هژیر پلاسچی: درویشیان و فرزندانی که از دست داد

معمولن برای یادآوری و به رخ کشیدن ارزش فردی که نیست یا درگذشته است، جای او را خالی می‌کنند. خالی بودن جای کسی، به مثابه خالی بودن یک مکان/زمان از فردی است که اگر بود، چیز دیگری در میان بود که اکنون نیست. در واقع غیبتی که غیبت چیز دیگری را به رخ می‌کشد. غیبت چیزی که بیشتر و گاهی خیلی بیشتر از فردی است که جایش خالی است. در مورد «علی‌اشرف درویشیان»اما درست حضور اوست که یک جای خالی را آشکار می‌کند. حضور او نه بعد از آن سکته‌ی لعنتی که او را خانه‌نشین کرد، بلکه اتفاقن حضور او پیش از آن سکته‌ی لعنتی. ….

در این سال‌های آخر اگر کسی می‌خواست علی‌اشرف درویشیان را ببیند باید به نشر چشمه می‌رفت و تا کافه‌ی نشر چشمه برقرار بود، روزهای سه‌شنبه می‌شد از ساعتی تا ساعتی درویشیان را در آنجا دید. دیدن درویشیان در کافه‌ی نشر چشمه هرچند برای آنهایی که دنبال فیگوری بودند، فارغ از این‌که آن فیگور چه معنایی دارد، لذت‌بخش بود: گپی با نویسنده‌یی مشهور، امضایی احیانن و عکسی به یادگار و افزودن به دفترچه‌ی افتخارات. مشکل اما از آنجایی شروع می‌شد که درویشیان هرگز نویسنده‌ی کسانی که در کافه‌ی نشر چشمه به دیدارش می‌رفتند، نبوده است. درویشیان نویسنده‌ی کسانی بود که یا هرگز به کافه‌ی نشر چشمه نمی‌رسیدند یا اگر می‌رسیدند وقتی با نویسنده‌ی خودشان مشغول حرف زدن بودند، نمی‌توانستند در کافه‌ی نشر چشمه چیزی بنوشند و مجبور بودند، زبان خشکشان را هی به سقف سخت دهانشان بکشند و آب دهانشان را قورت بدهند. آنها در کافه‌ی نشر چشمه بیگانه بودند، درست مانند خود درویشیان که از دور هم معلوم بود با آن کت ساده‌یی که می‌پوشید و آن لهجه‌ی غلیظ کرمانشاهی، چقدر در خیابان کریم خان، در کافه‌ی کتابفروشی نشر چشمه غریبه است.

کافه‌ی نشر چشمه جای آنهایی بود که پشت میزهای دیگر می‌نشستند، روزهای دیگری به نشر چشمه می‌رفتند و بعد از سکته و خانه‌نشینی درویشیان کافه و نشر چشمه را با هم فتح کردند. کافه‌ی نشر چشمه جای همان تیمی بود که این روزها مجله‌ی تجربه را منتشر می‌کنند یا نویسنده‌هایی از قماش آن کسی که مدعی شد در «یوسف‌آباد؛ خیابان سی و سوم» اولین رمان شهری تهران را نوشته است و از تهرانی نوشت که هیچ ربطی به تهران خیلی‌ها نداشت. تهرانی که اتفاقن و درست به تهران آنهایی که مخاطبان واقعی درویشیان بودند، مربوط نبود. حضور علی‌اشرف درویشیان در کافه‌ی نشر چشمه آخرین نشانه‌گان حضور چیزی در جایی نامربوط بود که بعد از سکته‌ی او هر رودربایستی نوستالژیک با گذشته را کنار گذاشت و در هیات همان چیزی درآمد که بود، بنگاه نشر ادبیات اخته‌ی طبقه‌ی متوسط با آن ژست‌های معناگریز و آن بازی‌های زبانی مهوع. ای کاش کتاب مقالات علی‌اشرف درویشیان را داشتم تا نشان بدهم که خود درویشیان در مورد این نویسنده‌گان، سال‌ها قبل چه نوشته است.

حضور علی‌اشرف درویشیان در کافه‌ی نشر چشمه غیبت کسانی را آشکار می‌کرد که برای اولین بار و شوربختانه تاکنون آخرین بار از و برای کودکانی نوشتند که هیچ صدایی نداشتند. آنهایی که طرد شده بودند و در محله‌های فقیرنشین حاشیه‌ی شهر، بزرگ می‌شدند. کودکان محلات پست شهرستان‌های دور و روستاهای توسری خورده‌ی حقیر. آنها برای «بچه تهرون‌»هایی که یکی از فحش‌های باب دندانشان «دهاتی» است و نکبت‌ترین شوخی‌هایشان را «شوخی شهرستانی» می‌نامند، نمی‌نوشتند. آنها برای آن کسانی که لهجه‌ی بچه‌های خجالتی و فقیر شهرستانی را در محفل‌های روشنفکرانه‌ی مزخرفشان مسخره می‌کنند، نمی‌نوشتند. آنها خودشان دهاتی و شهرستانی بودند، خودشان فقیر بودند، خودشان لهجه داشتند، خودشان خجالتی بودند. آنها خودشان را می‌نوشتند و چون خودشان از همان خیل بزرگ مطرودان و حذف‌شده‌گان بودند، داستان‌هایشان برای خیل بزرگ مطرودان و حذف‌شده‌گان آشنا بود. برای آنها کودک، وجود تشریفاتی توله‌ی انسان نبود. کودک در آثار صمد بهرنگی، علی‌اشرف درویشیان، نسیم خاکسار، منصور یاقوتی و قدسی قاضی‌نور شخصیت داشت، می‌اندیشید، انتخاب می‌کرد و پای انتخاب خودش می‌ایستاد. بعد از این همه سال زندگی در اوترخت هلند که نسیم خاکسار را دیدم هنوز لهجه داشت، هنوز شهرستانی بود، هنوز یک کت ساده‌ی مندرس می‌پوشید و با کمترین تعریفی صورتش تا بناگوش رخ می‌شد، درست مثل علی‌اشرف درویشیان که بعد از این همه سال زندگی در کرج هنوز لهجه داشت، هنوز شهرستانی بود، هنوز یک کت ساده‌ی مندرس می‌پوشید و با کمترین تعریفی صورتش تا بناگوش رخ می‌شد.

علی‌اشرف درویشیان یکی از اولین کسانی بود که بعد از صمد بهرنگی در مورد کودکان کار نوشت. آن هم نه به عنوان ابژه‌ی حقوق بشری: کودک قربانی مظلومی که لازم است شوالیه‌های طبقه‌ی متوسطی برای او دل بسوزانند و «آخی! طفلکی! همه‌ی آدامساشُ بخر!». کودکان کار قصه‌های درویشیان چنان انسان بودند که نباید برای آنها دل بسوزانی. آنها هیچ ترحمی را طلب نمی‌کنند. گل طلا و رنگینه و لطیف تنها به یاد ما و جهان می‌آورند که کودکی‌هایی در دست تاراج است. درست در وضعیتی که کودکان «دارا» از خدمات پزشکی مناسب بهره می‌برند و بحث روز خانواده قانع کردن آنان است که روزی باید چند لیوان آب پرتقال بنوشند، کودکی‌هایی در جایی که کسی نمی‌بیند در حال به یغما رفتن است. و درویشیان آن زمان که بود صدای همان‌هایی بود که صدایی نداشتند، چنین است که غیبت درویشیان، غیبت یک صدای عظیم است. در غیاب او چیزهایی را نمی‌بینیم، چیزهایی به چشم نمی‌آید، چیزهایی از هر کجایی حذف می‌شود.

این را هم باید نوشت که هرچند علی‌اشرف درویشیان و هوشنگ مرادی کرمانی هر دو از کودکان رنج کشیده‌ی کار، از کودکان شهرستانی و فقیر می‌نوشتند، اما یک تفاوت عمده هم با هم دارند. درویشیان وقتی از کودکان مطرود و به حاشیه ‌رانده شده می‌نوشت، هم‌پای آنها و متعهدانه برای تغییر وضعیت تلاش می‌کرد. درست به همین دلیل بود که نویسنده‌ی کودکان، کارش به زندان شاه کشید و در جمهوری اسلامی سال‌ها مخفی زندگی کرد و بارها به مرگ تهدید شد. او هرچند تنها نویسنده‌ی کودکان بود اما نه از کودکان می‌نوشت که جایزه‌های ادبی را به خاطر «تصویر واقعی رنج» بگیرد، نه برای کودکان می‌نوشت که آنها را سرگرم کند. او صدای کودکانی بود که خودشان را در آینه‌ی آثار او می‌دیدند و می‌دیدند که می‌توانند و باید راه بیفتند، باید حرکت کنند، باید این کوه فقر و استثمار و بهره‌کشی را جا به جا کنند، و کردند. فرزندان واقعی درویشیان همان کسانی بودند که از محله‌های فقیرنشین شهرستان‌های دور، از حاشیه‌های زردنیخ زده‌ی جنوب شهر، از کنار خیابان‌ها و دلِ کوچه‌های تنگِ بد بو، راه افتادند و کوه را جا به جا کردند. فرزندان واقعی درویشیان آنهایی بودند که در جریان سرکوب انقلاب ۵۷ به دست ضدانقلاب مستقر شده، دسته دسته روانه‌ی میدان‌های تیر شدند. چنین است که داستان «آنها هنوز جوانند» علی‌اشرف درویشیان را باید در مقام مرثیه‌یی خواند که او برای فرزندانش نوشته، فرزندانی که از دست داده است.

باید درویشیان را از نوستالژی زدود، باید دست از این نوستالژی «آه! آن زمان‌ها که اینها بودند» برداشت. باید از تبدیل درویشیان به عکسی بر دیوار جلوگیری کرد. اگر هنوز فرصتی داریم که کتاب‌های او را بخوانیم باید به یاد بیاوریم نسل رنگینه و گل طلا و لطیف منقرض نشده است، هرچند نوشتن از آنها دیگر «مد روز» نیست. آنها در جایی دورتر از نگاه رسانه‌های بزرگ هنوز هستند، هنوز زندگی می‌کنند، هنوز کودکی‌هایشان به تاراج می‌رود و مهم‌تر از همه، هنوز صدایی ندارند و بزرگترین ادای دین به درویشیان همین یادآوری است. او را با همان چیزی که آن را نشان می‌داد، به یاد بیاوریم: با خیل بزرگ ستمدیده‌گان و مطرودان، با کودکانی که برای آنها می‌نوشت تا بدانند وضعیت تنها با دست‌های کوچک آنان، تنها با جوشیدن محله‌های آنان، تنها با دمیدن آن سوژه‌ی سیاست راستین مردمی تغییر خواهد کرد.

————————————————-
منبع: راه دیگر
koodaki.rahedigar.net

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.