اشرف علیخانی: دردهایی که کشیدیم و خونهایی که گریستیم

آقای اژه ای گفته اند “هیچ کجا به اندازهء ایران به زندانیان خدمات ارائه نمیشود” عجب! انگار ما مرده ایم و زبان نداریم حرف بزنیم! انگار ما حالا اگر هیچی هم نمیگوییم بخاطر اینست که در زندان خیلی بهمان خوش گذشته است. ….
انگار ما آلزایمر گرفته و همه چی را فراموش کرده ایم.

من اگرچه همچنان از سه چهار تن از افراد داخل دستگاه زندان و وزارت اطلاعات سپاسگزارم که لااقل به برخی درخواستها و مشکلات سعی میکردند رسیدگی کنند و در مواردی هم توجه و رسیدگی کردند اما مشکلات حادتر و بحرانی تر ازینحرفهاست و اینکه با  زرنگی بیایند و بگویند که داریم خدمات ارائه میدهیم! آنهم بهتر از همه جای دنیا…این خیلی خنده دارست…. بهترست لااقل این حرفها را در کتابی بنویسند و صد سال دیگر که ماها مرده ایم چاپ کنند تا کسی به این حرفها نخندد.
از بند آقایان در اوین خبر ندارم ولی در بند خانمها که بودم تقریباً همه مریضی و بیماری داشتند. مردم بیرون زندان همه مریضند چه برسد به داخل زندان.

من خودم مشکل کلیه دارم و از درد داشتم بیهوش میشدم. حتی بقدری حالم بد شد که چهار صبح مرا که از درد بخودم میپیچیدم بردند بهداری. آنجا بیهوش شده بودم و بعد که داخل بند بهوش آمدم و یادم هست المیرای عزیز(فرح واضحان) و چند دوست دیگر دور و برم بودند همچنان کلیه ام درد میکرد. علیرغم دارو و مسکن های تزریقی که در بهداری به من زده بودند. بعد دیدم دستها و پاهایم خونین است. المیرا لباسهایم را در حالت بیهوشی ام عوض کرده و همه را شسته بود. از آثار آنهمه خون تعجب کردم. پرسیدم چه شده بود؟ بچه ها گفتند که معلوم نیست در بهداری چطوری شده که سرنگ مشکل پیدا کرده و بعد کلی خون از دستت رفته طوری که تمام لباسهایت خونی شده. هنوز جای خون روی شلوار جین که المیرا آنرا شسته بود همچنان باقیست و بعنوان یادگاری سیاه و شومی از آن روزها نگهش داشته ام.

تا مدتها دستهایم از درون یعنی سمت داخلی آرنج که سرنگ میزنند کبود و سیاه بود. حتی یکروز که آقای لواسانی گرامی به بند آمده بودند رفتم دفتر افسر نگهبانی و آستین لباسم را زدم بالا و دستم که دو وجب کبود و سیاه شده و درد هم میکرد را نشانش دادم. البته ایشان فقط یک لحظه نگاهش افتاد چون زود چشمش را برداشت آنهم بخاطر مسائل شرعی. اما چهره اش منقلب شد و بعد برای اینکه من عصبانی نشوم و فراموش کنم با توجه به اینکه ایشان به روحیه و اخلاقم پی برده بود٬ برگشت به خانم برنجی (افسر نگهبان) گفت که: چه بلایی سرش آوردید؟ شکنجه اش کرده اید؟ اینرا با لبخند گفت و بعد به من نگاه کرد و سعی کرد مرا آرام کند. البته من واقعا برای این آقای نماینده سابق وزارت اطلاعات در بند نسوان اوین بخاطر درک عمیق و فهمیدگی و انسانیت و مهربانی اش ارزش و احترام قائلم اما دلیل بر این نمیشود که زجری که کشیدم را فراموش کنم.

یا درست همان روزهای سرد پاییزی که کلی پتو در انبار موجود بود و من از یکی از مامورها خواستم یک پتو به من بدهد اما نداد! همان هنگام هم المیرا و دیگری خانم کفایت ملکمحمدی ( ناهید خانم) به من هریک پتویی دادند و توانستم سرما را تحمل کنم و یا خاموش بودن شوفاژها در سرما و برف زمستان منطقهء اوین که هم هوا بشدت سرد بود و هم آب. نه میشد حمام رفت و نه میشد خوابید. بطری های بزرگ نوشابه را پر از آبجوش میکردیم و با گرمای آن ساعتهای طولانی را تا غروب تاب می آوردیم و غروب و ابتدای شب٬ تازه شوفاژها روشن میشد آنهم فقط تا فردا صبح.

یا مورد واقعاً دردناک معصومه یاوری. معصومه که هفت سال زندان داشت و دو بچه یکی دختر و دیگری پسرکی شش ساله در بدو دستگیری اش و همسری تحت فشار در گلپایگان که اینهمه راه را هر هفته به اوین می آمدند و پسر کوچکش در دوران زندانی بودن مادرش پا به کلاس اول گذاشت و الفبا را یاد گرفت.
وقتی رفتم اوین بقدری تحت تاثیر شرایط معصومه قرار گرفتم که بارها و بارها در مورد او و فرح واضحان به دادستان نامه نوشتم. تمام وضعیت آنها را شرح دادم اما مسئولین به من میگفتند که “چکار به کار دیگران داری؟ مشکلات خودت را بازگو کن.” آنها علاقه ای ندارند که کسی در فکر دیگری باشد! بهرحال همان سال شهریور نود قرار شد معصومه گاهی به مرخصی برود و بالاخره او را فرستادند مرخصی و بعد از سه سال توانست در خانه فرزندان دلبندش را در آغوش بگیرد و مادرش را بخاطر سن و سال و بیماری قادر نبود از شهرستان به تهران بیاید را ببیند و ببوسد و توانست بعد از سه سال در کنار همسرش باشد.
در همان مرخصی رفتنها معصومه حامله شد و ما خیلی خوشحال بودیم که بلکه بهمین دلیل او را زودتر آزاد کنند اما متاسفانه معصومه در یکی از بازگشتها بخاطر سفر بین تهران و گلپایگان و دست اندازهای جاده و همچنین ضعف بدنی خودش جنین را سقط کرد و مدتها مریض بود و خونریزی داشت. شب یلدای پارسال معصومه داشت از تب میسوخت و درد میکشید اما نمیخواست شب یلدا را بر دیگر همبندیهایش تلخ کند بهمین دلیل لبخندی کمرنگ را بر لب نشانده بود همچون محبوبه کرمی که همان سه روز قبل پدرش را از دست داده بود و او هم بخاطر دیگران غمهایش را ته دلش ریخته بود.

بهرصورت اگرچه معصومه هم با من پیش از عید فطر سال جاری آزاد گردید اما سه سال دور از کودکانش بود و هیچکس سراغ بچه هایش را نگرفت و نپرسید پسر شش ساله اش چگونه بزرگتر شده و حالا کلاس سوم است و آیا در اینمدت با وضعیت نامساعد اشتغال همسرش آنها چه خوردند و چه پوشیدند و دختر نوجوانش با چهارده سال سن یعنی عنفوان بلوغ و بحرانی ترین شرایط عاطفی و روانی و فکری یک دختر دور از مادر سر کرد و چطور در مدرسه درس خواند و چه ضربه های عاطفی از طرف همکلاسیها و معلمینش بر وی وارد شد
همانروزهای بیماری و مشکلات که معصومه دچار خونریزی شدید شده بود به او مرخصی استعلاجی یا وقت بیمارستان نمیدادند و نزدیک بود بدنش عفونت کند و بمیرد. یا عفونت شدید روده های شهلا رحمتی که نوکیش مسیحی بود. این خانم مثل پر کاه شده بود زرد و نازک و سبک و از بس درد میکشید که قابل بیان نیست. اگر که شهلا زنده ماند به لطف و پرستاری میترا زحمتی است و بس و نه بخاطر بهداری که هیچ رسیدگی به او نمیکرد یعنی اصلا امکانات نداشت که رسیدگی کند.
 البته خوشبختانه هم معصومه و هم شهلا و عده ای دیگر آزاد شده اند منتها دردهایی که کشیدند درهیچ کجا منعکس نشده است ولی دردهایشان در دل و ذهن ما همبندیهایشان نقش بسته است چون با دردهایشان درد کشیدیم و با اشکهایشان خون گریستیم.

 حالا اینکه بیایند نارساییها و اجحاف و کمبودهای پزشکی و عدم تخصص پزشکان بهداری و خیلی امور دیگر را انکار کنند و بگویند هیچ کجای دنیا به اندازهء ایران به زندانیان خدمات ارائه نمیشود! خب. این دروغ   بسیار بزرگیست که باعث میشود آدم حتی خوبی ها و راست های کوچک را هم نادیده بگیرد. بنظر من خود حکومتیان و افراد درجه یک نظام باعث هرچه بیشتر خشمگین شدن مردم میشوند.

امثال من که بهرحال بیشتر عاطفی هستیم تا سیاسی میتوانستیم و میتوانیم لااقل در همین موارد بخاطر مرخصی استعلاجی دادن به المیرا یا ناهید خانم یا محبوبه از آقای دادستان و خانم سلیمی زاده سپاسگزار باشیم اما وقتی مقام بالاتر چنین دروغ عظیمی را بیان میکند با خودمان فکر میکنیم که شاید آن مرخصی دادنها نیز نمایش بوده است و برخاسته از دلسوزی و توجه و رسیدگی نبوده است. اینگونه میشود که راستهای کوچک زیر دروغهای بزرگ میرود… گم و محو میگردد و نادیده انگاشته میشود و مورد سوء ظن قرار میگیرد. بعد که میشنویم حتی دیگر خودمان هم باور نمیکنیم که مثلا به فلانی مرخصی داده شده یا فلان تسهیلات ناچیز فراهم گشته است.

متاسفانه حکومت از افرادی تشکیل شده که هیچ علم و بینش سیاسی ندارند و نه از اقتصاد سردرمی آورند و نه هیچی دیگر. فقط به فکر تحمیق و سرکوب مردم هستند. درک این نکته هم که صد البته جزو اقدام علیه امنیت ملی است.

اشرف علیخانی
ستاره. تهران 

http://sabadesetareh.blogspot.ca/2013/01/blog-post_9.html

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.