اهالی گورستان بدترین فحش‌ها را نثار او می‌کردند و با مشت و لگد آن قدر به دیوارهای قبرش می‌زدند که تا ساعت‌ها دچار سرگیجه می‌گردید. گویا او (کارآفرین) محترمی! بود که یک شرکت پیمانکاری موفق مهندسی فنی در ساخت صنایع نفت و پتروشیمی داشته و در خانواده ی‌یک فعال سیاسی به دنیا آمده بود. در دوره ی‌جوانی در آلمان تحصیل کرده و مانند همه ی‌ جوانان پر شور به جای راه راست، راه چپ رفته  و با گروه‌های خدا نشناس لاس زده بود. او هرگز عضو هیچ جریانی نبوده و حتی هزینه ی‌مبارزه با شاه را هم نمی‌پذیرفت.

او در دنیا توانسته بود به عنوان پیمانکار دست دوم و سوم نرخی بسیار پائین تر از نرخ رایج در مناقصات اعلام کند تا برنده شود و با حذف مزایا (سنوات و حق مرخصی و پاداش سالانه و …) کارگران، صاحب جلال و جبروت کارآفرینی شده بود، همه‌ی‌ نیروی کارِ در خدمتش را با حداقل دستمزد ممکن استخدام کرده و در حقیقت پیمانکار موفق دوران تعدیل ساختاری و خصوصی‌سازی بود. این مهندس که تا دیروزِ دنیا، ژستش چپ چپ چپ بود پس از این که حساب بانکی‌اش متورم شده بود ژست چپ را به کناری گذارده و با وجود داشتن همسری تحصیل کرده و دو فرزند، یک دختر جوان را به عنوان همسر دوم به عقد خود درآورده بود، و  برای رسیدن به وصال او بود که با گریه‌ها و ورد و دعا، کار خودش را کرد و با پا در میانی فرشته‌ها و جناب دیو بازجو، آقای مهندس را به دنیای زندگان بازگرداندند.

رَمَضون
یکی از گورهای نزدیک من محل نگهداری رمضون پسر ارشد رفتگر شهر بود. پدر رمضون رفتگر محله ای بود که افراد ثروت مند شهر ساکنش بودند. خانه‌هایی با استخر و ماشین‌های گران قیمت و امکانات استثنایی و گسترده، در میان آشغال‌های این کاخ‌ها، بخشی از نیازمندی‌های زندگی این خانواده ی‌رفتگر، تامین می‌شد. خانواده ی‌این زحمتکش رفتگر در انتهای شهر در میان آلونک‌های کولی‌ها زندگی می‌کردند. خانه ای از حلبی و کارتون در کنار آلونک‌های زنان آواره و خود فروش. رمضون وقتی پدرش بیمار می‌شد، که در اکثر موارد هم بیمار بود و در آلونکش بستری، دبیرستان را رها می‌کرده و به جای پدر کارش را انجام می‌داده، سرکارگر شهرداری هم که خود از خانواده ی‌فقیری بود، غیبت پدر رمضون را ندیده می‌گرفته است. تنها خوبی این خانه‌های  حلبی این بود که هزینه ی‌سنگین آب، برق و گاز را پرداخت نمی‌کردند و از عوارض شهرداری هم خبری نبود اگر خانه‌ای هم برق داشت به وسیله کابل بدون مجوز خودشان کشیده بودند. در خانه از حمام خبری نبود. از این رو رمضون همیشه بوی تند عرق و چرک می‌داد. این بوها همراه با بوی ماندگی و گندیدگی آشغال‌ها را همیشه با خود به آن سو و این سو می‌کشید. آب را خواهر کوچکش با بشکه از خانه‌های دارای کنتور با خواهش، روزانه گدایی می‌کرد. گاهی اوقات خانم خانه‌های آنچنانی او را صدا می‌زدند و از او می‌خواستند برخی زباله‌های باغچه‌های زیبای حیاط خانه را، بیرون بریزد. وقتی رمضون به آن‌ها نزدیک می‌شد، بوهایی که مهمان همیشگی تن و لباس رمضون بودند چون‌ هاله‌ای تا چند متری او را پوشش می‌دادند و بدین جهت با نزدیک شدن رمضون، آنها با حالتی پر چندش از رمضون فاصله می‌گرفتند. رمضون وارد حیاط که می‌شده،  صاحبان خانه دچار شوک می‌شدند. رمضون این خانه‌ها را، با آلونک بدون آب و برق و گاز بدون فاضل آب با سقفی حلبی که با یک تند باد به باد می‌رفت، مقایسه می‌کرده و این خود گناه بزرگی بوده که باید در این گور به سزایش برسد.

همین که رمضون پس از هر بار که تندبادی سقف حلبی خانه‌شان را در فاصله‌های دوری پرت می‌کرده و همه خانواده در زیر باران خیس، خیس می‌شدند، چپ چپ به درختچه‌های زیبای گل، چمن و گل‌های ناز کنار باغچه و استخر بزرگ پر از آب تمیز و شفاف نگاه چپ می‌کرده گناه کار شناخته شده، از این که به یاد گریه ی‌خواهر کوچکش می‌افتاده، که باید یک بشکه ۲۰ لیتری آب را بیش از صد متر با خود بکشد و به خانه ببرد و همیشه از ناتوانی و سختی کارش گله داشته مجرم تلقی شده، همین که فاصله‌های طبقاتی قلبش را می‌فشرده و نفرت، وجودش را به چالش می‌گرفته و بوی عطر خانم صاحب خانه، کینه ی‌طبقاتی اش را شدیدتر می‌کرده، عصیان گر و چپ دیده شده و سزای دوری از راه راست نیز همان است که…  تازه پس از این همه گناه با برخی نیروهای کارگری هم آشنا شده و به سرعت جذب آنها شده بوده و همه ی‌انرژی و خشمش را سرمایه ی‌مبارزه با این محترمین و کار آفرینان کرده بوده و او- رمضون- … مرده ای بود در کنار من. دیو بازجو و جن‌ها از رمضون متنفر بودند او را بی رحمانه زیر مشت و لگد می‌گرفتند و با تحقیر می‌گفتند. حرام زاده ی‌مادر … جنوب شهری، رفتگر بدبخت، توهم آدم شده ای که به جای راه راست، راه خطای چپ را رفته ای؟ پدرت را در می‌آوریم. او هم در حالی که از درد به خود می‌پیچید آن‌ها را به باد توهین می‌گرفت: دروغگوها، شما به هیچ چیز اعتقاد ندارید. شما سر خدا را هم کلاه گذاشتید و … این چالش‌های دو جانبه‌ی ‌در گور در نهایت تعادل روانی رمضون را از میان برد. او دیگر به هیچ کس اعتماد نداشت، با کسی حرف نمی‌زد، با صدای بلند با خودش گفتگو می‌کرد و در شروع هر جمله می‌گفت: (یک ضرب المثل چینی می‌گه…) اگر به جملاتش می‌خندیدید با خشم آماده درگیری فیزیکی می‌شد. بدنی استخوانی و کشیده چقورمه داشت. دستانش نیروی فوق العاده ای داشت. مرا با رمضون به برزخ فرستادند .

برزخ
سئوالی که در برزخ در وجود و ذهن همه بال بال می‌زد: (آخرش چه می‌شود؟! کِی تکلیف ما را مشخص می‌کنند) این سئوال مرتب و هر بار به وسیله یکی از برزخیان تکرار می‌شد، تکراری غیر ارادی. همه تشنه‌ی ‌پاسخ بودند. ولی دوران دراز مدت برزخ یک شکنجه روانی شدید بود، به گونه ای که برخی اختیار را از دست می‌دادند و به خود آزاری می پرداختند، تکه شیشه شکسته‌ای را پیدا می‌کردند و به جان رگ‌هایشان می‌افتادند تا با خودکشی خود را برای همیشه نیست و نابود کنند. ولی پس از درد و رنج و پاره شدن عضله و رگ‌ها، می‌دیدند خونی در کار نیست و تازه یادشان می‌آمد که آن‌ها دیگر در دنیای زنده‌ها نیستند. دوره ی‌طولانی گورهای انفرادی و بازجویی آن سپری شد. در حقیقت این گورها جهنم کوچکی بودند، تا ما را برای آن جایگاه بزرگتر و ابدی آماده کنند. باید مدت نامعلومی در برزخ بمانیم تا حکم ما ابلاغ شود. همه می‌دانستند از قبل حکم‌ها صادر شده، اجازه ورود به دادگاه خودمان را نداشتیم، کنار در می‌ایستادیم. می‌پرسیدند

- شما … هستید
- بله
- برو گم شو.
تا می‌خواستی بگویی آخه گناه من چیه ؟ دو نره غول پشت گردنت را می‌گرفتند و می‌بردند. من اما عاقبت به آرزوی بزرگم، به آن رویای دست نیافتنی دوران گور به آن تنها آرزوی باقی مانده از یک زندگی پر فراز و نشیب رسیدم. آرزوی این که بتوانم پاهایم را دراز کنم. اجتماع بزرگ برزخ، که از دور یک فرم و یک شکل به نظر می‌رسید، در واقع با درون‌مایه‌های بسیار متفاوت و حتی متضاد در کنار هم در انتظار عاقبت سرنوشت خود انتظار می‌کشیدند.

حاج عسکر،

بازاری سنتیِ معروف، به تصور این که در برزخ هم به اعتبار بازاری بودنش ورود او را با سلام و صلوات اعلام می‌کنند به جمع کارگران نزدیک شد، کسی به او توجهی نکرد و همه او را ندیده گرفتند. خشم همه ی‌وجود حاجی عسکر را فرا گرفت.
-هی، چه مرگتان است؟ چرا وقتی یک آدم محترم وارد می‌شود به او احترام نمی‌کنید؟ یکی از کارگران با نفرت: توی آن دنیای بازار زده، یک انگل آدم‌خوار بودی. از اینجا گم شو.
- نادان من طبق احکام واجب کار کردم و هر سال کلی گدا گشنه‌های مثل تو را با پلو قیمه نذری سیر کرده‌ام و ده‌ها عبادتگاه ساخته‌ام. حالیته؟
- آره حالیمه یک سال ما را لخت می‌کردی تا دو روز پلو قیمه نذری بدی و در زیر سایه پرچم شرع اموال مردم را، بین خودی‌هاتان تقسیم کردی و هر صدای معترض را سرکوب و از سوی دیگر خفقان را عَلَم نمودی. از این جا برو و انگل‌هایی مثل خودت را جستجو کن.

حاج عسکر با لب و لوچه آویزان دچار خشم و استرس می‌شد و با انگشت شصت و سبابه‌اش به تصور این که تسبیح شاه مقصودش را می‌گرداند مرتب انگشتانش را حرکت می‌داد. می‌خواست به سجده برود تا شاید بتواند جای مهر پیشانی را که در گور، دیوهای بازجو را فریب داده بود، برجسته تر بنمایاند. فکر می‌کرد با ساختن ظاهری مذهبی انسان عاقبت به خیر می‌شود، ولی نمی‌دانست از کدام سو باید سجده کند. بدین جهت ایستاده شروع کرد به استغفار: (ای خدا مرا ببخش که با این ارازل و اوباش کمونیست طرف صحبت شدم . توبه، توبه، توبه. حاجی آرام و پچ پچ کنان از این جمع دور شد و با چشمان وق زده‌اش در جستجوی شعبان بی‌مخ‌هایش می‌گشت تا مانند دوران زنده بودن یک باند سرکوب بسازد، شاید از بار گناهانش کم شود و این ارازل کمونیست را هم خفه کند. از نظر حاجی هر که از او انتقاد می‌کند یک کافر کمونیست است.

در همین موقع یک اسکلت پوسیده که معلوم بود دوره ی‌بازجویی‌هایش در گور از چندین سال گذشته بود یک برگه را در هوا تکان می‌داد و فریاد می‌زد: اهالی برزخ آخرین خبر. توجه، آخرین خبر دادگاه الهی اعلام نموده همه آن‌هایی که بیداد را با صبر و شکیبایی و توکل پذیرفته‌اند و مجازات بیداد گر را به آسمان واگذار کردند، بدون محاکمه سرنوشتشان اعلام گردیده است. توجه، توجه، ….. همه  برخاسته بودند و با کنجکاوی منتظر آخرین جمله بودند . اکثریت بزرگی که با روز مرگی ستم را آزمایش الهی می‌پنداشتند و ستمگر با ریش و تسبیح و یا بی ریش و با پوتین را تحمل کرده بودند، با تبسمی شیرین منتظر بودند، پاداش بردگی و بندگی خود را با بهشت دریافت کنند. توجه، توجه،  …
-  کشتی ما را دِ  بگو، حکم را بخوان . طبق اعلامیه دادگاه الهی همه ی‌این افراد به دَرَک، پایین ترین طبقه جهنم منتقل می‌شوند. ابتدا یک سکوت همه جا را فرا گرفته و بعد ناله و زاری‌ها آرام شروع شد و شدت گرفت. مهرعلی یکی از کارگران قالب بندِ بسیار معتقد بود، حتا جای مهر نمازش تا استخوان جمجمه اش نقش بسته بود. این حکم مانند کاردی بود که در قلبش فرو رفت، با خشم به سوی یک فعال کارگری سابق رفت، که بی تفاوت و بی خیال آن‌ها را نگاه می‌کرد.
- تو، تو بگو حالا چکار کنم؟ تو بگو، تو، من چه کنم؟
- چرا سراغ من آمدی برو سراغ آن که، مقلدش بودی. مهرعلی با خشم و عصبانیت: اون خودش هم جهنمی شده است. شانه‌های استخوانی فعال کارگری را تکان می‌داد و می‌گفت:
- یادته می‌گفتی راه حل مشکلات در دست ما کارگران است.
- آره یادمه می‌گفتم: اگر ما دست در دست هم بدهیم، قادریم بیداد را از میان برداریم و بهشت را بسازیم. ولی دیگه برای من و تو دیر شده، مگه نه ؟
- نه نه یک راه‌حل باید باشه.
- بیا و از طرف بقیه افرادِ مثل خودت نماینده بشو و برو علت را توضیح بخواه.
- من نماینده بشم؟
- چرا نه، یک بار شهامت به خرج بده و برای منافع خودت یک گام بردار، دیگه وضع ما بدتر از این شرایط فعلی‌مان که نمی‌شود.
- کمکم می‌کنی؟
- آره .

۱۳۹۲/۰۸/۱۰

————————————————
منبع: کانون مدافعان حقوق کارگر
http://www.kanoonm.com

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.