ناصر آقاجری: کارگران بلوچ

کارگران روزمزد ۹۹ درصدشان کارگران بلوچند. از چابهار، ایرانشهر، سراوان ، ناهوک و… روزانه به آنها ۲۸ هزار تومان باید پرداخت کنند که فعلا دو ماه است چیزی دریافت نکرده اند. روزانه برای دو بار رفت و برگشت هر کدام ۴ هزار تومان هزینه می کنند. ….

برخلاف روزهای قبل که درهوا هیچ جنبشی دیده نمی شد،  شرجی وگرم بود و تعریق بیش از حد قلب ها و ریه ها را به چالش می گرفت، امروز از بامدادان بادها شروع به وزیدن کردند. جریان های هوا، هر بار از یک سو با سرعت همه چیز را در هم می پیچید. گاهی برخورد بادهای مخالف ، گردبادهای کوچک ولی پر انرژی را ایجاد می کردند. هوا از سکون و خفقان دیروز، به جریان های دیوانه وار امروز تبدیل شده بود که به یک باره همه ی خاک ها و ماسه ها را به هوا بلند می کردند. توده ی بزرگ ریزدانه هایی که هر لحظه تحت تاثیر جریان های هوای قوی تر به این سو آن سو کشیده می شدند. قبل از فرصت بروز هر واکنشی، خود را در مرکز یک گردباد دیدم. ریزدانه ها با سرعت می چرخیدند و در گوش و چشم و دهان و لباس هایم فرو می رفتند.

این شرایط نامناسب جوی را به وضعیت هوای ساکن و بدون جنبشی که گازهای مرگ بار و سنگین (H2S  ) و (SO2) و …را بر سرما فرود می آورد،  ترجیح می دهم. بدون شتاب گام بر می داشتم چون تکه های بریده شده ی فلزی پراکنده وکانال های عمیق حفر شده برای عبور لوله های زیرزمینی ، زیادند و خطر آفرین. چند لحظه تنفس نکردم، همه ی وجودم را خاک و ماسه پر کرده بود. گردباد با چند بار تغییر مسیر از من فاصله گرفت و به سویی رفت  که یک کارگر بلوچ روزمزد مشغول به کار بود. لاغر اندام و گندم گون، با لباس هایی مندرس و رنگ و روباخته. شلوار گشاد بلوچی با چین های دوران هخامنشی و پیراهنی بلند. دو طرف دستارش را جلوی بینی ودهانش کشیده بود و هم چنان با آرامش با نوک بیل ماسه ها را در گاری دستی خالی می کرد. همکارش گاری نیمه پر را ازجلوی او برداشت و آرام به سوی کانال هایی می برد که باید خاک ریزی می شدند. در فاصله ی رفت و برگشت گاری ، کارگر بلوچ بیل را در ماسه ها فرو می  کرد، وزنش را روی بیل می انداخت،برای دمی استراحت . هم زمان با رسیدن گاری دستی، سرکارگرِ کارگران بدون مهارت فنی (کارگران بیل و کلنگی) به این کارگر بلوچ رسید. بدون مقدمه و با صدای بلند این دو کارگر جوان را زیر فشار قرار داد، صدای بلندی که به گوش مسوول بالاترش (فورمن) برسد، که چند متر آن سوتر مشغول بازخواست از یک کارگر نیمه ماهر(کمکی جوشکار) بود.  چون این ها روزمزد بودند، به خود اجازه می داد هار تر به آنهاحمله کند. با لهجه بلوچی:

-         این چه وضعی یه؟ به خودتان بجنبید و الا فردا شما را سرکار نمی آورم.

سرکارگر هم بلوچ بود. به او یک کلاه ایمنی سفید به عنوان سرپرست یک قسمت داده بودند. این کلاه پلاستیکی بی مقدار چه قدرت کاذبی بوجود آورده بود. کارگر بیل به دست در حالی که به زحمت کمرش را راست می کرد با فریاد گفت:

- هی محمد زهی همیشه اینجا (عسلویه) نیستی ها! می فهمی؟حواست جمع باشه . یک کلاه سفید سرت گذاشتند، هار شدی؟

- فردا که اجازه ندادم سرکار بیایی و بیکار شدی، می فهمی که دیگر از این غلطا نباید بکنی.

- تو باید التماس بکنی  که من سر کار بیایم برای تو. خیلی پول می دن؟ این چندرغاز، پول خون ماست.  همه اینجا مریض شدیم. بیمه که نیستیم. خوابگاه که نداریم هیچی که قانونی باشه به ما تعلق نمی گیره،‌ فقط یک نهار توی ظرف پلاستیکی روی خاک و خل به ما می دن،‌ تازه تو طلبکاری؟!

سرکارگر که انتظار این پرخاشگری را نداشت، مات زده به لال محمد نگاه می کرد. خشم رنگ تیره ی لال محمد را تیره تر کرده بود.

-         به ما سرویس نمی دهند بابت رفت و برگشت هر کدام از ما روزانه چهار هزار تومان پرداخت می کنیم. مگه ما چند می گیریم، هان؟

دور دهان لال محمد را کف گرفته بود وفریاد هایش او را بیشتر از خود بی خود کرده بود. شاید گرما وتعریق بیش ازحد او را از کوره به در برده بود. دراین حال و هوای غیرعادی به سوی سرکارگر می رفت . درحالی که بیل اش را نا آگاهانه آماده ی حمله کرده بود. سرکارگر بدون پاسخ چند متر به عقب رفت. می  خواست لال محمد را تهدید کند که لال محمد به او فرصتی نداد:

-         آهای محمد زهی توی سراوان خونت را می ریزم.

این خشم سنگین تر و جدی تر از آن بود که در تصور سرکارگر بگنجد. با رنگ پریده سرش را پایین انداخت و رفت. ولی به جای رفتن به سوی امور اداری و تقاضای اخراج لال محمد، به سوی پیر بلوچ ها رفت که در کانالی درحال کلنگ زدن بود. پیرمرد بلند قامت، لباس های بلوچی پوشیده و دستاری را به شکل خاصی، دور سر خود پیچیده بود. ریش بلند و سبیل های بلندتر و جوگندمی اش با آرامشی که از چشمانش می تراوید، او را گیرا و جذاب کرده بود.

-         سلام میر

-         علیک سلام

با تردید به قیافه ی ترسیده ی سرکارگر نگاه کرد. آرام پرسید:

-         – باز چه شده؟ تو هر روز باید یک حرف و حدیثی داشته باشی؟حرف بزن . چت شده؟

-         میر لال محمد من را تهدید کرد.

پیر از خشم عضلات چهره اش فشرده شد. کمی کمث کرد.

-         مگه تو ندیدی دو روز قبل لوله ی داربست از طبقه ی  بالا روی کمر این مرد افتاد؟ هان مگر ندیدی؟ اون هم مثل تو زن و بچه داره، چرا به او گیر می دی؟ او که به زور خودش را سر پا نگه داشته، می دونی که احتیاج داره، مگه نه؟

-         میر شما ببخشید. نفهمیدم . اشتباه کردم. شما…

دیگر حرفی نزد. نگران سرش را پایین انداخته بود.

-         برو سرکارت مشغول شو.

ولی سرکارگر از جایش تکان نخورد. پیر با صدایی که آرامش را به همراه داشت :

-         گفتم برو. من با لال محمد حرف می زنم. بروسر کارت.

کارگران روزمزد ۹۹ درصدشان کارگران بلوچند. از چابهار، ایرانشهر، سراوان ، ناهوک و… روزانه به آنها ۲۸ هزار تومان باید پرداخت کنند که فعلا دو ماه است چیزی دریافت نکرده اند. روزانه برای دو بار رفت و برگشت هر کدام ۴ هزار تومان هزینه می کنند.  برای یک اتاق بلوکی محقر با ۸ هم اتاقی ماهیانه ۷۵ هزار تومان پرداخت می کنند. بابت اجاره ی کولر گازی برای خواب شب، ماهیانه ۶۰ هزار تومان می دهند. به آنها فقط نهار می دهند. ناشتایی و شام را باید خود تهیه کنند. از سوء تغذیه بیشتر به اسکلتی می مانند که پوستی تیره بر آن کشیده شده است. تنها چشمان درخشانشان زندگی را فریاد می زند.

شام آدینه آنها یک خوراک بومی است به نام هُنار آب. تشکیل شده از مقدری دانه های خشک و ترش انار و مقداری آرد که بدون روغن تفت داه می شود با پیاز و آب و نمک  و مقداری روغن. آیا هنارآب انرژی از دست رفته ی آنها را بازتولید می کند؟

بنیان گذاران تعدیل ساختاری و خصوصی سازی باید پاسخ دهند. درحالی که کارگران دیگر با اتوبوس های شرکت ها رفت و آمد می کنند و سه وعده  خوراک و خوابگاه دریافت می کنند چرا این کارگران از این حداقل ها نیز محرومند؟

به سوی لال محمد می روم . او بیشتر به اسکلت خمیده می ماند. گویی هیچ عضله ای ندارد. قامتش از درد کمانی شده است . از پشت به او نزدیک می شوم.

-         خسته نباشید.

به کندی برمی گردد و جواب می دهد و دستش را برای دست دادن دراز می کند. من به گرمی آن را می فشارم.

-         مثل این که خیلی عصبانی شدی؟

-         آره دارم درد می کشم. لوله داربست از ارتفاع افتاد روی کمرم. یک روز نتوانستم بیایم سرکار خیلی ضرر کردم.

-         چی؟ ضرر کردی؟

-         آره

-         ولی تو باید بری استراحت کنی تا کمرت خوب بشه…

-         نه استراحت نمی شه. همه اش ضرره.

-         چرا ضرره؟

-         وقتی کار نمی کنیم پولی هم درکار نیست. ولی کرایه خانه، کرایه کولر گازی و هزینه ی خوراک روزانه وجود دارد. آن هم توی عسلویه که تا دیروز از همه جای ایران گران تر بود. حالا که همه جا  گران  شده، اینجا سر به فلک می زنه. حالا فهمیدی که چرا همه اش ضرره؟

-         به خاطر درد دستار به کمرت بسته ای؟

-         آره درد امانم را بریده. این محمد زهی هم رییس بازی در آورده و هی به من گیر می ده.

-         اسمت چیه؟

-         لال محمد

-         سواد داری؟

-         آره دیپلمه هستم. همه ی این جوانان بلوچ که اینجا کار می کنند دیپلمه هستند.

-         چرا دانشگاه شرکت نکردی ؟

-         پول می خواهد که ما نداریم. گاری از راه می رسد و لال محمد بیل را در توده ی ماسه ها فرو کرد. بالا کشیدن بیل برایش دردناک بود. درحالی که دندان هایش را به هم می فشرد بیل را در گاری خالی می کرد. با هر بار برداشت ماسه همه ی عضلات صورت و گردنش منقبض می شد. به هر حال مجبور بود با این شرایط کار را انجام دهد والا همه اش ضرر است. گاری دستی پر شد. باز لال محمد خودش را روی دسته بیل ش که در ماسه ها فر کرده بود،  انداخت. با چشمانش که سرشار از زندگی است شروع کرد به بیان ارزش های زادگاهش سراوان.

-         سراوان از سال های بسیار دور چندین قنات دارد با باغ های بزرگی از خرما در کنار انبه و زردآلو و آلبالو . زمینش طلاست. حیف که آب کم دارد. چوب خشک را اگر در زمین فرو کنی و کمی آب بدهی یک درخت می شود.

تبسم من باعث شد اخم هایش در هم فرو روند و با چشمانی شعله ور:

-         فکر می کنی دروغ می گویم.؟ هان؟ اینطور فکر می کنی؟ من یک حنفی هستم. دروغ نمی گویم…

-         ببخشید به حرف های تو نخندیدم. یادم به سفر خودمان به سراوان افتادم…

-         تو به سراوان آمده ای؟

-         با دیدن آن باغ ها و آن همه میوه ها در کنار هم به حیرت افتاده بودم.

با پاسخ من آرام شد.

-         برای خدمت به سراوان آمدی؟

-         نه من سال ۴۹ برای شناخت و دیدار بلوچستان به آنجا سفر کردم.

-         اوه آن موقع پدر من یک نوجوان بود. حالا سراوان خیلی بزرگ شده…

نتوانست به حرفش ادامه دهد.گاری و سرکارگر با هم رسیدند. سرکارگر بدون آن که متوجه لال محمد شود در حال عبور از آنجا مرتب غرولند می کرد. از کنار ما گذشت و با شتاب از روی کانال های “اندرگراند” می پرید ولی غرولندش را پایانی نبود.

-         می بینی با خودش هم دست به گریبان است. آخرش دیوانه می شود.

باز هم گاری پر شد و به سوی کانال های خطول لوله برده شد. بدون این که از او سوالی کنم. درد دلش را آغاز کرد. با کمری که از درد نمی توانست آن را راست کند. وزنش را از یک سو به روی دسته بیل انداخته بود. نیاز شدیدی به شنیده شدن دردهای خود داشت.

-         ما هم ایرانی هستیم. ما هم در منابع و ثروت های این کشور سهیم هستیم. ما از سرزمین رستم وزال هستیم . از دیار یعقوب لیث. ما از شهر سوخته ایم. با بیش از ۵ هزار سال تمدن. ما از جنوب شرقی ایران زمین هستیم از تمدن گم شده ی دقیانوس که دو سال پیش بی بی سی خبری را اعلام کرد این دیار که استثنایی بود پلیس یک کتیبه ی طلایی را از قاچاقچیان بین المللی مصادره کرد. پس از آزمایش ها مشخص شد که این کتیبه مربوط به ۵ هزار سال قبل از میلاد مسیح است که در جیرفت به دست آمده بود. می دانی بی بی سی چی می گفت؟

-         نه؟

-         گفت این نشان می دهد که تمدن از بین النهرین نبوده، بلکه از ایران از جنوب شرقی ایران جیرفت وبلوچستان بوده است.  می فهمی یعنی چه ؟

-         آره .

-         چرا باید توی این گرما و شرجی هوا که حیوانات هم نمی توانند کار کنند، ما روزی ۱۲ ساعت بیل و کلنگ بزنیم ولی به ما ناشتایی و شام ندهند؟ خوابگاه هم  ندهند؟ مگر ما نجس (قومی در هند) هستیم؟ بیمه نیستیم. بازنشستگی نداریم. سنوات نداریم. در حالی که اینجا کارگاه های زیر ده نفر وجود ندارد، همه ی شرکت ها صدها نیروی کار دارند. چرا؟ چرا ما از شدت گرانی  نتوانیم در هفته یک غذای کافی برای خودمان درست کنیم؟

بیلش را از ماسه ها بیرون کشید و با خشم آن را مجددا در ماسه ها فرو کرد.

-         شام چی می خورید؟

-         سیب زمین آب پز با نان سفیدی که پر از جوش شیرین است.

-         همین؟

-         گاهی سیب زمین را روی پیک نیک با پوست می پزیم و با نان می  خوریم. با تبسمی تلخ یک شب هم نان با ماست و شب بعد هم ماست با نان می خوریم. ناشتایی اکثرا نمی خوریم.آنهایی که ناشتایی می خورند خوراکشان یک گوجه و یک خیار سبز و کمی نمک ونان است. با دست کارگران از اقوامی  دیگر را نشان می دهد ومی گوید:

-         چرا نباید به ما خوابگاه بدهند.؟ این کارگران ماهر و نیمه ماهر هستند. آنها می توانند به یک فیتر یا جوشکار که خدمات فنی بدهند. خوب ما هم می تونیم اینها اکثر از دهات آمده اند و کم سوادند ولی ما همه دیپلمه هستیم. یعنی ما نمی تونیم یک درجه ریگتیفایر را کم و زیاد کنیم؟

-         مسلما شما هم می توانید حق با شماست.

-         دولت باید ذره بین داشته باشه و بیاید بررسی کند پیمانکاران و دلالان با ما چه می کنند. در حالی که به خاطر پول دار بودن ِپیمانکاران، از آنها حمایت می  کند. ولی دولت نمی تواند از کارگران حمایت کند. چرا؟

-         چون معتقد است که باید دستورات صندوق بین المللی پول را مو به مو اجرا کند.

-         از کی ما امریکایی شدیم؟!

-         برای عضویت در سازمان تجارت جهانی اجرای قوانین تعدیل ساختاری و خصوصی سازی یک شرط عمده و اساسی است.

-         پس بگو برادر عمو سام آمده…

-         آره از نظر اقتصادی پس از جنگ عمو سام با بسته ی اقتصادی ویرانگرش  تشریف آورده اند و شعار نه شرقی نه غربی شد، همه اش سرمایه داری امپریالیستی، نئولیبرالیست.

همین موقع یک کودک ۱۲ ساله باقیافه ی لرهای بختیاری با مشتی فیلر جوشکاری به دست از جلوی ما رد شد و به سوی محل کارش رفت.هنوزخطوط کودکانه صورتش محو نشده بود.کلاه ایمنی آبی رنگ روی سرش لق می زد. با این که محافظ داخلی کلاه را تا آخرین درجه بسته بودند، با این وجود با هر حرکت کودک کلاه به عقب وجلو خم می شد و او با یک دستش مرتب آن را جا به جا می کرد. لال محمد به او اشاره کرد و گفت:

-         نگاه کن این بچه باید توی خوابگاه کارگری زندگی کنه یا درمدرسه؟

هوای گرم و بادهای دیوانه و درد کمر ، لحظه به لحظه لال محمد راعصبی تر می کرد. همکارش مساله را به پیر خبر داد.  او یکی از بلوچ ها را به جای لال محمد فرستاد و او را به نزد خود خواند.

۲۵ خرداد ۹۱

———————————————
http://kanoonmodafean1.blogspot

ارسال دیدگاه