خدامراد فولادی: مارکسیسم فرانگر است. (پوزیتیویسم ِ پنهان در «مارکسیسم» تجدیدنظرگرایان)

مارکسیسم، جهانشمول است و نمی توان آن را به زمان و مکان، یا کشور و جامعه ی خاص محدود و منحصر نمود. آوردن «ایسم» به دنبال مارکسیسم، محدود کردن آن است نه افزودن به گستره ی شمول و جهانروایی ِ آن. ….

خدامراد فولادی
مارکسیسم فرانگر است. (پوزیتیویسم ِ پنهان در «مارکسیسم» تجدیدنظرگرایان)
بخش ١

مارکسیسم، جهانشمول است و نمی توان آن را به زمان و مکان، یا کشور و جامعه ی خاص محدود و منحصر نمود. آوردن «ایسم» به دنبال مارکسیسم، محدود کردن آن است نه افزودن به گستره ی شمول و جهانروایی ِ آن.
افزودن یک شخصیت ملی با پسوند « ایسم » به مارکسیسم ، بیانگر تجدید نظر در آموزه های مارکس – انگلس است با هدف سازگار نمودن ، یا به عبارت دقیق تر محدود کردن آن با شرایط خاص یک کشور عقب مانده که اساسا عملی است بورژوایی به قصد تهی نمودن آن از خصلت انقلابی ، پرولتری و انترناسیونالیستی اش .

چسباندن تبصره و الحاقیه به مارکسیسم – که امروزه سر به ده ها جلد کتاب می زند – به این معنی است که مارکس و انگلس توان پیش بینی آینده ، و حتا آینده ی نه چندان دور را نداشتند ، و این همان ادعایی است که مدام از زبان پوزی تیویست ها می شنویم .
«ایسم » ها چیزی جز تبصره و الحاقیه بر آموزه های مارکس – انگلس نیستند ، و ادعای پیروان شان این است که این یا آن شخص مارکسیست ، با دانش و تشخیص خود ، بر غنای تئوری های مارکس و انگلس افزوده است .
اما اگر ، در محتوای الحاقیه ها دقت کنیم ، نه تنها بر مارکسیسم و اعتبار عام آن چیزی نیفزوده و آن را غنی تر نکرده اند ، بلکه با « حسن نیت » کامل مدعی نارسایی و ناکامل بودن اش شده و عام الشمولی آن را انکار کرده اند .

مساله این است که نظریه های علمی ، و در نتیجه ، فلسفه ی علمی را با یافته های جدید علمی می توان غنا بخشید و تکامل داد ، اما نمی توان با ادعای نا کارآمدی ِ نظریه ها حتا در حیطه ی فعالیت و کاربردشان ، آن ها را منسوخ و ناکارآمد اعلام نمود ، و یا بدتر از آن با توجیه نادرست به ایده های غیر علمی ِ پیشین بازگشت نمود و سعی در انطباق این نظریه ها بر آن ایده ها داشت . به عنوان مثال : در حوزه ی فیزیک ، تئوری نسبیت اینشتین ، تئوری گرانش نیوتون را از اعتبار نینداخت ، بلکه به مثابه تئوری ِ مکمل آن را غنا بخشید و تکمیل نمود .
اینگونه نبود که با کشف قوانین حاکم بر جهان خرد ( ذرات ) ، قوانین حاکم بر جهان کلان بی اعتبار شود . هر یافته ی علمی نوین ، تاییدی بر درستی ِ یافته های علمی ِ پیشین است ، و اگر چنین نباشد ، در علمی بودن اش باید شک کرد .چرا که هم این و هم آن ، تاییدکننده ی قانون مندی ِ حاکم بر پدیده های مادی در یک حوزه ی خاص از یک سو ، و ارتباط قوانین همبسته ی جهان از سوی دیگرند ، و معنای این سخن آن است که هر کشف و یافته ی جدید در حوزه ای خاص ، شناخت انسان را در آن حوزه از آن چه هست ، و نیز از جهان به طور عام از آن چه هست فراتر می برد ، نه آن که به ماقبل آن تنزل دهد ، و انسان را در درستی تئوری های علمی دچار شک و بی اعتمادی نماید .
برتری ِ جهان بینی ِ عام فلسفی ِ ماتریالیستی دیالکتیکی ِ مارکس انگلس بر علوم مفرده ( خاص ) را از این جا می توان دریافت که با کشف قوانین عام حاکم بر جهان ، یا به بیان دیگر عام بودن قانون مندی ، و به ویژه بیان وحدت مادی و سیستمی جهان ، یافته های علوم مفرده را به هم متصل و چشم انداز گسترده تر و کامل تری از جهان را پیشاروی انسان می گشاید .

ماتریالیسم دیالکتیک ، با تاکید بر وحدت ِ مادی و سیستمی نظام مند جهان ، در عین کثرت و تنوع اشکال نمودی ِ آن ، و بیان ِ علت العلل ِ تنوع و گونه گونی ها با حرکت و سکون ناپذیری ِ ذاتی ماده ، قادر به توضیح تمام اشکال ِ وجودی ماده و از جمله زمان و مکان ، یا به بیان کامل تر ، زمانمکان گردید و بر تمام تئوری های علمی و از جمله نسبیت مهر تایید نهاده است . همچنان که این علوم و تئوری های علمی نیز به نوبه ی خود و در زمان ِ خود در راستای نظروری های مارکس انگلس و شناخت ماتریالیستی دیالکتیکی از جهان قرار می گیرند .
در زیست شناسی ، تئوری ی داروینی تکامل ، شکل دیگری از وحدت مادی و سیستمی ی جهان را به حیطه ی شناخت درآورد وبیان نمود .
خود ماتریالیسم دیالکتیک ، هم حاصل جمع بست علوم مفرده ی تا کنون ، و هم راهنما و راهگشای این علوم در آینده است .
از جهت دیگر ، مارکس و انگلس ، با تعمیم ماتریالیسم دیالکتیک – یعنی فلسفه ی طبیعت – به جامعه و تاریخ ، تئوری ی تکامل اجتماعی ، یا ماتریالیسم تاریخی را پدید آوردند ، که بنا بر آن ، جامعه های انسانی ، همچون همه ی پدیده های مادی ، تکامل یابنده ، و از ساده به پیچیده فرارونده اند .

بنابر ماتریالیسم تاریخی ، روند تکامل اجتماعی ، مرحله به مرحله ، و از دورانی به دوران دیگر ، و از کم پیشرفته به پیشرفته تر و عالی تر صورت می گیرد .
مرحله ، یا دوران یا عصر پیشرفته تر زمانی ضرورت و استقرار می یابد که دوران پیشین تمام مراحل تکاملی اش را از سر گذرانده و جامعه بر اثر تضادهای درونی اش که به شدت آنتاگونیستی ( آشتی ناپذیر ) شده و از راههای مسالمت آمیز و رفرمیستی قابل حل نیستند ، با یک انقلاب اجتماعی ی کمابیش دردناک – بسته به درجه ی مقاومت و خشونتی که طبقه ی حاکم برای بقای خود و نظام اش به خرج می دهد و بر جامعه تحمیل می کند – به عصر برتر گذر می کند .
تمام زیرساخت ها و یا ساختارهای لازمه ی دوران برتر در دوران پیش تر پدید آمده اند ، و وظیفه یا کارکرد انقلاب اجتماعی متناسب کردن و همسو نمودن مناسبات انسان ها با این زیرساخت های حاضر و آماده است . انقلاب اجتماعی ، از این رو ، در آن جامعه ای روی می دهد که از لحاظ زیر ساخت از دیگر جامعه های انسانی پیشرفته تر و آماده تر باشد . در واقع آن جامعه ی پیشرفته است که با گذار از دوران به سرآمده و ورود به دوران جدید راه را بر دیگر جامعه ها می گشاید .
آنچه انقلاب اجتماعی دگرگون  می سازد ، مناسبات اجتماعی کهنه ای است که با زیرساخت های اقتصادی ی نوین هم خوانی و همسویی ندارد ، و مناسبات ( حقوقی ، مالکیتی ، طبقاتی ) جدید تنها با انقلاب ، یعنی جهش از یک وضعیت به وضعیت دیگر است که بر ساختار حاضر و آماده استوار می گردد .

بنابراین ، آنچه انقلاب باید نابود سازد و می سازد ، مناسبات میان انسانهاست که انسانی تر می شود ، و نه ابزار و وسایلی که عامل پیشرفت و رفاه انسان اند . به خصوص ، در آخرین و عالی ترین انقلاب اجتماعی ی تاریخ ، یعنی انقلاب سوسیالیستی ، که موجودیت طبقه ی انقلابی و دگرگون ساز ، یعنی پرولتاریا وابسته به ابزار و وسایل تولید است ، طبقه ی کارگر موظف به حفظ این ابزار و نگهداری ی آن از تخریب خرابکاران و آنارشیست ها ، یعنی عوامل بورژوازی است .
طبقه ی کارگر با انقلاب خود مناسبات را آنچنان انسانی می کند ، و آنگونه آزادی ای در جامعه بر پا می سازد که تا کنون در تاریخ وجود نداشته است .
آنچه دیکتاتوری طبقه ی کارگر در مرحله ی سوسیالیسم نامیده می شود ، دیکتاتوری علیه خرابکاران و آن عواملی از بورژوازی است که قصد جلوگیری از استقرار مناسبات پیشرفته ی همسو با زیرساخت های اجتماعی شده را دارند ، و طبیعی است که این دیکتاتوری نه دراز مدت است و نه نیازی به شکنجه و اعدام دارد .

طبقه ی کارگری که قدرت سیاسی را به دست آورده ، خود می داند چگونه مسایل خود را از طریق تصمیم گیری ی جمعی و مشارکتی حل کند ، به گونه ای که در ساختمان جامعه ای عالی تر و انسانی تر از همه ی دوران های تا کنونی اختلال به وجود نیاید . واضح است که مارکسیسم در این فرآیند کسب قدرت و نوسازی ی جامعه در کنار و راهنمای پرولتاریای انقلابی خواهد بود .

اما ، و این بسیار اهمیت دارد که : چنان جامعه ی پیشتاز و پیشرویی که در آن همه ی شرایط برای بر گذشتن از وضعیت به سر آمده و ورود به وضعیت برتری که همه ی مقدمات آن نیز فراهم است ، به لحاظ تئوریک و عملی ، کدام جامعه یا کشور می تواند باشد ؟
آنچه مارکسیسم را از غیر آن متمایز می سازد پاسخ دادن به این پرسش اساسی است . در واقع ، پاسخ به این پرسش مرز میان مارکسیسم واقعی ( انقلابی – پرولتری ) و انواع « مارکسیسم » های جعلی بورژوایی و از جمله مارکسیسم تجدید نظر طلب را مشخص می سازد . « مارکسیسم » بورژوایی ی تجدید نظرگرا ، با جداسازی غیر مارکسی دوران سرمایه داری به دو بخش یا دو عصر سرمایه داری رقابت آزاد ، که همزمان با مارکس و انگلس است ، و سرمایه داری  عصر امپریالیسم و انحصارات که همزمان با لنین است ، به این نتیجه می رسد که از سده ی بیستم و با آغاز عصر امپریالیسم ، تضاد کار و سرمایه – یا تضاد پرولتاریا و بورژوازی – به تضاد ملت های زیر سلطه ی امپریالیسم و امپریالیسم تبدیل گردیده . تجدیدنظرگرایان به این ترتیب ، بورژوازی جامعه یا کشور زیر سلطه ( وابسته ) را به دو بخش کمپرادور – یا ارتجاعی – و ملی یا مترقی ، تقسیم می کنند و برای بخش مترقی ( ملی ) آن خصلت انقلابی در همسویی و هم سرنوشتی با پرولتاریا قایل می شوند . از این دیدگاه ، تضاد اصلی یک کشور مثلا ایران نه تضاد کار و سرمایه ، آنچنان که مارکس و انگلس گفتند ، بلکه تضاد خلق ، شامل کارگران و زحمت کشان و بورژوازی ملی ِ مترقی ، با امپریالیسم است .

خشت اول چون نهد معمار کج / تا ثریا می رود دیوار کج !

پیامد این خشت اول کج نهادن را در روسیه ما به عینه شاهد بودیم . نتیجه ی انقلاب با هر نام و عنوان در یک کشور با بیشینه ی جمعیت دهقانی ، و از لحاظ صنعتی عقب مانده آن شد که انقلاب آرام آرام از درون دگردیسه گردید و بورژواهای تازه به دوران رسیده جای بلشویک ها را در حزب کمونیست گرفتند ، به طوری که هفتاد سال پس از به قدرت رسیدن حزب بلشویک ها ، و پس از فروپاشی شوروی ، معلوم شد که حتا یک کمونیست در حزبی با نام کمونیست وجود ندارد و از صدر تا ذیل « کمونیست »  ها ، بورژواهای مسیحی نظیر گورباچف ، یلتسین و پوتین اند ، یعنی کسانی که نه کارگر بوده اند و نه کمونیست ، و خود کشور شوراها ، یعنی اتحاد جماهیر شوروی ، نه محصول یک اتحاد انترناسیونالیستی – کارگری ، بلکه محصول به زور اسلحه ی ارتش سرهم بندی شده و تحمیل شده به ملت هایی بوده که با یک اشاره ی بورژوازی ملی ی آن کشورها ، از هم پاشید و به قبل از حتا دوران تزارها برگشت .
در حقیقت ، اگر به آموزه های مارکس و انگلس توجه می شد ، هرگز چنین اتفاقی نمی افتاد که کارگران را نسبت به سوسیالیسم و برقراری آن در کشورهای پیشرفته بدبین و ناامید سازد .

در این جا چند مساله در پیوند با تجدیدنظر طلبانی که خود را لنینیست می نامند باید روشن شود .
مساله ی نخست : آیا مارکس ، امپریالیسم را پیش بینی نکرده بود و برای گذار از آن راه حلی ارایه نداده بود ، و آیا اساسا برای یورش به سرمایه باید از ضعیف ترین حلقه ی آن آغاز کرد ؟
مارکس در تمام نوشته های اش حرکت سرمایه را از آغاز تا فرجام آن « با دقت علوم طبیعی » دنبال کرد و راه رهایی از آن را که وظیفه ی انقلابی پرولتاریاست به این طبقه نشان داد : « تا زمانی که نیروهای مولدی که در نظم اجتماعی جای گرفته اند تکامل پیدا نکنند ، آن نظم اجتماعی از بین نمی رود . پیش از آن که شرایط مادی زندگی در زهدان جامعه ی قدیمی به بلوغ نرسد ، مناسبات جدید و بهتر شکل نمی گیرد . انسان ها همواره برای خود مسایلی را مطرح می سازند که زمان حل شان فرا رسیده باشد ، زیرا با ژرفش در مساله ، همیشه درمی یابیم که خود مساله تنها هنگامی طرح می شود که شرایط مادی ی ضروری برای حل آن مساله موجود باشند ، یا دست کم در فرایند شکل گیری باشند . » ( مقدمه ی نقد اقتصاد سیاسی ) .
در این گزاره ، مارکس دو مساله ی مهم در پیوند با پرسش نخست ما را روشن می سازد . یکم آن که : خود تئوری های مارکس و انگلس بیانگر این واقعیت است که از زمان آنها شرایط برای انقلاب پرولتاریایی موجود بود ، یا دست کم در فرایند شکل گیری بود ، وگرنه ضرورت مطرح شدن پیدا نمی کرد .

دوم آن که : تنها شرط گذار انقلابی از نظم موجود ( سرمایه داری ) وجود نیروهای مولد تکامل یافته – یعنی صنعت و تکنولوژی پیشرفته و طبقه ی کارگر آگاه – است .
مارکس بارها بر این مساله تاکید نمود که تنها طبقه ی انقلابی در دوران ما طبقه ی کارگر است و دیگر طبقات و از جمله دهقانان خواهان بازگرداندن چرخ تاریخ به عقب هستند : « میان همه ی طبقاتی که امروزه رودرروی بورژوازی ایستاده اند ، تنها پرولتاریا طبقه ی واقعا انقلابی است . دیگر طبقات در مواجهه با صنایع مدرن از بین می روند . در حالی که پرولتاریا خود محصول ویژه و ذاتی این صنایع است . طبقه ی متوسط رو به پایین ، صنعت گران خرد ، مغازه داران و دهقانان به عنوان طبقه ی متوسط همگی علیه بورژوازی برمی خیزند تا هستی خود را نجات دهند . آن ها مرتجع اند ، زیرا می خواهند چرخ تاریخ را به عقب بازگردانند . » ( سرمایه . جلد اول ) .
مارکس که با نگاه تاریخی و پیشرفت گرای پرولتاریایی به تقابل دهقانان و بورژوازی می نگریست ، جانبدار پیشرفت گرایی ِ بورژوازی بود ، نه « بلاهت روستایی ِ » واپس گرای دهقانان : « بورژوازی با پیشبرد ِ پرشتاب ِ همه ی ابزار تولید و تسهیل ِ بی سابقه ی وسایل ِ ارتباطی ، تمامی ِ ملت ها و حتا وحشی ترین آن ها را به عرصه ی تمدن می کشاند . هر ملتی را وامی دارد یا شیوه ی تولید و زندگی ِ بورژوازی را پیش گیرد یا نابود شود . بورژوازی روستاها را تابع حاکمیت ِ شهرها کرده است و بیشینه ی مردم را از بلاهت ِ روستایی رهانده است . » ( مانیفست کمونیست ) .
با چنین نگرشی به هستی ِ اجتماعی ِ انسان ها ، و جایگاه آن ها در فرایند تکامل ِ اجتماعی ، مارکس نمی توانست دهقانان ، یعنی طبقه ای را که خواهان بازگرداندن چرخ تاریخ به گذشته بود « متحد طبیعی » کارگران در انقلابی که هدفش پیشبرد نیروها و مناسبات تولیدی است ، قلمداد نماید .

بنابراین ، از دید مارکس ، نظام سرمایه داری در آن کشورهایی آسیب پذیر است که تکامل یافته تر و تضادهای آن کامل تر ، رسیده تر و آماده تر برای جهش و گذار انقلابی به جلو باشند .
در چنان کشورهایی که در زمان ِ مارکس عبارت بودند از اروپای غربی و آمریکای شمالی ِ صنعتی و دارای بیشینه ی جمعیت پرولتاریا ، خود ِ تضادهای آنتاگونیستیک پیشرفته ی کار و سرمایه نشان دهنده ی این واقعیت بود که همانها همزمان یا یک به یک ضعیف ترین حلقه ی نظام بورژوایی و از این رو آغازگاه یورش طبقه ی کارگر به نظام سرمایه اند .

به گفته ی مارکس در ١٨٧۵ در نقد برنامه ی گوتا ، فرم مبارزه ی طبقه ی کارگر در کشورهای مختلف ملی ، اما محتوا و ماهیت آن در همه ی کشورها  یکی و سوسیالیستی است : « این مساله کاملا روشن است که طبقه ی کارگر اگر بخواهد اصلا قادر به مبارزه باشد ، باید خود را در سطح ملی به عنوان ِ یک طبقه سازمان دهد ، چرا که در اصل کشور خودش صحنه ی مبارزه ی مستقیم او با بورژوازی است . اما در این حال هم ، همانگونه که در مانیفست نیز آمده است ، مبارزه ی او تنها در شکل ملی است و در محتوا و ماهیت [ خصلت فراملی و جهانی ] دارد . » .  آنچه لنینیست ها به آن شرایط مشخص می گویند ، همان است که مارکس به آن فرم ِ ملی می گوید ، اما او از این شرط مشخص – فرم ملی – نتیجه نمی گیرد که پرولتاریا در یک کشور باید با دهقانان متحد شود و ماهیت و محتوای مبارزه اش را فدای یک اتحاد واپس گرایانه نماید . دلیل اش هم اگر نخواهیم با جعل تئوری کارگران را فریب دهیم ، از نظر مارکس این است که شرط مقدم مبارزه ی انقلابی ِ طبقه ی کارگر برای به دست گرفتن ِ قدرت سیاسی در هر کشوری وجود صنعت پیشرفته و پرولتاریایی است که اکثریت جمعیت را تشکیل می دهد و برای رهبری ِ انقلاب هیچ نیروی ترمز کننده ای را در اقدام انقلابی خود متحد به حساب نمی آورد . در چنان کشوری ، با چنان نیروهای مولده ی حاضر و آماده ای ، طبقه ی کارگر به نیروی آگاهی و اراده ی خویش جامعه را از هر نوع عقب ماندگی ِ مناسباتی و ذهنی رها می سازد ، و دهقانان را نیز همچون دیگر اقشار بورژوازی ، ناگزیر به پذیرفتن حاکمیت ِ انقلابی اش خواهد کرد .

در غیر این صورت ، و در نبود ِ یک طبقه ی کارگر در اکثریت ، حزبی که به جای طبقه تصمیم گیری و عمل می کند ، در خوشبینانه ترین حالت ، همچون بلشویک ها قدرت را به دست گرفته و خود جایگزین طبقه می شود . سرانجام ِ چنین انقلابی ، همان می شود که در مورد حزب کمونیست و اتحاد جماهیر شوروی رخ داد . حزب و جماهیری که با یک فوت بورژوازی از هم پاشید و دود شد و به هوا رفت .
واقعیت این است که برای لنینیست ها ، در هنوز بر همان پاشنه ی یکصد و چند سال پیش می چرخد . نه سرمایه داری چتر جهانروایی اش را در همه جا گسترده ، نه بورژوازی یکدست ارتجاعی و ضدانقلابی شده ، و نه پرولتاریا تنها نیروی آزادکننده از مالکیت خصوصی و مناسبات مبتنی بر آن است . با اطمینان می توان گفت ، اگر لنین زنده بود از دگماتیسم و تفکر سنگواره ای ِ لنینیست ها اعلام برائت می کرد .

دومین مساله این است که : آیا لنینیست ها ، به ویژه توده ای ها که « ملا » ی فلسفه و ماتریالیسم دیالکتیک اند ، به این فلسفه پای بندی هم دارند و آن را راهنمای عمل ِ خود می کنند ؟
از کودتای ١٣٣٢ تا برآمد انقلاب ۵٧ در ایران هیچ کتابی از مارکس و انگلس چاپ و منتشر نشده بود ، و تنها گاهگاهی در نشریات و کتابها اشاره هایی به « فلسفه و جامعه شناسی علمی » و بنیانگذاران آن ، بدون ذکر نام می شد . نویسندگان این مطالب به « توده ای » شهرت داشتند . آشنایی اغلب کتابخوانان با فلسفه ی علمی از کانال همان نوشته ها و نویسندگان توده ای بود .
می توان با قاطعیت گفت که همه ی علاقمندان به مارکسیسم در قحط الکتاب آن روزگار مارکس و مارکسیسم را به روایت لنینیست ها می شناختند .
از این رو ، توده ای ها را می توان نخستین مروجان ِ « مارکسیسم » در ایران دانست ، به طوری که در آستانه ی انقلاب همه ی چپ ها، و حتا کنفدراسیونی های از خارج برگشته هم که در سیاست – یا مشی سیاسی – مخالف حزب توده بودند ، ریشه در «تفکر توده ای» داشتند.
تفکر توده ای را هنوز در نوشته ها و بحث های چپ ایران به طور عموم می توان ردیابی کرد و شناخت .
تفکر توده ای از این رو ، شامل طیف گسترده ای است که شامل : توده ای ها ، چریک های فدایی ، حزب کمونیست ، حزب کمونیست کارگری ، پیکاری ها ، توفانی ها و … می شود که همگی در گفتار و نوشتار خود را مارکسیست لنینیست ، مارکسیست لنینیست مائوئیست ، یا دیگر فرقه های زیرمجموعه ی این نوع تفکر می نامند ، و اختلاف شان تنها در مشی سیاسی ، و گرایش « کیش شخصیتی » به یک « ابر مرد » مرده یا زنده است .
به رغم اختلاف نظر در مشی سیاسی و کثرت برداشت از « مارکسیسم روایتی » اشتراک نظرهای این طیف بسیار فراوان است ، که مهم ترین شان تحریف آموزه های مارکس و انگلس و تجدیدنظر در اصول بنیادین مارکسیسم به بهانه ی انطباق خلاقانه با شرایط و غنی سازی آن است .

ادامه دارد …

ارسال دیدگاه