محمد قراگوزلو: سازمانیابی کارگری ـ آگاهی (۱)
مشارکت کارگران در هر جنبشی تا زمانی که از مسیر تکامل و تطور “طبقه در خود” به “طبقه برای خود” (در این زمینه بنگرید به “فقر فلسفه”) عبور نکرده اند همواره مشارکتی مشروط است. در غیر این صورت کارگران به پیاده نظام انواع و اقسام جریانهای راست – از فاشیسم هیتلری تا سندیکای لخ والسایی – تبدیل خواهند شد. ….
سازمانیابی کارگری ـ آگاهی (۱)
محمد قراگوزلو
QhQ.mm22@Gmail.Com
درآمد
۱٫ اولویت اصلی و فرعی ما در تجزیه و تحلیل مباحث اجتماعی و نوشتن هر مقاله از چند عامل معین برمیخیزد:
الف. نقد اقتصاد سیاسی سرمایهداری در حوزههای مختلف داخلی و خارجی، بیتوجه به جناحبندیهای غالب و مغلوب در صفوف سیاسی طبقهی حاکم.
ب. نقد آلترناتیوهای بورژوایی حاکم شده یا در جریان کسب قدرت سیاسی که در حال حاضر دامنهشان از مصر (عمر موسا ـ اخوان المسلمین)، تونس (راشد الغنوشی و جریان متبوعش)، لیبی (باند مصطفا عبدالجلیل و محمود جبرئیل)، سوریه (برهان علیون)، عراق (ایاد علاوی) و تا ایران (از کنفرانس پاریس و استکهلم تا واشنگتن) پراکنده است.
پ. نقد سوسیال دموکراسی و رفرمیسم به عنوان قویترین گرایش و بدیل کنترل بحران سرمایهداری بازار آزاد و مهار جنبش کارگری رزمنده و چپ.
ت. به جز موارد سلبی پیش گفته، دفاع از سوسیالیسم چپ نیز – به عنوان موضعی اثباتی – در همین ردهبندی قرار گرفته است.
طبیعی است با این حجم سنگین اولویتهای نظری و البته گرفتاری همیشهگی امکان و فرصت مطالعه و پاسخ به همهی نقدهایی که بر این قلم وارد میآید، واقعاً مقدور نیست. و اگر گاه و بیگاه در بعد از تحریرها اشارتی به آنها میشود فقط برای احترام به نویسندهگان آن نقدهاست که گمان نزنند ما ایشان را به بازی نگرفتهایم. در مجموع بر این باورم که اگر نقد به نوشتههای مخلص در راستای هر یک از موارد چهارگانهی پیش گفته باشد، مستقل از اختلافات نظری و سبک کاری، باید همهی آنها را غنیمت شمرد و در راستای انکشاف مبارزهی طبقاتی تلقی کرد. در غیر این صورت اگر کسی با این نوشتهی دوازده سال پیش من که جامعهی مدنی مورد نظر محمد خاتمی را – در یک سخنرانیام – به مدینة النبی پیوند زدهام، دچار پارانویا شده است، باید عرض کنم که عنوان آن مقاله برای آدمی که ریگی در کفش ندارد باید روشن باشد. “پاتولوژی جامعهی مدنی از نظر ابن خلدون” فقط میتواند تا همین حد وارد بحث شود. گیرم که بعد از آن سخنرانی ـ مقالهی معروف، نه فقط بولتنهای محرمانه برای ما ساختند و به این جا و آن جا فرستادند، بلکه…….که مپرس! دوستان توقع ندارند که من ریش جامعهی مدنی ابن خلدون را به سبیل گرامشی پیوند بزنم؟ همچنین اگر بندهی خدایی تصور میکند که ارزیابی تاریخی “معشوق مذکر” و عشق پاک در شعر و اندیشه ی عاشقانه و ناب سعدی و روزبهان بقلی شیرازی باید به استناد هژدهم برومر تنظیم شود، که باید عرض کنم من جز آرزوی سلامت تن و جان نمیتوانم دعای خیر دیگری برای او و یارانش داشته باشم. ریشهی همهی مباحث – پایهی کتاب به شدت سانسور شدهی “حالات عشق پاک من” – و تحلیل دقیق ماهیت معشوق در گذشتهی شعر عربی و فارسی نیازمند مراجعه به قران، متون عرفانی و صوفیه است.
بله! میدانم که “دوستان” حتا نام کتابهایی را که در رفرنس – فیالمثل – مقالات سعدی شناسی من آمده است، نشنیدهاند و نمیتوانند این اسامی را تلفظ کنند. این هم لابد از فقر نظری بخشی از چپ ایران است که به شعر و ادبیات گذشتهی خود آشنا نیست. آنان میتوانند در یک برههی زمانی دستکم سی سال از مطالعهی پوشکین شروع کنند و با گورکی به پایان برسانند و نظرات لنین و بلینسکی و چرنیشفسکی و خراپچنکو را دربارهی فرمالیستها و رمانتیکهای روسیه بخوانند. سخت است. میدانم. “فعالیت کارگری و سوسیالیستی” اجازهی سر خاراندن نمیدهد! میدانم. اما میشود کمی از گشت زنی در فیس بوک و کامنت نویسی ربط و بی ربط گذشت و به عنوان حامی فعالان کارگری زیر تیغ وارد مبارزهی مادی طبقهی کارگر شد. هر چند از راه دور! من چه کنم که سعدی پل الوار و لویی آراگون را نمیشناخت و به جای تحصیلات در آکادمی مسکو، به نظامیهی بغداد رفته بود و با اشاعره آشنا شده بود؟
هر چه می گویم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست
۲٫ در بخش دوم سلسله مقالات ۷ گانهی “مبارزهی طبقاتی برای افزایش دستمزد” قرار گذاشتیم که به مسائل مبرم جنبش کارگری وارد شویم و به مباحث مشخصتری از جمله: “موانع ایجاد تشکلهای مستقل کارگری (استبداد، آگاهی، سبک کار)، تشکل به عنوان هدف [استراتژی تشکل محور] یا کسب هژمونی بر جنبشهای اجتماعی ضد سرمایه، کمیتههای سوسیالیستی کارخانه وضع حال جنبش کارگری (تعرضی یا تدافعی – یا هیچ کدام و هر دو؟) توازن قوا، بیربط شدن چپ جدا مانده از طبقه (و البته جامعه) با مبارزهی طبقاتی، تحزب طبقهی کارگر و عدم امکان بستهبندی طبقه و صدور آن به “کافههای” فراسوی مرزها به قصد کسب آگاهی، مجازی شدن مبارزهی طبقاتی و غیره” بپردازیم. اینک سر قرار آمدهایم.
۳ .در بدو ورود به مبحث آگاهی تاکید بر این نکته ضروری است که مشارکت کارگران در هر جنبشی تا زمانی که از مسیر تکامل و تطور “طبقه در خود” به “طبقه برای خود”[۱] (در این زمینه بنگرید به “فقر فلسفه”) عبور نکرده اند همواره مشارکتی مشروط است. در غیر این صورت کارگران به پیاده نظام انواع و اقسام جریانهای راست – از فاشیسم هیتلری تا سندیکای لخ والسایی – تبدیل خواهند شد. آیا کارگران به این دلیل مغلوب سیاستهای کلاشانه ی رهبران سازشکار اتحادیه یی همچون لخ والسا شدند، که ناآگاه بودند؟ و یا زیر فشار کمونیسم بورژوایی حاکم بر لهستان به نئولیبرالیسم هار ریگانیسم ـ تاچریسم پناه بردند و از ترس مرگ خودکشی کردند؟ آیا اگر کارگران لهستانی یک دوره – برای مثال – در کلاسهای تئوری گئورک لوکاچ شرکت کرده و دیپلم آگاهی طبقاتی گرفته بودند، به دام رهبران خود فروخته نمیافتادند؟ آیا اگر کارگران آنتی دیورینگ در جیب داشتند و چه باید کرد لنین را به حافظه سپرده بودند مرعوب فریب بورژوازی نمی شدند؟ و به امثال واتسلاو هاول تا سارکوزی رای نمی دادند؟ می توان پذیرفت که در جامعه یی مثل ایران که آلترناتیو چپ و مترقی سرکوب شده و مجال حضور نداشته همیشه انتخاب میان بد و بدتر بوده است اما در جامعه ی فرانسه چرا باید ماری لوپن دست کم ۶ در صد از ملانشون جلو بزند؟خاستگاه و منافع طبقاتی لومپن هایی که سال هاست دور و بر سارا پیلین – مک کین و به طور عام تر تشکیلات تی پارتی حلقه زده اند چگونه تفسیر می شود؟ دامنه های این پرسش سوزان از انحلال کمینترن و شکست انقلاب ۱۹۶۸ فرانسه و اعتصاب کامیونداران شیلی علیه سالوادور آلنده (۱۹۷۱) و فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم واقعا موجود و …. فراتر میرود و از آتن و جاکارتا و تهران و پکن و پراک و بوداپست نیز میگذرد!
آگاهی طبقاتی از نظر مارکس
اصطلاح فلسفی “آگاه بودن” (Bewusstsein) در برابر واژهی لاتین Conscientia Conscience=) – شعور- از سوی کریستیان ولف، در مُقام آلترناتیوی برای کلمه ی Apperzeption لایب نیتس به کار رفت و بعدها هگل در فصل دوم کتاب پدیدار شناسی روح این مفهوم را به “خودآگاهی” (Selbstbewusstsein) تغییر داد. مارکس در رساله ی پایاننامه ی خود ضمن سمپاتی به اصل اپیکوروسی “آزادی آگاهی” (مارس ۱۸۴۱) در برابر دترمینیسم دموکریتوسی موضع گرفت و به دفاع از اهمیت کنش آگاهانه ی انسان در روند دگرگونی کامل طبیعت پرداخت و بلافاصله از طریق تامل در آثار هگلی های جوان و آرنولد روگه موضوع “اصلاح آگاهی” را به میان نهاد.
مارکس از دوره ی “نقد فلسفه ی حق هگل” به بحث پیرامون باژگونه گی واقعیت در جامعه ی بورژوایی وارد شد و این ناراستی را در قالب یک فرایند تاریخی مشخص قرار داد. در دست نوشته های ۱۸۴۳، مارکس با توجه به چیستی وجود دولت و دستگاههای مربوطه به عنوان منشا تولید، به تبیین خطوط آگاهی های کلی دست زد و به تدریج با وارد کردن مبانی اقتصاد سیاسی به این حیطه (گروندریسه) به وضوح نشان داد که نظریه های اقتصاد مالی و گزاره های ثابت اشکال ارزش کار و دستمزد، چگونه در ذهن کارگران به حقیقت مقدس تبدیل میشوند. در مسیر همین کشف بزرگ علمی بود که مارکس به این نتیجهی مادی و درست رسید که تاریخ در ذهن انسانها جریان ندارد و انسانها براساس هستی مادی معین خود، تفکر معنایی خاصی را نیز حمل میکنند. رابطه یی که بر مبنای رشد نیروهای مولد شکل میگیرد و جهت گیریهای تاریخی را رقم میزند. مارکس در ایدهئولوژی آلمانی – که در حد فاصل سپتامبر ۱۸۴۵ و مه ۱۸۴۶ نوشته شد – به وضوح آگاهی را به هستی آگاه (das bewusstersein) تغییر داد و از این اصل علمی که “آگاهی هرگز نمیتواند چیزی جز هستی آگاه باشد” دفاع کرد و چنین نوشت: «این آگاهی انسانها نیست که هستی اجتماعیشان را تعیین میکند. بلکه برعکس زنده گی اجتماعیست که آگاهیشان را شکل میدهد». مارکس به صراحت و با تاکید بر اصل هستی[۲] ادامه میدهد: «هستی انسانها فراشد واقعی زنده گی آنان است. اگر در تمام ایدهئولوژیها، انسان و مناسبات انسانی باژگونه وانمود میشود، چنانکه پنداری در قاب تاریکخانه ی یک عدسی باژگون نما ظاهر شده اند؛ خود این پدیده ها نیز از فراشد تاریخی زنده گی آنان منتج شده است»[۳]. مارکس در دست نوشته های ۱۸۴۳ با اشاره به اینکه پرولتاریا به عنوان “طبقه یی از جامعه ی مدنی که طبقه یی از این جامعه نیست”[۴] این سوال را مطرح کرد که چگونه از طبقه یی که از نظر فرهنگی عقب مانده است میتوان انتظار داشت که با فرهنگ مسلط طبقه ی حاکم مبارزه کند و خود را از شر توهمات آن نجات دهد؟ چگونه میتوان جامعه را دگرگون کرد، در حالیکه عنصر دگرگون کننده (پرولتاریا) خود در نظام بازنمایی (ایدهئولوژی بورژوایی حاکم) شکل گرفته است؟ نظامی (بورژوایی) که واقعیت را باژگونه نشان میدهد و توهم را به جای آگاهی مینشاند.
از همه مهمتر از کجا میشود فهمید که باید به عمر این نظام بورژوایی پایان داد؟ مساله یی که مارکس در پی حل آن بود در این صورتبندی خلاصه شده بود: «ایدهئولوژی حاکم بر هر جامعه، ایدهئولوژی طبقهی حاکم است». ارنست مندل در نقد نظریه ی پاسیفیستی نئومارکسیستها و هربرت مارکوزه – که با استناد به عبارت پیشگفته به انفعال طبقاتی میگراید – و در جریان تبیین فراشد طبقه و تحلیل جریان ایدهئولوژی حاکم و نسبت آن به آگاهی طبقاتی به روند تبدیل کارگران به طبقه اشاره میکند: «بخشهایی از طبقه ی کارگر فرزندان نواده گان و یا نبیره گان مزد بگیران شهری هستند. برخی دیگر اسلافشان کارگران بخش کشاورزی و دهقانان بیزمین بودند. و دست آخر مابقی بازمانده گان نسل اول و یا دوم خرده بورژواهایی هستند که مالک برخی وسایل تولیدی بوده اند. از سوی دیگر بخشی از طبقه ی کارگر در کارخانه های بزرگ مشغول به کارند… بخشهایی از طبقه ی کارگر سالهای مدیدی را در شهرهای بزرگ زنده گی کرده اند. مدتهاست که سواد خواندن و نوشتن را فرا گرفته اند و تجربه ی فعالیت متشکل سندیکایی و آموزش سیاسی و فرهنگی را پشت سر دارند. بخش دیگری از کارگران در شهرهای کوچک و روستاها زنده گی میکنند و از تجربه ی فعالیت اتحادیه یی بی بهره اند. بخشهایی از طبقه ی کارگر در کشورهای مستقل به دنیا آمده اند و بخشهایی دیگر در کشورهای مستعمره که سالها برای استقلال جنگیده اند. اگر به تمام این تفاوتهای تاریخی و ساختاری، تفاوت در قابلیتهای فردی هر مزد بگیر را هم اضافه کنیم – مقصود صرفاً تفاوت در میزان هوش و قدرت تعمیم تجربیات بلافصل نیست، بلکه انرژی، توان، شخصیت، مبارزه جویی و اعتماد به نفس هم مورد نظر است – دیگر فهم این نکته که در انکشاف تاریخی طبقه ی کارگر ظهور قشربندیهای مختلف بر حسب میزان آگاهی طبقاتی او اجتناب ناپذیری است نباید چندان دشوار باشد. این فراشد تاریخی تبدیل به یک طبقه شدن است که در مقطع زمانی معین میزان آگاهی درون طبقه که همواره متغیر است را باز میتاباند.» (E.Mandel,1970.p.13)
چنانکه خواهیم گفت واضح است که مندل در برداشت خود از جمعبندهای مارکس (خانواده ی مقدس) با بخشهایی از نظریه حزب و سازمانیابی لنین در “چه باید کرد” و مباحث نظری “تاریخ و آگاهی طبقاتی” لوکاچ همراه شده است. اما مارکس در “خانواده ی مقدس” به وضوح حکم دیگری رانده بود: «پرولتاریا مجری حکمیست که مالکیت خصوصی با ایجاد پرولتاریا بر ضد خود صادر کرده است… مساله این نیست که در لحظه ی معین این یا آن پرولتر و یا حتا کل پرولتاریا چه چیزی را هدف خود میداند، مساله این است که پرولتاریا چه هست و بر اساس هستی خویش از نظر تاریخ چه کاری را ناچار است انجام دهد.»
مارکس به درستی معتقد بود آگاهی طبقاتی در گذار شکلبندی تدریجی هر طبقه از آنتیتز جامعه پیشین به سنتز جامعه ی تحقق یافته، صورت میبندد. هستی از نظر مارکس قالب دیالکتیک است. (هگل دیالکتیک را ظرف هستی میدانست) از نظر مارکس هستی و دیالکتیک تعینی واحد را میسازند و هرگونه فلسفه ی هستی فقط با مصداق آن و به طور مشخص طبقه تعریف میشود.
(در افزوده: این تعبیر لوکاچ از مارکسیسم که “طبقات اجتماعی یگانه فاعلهای تاریخ هستند” (تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمه ی پوینده، ص: ۲۲) درک درستی است. در مقابل چنین درکی از نقش تغییردهنده ی طبقه؛ همان قدر اهمیت دادن به نقش فرد و محفل – از هگل و پلخانف تا سارتر – و آویختن به من ناکرانمند فیخته یا همان تعبیر “من استعلایی” و بینشهای پوزیتیویستی دکارتی و فاعل فردی و غیره، بیربط است).
به نظر مارکس (خانواده ی مقدس) “هدف و کنش تاریخی پرولتاریا آشکارا و به گونه یی برگشت ناپذیر، در شرایط زنده گی اش پنهان شده است. همان طور که در کل سازمانیابی جامعه ی بورژوایی امروز نهفته است. اینجا نیازی نیست توضیح دهیم که بخش بزرگی از پرولتاریای انگلیسی و فرانسوی هم اکنون از وظیفه ی تاریخی خویش آگاه شده اند و پیگیرانه میکوشند تا این آگاهی را به سوی روشنی تام پیش ببرند.” در واقع اشاره ی ارنست مندل به تفاوتهای مکانی و زمانی طبقه ی کارگر در ارزیابی میزان آگاهی طبقاتی با اشاره به همین نظر مارکس آببندی شده است. جهان نگری مارکس بر اساس فهم تمامیت مشخص هستی پرولتاریا شکل بسته است. مارکس به جای طرح ضرورت آگاه سازی یک به یک کارگران و سنجش بیهوده ی اندازه ی سواد، دانایی و آموزش مدرسه یی یا دانشگاهی ایشان (یعنی یکی از قطب نماهای اصلی لوکاچ و مندل) به مولفه ی بسیار مهم موقعیت هستی شناسانه ی خود طبقه اشاره میکند. آگاهی کارگران ارتباطی با میزان دانش فلسفی آنان و مطالعه و نقد فلان متن سیاسی اقتصادی ندارد. برخلاف منطق حاکم بر انترناسیونال دوم (پوزیتیویسم) و برنامه ارفورت، مارکس به شیوه یی هوشمندانه معتقد بود که پرولتاریا به نظام جامعه ی طبقاتی خاتمه خواهد داد. در چنین متنی آگاهی طبقاتی مترداف اطلاع از رسالت تاریخی طبقه است. مارکس در قطع نامه ی بین الملل اول درباره ی “کنش سیاسی طبقه ی کارگر” – در کنفرانس لندن، سپتامبر ۱۸۷۱، متعاقب کمون پاریس – به وضوح اعلام کرد که از مبارزه ی هر روزه و اتحادیه یی کارگران آگاهی آنان دربارهی ضرورت جمع کردن بساط نظام بورژوایی شکل میگیرد. (به مبحث تریدیونیونیسم و نظریه ی لنین پیرامون انتقال آگاهی طبقاتی از خارج طبقه “چه باید کرد” برخواهم گشت). مارکس در قطعنامه ی پیشگفته نوشت: «وحدت نیروهای طبقه ی کارگر که اکنون ناشی از مبارزه ی اقتصادی آنان است باید در عین حال همچون اهرمی در پیکار این طبقه علیه نیروهای سیاسی زمیندار و سرمایه داران به کار گرفته شود. در وضعیت مبارزاتی طبقه ی کارگر جنبش اقتصادی و کنش سیاسی این طبقه به طور جدایی ناپذیری با یکدیگر متحد هستند.»
به نظر مندل – که تا حدودی بیانگر همین نظریه مارکس است – «پرولتاریا در روند خودآگاهی در جامعه به کنش میپردازد. به بیانی دیگر در پیکار با سرمایه است که به جایگاه و نقش خویش در جامعهی سرمایه داری پیمیبرد و به آگاهی طبقاتی دست مییابد. اما آگاهی که به واقع به مثابه ی سوژه است به هیچ وجه ثابت و پایدار نبوده و بر طبق یک سلسله قوانین ثابت و مکانیکی شکل نمیگیرد، بلکه فرایندی دیالکتیکی است. رهایی پرولتاریا پیکاری است در قالب وحدت دیالکتیکی نظریه و عمل. اما در این وحدت عنصر آگاهی را نباید به صورت نظریه ی “ناب” متصور شد. چرا که آن بخش از آگاهی “نظری نهفته و نامریی” تنها توسط کنش در واقعیت خارج از نظریه است که میتواند به این آگاهی به نقد موجود افزوده شود و موجب ارتقای آن گردد.» (Ibid.p.12) [به این بحث باز خواهم گشت]
ادامه دارد…
بعد از تحریر
در تاریخ متاخر سنت های چپ سوسیالیست ایران یک سلسله پلمیک صورت بسته که از چند منظر مهم است. به لحاظ سطح مباحث تئوریک و سیاسی این پلمیک ها در زمان خود – و حتا در دوران ما – از اعتبار خاصی برخوردارند. از موضع رعایت پرنسیپ و فضای رفیقانه و صمیمانه و سوسیالیستی (انتقاد از خود و طرف مقابل) آن پلمیک ها هنوز می توانند مشق شب دوستانی واقع شوند. این دوستان سطح پلمیک های جاری در چپ متشتت ایران را گاه از دعوای قیصر و برادران آق منگول نیز فروتر کشیده اند. باری در یک سوی آن پلمیک های کم مانند رهبری مجاهدین م. ل و در سوی دیگر رهبری سچفخا ایستاده اند. بزرگانی مانند تقی شهرام و حمید اشرف که برای همیشه بر تارک تاریخ چپ ایران خواهند درخشید. در جریان یکی از آن پلمیک ها از آگاهی طبقاتی هم بحث شده است. مباحثی مانند روشنفکران چپ؛ نحوه ی انتقال آگاهی به میان طبقه ی کارگر ؛ ارزش کتاب و البته آثار سوسیالیستی از جمله چه باید کرد و….. در شمار مولفه هایی است که در آن مباحث رفیقانه میان دو تشکیلات با دو خط مشی متفاوت مطرح شده است.تاکید شهرام بر این نکته ی مهم که آگاهی طبقاتی فقط کتاب و “چه باید کرد” نیست و انتقاد از این سبک کار که در جریان کسب آگاهی جنبش کارگری نباید دنباله رو و زائده ی “جنبش روشنفکری” باشد؛ هنوز و تا همیشه معتبر است…..
پی نوشتها:
[۱]. مقولهی “طبقهی در خود” در مفهوم عینی از طبقه در جامعهشناسی مارکس ریشه دارد. بر طبق این مفهوم طبقات اجتماعی بر اساس موقعیت عینیشان در فراشد تولید و مستقل از سطح آگاهیشان مشخص میشوند. میدانیم که مارکس جوان در مانیفست و دست نوشتههای ۱۸۵۲-۱۸۵۰، مفهوم ذهنی از طبقه را مطرح کرده بود. مطابق این برداشت طبقهی کارگر تنها در جریان مبارزه یعنی بعد از رسیدن به حداقلی از سطح آگاهیهای طبقاتیست که یک طبقه میشود. بوخارین هم در رابطه با یکی از فرمولهای کتاب “فقر فلسفه”، برای مفهوم ذهنی، اصطلاح مقولهی “طبقه برای خود” را در مقابل با تعریف عینی یعنی مفهوم “طبقه برای خود” ابداع میکند. در این رابطه بنگرید به:
Mandel Ernest (1970) The Leninist Theory of organization, International Social Review, vol.31/No.9/ London.
[2] . در مورد “چیستی هستی” بنگرید به کتاب پر ماجرای:
قراگوزلو. محمد (۱۳۸۷) درآمدی به اگزیستانسیالیسم و حکت متعالیه، دگرباشکشی تاریخی، تهران: قصیدهسرا.
این کتاب در تیرماه ۱۳۸۴ تحویل وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شد و پس از سه سال سکوت، دهها رفت و برگشت و نامه پراکنی و تضمین کتبی و رسانهیی ناشر و نویسنده مبنی بر درج همزمان پاسخ مراکز معتبر دانشگاهی و حوزوی به مباحث فلسفی مطروحه در ذیل هر صفحه یا ضمیمه، سرانجام چند آب شسته رُفتهتر!! در سال ۱۳۸۸ منتشر شد. تاریخ مقدمه ۱۳۸۲، تاریخ چاپ ۱۳۸۷، تاریخ انتشار ۱۳۸۸!!
[۳]. ایدهئولوژی آلمانی چند بار و از سوی چند مترجم به فارسی ترجمه شده است. نگارنده به دلایلی ترجیح داد به هیچ یک از این برگردانهای مشخص اشاره نکند، چنین است خانوادهی مقدس، و فقر فلسفه و تزهایی درباره فوئر باخ.
[۴]. دربارهی نظر مارکس و… پیرامون جامعهی مدنی، نگارنده در فصل دوم کتاب “فکر دموکراسی سیاسی” (۱۳۸۷، تهران: نگاه) بحث کرده است.