تری ایگلتون: توهمات پسامدرنیسم

«توهمات پسامدرنیسم» عنوان کتابی از تری ایگلتون می‌باشد که با ترجمه‌ی مسعود کلبه‌بان و توسط انتشارات دفتر پژوهش‌های فرهنگی منشر شده است. آن‌چه در پی می‌آید بخشی از این کتاب (صص ۳۹-۴۲) است که به دلیل وجود نکات حائز اهمیت بسیاری در آن توسط وبلاگ کوخ پیاده و بازنشر می‌گردد. ….

به نظر من، اصل نبودن موضوعات مهم پسامدرنیسم، غیرقابل انکار است. هر کس که با این تصور سطحی از «طبقه گرایی» که ظاهراً در نداشتن احساس برتری نسبت به مردم خلاصه می‌شود برخورد کرده باشد یا اثرات اسفناک غفلت کردن مباحث پسامدرنیستی جنسیت و استعمارنو از ساختار طبقاتی و اوضاع مادی را مشاهده کرده باشد، واقعاً نمی‌تواند این خسران سیاسی فاجعه بار را دست کم بگیرد. امروزه غرب پر از رادیکال‌های سیاسی است که غفلتشان از سنت‌های سوسیالیستی مخصوصاً سنت‌های خودشان از جهتی، معلول نسیان پسامدنیستی نیز هست. در اینجا از بزرگترین جنبش اصلاحی طول تاریخ حرف می‌زنیم. امروزه شاهد وضعیت مضحک چپ فرهنگی هستیم که در برابر قدرتی که در تار و پود زندگی روزمره تنیده شده و در چهار گوشه جهان مسیر زندگی ما را – که گه گاه به معنای واقعی کلمه- تعیین می‌کند و تا حد زیادی سرنوشت ملت‌ها و بحران‌های خانمان سوز میان آن‌ها را رقم می‌زند، سکوتی سرد و شرمسارانه در پیش گرفته است. انگار به راحتی می‌توان از همه اشکال نظام ستمکار- دولت، رسانه‌ها، مردسالاری، نژادپرستی و استعمار نو- حرف زد، اما از چیزی که دستور کار دراز مدت همه این‌ها را تعیین می‌کند یا دست کم به شکل بنیادی با آن‌ها درگیر است، نمی‌توان چیزی گفت.

امروزه قدرت سرمایه به قدری عادی شده و به قدری در همه جا حاضر و بر همه چیز قادر است که حتی گروه زیادی از چپ‌ها هم آن را طبیعی دانسته و تغییرناپذیریِ ساختارش را مسلم فرض کرده‌اند، طوری که انگار جرأت حرف زدن از آن را ندارند. برای قیاسی به جا باید راستِ شکست خورده‌ای را تصور کرد که مشتاقانه گرفتار مباحث سلطنت، خانواده، مرگِ شوالیه‌گری و ادعای مالکیت هندوستان شده، ولی درباره چیزی که تا فیهاخالدون آن‌ها را گرفتار می کرده، یعنی حق مالکیت، سکوتی مأخوذ به حیا در پیش گرفته است، چون این موضوع به قدری انحصاری شده که انگار فقط دانشگاهیان حق دم زدن از آن را دارند.

بخش اعظم چپ فرهنگی در تبعیت از اصل تطابق داروین با محیط تاریخی‌اش همرنگ شده: به نظر آن‌ها حالا که در روزگار ما نمی‌شود سرمایه‌داری را با موفقیت به چالش کشید، پس سرمایه‌داری عملاً وجود ندارد. در بحث از مارکسیسم، لنین «نخبه گرا» است و نظریه و سازمان سیاسی «مردانه» و – به نظر آن‌هایی که عقلشان بیشتر قد می‌دهد – پیشرفت تاریخی «فرجام آوری» و هرگونه دغدغه تولید مادی «اقتصادزدگی» است. در بحث «نظریه»، پر شدن غرب از پسران نابغه  خوابگردی که جزئیات فلسفه فوکو را می‌شناسند اما هیچ درباره احساسات نمی‌دانند دلیل نمی‌شود که ژولیاکریستوا دست اندرکار سرودن شعر تغزلی شود. مدت‌ها قبل دچار مصیبتی به نام روشنگری شدیم که در حوالی ۱۹۷۲ به همت نخستین خواننده خوش اقبال آثار فردینان دوسوسور از آن نجات یافتیم. بخش اعظم پسامدرنیسم با آن رسم جلوه فروشی نظری پروژه دنگ و فنگ و مصرف فکری آنی، یک جور بی‌سوادی سیاسی و فراموشی تاریخی به بار آورده که یقیناً مایه شادمانی کاخ سفید بوده است، به شرطی که این روند قبل از رسیدن به آن جا راهی دیار عدم نشده باشد.

ولی هیچ یک از این حرف‌ها به این معنا نیست که مباحث سیاسی پسامدرنیسم چیزی نیست جز قالبی برای میل سیاسی که جزأت ندارد اسمی بر خود بگذارد. بر عکس، این مباحث نشان دهنده مسائل مهم تاریخ جهان و نیز به مرکز آوردن میلیون‌ها نفری است که اغلب به دست چپ گرایان سنتی و خود نظام رها و دور انداخته بودند. دعاوی این مردان و زنان صرفاً دسته جدید از تقاضاهای سیاسی نیست، بلکه یک جور تغییر شکل خیال انگیز خود مفهوم اصلی امر سیاسی نیز هست.

می‌دانیم محرومان زمانی واقعاً به قدرت دست می‌یابند که واژه «قدرت» معنای سابق خود را نداشته باشد. تغییر پارادایمی که به دنبال آن پدید آمده و انقلابی تمام عیار در درک ما از روابط میان قدرت، میل، هویت و عمل سیاسی به وجود آورده گویای تعمیق بی. حد و حصر سیاست بی رمق‌، بی جان و عبوس دوره پیشین است. هر سوسیالیستی که خودش را در پرتو این فرهنگ بارور و بلیغ متحول نکند، از همان ابتدا محکوم به ورشکستگی است و تک تک مفاهیم ارزشمندش- طبقه، ایدئولوژی، تاریخ، تمامیت، تولید مادی و نیز انسان شناسی فلسفی زیربنای این مفاهیم- به بازاندیشی نیاز دارد. زد و بندهای اندیشه چپ سنتی با بعضی مقولات سلطه‌گری که خودش مخالف آن هاست، به نحو آزاردهنده‌ای فاش شده است. پسامدرنیسم در مبارزترین وجوه خود، صدایی به سرافکندگان و دشنام خوردگان بخشیده و با این کار یکپارچگی و عین خود بودن ضروری نظام را به لرزه در آورده است. به همین دلیل شاید بتوان زیاده روی های آشکارش را در کل نادیده گرفت.

پس آرای سیاسی پسامدرنیسم هم غنا بخشیده اند و هم طفره رفته اند. اگر پرسش‌های سیاسی مهم و نوینی مطرح کرده‌اند، تا حدودی به این دلیل است که به شکل خجالت آوری از مسائل سیاسی قدیمی‌تر عقب نشینی کرده‌اند، نه به این دلیل که این مسائل ناپدید یا برطرف شده اند، به این دلیل که  عحالتا بدون پاسخ مانده‌اند. در آغاز دهه ۷۰، نظریه پردازان فرهنگی را در حال بحث از سوسیالیسم، نشانه‌ها و روابط جنسی می‌دیدی؛ در پایان دهه ۱۹۷۰ و آغاز دهه ۱۹۸۰، سر نشانه‌ها و روابط جنسی جر و بحث می‌کردند؛ باید گفت که این روند جابه جایی از سیاست به چیزی دیگر نبود، چون زبان و روابط جنسی هم تا اعماق وجود سیاسی‌اند؛ راهی پیش پای ما می‌گذاشت تا از بعضی مسائل سیاسی قدیمی که سرانجام از دستور کار خارج شدند فراتر برویم، مثلاً این که چرا بیشتر مردم چیز چندانی برای خوردن ندارند.

امروزه، زن باوری (فمینیسم) و قوم پرستی محبوب‌اند چون نشانه ذهنی شماری از مهم‌ترین جدال‌های سیاسی اند که در واقعیت با آن‌ها رویاروییم. دلیل دیگر محبوبیت آن‌ها این است که الزاماً ضدسرمایه داری نیستند و به این ترتیب با یک روزگار پسارادیکال خوب جور در می آیند. پساساختارگرایی که به طور غیر مستقیم از دل نا آرامی‌های سیاسی پایان دههه ۱۹۶۰ و آغاز دهه ۱۹۷۰ سر بر آورد و مثل بعضی مبارزان پشیمان، پس از تبعید رفته رفته سیاست را کنار گذاشت، از یک جهت راهی بود برای آن‌که فرهنگی سیاسی که خواستگاهش کوچه و خیابان بود، در چهارچوب گفتمان زنده بماند. در دوره‌ای که حکومت ستیزی‌های کوچک و گران قدر دیگری به راحتی امکان پذیر بودند، پساساختارگرایی موفق شد بخش اعظمی از انرژی سیاسی را برباید و به سمت دال معطوف کند. زبان سوبژکتیویته مسائلی چون عمل و سازمان سیاسی را هم تضعیف کرده است و هم تحکیم. مسائل جنسیت و قومیت تا ابد از حصار چپ‌های مذکر سفید پوست غربی، که بزرگ‌ترین هنرشان این است که هنوز نفسی می‌کشند، گریخته‌اند و عمدتاً در یک نوع گفتمان فرهنگ‌گرای افراطی آرام گرفته‌اند که از قضا به همان گوشه جهان تعلق دارد. لذت بازگشته است تا انتقام خود را از رادیکالیسم خشکه مقدس بگیرد، در عین حال یک جور شاخه کلبی مسلک از لذت‌گرایی مصرف‌گرا نیز هست. بدن – موضوعی که از فرط آشکاری و زنندگی قرن‌های قرن با خونسردی نادیده گرفته شده – مرزهای یک گفتمان عقل باور بی جان را در هم ریخته و در راه بدل شدن به بزرگ‌ترین بت‌واره‌ها است.

شاید گفتنش خالی از فایده نباشد که سبک فکری من در این بحث که از قدیم الایام به طرز فکر دیالکتیکی مشهور بوده، چندان باب میل خود پسامدرنیست‌ها نیست. تلاش برای اندیشیدینِ هم زمان به هر دو سوی تناقض شیوه مطلوب آنان نیست. مخصوصاً به این دلیل مفهوم تناقض جایگاه کوچکی در قاموس‌شان یافته است. بر عکس، نظریه پسامدرن، به رغم آن همه لاف چند گانگی، تفاوت و ناهمگنی، غالباً بر اساس تقابل‌های دوتایی خیلی خشک عمل می‌کند، یعنی «تفاوت»، «چند گانگی» و اصطلاحات مربوطه شجاعانه در یک سوی پرچین نظری و در جبهه مثبت‌ها به صف شده و تمام برابر نهاده‌هاشان (وحدت، همانی، تمامیت و همه شمولی) کینه توزانه در طرف دیگر ردیف شده اند. حتی قبل از شروع نبرد به شکل نامحسوسی به حساب این سربازان مفهومی بی آبرو رسیده اند، یعنی یک جورهایی آن‌ها را دستکاری، ناتوان یا مسخره کرده اند تا پیروزی جبهه خیر تقریباً تضمین شده باشد. راسته‌های فلسفی پالوده‌ترِ نظریه پسامدرن به وابستگی دو سویه اصطلاحاتی چون همانی و ناهمانی، وحدت و تفاوت، نظام و دیگری اذعان دارند؛ اما هیچ شکی وجود ندارد که گرایش و علایق آن‌ها متوجه کدام سمت این تقابل هاست. بر خلاف بیش‌تر پسامدرنیست‌ها، من در خصوص پسامدرنیسم قائل به چندگرایی هستم و به این رسم پسامدرن اعتقاد دارم که از خود پسامدرنیسم هم روایت های متفاوتی می‌توان بازگو کرد که بعضی از آن‌ها نسبت به بقیه وجوه مثبت کمتری دارند.

پسامدرنیستم، به رغم آن همه لاف گشاده رویی در برابر دیگری، می‌تواند درست به اندازه جزم اندیشی هایی که چشم دیدنشان را ندارند، انحصارگرا و سانسورچی باشد. علی القاعده می‌شود از فرهنگ انسانی سخن گفت اما از طبیعت انسانی نه، از امور جنسی آری از طبقه نه، از بدن آری از زیست شناسی نه، از لذت آری از عدالت نه، از پسااستعمارگری آری اما از بورژوازی تنگ نظر نه. یک جور دگر اندیشی کاملاً جزم اندیش که مثل هر هویت خیالی دیگری به لولو خورخوره ها و دشمنک‌های خیالی نیاز دارد تا هم چنان رونق داشته باشد.

—————————————-
منبع: کوخ
http://koukh1.blogfa.com

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.