مژگان نویدى: کردها فقط خلن، آبادانیها بد جنسن!

در همین اثنا بلدگوی بند با خش خش نفرت انگیزی روشن شد: ” شهره شیرزادی با تمام وسائل به دفتر بند مراجعه کند”. شهره قاشق آبگوشتی را که در نیمه راه بین بشقاب و دهانش بود، خورد و در حالی‌ که قاشق را پایین میگذاشت با همان خندهٔ دلنشین گفت:” دیدی گفتم مژگان خانوم…” ولی‌ من حتّی اگر حوصلهٔ شوخی‌ هم داشتم نمیتوانستم چیزی بگویم، انگار دهانم را با خاک پر کرده بودند. ….

این اوینی نبود که قبلاً دیده بودم. اتاقها، راهروها و حتی دستشویی پر بود از زنان حامله، مادران مسن، و بچه‌های کوچک و البته دختران و زنان جوان . هیچ کس را نمیشناختم و اگر هم آشنایی بود نمی‌شد دنبالش گشت و یا با او حرف زد. هوا گرم نبود، ولی‌ نمیدانم چرا از سر تا پایم عرق میریخت، شاید به خاطر گیجی از سفری بود در کوران سلولها از شهری به شهر دیگر، شاید به خاطر ندیدن چهرهٔ مهربان آشنائی در مقصد که کیسهٔ وسایلم را از دستم بگیرد، شاید هم از اندیشهٔ میدان تیری که عاقبت فردا از نزدیک میدیدم. از لابلای ازدحام راهی‌ گشودم تا دست و رویم را آبی بزنم، توی صف ورود به دستشویی که ایستاده بودم، کسی‌ آرام بیخ گوشم نجوا کرد: نگران نباشین، برای اعدام نیاوردنتون. من امروز بازجویی بودم، آوردنتون برای تعزیه خونی. امشب مرثیهٔ آقامون حسینه! . با نگاه مشکوکی برگشتم به طرف صدا، ولی‌ فقط از پشت سر دیدمش؛ دختر تقریباً قد بلندی با موهای سیاه سیاه، صاف صاف و کوتاه، داشت از من دور میشد. همان شب حول و حوش ساعت ده همهٔ زندانیان را، از زن و مرد برای دیدن تعزیه بردند . چند نفر از سران پیکار آمدند پشت بلند گوی حسینیهٔ اوین و از گناهانشان استغفار کردند. توّاب تر از همه قاسم عابدینی بود و مهمترینشان حسین روحانی. روز بعد هم ما دو تا را برگرداندند قزل حصار، تا هر کدام خبر شکستن قهرمانان را، با خود به بندی ببریم و مثل صاعقه‌ای از درد، بزنیم توی چشمان زخمین و ناباور باقی‌ اسیران.صدای غریبهٔ مشکوک راست گفته بود مرثیهٔ آقامون حسین بود.

علی‌ دوست نازنین همه‌اش میگفت: ” چرا میرین؟ کجا میرین؟”.
میگفتم: “میخام برم درس بخونم، کار کنم، تازه گیام که میبینی‌ هر چند وقت باید این دو تا بچه رو بردارم و برم تازه بعد از ۱۰ سال بگم با کی‌ دوستم، کجا میرم، شوهرم چی‌ کار میکنه،… خسته شدم از اسیری، سی‌ و سه سالم شده، می‌خوام بقیه شو زندگی کنم.”. علی‌ هم میخندید: ” خوب از هیفده هیجده سالگی بزرگت کردن، حق دارن بدونن چطور شوهرداری و بچه داری میکنی‌. بد می‌کنن که حال و احوالت رو میپرسن؟” و باز هم میگفت: ” بابا آخه کجا میرین از این جا هیجان انگیز تر؟ نه والله گذشته از شوخی‌، اخبار دنیا رو نمیخونین؟ نمیبینین که بالاترین آمار خود کشی‌ مال سوئده؟ چرا؟ چون هیجان نیست دیگه! همش خوشی‌ و راحتی‌ و امنیت. نه جنگی، نه تحریم اقتصادی، نه اعدامی، نه زندانی، نه حتی زلزله ای. از روزی که به دنیا میان میدونن کی خونه میخرن، کی قیمت خونه ای که در بیست و پنج سالگی میخرن% ۳.۲۶ اضافه میشه خوب حق داران خودشونو بکشن. مثل ما که نیستن، که نمیدونیم خونه ای رو که تو ۶۰ سالگی با هزار تا قرض و قوله خریدیم، فردا بمب میندازن روش یا باید بذاریم گروی آزادی بچه مون که برای صمد بهرنگی شعر گفته. میرین شما هم خود کشی‌ می‌کنین ها! بعد مای بیچاره باید این جا وسط این همه کار و گرفتاری عزای شما عزیزان در غربت مرده رو هم بگیریم…” آخرش منهم گفتم: “علی‌ جون از شوخی‌ گذشته ، اصلا می‌خوام برم یه جایی که یه بلوز و دامن سفید بپوشم، یه کلاه حصیریم بذارم سرم و برم دوچرخه سواری . بعدم هر جا دلم خواست وایسم برای صمد بهرنگی شعر بنویسم.

بعد از این که آمدیم کانادا، بعضی وقتها سوار دوچرخه‌های بچه‌هایم میشدم و چرخی میزدم. اما سالها گذشت و من در میان درس و کار و طلاق و دو فرزند نوجوان، و خو کردن و جا گرفتن در دنیایی جدید، به کلی‌ علّت آمدنم به دیار فرنگ را از یاد بردم، ولی‌ علی‌ هنوز هم گاه گداری هر وقت تلفنی حرف میزدیم میپرسید:” گذشته از شوخی‌ مژگان، بالاخره بلوز دامن سفیده رو پوشیدی؟”

از حرص علی‌ هم که بود، عاقبت یک دو چرخه برای خود خودم خریدم. بعد هم برای امتنان خاطر خودم، ولی باز هم ‌ بیشتر از حرص علی‌، یک سبد هم براش خریدم. و خلاصه بعد از ۱۴ سال یک روز بلوز دامن سفید معروف را پوشیدم، دفتر و مدادی گذاشتم تو سبد و رفتم دوچرخه سواری کنار اقیانوس. در حالی‌ که باد موهای رنگ کرده سیاه و دامن سفیدم را میاشفت، صدای شهره را شنیدم: ” چه لذتی داره وقتی‌ باد موهاتو به هم میریزه، میره زیر پیرهنت ونَمی‌ رو که رو پوستت نشسته با خودش میبره. چه قدر دلم میخواد یه دفعهٔ دیگه توی یه بعد از ظهر داغ دوچرخه سواری کنم”. گفتم:” لابد می‌خوای بی‌ حجاب هم باشی‌ و بعدش هم بری سینما”. خندید، فکر کردم من هم می‌توانم حرفهای با مزه بزنم، ولی‌ شهره فوراً زد توی ذوقم: “مژگان جون داری بهتر میشی‌ ولی‌ خیلی‌ مونده یاد بگیری”. و راست میگفت. هنوز سالها کار داشت تا من الفبای آگاهانه خندیدن و صادقانه خنداندن را بیاموزم. شهره نه فکر میکرد، نه زوری میزد، نه ادعأیی داشت. با این همه با حرفهای شیرین و خنده‌های بی‌ قیمتش، زنانه جلوی آن دیوارهای پوشیده در زمهریر ایستاده بود تا جوانی‌ ما پلاسیده نشود. آنچه شهره را بی‌ رقیب میکرد هنر بذلّه گویی نبود، خود زندگی‌ بود که بی‌ دریغ از او می‌جوشید و مثل بارانی گرم از جنس استوا بر سر و روی یخ کردهٔ‌ ما میپاشید. بیست و هفت هشت سالی‌ میشود که شهره را ندیده‌ام. یک باره دلم برایش تنگ شد یا بهتر بگویم دلم بد جوری هوایش را کرد. آن وقت دوچرخه‌ام، بی‌ فرمان من، یک راست از ساحل اقیانوس آرام پیچید، زیر نخلهای کنار کارون توی گلدوزی شهره.

یادم نمیاید اولین بار که از قزل حصار برم گرداندند به اوین، سال ۶۱ بود یا ۶۲، و یا چه فصلی بود، اما یادم هست که غروب بود، صدای اذان میامد. وقتی‌ بود که با بیست و چند نفر دیگر هنوز توی سلول مارکسیستهای بد ( این اسمی بود که یکی‌ از پاسداران مٔونث قزل حصار به ما داده بود و بعد‌ها هم حاج داوود- رییس وقت زندان قزل حصار رسماً این لقب را به ما اعطا کرد ) در بند سه انفرادی بودم. هم، هم بندیهایمان که با نگرانی‌ بدرقه مان کردند، و هم من و دختری از بند سه عمومی‌ که به اوین منتقل شدیم، همه فکر کردیم ما دو نفر اعدامی هستیم.
این اوینی نبود که قبلاً دیده بودم. اتاقها، راهروها و حتی دستشویی پر بود از زنان حامله، مادران مسن، و بچه‌های کوچک و البته دختران و زنان جوان . هیچ کس را نمیشناختم و اگر هم آشنایی بود نمی‌شد دنبالش گشت و یا با او حرف زد. هوا گرم نبود، ولی‌ نمیدانم چرا از سر تا پایم عرق میریخت، شاید به خاطر گیجی از سفری بود در کوران سلولها از شهری به شهر دیگر، شاید به خاطر ندیدن چهرهٔ مهربان آشنائی در مقصد که کیسهٔ وسایلم را از دستم بگیرد، شاید هم از اندیشهٔ میدان تیری که عاقبت فردا از نزدیک میدیدم. از لابلای ازدحام راهی‌ گشودم تا دست و رویم را آبی بزنم، توی صف ورود به دستشویی که ایستاده بودم، کسی‌ آرام بیخ گوشم نجوا کرد: ” نگران نباشین، برای اعدام نیاوردنتون. من امروز بازجویی بودم،آوردنتون برای تعزیه خونی. امشب مرثیهٔ آقامون حسینه! “. با نگاه مشکوکی برگشتم به طرف صدا، ولی‌ فقط از پشت سر دیدمش؛ دختر تقریباً قد بلندی با موهای سیاه سیاه، صاف صاف و کوتاه، داشت از من دور میشد. همان شب حول و حوش ساعت ده همهٔ زندانیان را، از زن و مرد برای دیدن تعزیه بردند . چند نفر از سران پیکار آمدند پشت بلند گوی حسینیهٔ اوین و از گناهانشان استغفار کردند. توّاب تر از همه قاسم عابدینی بود و مهمترینشان حسین روحانی. روز بعد هم ما دو تا را برگرداندند قزل حصار، تا هر کدام خبر شکستن قهرمانان را، با خود به بندی ببریم و مثل صاعقه‌ای از درد، بزنیم توی چشمان زخمین و ناباور باقی‌ اسیران.مصدای غریبهٔ مشکوک راست گفته بود مرثیهٔ آقامون حسین بود.

مدت کوتاهی بعد برای بار دوم به اوین اعزام شدم. از آن جا که به قول اکرم دیگر اسطوره ای نمانده بود که بشکند، تا مرا برای مرثیه خوانیش به حسینیهٔ اوین ببرند و بعد هم در لباس قاصدی بد خبر برم گردانند، این بار دوستان هم بند به راستی‌ باور داشتند برای اعدام میروم . از راه نرسیده روانه‌ی دادگاه آقای گیلانیم کردند. وقتی‌ مسئول بند زنان گفت: ” خواهر ببرینش اتاق ۴، طبقهٔ پائین، بند ۴”، فکر کردم حالا من هم مانند همهٔ دادگاه رفته‌ها می‌نشینم به انتظار حکمم. ولی چند روزی که از برگشتنم به اوین گذشت‌، دانستم در اتاق ۴، طبقهٔ پائین، بند ۴ هیچ جای خالی‌ای‌ برای انتظار حکم من نیست، تشویشی گسترده در انتظار حکمی که خدایگان برای زندگی‌ یک دختر با موهای سیاه سیاه، صاف صاف و کوتاه خواهند داد، شبها و روزهای آن اتاق را، حتی پنجرهای پشت میله‌ها راپر کرده بود.

چند ماهی‌ بیشتر از دستگیریش نمیگذشت. چشمان ریز، سیاه و شیطانی داشت که انگار دو تا ستاره در آنها میدرخشیدند. موهای سیاه سیاه، صاف صاف و کوتاهی داشت تا روی گوشهایش و همیشه با سنجاق کوچکی طرّه موی سمجی را که توی پیشانیش میریخت عقب میزد. نه لاغر بود نه چاق، نسبت به زنان ایرانی بالا بلند مینمود. سیاه سوخته نبود، پوست سبزه‌ای داشت، نه سبزهٔ تند. زیبا روی فیلمهای هالیوود نبود ولی چهرهٔ دوست داشتنی و قشنگی داشت که ‌ یک پارچه نمک خالص بود. یادم نمیاید سال ۶۱ بود یا ۶۲، زمستان بود یا پاییز. من۲۰-۱۹ساله بودم و او ۲۲-۲۱. اهل آبادان بود. شنیده بودم که میگفت دانشجوست و در آمریکا درس میخواند و بعد از شلوغیهای ایران آمده تا مثلاً در کنار مردمش باشد. ذرّه‌ای تکبّر، تکلف یا شائبه در رفتارش نبود و به سادگی با همه می‌جوشید. با آنکه فقط دو سالی‌ از من بزرگتر بود، مثل یک معلّم به او احترام می‌گذاشتم. از دور تحسینش می‌کردم، اما یک جورهایی در نزدیک شدن به او تردید می‌کردم نمیدانم، انگار واهمه داشتم. امّا او مثل گل مینا بی‌ ادّعا همه جا سر می‌کشید و سر به سر همه میگذاشت. آن روزها چاقو و یا هیچ وسیله تیز دیگری در دسترسمان نمی‌گذاشتند، برای همین هم پنیری را که قالبی‌ به هر اتاق میدادند باید با نخ تقسیم میکردیم. یک روز یکی‌ از بچه‌ها در حال تقسیم پنیر غر میزد که ” اَه، بابا نمیشه با نخ، همش خورد میشه، ذرّه بین میخواد”. شهره گفت:” خوب گیریم که چاقو هم بهت میدادن، آخه چه طوری می‌خواستی این یه قالب پنیر فسقلیو بین پنجاه نفر تقسیم کنی‌. حالام قبل از این که صبحونهٔ فردا را مضمحل کنی‌ و ما تو رو پنجاه قسمت کنیم، اگه نمیتونی‌ بدش به این دختر کرده ببُره، از دهات اومده با ماست بندی و پنیر زنی‌ و این جور چیزا بزرگ شده.” و اینطوری شد که انگار سدّ تردید مرا شهره شکست و غریبه یی مشکوک باموهای سیاه سیاه شد دوستی‌ با رنگ آبی صداقت. شهره از آن آدمهایی بود که حتّی اگر اسمشان را هم ندانی، همان بار اول که میبینیشان فکر میکنی‌ همهٔ عمرت آنها را میشناخته ای و آنقدر بی‌ آلایش و پر از شور زندگی بود که چاره ای برای اطرافیانش نمیگذاشت، مگر مهری همواره، توأم با احترامی عمیق.

دو ماهی‌ از دادگاهم گذشت. هنوز خبری از حکم نبود. یک روز بلند گوی بند، طبق معمول با خش خشی‌ در ابتدا، روشن شد: ” مژگان نویدی به دفتر مراجعه کند.”. چند کلام تقریبا مشابهی‌ که بعد از نام زندانی، از آن بلند گو در میامد چهار معنی‌ می‌توانست داشته باشد؛ باز جویی، انتقال به زندانی دیگر، آزادی، و یا اعدام.معنی‌” فلانی به دفتر بند مراجعه کند”، بازجویی یا دادگاه بود، معنی‌ ” فلانی به دفتر بند مراجعه کند” و “مسول اتاق وسائلش را به دفتر تحویل بدهد”، انتقال یا آزادی بود، ولی‌ وقت بلند گوی بند حول و حوش ساعت ۲ بعد ازظهر و یا ۹ شب روشن میشد خبر مرگ بود. همیشه اعدامیها را آن ساعتها صدا میکردند. در آن مواقع خانم رحیمی مسئول بند زنان میگفت: اسامی که میخوانم با تمام وسایل به دفتر بند مراجعه کنند” و تا میگفت با تمام وسایل می‌دانستیم که خوانده شده ها اعدامی هستند. آن روز بعد از این که من وارد دفتر شدم، صدا کردند که مسئول اتاق وسایلم را بیاورد و من بدون حکم دوباره منتقل شدم قزل حصار. بچه‌ها سر به سرم میگذشتند: “بابا‌ هی ما رو دق مرگ میکنی‌، فکر می‌کنیم میبرن اعدامت کنن، آخرش هم هیچی‌ به هیچی، ‌ دوباره بر میگردی”.

چند ماهی‌ در بند سه عمومی‌ بودم که باز هم راهی‌ اوینم کردند. این بار از آن نعش کش‌ها با شیشه‌های سیاه نبود. یک ماشین بنز معمولی‌. دستم را با دست بند بستند به دست گیرهٔ در و بدون چشمبند نشاندنم روی صندلی‌ پشت. خود حاج داوود هم رانندگی‌ میکرد. توی دلم گفتم:” این دفعه حتماّ اعدامیم، حاج داوود هم میاد که خودش تیر خلاصو بزنه!” و بی‌ اختیار خندیدم. خیابانها، مغازها، دستفروش‌ها که یادم نیست لبو میفروختند یا فال گردو، صدای بوق ماشینها، دخترهای بی‌ چادر، مردی که سوار تاکسی میشد، بلندگوی وانت خربزه،… مثل خواب می‌ماند. هنوز مدهوش تماشای آدمها بودم که بدون چشم بند زندگی‌ میکردند، راه می‌رفتند، میدویدند، خرید میکردند… که در آهنی بزرگ اوین پشت سرم بسته شد. در دفتر زندان حکمم را خواندند: مژگان نویدی دو سال حبس تعلیقی. و حالا من با کارتنی که همهٔ زندگیم تویش جا گرفته بود دم در اتاق ۴ بند ۴ ایستاده بودم. کسی‌ دستم را گرفت، شهره بود با همان طرّه موی سمجی که مثل شبق روی پیشانی اش ریخته بود: “حقم داری بهتت بزنه. با این همه جهان گردی که تو میکنی‌ لابد ماتت برده که ما هنوز توی اتاق ۴ داریم علامه طباطبایی‌ می‌خونیم!  “م
با نا باوری گفتم:” حکممو دادن شهره” .”
-خوب؟
-دو سال حبس تعلیقی! م
نسترن گفت: ” بابا این دختر کرده اصلاً زندانی نیست، سه ساله الکی‌ میاد این جا و همه مونو علاف کرده.”، اتاق ۴ از خنده پر شد.

با آنکه نه در هفده سالگی کارمهمّی در بیرون زندان کرده بودم و نه در ۲۰ سالگی کارمهمّی در داخل زندان. ولی‌ از آن جا که به قول دوستان، وقتی‌ که ما را گرفتند مسعود رجوی هنوز در دانشگاه تهران سخنرانی‌ میکرد، من که آن روزها، فقط دو سه سالی‌ از دستگیریم گذشته بود، در جمهوری نو بنیاد اسلامی زندانی قدیمی‌ محسوب میشدم. به همین بهانه هم، عزیزانی که بعد از من آمده بودند و بسیاریشان سالهایی طولانیتر در محبس ماندند و یا بعدها جان باختند، حق آب و گلی بیش از استطاعتم و محبت و احترامی بیش آن چه سزاورش بودم به من روا میداشتند. همه دورم حلقه زدند، دستم را فشردند، در آغوشم گرفتند و بوسیدند و گفتند:” حالا خیالمان راحت شد. فقط باید ببینیم آقای لاجوردی هر سال زندانی رو که کشیدی، به جای چند روز حبس تعلیقی حساب میکنه! ” در دریای مهر غریبه‌هایی‌ که حالا همه کَسم شده بودند و زندگیم‌ را جشن می‌گرفتند، به دختر کرده حسودیم شد و بی‌ صدا گفتم: چی‌ میشد که حالا حکم همه رو خونده بودن؛ دو سال حبس تعلیقی ”

در عبور کند روزهایی چنین ، شاید برای آنکه به آنها ثابت کنیم که هنوز زنده‌ایم و شاید هم برای آنکه به خودمان ثابت کنیم که خاطرهٔ زندگی‌ را فراموش نکرده ایم، چشمها و دستهامان را، به کاری بی‌ امان میکشیدیم. آکنده از انتظاری مشوّش، آن چه مجاز بودیم بکنیم، خواندن قرآن و کتاب‌های اسلامی محدودی بود که در دسترسمان بود یا دوختن جانماز و درست کردن تسبیح با هسته‌های خرما و خمیر نان. ولی‌ با وقت بی‌ پایانی که داشتیم، آنقدر کتابهای علامه طباطبایی و آیت‌الله مطهری و… را خوانده بودیم که به قول فهیمه داشتیم روی سرمان عمامه در میاوردیم. و تازه اگر نام خانواد گیمان عابدی هم بود، مگر پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ‌های ما چند تا تسبیح و جا نماز احتیاج داشتند!
این بود که شروع کردیم به سابیدن سنگ هایی که در هوا خوری پیدا میکردیم و حکّاکی شکل پرنده‌ای، اسمی، خورشیدی، گاه شعری کوتاه،… روی آنها، و هم چنین گلدوزی کردن خاطره ها، رویاها و آرزوهامان، اگر پارچه پیدا میکردیم. نخ گلدوزی هم عمدتاً از شکافتن جورابها تاًمین میشد. خانواده هامان آن روزها حتماً، به سلامت فکریمان مشکوک شده بودند، با آن همه جوراب زرد و سبز و نارنجی که در نامه‌های `شش خطی‌ ماهی‌ یک بارمان` سفارش می‌دادیم. از حیث ابزار کار هم، چند تا سوزن بود که در اختیار مسئول اتاق بود و نوبتی میچرخید. البتّه موضوع گلدوزی باید تأیید میشد که مستهجن و غیر اسلامی نباشد.

گلدوزی من رقص چند زن و مرد با لباس کردی، در کنار آتش بود. پروین نازنین که خودش هم کُرد بود، طرحش را برایم کشید، فکر می‌کنم مال شهره را هم او روی پارچه نقاشی کرد. پارچه ی گلدوزی من، آستر کیف کهنهٔ یکی‌ از بچه‌های اتاق ۸ بود. داشتم فکر می‌کردم که چه رنگ هایی استفاده کنم. گفتم:” پیرهن یکی‌شونو قرمز می‌کنم، خودم هم یه پیرهن قرمز کردی دارم…” شهره گفت: “اون یکی‌ رو هم اگه جوراب بنفش گیر آوردی بنفش بدوز برای من. یک روز تنمون می‌کنیم و با هم کردی میرقصیم.” ، مثل مادر بزرگ‌ها زیر لب گفتم: “انشا‌الله”. گلدوزی شهره امّا، دختری بود با موهای سیاه که در کنار کارون و زیر سایهٔ نخلها دوچرخه سواری میکرد؛ گلدوزیش هم مثل خودش بی‌ ادّعا بود. کار شهره به سرعت پیش میرفت، مال من امّا نه؟ از آن جا که مجبور بودم بیشترش را در توالت بدوزم، آن هم شبها وقتی‌ که صف نبود. م

میگفت: “اینا همش بهانه س، بابا بی‌ عرضه‌ایی.”
- آخه بی‌ انصاف توی اون نور، پدر آدم در میاد تا شکلها رو درست در بیاره
-خوب تقصیر من چیه، که تو توی گلدوزی هم ترویج فساد و فحشا میکنی‌ ؟ مثل من یک کار محترمانه و سالم انتخاب میکردی و مثل خانوما تو اتاق میدوختیش
فهیمه میگفت: ” به خدا خودم شنیدم، مسئول اتاق داشت غر میزد: ” زن بی‌ حجاب، روی دوچرخه، توی هوای آزاد، خوب درست نیست که…”. شهره هم در حالی‌ که چشمهای ریزشو ریزتر میکرد، با انگشت به گلدوزیش اشاره کرد و با لحنی جدّی جواب داد: ” شما اگه دقیق تر نگا کنی‌، میبینی‌ که این زن نیست، یه دختره ده دوازده ساله س، هیکلش درشته”". سیمین که تازه فهمیده بود که برادرش حبس ابد گرفته و از روزی که خبر را شنیده بود، یک بند یک گوشهٔ اتاق کز کرده بود، در حالی‌ که از شدّت خندیدن اشک از چشمانش سرازیر شده بوده. گفت: “تو رو خدا فهیمه، یه دفعهٔ دیگه اون جاییشو بگو که گفت اگه دقیق تر نگا کنی…”

آن روزها سنجاق سر و سنجاق قفلی جواهرات نایابی برای ما محسوب می‌شدند که میشد با کمی‌ فشار دست و پیچاندن و انحنا دادن به قلاب تبدیلشان کرد و بعد با کمکشان چیزی بافت. بنابر این آنها که چنین ثروتی داشتند، یا باید با زبان خوش با دیگران تقسیمش میکردند، یا مالشان در امان نبود. سنجاق سرهای شهره هم از این قاعده مستثّنی نبودند. یک روز شهره که داشت گلدوزی میکرد و هر چند وقتی‌ با اَهی کشدار، و کلافگی موهایش را که مرتّب میریخت توی صورتش کنار میزد، چون باز هم یک کسی‌ سنجاقش را کش رفته بود، یک باره با لحنی جدّی و کمی‌ عصبانی گفت: ” خانم‌های هنرمند اولاً سنجاق سر مال موی سرِ نه قلاب بافی‌، ثانیاً چن دفعه بگم؟ بابا من برای قشنگی‌ سنجاق نمیزنم، وسیلهٔ کارمه” همهمه‌ای که بخش لا یتجزای اتاقی‌ با پنجاه و اندی ساکنین زن بود و هرگز پایان نمیگرفت قطع شد. اولین بار بود که صدای عصبانیت شهره را می‌شنیدیم. پس از لحظات کوتاهی نگاهمان کرد که با تعجّب به او خیره شده بودیم و با خندهٔ دلنشین و شیطنت آمیزی گفت: ” خوب حالا حساب کار دستتون اومد؟ به خدا این دفعه دست هر کی‌ قلاب سنجاقی ببینم مجبورش می‌کنم موهامو با دست نگه داره تا من گلدوزی کنم.” و بچه ها که برای لحظّه ‌یی نگران حالش شده بودند همه زدند زیر خنده با غر غر مهربانی: “لا مصب”.

بعضی وقتها صدایش میزدم نمک، بعضی وقتها شیرین. آخرش شبی‌ نسترن گفت: پدر و مادرش بین همهٔ اسما بالاخره شهره رو انتخاب کردن. حالا تو هم تصمیم بگیر. بلاخره نمک یا شیرین؟”.
- آخه شهره خیلی‌ با نمکه ولی‌ خیلی‌ شیرین میخنده!
شهره از آن طرف اتاق داد زد: “من که گفتم کردها خلن. حرفهای عجیب غریب میزنن و مخ آدما رو به کار میگیرن”.
هر وقت آبگوشت یا خوراک لوبیا چیتی میدادند، بچه هایی که معده‌ای بودند (انهایی که ناراحتی معده داشتند)، چیز دیگری میخوردند و سهمشان به ما میرسید، و آنها که آبگوشت و خوراک لوبیا دوست داشتند دلی‌ از عزأ در می‌اوردند. یک روز که نهار آبگوشت داشتیم، نهار خوردن ما غیر معده‌ای ها طبق معمول چنین روزهایی به درازا کشید و با آنکه ساعت نزدیک ۲ بعد ازظهر بود، ما که ده پانزده نفری میشدیم، هنوز دور سفره نشسته بودیم. شهره داشت بشقاب دیگری می‌کشید، که من گفتم:” شهره جون فکر ما نیستی‌ فکر معده ت باش”.

‌- من که تا این سن رسیدم هنوز نمیدونم معده‌ام کجاست
‌-با این آبگوشت خوردنت به زودی میفهمی
‌- چقدر سخت میگیرین بابا، آدم یه روز میاد، یه روزم میره.

در همین اثنا بلدگوی بند با خش خش نفرت انگیزی روشن شد: ” شهره شیرزادی با تمام وسائل به دفتر بند مراجعه کند”. شهره قاشق آبگوشتی را که در نیمه راه بین بشقاب و دهانش بود، خورد و در حالی‌ که قاشق را پایین میگذاشت با همان خندهٔ دلنشین گفت:” دیدی گفتم مژگان خانوم…” ولی‌ من حتّی اگر حوصلهٔ شوخی‌ هم داشتم نمیتوانستم چیزی بگویم، انگار دهانم را با خاک پر کرده بودند.

بلند شد و مشغول جمع کردن اسبابهایش شد. کسی‌ جعبهٔ شهره را از روی طاقچهٔ سراسری روی دیوار پائین آورد. روپوشش را پوشید. چادر نداشت. گفت: “یه چادر بهم بدین.”، ولی‌ هیچ کس تکان هم نخورد؛ همهٔ ما اسیر لحظّهٔ‌ شومی بودیم که عاقبت روبرویمان ایستاده بود. لحظّه ‌یی که بارها تکرار شده بود، ولی‌ هنوز هم وقتی‌ که از راه میرسید خشکمان میزد. لحظّه‌یی که عزیزی را، جوانی‌ رعنا و تندرست و زیبا را، جلوی چشمانمان می‌بردند که بکشند و ما از درد آنکه، از دستان ناتوانمان هیچ بر نمی‌آمد، انگار جان می‌دادیم. این جور وقتها نه فقط اتاقی که اعدامی داشت، همهٔ بند مثل قبرستان میشد. سکوت تنها حرفی‌ بود که به جا مینمود؛ سکوت محض، میتوانستی صدای قلب بغل دستیت را بشنوی. یکدفعه کسی‌ به در کوبید. یکی‌ از ” خواهران” بود: “شهره شیرزادی مگر نشنیدی که اسمت رو خوندن؟ چرا اینقدر طولش میدی؟” برادرا” رو یه ساعته معطل کردی.” کسی‌ گفت: “همهٔ بند شنیدن خواهر ولی‌ چادر نداره.” و خواهر مثل قرقی رفت و با یک چادر سرمه‌ایی برگشت. چادر را سرش کرد، یک یک بغلش کردیم وقتی‌ داشت میرفت، نوبت من که شد و بغلش کردم، فکر می‌کنم رنگم پریده بود و نفس نمیکشیدم. گفت:” چته مگه مرده دیدی! “. همیشه تا پای پله‌ها با آنها می‌رفتیم. وسط پله‌ها با چادری که برایش کوتاه بود و آن موهای سیاه که باز هم با سماجت روی پیشانیش ریخته بود مکثی کرد، رویش را برگرداند و گفت: “تنبل خانم پیرنمو تمومش کنی‌ ها…”
بغضی که در کنارم ایستاده بود، با صدای بلند شکست: “لا مصب”. و من امّا یادم میاید وقتی‌ رسید بالای پله‌ها و در پشت سرش بسته شد خواسته بودم بدوم و بگویم: “ستاره، اسمت رو باید میذاشتن ستاره. نه برای آنکه قهرمانی و یا مثل ستاره‌های توی شعرهای انقلابی‌ هستی‌، برای این که تنها کاری که بلدی درخشیدنه.”، ولی‌ فکر می‌کنم هنوز هم نفس نمیکشیدم.

حالا بعد از بیست و هفت هشت سال فکر می‌کنم کاش یک بار دیگر دیده بودمش و جوابش را داده بودم:” اره، ما کردها خلیم، حرفهای عجیب و غریب می‌زنیم و مخ آدما رو چند روزی به کار میگیریم، امّا شما آبادنیها بد جنسین، خود تون عجیب ‌و غریبین، هم شهره اید هم گمنام، هم غریبه اید هم عزیز ‌و با این جور بودنتون، دل آدما رو یک عمری به کار می‌گیرید.

—————————————————-
منبع: ایران گلوبال
http://www.iranglobal.dk

ارسال دیدگاه