بند هشت، زندان گوهردشت، متن سخنان مهدی اصلانی در دادگاه “ایران تریبونال” در لاهه
من امروز در حضور شما ایستادهام تا گزارش یک جنایت غریب مکرر کنم. و دریغ که این عبارت آخر، آبستن همهی معنای هستیی من است: گزارش یک جنایت غریب؛ مکرر ….
دوستان گرامی، خانمها، آقایان، اعضای هیئت منصفه، جناب دادستان سلام. همزمانی پاییز با چنین دادگاهی ناگزیر مرا به مکانی پرت میکند که بیست و چهار سال است بر آستانش ایستادهام. بند هشت/ زندان گوهردشت.
درست بیستوچهار سال پیش در چنین ایامی، هنگام که دارها برچیده بودند و به خونشویی ماجراها داشتند، به بسیاری خانوادههای جانسپردهگان خبر رسید که برای کسبِ تکلیف به کمیتههای چندگانهای که در تهران مشخص کرده بودند مراجعه کنند. پس از ماهها، در صبحگاهی پاییزی خانوادهها در مکانهای تعیین شده تجمع کردند. امید هنوز رخت برنبسته بود. پس از ساعتها انتظار، نام مادری خوانده میشود. به داخل کمیته میرود. لحظاتی بعد با یک کیف کوچک وسایل دستی که نام دلبندش با خط بد بر روی آن نقش بسته با آسفالت خیابان یکی میشود. کمرشکستگی و سکته و نادیدهگی. صدها ساک کوچک تحویل میدهند و تهدید که مراسم بی مراسم. کسانی اما در لاتاری مرگ بیش از یک ساک سهم میبرند. مادر بهکیش، شش ساک، مادر ریاحی دو ساک. مادر رضایی چهار ساک.
خانمها آقایان! پیش از آنکه به عنوان شاهد پرسشهای شما را پاسخ گویم میخواهم کمی از آنچه در دوزخسالِ شصتوهفت بر من و ما آوار شد بگویم. از راهپیمایی بلند بیستوچهارساله، عبور از شبگریههای پرسه در جستنِ چراغ. من بند هشتی هستم و گوهردشتی. گوهردشتی و بند هشتی، بیستوچهار سال است هنوز همانجا ایستادهام بند هشت زندان گوهردشت.
من امروز در حضورِ شما ایستادهام تا گزارشِ یک جنایتِ غریب مکرر کنم. و دریغ که این عبارتِ آخر، آبستنِ همهی معنای هستیی من است: گزارشِ یک جنایتِ غریب؛ مکرر.
خانمها آقایان! شده است که تابستانتان بوی لاستیک کامیونهای یخچالدار بدهد؟ همان کامیونهایی که جنازه بار میزدند و بیستوچهار سال است در ایستگاه خاوران انتظارِ مسافرانِ نیامده میکشند.
من اما هنوز همانجا ایستادهام بند هشت زندان گوهردشت.
میخواهم از سه روزِ نیمهی مرداد و مجاهدینی که تابستانکُش شدند بگویم. از لای کرکرههای فلزی بندِ هشت، نیمهشبی که ضیافتِ کامیونها بود، چکمهپوشانی نقابزده را دیدم که در آن گرمای جهنمی، حسینیه و آمفی تئاترِ آن گوهرکُشمکان را سمپاشی میکردند. دانسته نبود این همه از چیست؟ شماری از کسانی که سرنشین آن کامیونها شدند جای مُهر بر پیشانی داشتند. و خدا؟ کسی به درستی نمیداند خدا در آن شبهای جهنمی به چه کار مشغول بود؟ زمانی که بهترین بندهگانِ درگاهش را به نام او سَر میبریدند، و گونیپیچ میکردند و به داخل کامیون پرت، چرا هیچ نگفت؟ ملائک بادش میزدند و او فرمان به دستِ فرستادهگانِ زمینیاش سپرده بود.
خانمها آقایان! ای کاش! امکان آن میبود تا این مراسم در خاوران برگزار کنیم. بر همان پارهسنگها و خاکپشتهها که خاطرهی بزرگِ ملتی در آن پرپر کردند. آنجا خوبی کار برای من و شما در آن بود که هر وقت میپرسیدید: مستند سخن بگو. از مادران و خواهران و همسرانِ داغ و درفش میخواستم تا با تراشهی ناخن و خون و سطح خاک کنار بزنند، استخوانهای بیشمار جانهای جوان را به شما نشان دهند.
آهای خاطره! میتوانی آن خاکها را با ناخن بخراشی؟ و استخوانهای هبت را نشانمان دهی؟ مینا! به ما میگویی که چهار برادرت را کجا پنهان کردهاند؟ تو که جخ! استخوانهای برادرانت هم از تو دریغ شده است. لادن تو چه؟ پیراهن تانخوردهی ملاقاتِ بیژن کجاست؟ نینا، نازیلا، سیامک را کجا پنهان کردهاند؟ مختار! حمزه زیر کدام نخل قهقه سر داده؟
تلخیی هستیی ما را میبینید؟ لحظهی یک جنایتِ غریب، لحظهی جاودانِ هستیی ما شده است. یادِ مرگِ یارانِ بیمرگ. من امروز در حضورِ شما ایستادهام تا یادِ مرگِ یاران، مکرر کنم. هنوز همانجا ایستادهام. بندِ هشت، زندانِ گوهردشت. میخواهم از پنجم شهریور بگویم. از ساعتِ مرگِ گل، از زمانی که چپکُشی آغازیدن گرفت. از پیرکودکِ آذری، جلیل شهبازی. جلیل پنجم شهریور با هیئت مرگ رو درو شد. نماز را نپذیرفت و حجتالاسلام نیری که از تبارِ مرگفروشان بود، حکم داد بزنید تا بخواند. هر وعدهی نماز ده ضربه کابل! اللهاکبر! غروب پنجم شهریور ده ضربه. چند ضربه تا مرگ؟ همهی پنج وعدهی ششم شهریور. پنجاه ضربه، اللهاکبر! چند ضربه تا مرگ؟ و صبحگاه هفتم شهریور. شیشهی مربا و جراحتِ جسم و جان. جلیل رگ زد و غرور به امانت نهاد. نیمهجان بود که شیخِ مقیسه، ناصریان، بر بالای پیکرش خزید و تمامکُشاش کرد. من اما هنوز همانجا ایستادهام بند هشت زندان گوهردشت.
من امروز در حضور شما ایستادهام تا گزارشِ یک تراژدی مکرر کنم. گزارشِ نه، به حقیرخدایانی که شرم نمیشناسند؛ کوچکی نمیشناسند. از کوچکیی خویش شرم نمیکنند؛ حقیرخدایانی که بند میشناسند و قفس. معنای زندهگیی قهرمان تراژدی یکی نه است؛ یکی نه که مرگ عقوبت دارد. من امروز در حضور شما ایستادهام تا تراژدیی مرگِ یاران مکرر کنم: هنوز همانجا ایستادهام. بندِ هشت، زندانِ گوهردشت. بازهم پرسشی هست؟
منبع: خبرنامه گویا