فاطمه شاه نظری: پشت چراغ قرمز

از آن‌ور خیابان دختر و پسر کوچکی، به داخل محوطه کوچک پارک می‌آیند. یک بسته فال در دستان دخترک است و پسرک، نایلونی را که دو بسته غذا در آن است با خود می‌کشد. پاها شان به سختی روی زمین کشیده می‌شود. ….

هنوز هم می‌توان تهران را در شب‌هایش به رغم هوای آلوده و سروصدای خیابان‌ها حس کرد، آن هم اگر شب‌های اول اردیبهشت باشد.
ساعت از ۱۱ گذشته ، حالا دیگر رهگذران ، آدم‌های خسته‌ای هستند که از سرِ کاری بر می‌گردند و سر چهارراه‌ها منتظر یک وسیله ، تا زودتر به خانه برسند، دست و رویی بشویند، اگر چیزی باشد بخورند و به رختخواب بروند ، که تا صبحی دیگر، از خانه بیرون بزنند.
هوا این وقت شب، مطبوع و دل نشین است.شب گردی در تهران حال و هوایی دارد ، فرقی نمی‌کند کجای تهران باشی، در کوچه پس کوچه‌های محله‌های قدیمی بالای شهر همان حسی را داری که در کوچه پس کوچه‌های وسط شهر. شهر پیری است که خاطرات را در لابه‌لای دیوارهای کوچه‌ها پنهان کرده است این وقت از شب ، خیابان‌ها دیگر از نفس افتاده‌اند ، کف جوی‌ها ، مایه‌ی غلیظ سیاهی به سختی حرکت می‌کند و با خود پا کته‌ای جورواجور پفک و چیپس و قوطی سیگارهای رنگارنگ با ته مانده‌های سیگار و انواع و اقسام بطری‌های خالی را می‌کشد. و ویراژ موش‌ها، که به گربه‌های خیابانی حتی، جرأت نزدیک شدن به زباله را هم نمی‌دهند. بیش‌تر سطل آشغال‌ها، واژگون شده و آشغال‌های پرتاب‌شده‌ی اطراف آن‌ها، صحنه‌های جنگ را به خاطر می‌آورد، کیسه‌زباله‌ها، پاره شده و هرچه درونشان بود بیرون ریخته شده است ، کیسه به دوشان درون آشغال‌ها را با دستان سیاه کبره بسته دسته‌بندی می‌کنند تا به درد بخورترین شأن را داخل کیسه‌های بزرگِ کثیفی کُنند که وقتی پر می‌شوند خودشان هم زیر بارش گم می‌شوند. ثروتشان پس مانده‌های دیگران است. پس‌ماندهایی که هر روز کم‌تر و کم‌تر می‌شود! حالا دیگر مردم، چیزهای کمی به درد بخورشان را دور نمی‌ریزند. انباری‌های خانه‌ها پراست از این آشغال‌ها. برای روز مبادا!. مواد غذایی هم که دیگر داخل آشغال‌ها حکم کیمیا را دارد. اگر هم هست گندیده و بویناک است.

سالیانی است که هر از گاهی از تقاطع آذربایجان – آزادی رد می‌شوم. هیچ‌وقت از این چهارراه خوشم نمی‌آمد ؛ شاید به دلیل ترافیک همیشگی‌اش ، و یا سروصدای ماشین‌ها و ازدحام آدم‌های سرگردان. حتی وقتی در بحبوحه جنگ، یکی از همکاران جوانمان را سرطان با خودش از دنیا برد و پسر دو ساله‌اش را بی‌مادر کرد! به مراسم ختمش در مسجدی که کنار همین تقاطع است هم نرفتم؛ نه این که نخواهم بروم، بلکه جور نشد.
پارک که نه، زمین مثلث شکلی ، چند سالی است که این کنج تقاطع جا خوش کرده است، با آب نمایی کوچک، چند نیمکت، و شمشادهایی که دور باغچه کاشته‌اند. امشب، هیچ آبی اما ، از آب نما سرازیر نیست. خشکِ خشک است. لحظه‌ای روی نیمکتی می‌نشینم، روبرویم ساختمان بزرگ وزارت کار و رفاه و تعاون است، ردیف چراغ‌های آخرین طبقه‌اش روشن است. سر تقاطع به سمت آزادی، چند نفر منتظر ماشینند. این موقع شب دیگر زن و یا دختری را توی خیابان نمی‌بینی.همه‌ی رهگذران مردند. مردانی خسته که احتمالاً از سرکار دوم و سومشان بر می‌گردند. حتی جوان‌ها هم کم‌ترند. دیگر از ترافیک همیشگی این چهارراه هم خبری نیست ماشین‌ها عجله‌ای برای سبقت و یا عبور در آخرین لحظه چراغ قرمز را ندارند.

مرد ۴۵ – ۵۰ ساله‌ای، لاغراندام و کمی خمیده ، چهره‌ی باوقارش را پشت کلاه لبه‌داری پنهان کرده، کاپشن سیاه‌بهارهای به تن دارد، لب‌هایش را به طرز خاصی به هم دوخته است ، یک بسته لواشک را به آرامی از درون قابی که به گردن آویخته برمی‌دارد و به خانمی که داخل ماشین کنار راننده نشسته، می‌دهد، پولش را به آرامی، بی‌هیچ عجله‌ای داخل جیبش می‌گذارد، کمی این پا و آن پا می‌کند. بساطش را رو لبه سنگی کنار پارک می‌گذارد. انگار هیچ عجله‌ای برای جمع‌کردن بساطش ندارد، اگر یک پاکت سیگار دیگر هم بفروشد، یک پاکت است!
مرد، کوله‌پشتی‌اش را از پشتش برمی‌دارد، روی دیواره سنگی کنار پارک می‌گذارد. عینک گِردش را از روی چشمانش برمی‌دارد، به نرمی تمیز می‌کند و به آرامی به چشمانش می‌زند. از داخل کوله‌پشتی، یک کیسه نایلون بزرگ سفیدِ نقش دار بیرون می‌آورد، وسایل داخل بساطش را مرتب می‌کند، درش را می‌بندد و داخل کیسه نایلون جا می‌دهد. خم می‌شود با دست، خاک‌های پاچه شلوار را می‌تکاند، کوله‌پشتی را به پشت می‌اندازد، عینکش را بار دیگر با دو دست جا به جا می‌کند ، لحظه‌ای درنگ می‌کند ، قامت تکیده‌اش را راست می‌کند، شانه‌های لاغرش را به عقب کش می‌دهد، نایلون بزرگ را به دست می‌گیرد، با پشت‌خمیده به آن‌ور تقاطع می‌رود.
یک تاکسی می‌آید ، سوار می‌شود و می‌رود.

روی نیمکت روبرو، زنی با موهای بلوند خیلی روشن ، چادری عربی به سر دارد که کناره‌های آستینش توردوزی است، یک دستش را به لبه نیمکت تکیه داده، رو به زن دیگری که شلوار جین چسبان به تن دارد و پاهای کشیده و خوش‌فرمش را روی هم انداخته، سخت مشغول صحبت است. زن تونیکی صورتی رنگ به تن دارد و موهای بلوند روشنش به زیبایی از زیر شال خوش‌رنگی بیرون زده. هر دو زن انگار از یک رنگ برای موهایشان استفاده کرده‌اند! حرکت سر و دستشان نشان می‌دهد که از یک میهمانی؛ عروسی و یا مثل این چیزها حرف می‌زنند. پسربچه ۸-۹ ساله قشنگی هم دور برشان می‌پلکد. هر از گاهی به زن بی چادر نزدیک می‌شود چیزی در گوشش می‌گوید و دوباره خودش را با وسایل آن جا سرگرم می‌کند.

از آن‌ور خیابان دختر و پسر کوچکی، به داخل محوطه کوچک پارک می‌آیند. یک بسته فال در دستان دخترک است و پسرک، نایلونی را که دو بسته غذا در آن است با خود می‌کشد. پاها شان به سختی روی زمین کشیده می‌شود. پسرک ۸-۹ ساله ، و دختر، خیلی کوچک است. دخترک بسته فال را رو نیمکت می‌گذارد، به سرعت به سمت شیر آب کنار پارک می‌رود، موهای صافش دور صورت گردش را گرفته و چتری قشنگی تا روی چشمانش را پوشانده ، موهای سیاه و براقش در حال دویدن موج می‌زند ، دست و صورتش را می‌شوید، بر می‌گردد وسایل را از برادرش می‌گیرد. او هم می‌رود تا دست و صورتی به آب بزند. سرووضعشان به بچه‌های خیابانی نمی‌خورد. حتماً مادر چاره‌ای نداشته ، جز این که آن‌ها را به خیابان بفرستد تا نانی به خانه آورند.حتماً هم بهتان سفارش کرده که خودشان را کثیف نکنند!. هر دو روی نیمکتی می‌نشینند ، پسر آن زن، به طرف آن‌ها می‌آید، احتیاج به زمان ندارند ، باهم دوست می‌شوند و برای لحظاتی هر سه دنبال همدیگر می‌کنند.
صدای خنده‌شان فضای شب را پر می‌کند ، از روی لبه‌های سنگی پارک می‌پرند و بعد خواهر و برادر فال فروش یک باره روی نیمکت می‌نشینند. برادر با نگرانی دستانش را دور شانه‌ی خواهر کوچک می‌گذارد و دخترک سر گرد و قشنگش را به شانه او تکیه می‌دهد ، لحظه‌ای بعد به خواب می‌رود.

مرد معتادی که روی نیمکت کناری پارک در تاریکی نشسته ، بلند می‌شود و به طرف آن‌ها می‌رود، چیزی از پسرک می‌پرسد، پسرک سرش را پایین می‌اندازد ، به آرامی دست خواهرش را می‌گیرد، نایلون را برمی‌دارد، بسته فال را درونش می‌گذارد و راه می‌افتد، خواهر کش ، خواب‌آلود به دنبال او می‌رود.

ساعت از یازده و نیم گذشته است. دیگر زن‌ها از حرف زدن افتاده‌اند، پسرک هم خسته شده ، با بی‌حوصلگی کنار مادر می‌نشیند. حالا زن‌ها مدام به ساعت نگاه می‌کنند و به انتهای خیابان آذربایجان ، سرک می‌کشند، قرار است کسی به دنبالشان بیاید و حالا دیرکردهاست؟!
زنی که چادربه‌سر دارد بلند می‌شود و توی پیاده رو می‌ایستد، زن بی چادر اما همان طور نشسته ، پا روی پا انداخته ، یک دستش را به لبه نیمکت تکیه داده و با نگرانی به زن می‌نگرد، زن اشاره‌ای به او می‌کند ، به آرامی اندام بلند و موزونش را روی نیمکت می‌چرخاند، یک دستش را به لبه نیمکت می‌گیرد و با دست دیگر پایش را از روی پای دیگر بلند می‌کند ، می‌چرخد ، به سختی تیر برق کنارش را باهر دوست می‌گیرد و می‌ایستد ، پاها اصلاً به فرمانش نیستند، یک جوری وِل اند، همان طور که تیر برق را گرفته، به زور پاهایش را می‌کشد و خودش را روی لبه سنگی کنار پارک می‌اندازد، لحظاتی مکث می‌کند، پسرک دور و برش می‌چرخد انگار چیز غیرعادی نمی‌بیند، مدام باهاش حرف می‌زند. زن باسنش را روی لبه سنگی پارک می‌چرخاند، به سختی یک پایش را روی دیوار سنگی می‌گذارد بعد با هر دودست پای دیگر را می‌گیرد و روی پای دیگر می‌اندازد. چرخی روی باسن می‌زند و رو به خیابان می‌نشیند و هر دو پایش را آویزان می‌کند. حالا باز یک زن زیبا و سالم و سرحال است که روبه خیابان نشسته است.انگارنه‌انگار که اگر بیافتد اصلاً نمی‌تواند بلند شود!. هر ماشینی که پشت چراغ قرمز می‌ایستد، متلکی بهشان می‌گوید، برخی از سرنشینانان اتومبیل‌ها با تعجب نگاهشان می‌کنند. چهره‌اش زیباست و اندامش موزون. هنوز آثار جوانی از بین نرفته ، هیچ کس اما نمی‌داند چرا آن جا نشسته!. لحظه‌ها به طرز باورنکردنی شوک بر انگیز است ، کم‌کم متوجه می‌شوم که آن‌ها می‌خواهند معامله‌ای را با راننده یا رانندگانی تمام کنند و بروند. نمی‌توانم باور کنم ، آن چه را که می‌بینم!.

ماشینی به سرعت از جلویشان رد شد و یکی از سه سرنشین ماشین ، همان طور که تمام بالاتنه‌اش را از ماشین بیرون آورده بود و با سرعت از چهارراه ردمی شدند، رکیک‌ترین کلمات را نثارشان کرد. راننده‌های دیگر بهت‌زده فقط نگاه می‌کردند. بالاخره پراید درب و داغانی آمد، چند کلمه گفت، دنده عقب گرفت و ماشین را به کنارشان کشاند، زن با همه هیکلش دولا شد با دست درب پشتی را که راننده ، همان طور که پشت فرمان نشسته بود باز کرده بود، گرفت چرخی به خود داد هیکلش را روی صندلی انداخت و با دستانش پاهاش را به داخل ماشین کشاند. آن زن دیگر هم از درِ روبرو روی صندلی نشست ، پسرک هم خوشحال و خندان! ، درِ کنار راننده را باز کرد و با شیطنتی بچه‌گانه روی صندلی بالا و پایین پرید. پراید با صدای چرخ‌ها و دود غلیظ سفید رنگی که از اگزوزش بلند شد به سرعت از سمت چپ تقاطع به راست رفت، قبل از آنکه راننده‌های دیگر فکر کنند که چه اتفاقی افتاده است ، از خیابان آزادی به سمت انقلاب گم شد.

چراغ‌های طبقه آخر وزارت کار هنوز روشن است ، خسته و آرام به طرف ایستگاه اتوبوس جلوی وزارت کار راه می‌افتم ، سرم پایین است پشتم اما خمیده، انگار نمی‌توانم قد راست کنم، درون کاسه مغزم همه‌چیز به‌هم‌ریخته است، سرم ورم‌کرده و مثل بادکنک لزجی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. صدای بوق چند ماشین، مرا به خود می‌آورد، سر بلند می‌کنم از روبرو، زنی یا مردی! بسیار بلند، جلویم قد راست می‌کند، چهره‌اش آرایش ناشیانه‌ای دارد، ماتیک قرمزی مالیده و مانتوی سیاه بلندی همه هیکلش را پوشانده، بندهای کیف کوچکی را گرفته و تاب می‌دهد. چند ماشین پشتِ سرِهم ترمز می‌کنند!. می‌خواهم بالا بیاورم. فقط پاهایم مرا با خود می‌برند.

دلم می‌خواهد بر گردم و ببینم بالاخره چه خواهد شد ، نمی‌توانم !!!

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.