“سرنوشت من” شعری از صادق افروز

در جستجوی نان و صلح  /  زمین آبا و اجدادی ام را رها کردم  /  و به ایران آمدم  /  در سرزمین من ، جنگ پایانی نداشت ….

سرنوشت من

صادق افروز

در جستجوی نان و صلح

زمین آبا و اجدادی ام را رها کردم

و به ایران آمدم

در سرزمین من ، جنگ پایانی نداشت

من هزاره هستم

در خانه فارسی صحبت می کنیم

رستم ، قهرمان  ما ست و داستان های شاهنامه

نسل به نسل و سینه به سینه، نقل شده است

نوروز را جشن می گیریم و ۱۳ را نیز  بدر می کنیم

و باور کنید که

هر ۱۲ امام را  هم ،  قبول داریم

*

می پنداشتم با این همه اشتراک ، در ایران

در خانه ی خود خواهم بود

ولی این ها همه رویا بود

در سرزمینی که از آن خود حسابش می کردم

به سیاه ترین کار ها وادار شدم

همچون بردگان دوران کهن

کندن چاه ، کار در کوره پزخانه، مرده شوی خانه و طویله و آبریزگاه ها  را

در ازای مبلغی ناچیز ،  به من محول کردند

در ایران  ، به فرزندانم

که در زادگاه رستم و سهراب بدنیا آمده بودند

شناسنامه ندادند و از حق تحصیل محروم شان کردند

می خواستند بردگی در بین ما  ، موروثی شود

آموزگاران انساندوست ایرانی را

که بدور از چشم ماموران رژیم

به فرزندانم درس می دادند

به حبس های طولانی مدت محکوم کردند

و پزشکانی که ما را مخفیانه معالجه می کردند

و برایمان دارو می آوردند

تهدید به لغو اجازه ی کار کردند

علیرغم این همه تبعیض و فشار ، می ساختم ولی

به خودم و رویایم لعنت می فرستادم

و به  سرنوشتی که برای فرزندانم  ، رقم زده بودم   نیز

*

این همه سیاهی و بدبختی گویی کافی نبود

نخستین فشار های ناشی از تحریم ها

بر شانه های ما فرود آمد

دولت به خشم و نادانی و تعصب مذهبی و ناسیونالیزم کور و گزمه های گوش به فرمان اش

دستور یورش  داد

نتیجه چون همیشه : تصویر های آشنا ، کشته و زخمی و خانه های سوخته

*

حالا

در شبی که نیمه شعبان می نامندش

وجمکران را به افتخار تولد امامی که قرار است برای گسترده کردن عدل دوباره ظاهر شود

غرق در نور کرده اند ، ما

از دست  انسان کور و متعصب

به بیابان های اطراف یزد ، پناه آورده ایم

همه چیز را رها کردیم و جانمان را نجات دادیم

آمدند و با شعار های الله و اکبر خانه هایمان را سوزاندند و فرزندانمان را کشتند

گرگ ها و سگ های ولگرد وحشی

از دور زوزه می کشند

آسمان کویر اطراف یزد

چه شفاف و روشن است

ستاره های بی پایان می درخشند

فرزندانم روی تکه ای پتو ، به خواب رفته اند

و من از پیچیدگی سرنوشتم

و از این همه ظلم و ستم

و از اینکه خدا مطلقا هیچ کاری نمی کند

غرق در شگفتی ام

پنجم جولای ۲۰۱۲

ارسال دیدگاه