ناصر آقاجری: با کارگران پروژه ای نسل اول و نسل دوم

حسین از کوره در رفت. او صدقه نمی خواست. اومی دانست که حقش هر روز بیشتر در حال لگد مال شدن است، آن هم  به وسیله ی کسانی که شعار ضد سرمایه داری ورد زبانشان است ولی در عمل اقتصاد  امریکایی را در ایران پیاده می کنند ….

 

با کارگران پروژه ای نسل اول و نسل دوم
ناصر آقاجری

کوه پایه های زردکوه یا به قول عشایر ساکن در آن”زرده” دیگر مرتعی سبز ندارد. از آن همه گیاهان معطر وخوش بو خبری نیست. سبزه ها همین که جوانه شان از خاک بیرون می زند، به وسیله ی لبان گرسنه ی بزها و مبش ها از زندگی تهی می شوند و در زیر دندان های آنان لهیده می شوند. چوپان ها که از آنها گرسنه ترند، همه ی گیاهان خوراکی و دارویی را ریشه کن می کنند تا لقمه ای نان به قیمت نابودی مراتع و محیط زیست به دست آورند. دیگر مراتع ظرفیت چرا را ندارد و به تخته سنگ های لخت وعریان و بدون زندگی تبدیل شده اند. هیچ گیاهی فرصت نمی یابد به گل بنشیند تا نسل بعدی را بیافریند. قبل از قد برافراشتن به وسیله ی بزهای گرسنه جویده می شود تا چند قطره شیر سفید به زندگی سراسر فقر”مال”  ارزانی کند و نان خشک آنها را با جرعه ای دوغ نرم کند. بادهای سرد عروب از قله های و یخجال های زرد کوه، به سوی دره ها سرازیر شده وبا خود سوز سردی را به ارمغان می آورد. سوزی که تن وجان روح اله را به لرزه در می آورد. گوسفندان را با هی کردن تشویق به سریع رفتن می کرد تا قبل از غروب به مال برسند و خطر گرگ و خرس را پشت سر بگذارند.

از کنار چادرهای مال دود اجاق ها همراه با بوی نان تازه فضای اطراف را پرکنده است. روح اله با چهره ای خسته وعبوس گله را دنبال می کرد و به زندگی سراسر رنج و گرسنگی اش می اندیشید. پسرعمویش که چند سالی است مال را ترک کرده وبرای کار به پروژه رفته ، خانه ای در چله گرد کرایه کرده و زن و فرزندانش را به آنجا برده است. حالا بچه هایش می توانند مدرسه بروند. به هر حال در شهر زندگی می کنند. چرا او نرود؟ با خود می اندیشید او هم می تواند جوشکار شود و زندگیش را روبراه کند. رویاها او را در خود غرق کرده بود.

مدتی است که گلوی همسرش ورم کرده بود. زن های مال می گویند غمباد (تیروئید) گرفته ولی دکتر گفته باید برود شهر کرد آزمایش خون بدهد تا دارو برایش بنویسند. با چهار بز مردنی و شغل چوپانی نمی تواند این دختر عمو و همسر عزیزش را به دکتر ببرد. رویاهای شیرین به مشکلات زندگی پیوستند. در دنیای مشکلات اقتصادی خانواده اش چنان غرق شد که متوجه نشد گوسفندان مدتی است خودرا به مال رسانده اند وبزغاله ها و بره ها با سرو صدا خود را به پستان های مادرانشان رسانده اند. زمانی به خود آمد که همسرش با فریاد اورا فراخواند:
- هی روح اله بیا بزغاله ها را بگیر همه ی شیر بزها را خوردند.

در کنار سیاه چادری که دیگر سیاه چادر نیست بلکه یک چادر برزنتی معمولی با چندین وصله ی بزرگ و کوچک است که می باید زمستان و تابستان را با آن سر کنند، اجاق روشن بود. کتری سیاه از دوده ی سال ها درکنار اجاق آرام دم می کشید تا چای با آب چشمه های کوهرنگ را به کام روح اله بریزد. ولی اوهم چنان گرفتار افکار پریشان بود. همسرش که از شدت کار ۲۴ ساعته رمقی ندارد ، اشاره به شکم پرش می کند و به روح اله می گوید: دیگر از نفس افتاده ام. با این بچه که در شکم دارم نمی توانم برخیزم. برای خودت یک چای بریز. روح اله نگاهی به چهره ی خسته و گلوی ورم کرده ی همسر و دختر عمویش انداخت. قلبش ریش ریش شد. چرا پول ندارد؟ چرا نمی تواند عزیزش را به دکتر برساند. چرا؟ چرا؟ و هزاران چرای بی پاسخ دیگر. در قبال پرسش از این وآن ، همه او را به آسمان ها حواله می دهند:” خداکریم است” پس کو؟ این کرم در مال وجود خارجی ندارد. در دنیای چراهای بی پاسخ فراموش کرد همسرش از او چه خواسته است. دختر کوچکش خود را به روی پدر انداخت و با دستان کوچکش می خواست هیکل درشت پدر را درد آغوش بفشارد. پدر به خود آمد. او را در آغوش فشرد و با فرو بردن سر در موهای بلند و وزوزی دخترک یکی دوقطره اشکی را که از چشمان خشک شده اش سرازیر شده بود، پوشاند. “اشک مرد را نباید کسی ببیند.” ولی او درمانده تر از آن بود که بتواند جلوی اشکهایش را بگیرد. در حالی که کودکش را به روی سینه می فشرد برخاست و به سوی اجاق رفت.

تاریکی بیرون چادر را فراگرفت. دوشیدن شیر بزها به وسیله ی زن به پایان رسید. زن گونها را در چاله (اجاق ) کنار چادر انداخت وآتش زد. صمغ گون ها باعث گر گرفتن آتش شد. دیگ شیر را روی اجاق گذاشت و مواظب بودشیر سر نرود. او درحین کار کردن مشکلات خانه و زندگی و بیماریش را برای روح اله توضیح می داد. مرد از حرف های او چیزی نمی شنید. غرق در رویای دیگری بود. بچه ها در زیر لحاف چرک و مندرسی که بوی عرق و ادرار بچه می داد، به خواب رفته بودند. مرد در دنیای رویایی شنیده هایش از پروژه دیگر از مال کنده شده بود. خود را در میان کارگران پروژه ای می دید. گاهی درحال جوشکاری و گاهی در حال دریافت حقوق. آرزوی کار، پول و زندگی بهتر بدون اراده بر لبانش لبخندی نشاند.زن برگشت تا علت سکوت او را بپرسد، لبخندش را دید. با عصبانیت گفت:

- روح اله من دردم را می گویم ولی تو به جای جواب دادن به من می خندی؟ این نتیجه ی این همه زحمت شب و روز منه؟ جواب من خنده است؟
روح اله به خود آمد. زن اولین قطرات اشک هایش را با مقنعه اش پاک کرد. روح اله به سرعت برخاست و به همسرش نزدیک شد سرش را بر سینه کشید و موهایش را بوسید و رویایش را برای زن تعریف کرد:

- من فردا می روم چلگرد تا به پسر عمو تلفن بزنم. می روم دم دستش کار کنم. شاید زندگی مان بهتر شود.

- خب پس ما تنها چه کنیم؟ گله چه می شود؟ این چهار تا بز را کی به کوه ببرد؟

پارس شدید سگ ها خطر حمله گرگ ها یا خرس را هشدار می داد. مرد با سرعت به سوی تفنگی دوید که لای رخت خواب آماده داشت و با هو و جنجال یک تیر هوایی شکلیک کرد. سگ ها اعتماد به نفس پیدا کردند و به سوی تاریکی حمله بردند. زوزه دردناک یکی از سگ ها بقیه مردان مال را آماده ی حمله به تاریکی نمود. خرس یکی از سگ ها را به شدت زخمی کرده بود.
***

مدتی بعد روح اله به عنوان کمکی جوشکار استخدام شد. پیمانکار باعلاقه این ایلیاتی های فقیر را استخدام می کرد، چون کارگرانی مطیع، حرف گوش کن و پرکار هستند. و بیش از هفت ماه عدم دریافت حقوق را تحمل می کنند. چون در کوه و چادر اجاره خانه ای نمی دهند، اب و برق هم ندارند، آنچه هست سخت است و وحشی ورایگان. استخدام روح اله به قیمت اخراج یکی از کارگرانی صورت گرفت که برای دریافت حقوقش اعتراض کرده بود. کارگرها در محفل های دوستانه شان‌،این مدیر پروژه را که او هم بختیاری بود ولی دلال منش و سرمایه دار و رانت خوار، به ریشخند می گرفتند و ادای او را به عنوان چوپانی رانت خوار در می آوردند و تفریح می کردند. در عین حال دل خوشی از استخدام روح اله آرام و پرتلاش نداشتند. وجود او را مترادف با اخراج دوستشان می دانستند.

روح اله هیچ درکی از گرایشات کارگران نداشت. تنها آرزوی او پس از استخدام شریک شدن زن و فرزندانش در این سه وعده غذای پروژه بود. سه وعده غذا و کاری که برای او آنقدر سبک و ساده بود که آن را کار و زحمت نمی نامید. برای جوشکار الکترود می آورد و کنترل دستی را در دست می گرفت . کنار جوشکار می نشست و به دستو ر او یک درجه شدت جریان را کم یا زیاد می کرد. خوردن سه وعده غذا آن هم خوردن برنج به صورت روزانه به جای نان خشک و دوغ او را هیجان زده کرده بود، گویی پای به بهشت گذاشته بود. از همه مهم تر با یک وعده غذا نوشابه هم می دادند.او حتا نوشابه های نصفه ی دیگران را هم سر می کشید. دستور کار ِ سرکارگر و فورمن جوشکاری را مانند فرمان خان با چشم قربان و با سرعت و شتاب به سرانجام می رساند. و بدین طریق همه ی کارگران را از خود متنفر کرده بود و او حیرت زده نمی توانست دلیل نفرت کارگران را درک کند. رییس یا مدیر پروژه هم که پسر خان بود و احترامش برای او جزء واجبات بود. اولین اعتراض و  اعتصاب کارگران او را هاج وواج کرده بود. سردرگم مرتب از این و آن می پرسید:

- راستی پول امروز را به ما می دهند؟
کسی به او جواب نمی داد. وقتی دید پسرعمویش هم جزو کارگران اعتصابی است  با حیرت گفت:

- کرمعلی پس تو چرا؟ مگه یادت رفته وضع مال چطوره؟ اگه بیکار بشیم، بچه ها مون از گرسنگی می میرند.

- مگه خون بچه های ما از خون بچه های بقیه رنگین تره؟

وضعیت به گونه ای سر درگم و پیچیده شده بود که کسی حوصله ی پاسخ گویی به او را نداشت. حتا پسر عمویش. اعتصاب بدون برنامه ریزی و هماهنگی با همه ی کارگران شروع شده بود. از این روهمه در یک نگرانی گنگ و مبهم به سر می بردند. ولی شتاب  و رسیدگی چند کارگر آگاه به آن شکل منسجمی داد، ولی امکان در هم ریختن آن با وجود کارگران نسل اولی وجود داشت که منشا ایلیاتی و روستایی داشتند. همین مساله اکثر کارگران را دچار استرس بالا کرده بود. همه با چشمانی نگران همدیگر را می پاییدند. نیروهای حراست بیسیم به دست در میان واطراف کارگران قدم  می زدند. دیدن آنها با لباس های ویژه پلنگی وموتور سیکلت های پرشی که تا به حال در پروژه سابقه نداشت، قلب روح اله را به تپش وا می داشت. از نگاه  کردن به آنها می هراسید. همه ی کارگران جلوی دفاتر پیمانکار جمع شده بودند. پاب(کارگاه سرپوشیده محل ساخت قطعات) و سایت (محل نصب وجوشکاری آنها) در سکوتی به سر می بردند که تا به امروز و در این ساعت روز به خود ندیده بود. کارگرها در گروه های ۴ الی ۵ نفره با هم گفت وگو می کردند.

- اگر همه ی آنها را با هم اخراج کنند، چه می شود؟
- مگه امکان داره؟
- چرا که نه ، پیمانکار یک سوت بزنه، ده برابر ما کارگر فنی و گرسنه ، درمانده و بیکار پشت در حاضر می شه.
- به جهنم. حداقل ۷ ماه حقوقمان را می گیریم و می ریم جای دیگه دنبال کار.
- بیچاره یک چک به تو میدن برای ۷ یا ۸ ماه دیگه تازه اگه پاس بشه!
- مگه قانون وجود نداره؟
- نه عمو قانون را با آوردن تعدیل ساختاری ریختند توی زباله دانی.

روح اله با ترس و تردید:
خب مگه دیونه شدید که با این وضع  اعتصاب می کنید؟
- تو یکی دیگه حرف نزن.
روح اله افسرده ساکت می شود. یک نسل اولی کارگری دیگر:
- حالا این تعدیل ساختاری چیه؟

حسین عصبی وخشمگین :
- عمو مگه شما توی این مملکت زندگی نمی کنید؟  از خودتان نمی پرسید این همه نیروی کار را در شرکت های دولتی و غیر دولتی اخراج می کنند، یا چند  ماه چندماه هم حقوق نمی دهند، یا با معاف کردن کارگاه های زیر ده نفر از قانون کار دیگر حتا یک کارگر فنی هم نمی تواند حداقل حقوق را دریافت کنه، به چه دلیل است؟

یک کارگر با لهجه هفشجانی:
- پس اینکه میگن عرق کارگر خشک نشده حقش را باید بدهید، چه می شود؟

حسین: این حرف ها برای عمل کردن نیست. برای سخنرانی هاست. خود تو چند ماه است حقوق نگرفتی؟۶ ماه ، درسته؟
- آره این جماعت به آن چیزی اعتقاد دارند که به آن عمل می کنند. مگه نمی گویند:”مرگ بر امریکا” این میشه حرف، حالا عمل کردنش چیه؟ پیاده کردن سیاست های اقتصادی امریکا. همین تعدیل ساختاری و خصوصی سازی و هدفمند کردن یارانه ها برنامه صندوق بین المللی پول است که ۵۱ درصدش مال امریکاست وبقیه ی آن مال بقیه ی جهان سرمایه داری است. حرف را می شود زیاد زد و یا آن را پیچاند ولی عمل کردن است که زندگی همه ی ما را ویران کرده است. یا به همین بیمه ی بیکاری توجه کن پولش را دولت دریافت می کند. از حق و حقوق ما پرداخت می شود. ولی ما که بیکار می شیم میگن: بیمه ی بیکاری شامل حال پروژه ای ها نمی شود.

- آره راست می گه. ببینید آنها که کار دولتی و ثابت دارند که بیکار نمی شوند که بخواهند بیمه بیکاری بگیرند. ما که کار موقت داریم، بیکار می شویم که آقایان می فرمایند شامل حال ما نمی شود. پس پولش را چرا دریافت می کنید؟
جعفر خود را به حسین می رساند: حسین آرام تر، حراستی  داره می آید اینجا.
- آخرش چی میشه؟ به ما حقوق می دهند؟
- کسی چه می داند! به هر حال کارد به استخوانمان رسیده ، دیگه نمی تونیم خانواده مان را اداره کنیم.
- من می دونم عاقبت همه ی ما هتل کارتن است.

حراستی با بیسیم خبر گفت و گویی “سیاسی” را در میان کارگران گزارش می دهد. پاسخ: فقط گوش بده چه می گویند و آن فرد را شناسایی کن. ولی دخالت نکن تا به تو خبر بدهیم.

روح اله: ولی این پولی که به همه می دهند خیلی کار خوبیه، حرف نداره.
- از این دست یک تومان می دهند و از آن دست صد تومان پس می گیرند.
- هر چه گفتید، هیچی نگفتم. ولی این کارشون هیچ عیبی نداره، حرف نداره.
و برای گرفتن تاییدیه حرفش به همه نگاه می کند.
- توحق داری چون توی سیاه چادرت نه برق و نه گاز و نه آب داره. یک چراغ موشی داری که هنوز دولت بابت آن قبض صادر نمی کنه. زیاد نگران نباش همین روزها قبض چراغ موشی هم صادر می شود. گون های کوه را هم به جای گاز می سوزانی و کوه را بیابان می کنی، نه پول گاز می دی نه برق و آب و عوارض شهرداری و کرایه خانه و فاضلاب. از این افق تا آن افق مال خودتان است. خودتی و چهارتا بز و خر که آنها هم غذایشان مفت و رایگان است. توحق داری…
روح اله به دشواری و کم کم به این نزدیک می شد که بتواند کارگران را درک کند.

خبر اعتصاب مانند پتک بر سر مدیران کارفرما فرود آمد. با توجه به فشاری که از بالا به کارفرما وارد می شود، این وقفه ها می توانست موقعیت آنها را به صورت جدی به خطر بیاندازد. بدین جهت فوری دستور توبیخ پیمانکار صادر شد و خواستار علت اعتصاب شدند.

اولین گزارش (گزارش پیمانکار):
مشتی آشوبگر می خواهند کار را متوقف کنند.
دومین گزارش دوم اعتصاب را ناشی از ۷ ماه عدم پرداخت حقوق کارگران دانست.

کارفرما خشمگین فریاد می زد:
- این پیمانکار را پیدا کنید بیاورید اینجا. این شرکت سه میلیارد تومان بیشتر از قراردادش از من پول گرفته ، کار را هم تمام نکرده تازه نمی تواند جلوی اعتصاب را بگیرد!!؟؟
مدیر پروژه پیمانکار وقتی می بیند وضع به صورت جدی دارد بحرانی می شود، به سرعت خود را به اجتماع کارگران می رساند. گفت وگو ها متوقف می شود . سکوت بر جمع سایه می افکند. همه ی چشم ها کنجکاو به مدیر پروژه دوخته شده است. برخی ترسیده، برخی خشمگین و مهاجم و برخی دیگر بی تفاوت. بچه خان ماسک اجدادی پدرسالارانه  را به چهره کشید: (با تشر)
- برید سرکارهایتان والا همه را می اندازم پشت در پروژه.

و با نگاهش همه را زیر نظر گرفت تا تاثیر این حرکت خان سالارانه را بررسی کند. کسی اعتنا نکرد ولی برخورد توهین آمیز، چهره ی کارگران را به شدت عصبانی و مهاجم کرده بود. روح اله که از اسم خان حالت تعظیم و اطاعت در روح و جانش زنده می شد، خواست از جا برخیزد که دستی قوی چنان فشاری بر شانه اش وارد کرد که محکم به زمین چسبید. در همین لحظه تورج که یک جوان ورزشکار خوزستانی بود همراه با سه کارگر دیگر به جمع کارگران پیوستند. تورج از پشت سر آنها می آمد. جمع ساکت و عصبی با دیدن قیاقه ی خورشیدی با هیکلی درشت وسبیل های از بناگوش در رفته وبا شکمی چون طبل به خنده افتادند که به همراه دو کمکی نسل اولی برای فرار از اعتصاب در کانال های محل دفن لوله های زیرزمینی مخفی شده بودند واز ترس تورج مجبور شدند به جمع بپیوندند.
یکی از کارگران: تورج همان جا خاک می ریختی روی شان.

حسین با تاکید همه را وادار به سکوت کرد. با این حادثه جمع با روحیه ی قوی تر در مقابل خان ایستاد. مدیر پروژه نگاهی به امیدهایش، کارگران نسل اول وخورشیدی با سبیل های آویزانش انداخت. متوجه شد این بار وضع با همیشه متفاوت است ومانند دفعات قبل نمی تواند با تهدید  اعتصاب را بشکند. موبایلش مرتب زنگ می خورد.او شماره ی دفتر مدیرعامل کارفرما را می دید. برخود و عاقبت کار نگران بود. به سرعت برگشت و به سوی دفترش رفت. کارگران که این را نشانه ی شکست  او می دانستند با سوت های پی در پی و هو کردن بدرقه اش کردند. چندی بعد یکی از مسوولان کارفرما نزد کارگران آمد. همه به احترام کارفرما ساکت شدند. کنجکاوی همه را به هیجان آورده بود. ایشان پس از سخنانی در باره ی اهمیت این پروژه برای کشور این چنین ادامه داد: که اگر چه به ما مربوط نیست که پیمانکار پول شما را داده یا نداده، ولی با تاکید، ولی به خاطر رضای خاطر خدا و این پروژه که ملی است و …

حسین از کوره در رفت. او صدقه نمی خواست. اومی دانست که حقش هر روز بیشتر در حال لگد مال شدن است، آن هم  به وسیله ی کسانی که شعار ضد سرمایه داری ورد زبانشان است ولی در عمل اقتصاد  امریکایی را در ایران پیاده می کنند:
-  چرا نمی  گویید در قانون  کار ماده ی ۱۳ را داریم که می  گوید پیمانکار قادر به ادای وظایف مالی اش در قبال کارگران نبود. کارفرما موظف به پرداخت حقوق  کارگران است.

نماینده کارفرما با بی اعتنایی حرف حسین را قطع کرد:
- بنشین بگذار حرفم تمام شود. این ماده ی ۱۳ دیگه مرده و پیش نویس قانون کار دولت حلوایش راهم خورده است. این ماده مال دوره ی انقلاب بود. دیگه نیست. حالا همان کسانی که خودتان با رای دادن انتخاب کردید  این قوانین کار را دور ریخته وبا پیش نویس جدید قانون کار داریم می رویم به سوی کامل اجرای ماده ی ۴۴ قانون اساسی. یعنی همه چیز خصوصی سازی ، بدون قانون. فقط و فقط قانون  عرضه و تقاضا.
هم همه در جمع به پچ پچ و به مرور صداها بلند و بلندتر می شد. همه به این حرف ها اعتراض داشتند. تازه داشتند می فهمیدند ناآگاهی و بی خبری آنها چه صدماتی دارد بر پیکرشان می زند. نماینده ی کارفرما وقتی بی قراری کارگران را دید، حرف هایش را خلاصه کرد. تا آخر هفته یک حقوق شما به وسیله ی پیمانکار پرداخت می شود ولا خلع ید می شود. یکی از کارگران با صدای بلند گفت:
- پیمانکار از خدا می خواهد خلع ید شود. همه ی پولش را به اضافه ی ۳ میلیارد تومان گرفته، کلی از کار هم باقی مانده . بهتر از این برای  این کارفرما نمی شود.

یکی دیگر از کارگران:
- ماده ی ۱۳ قانون کار هم هنوز حذفش قانونی نشده . شما به چه دلیل با عجله به استقبالش می روید.
کارگران همه با هورا حرف های همکارشان را تایید کردند. نماینده ی کارفرما هم به دنبال مدیر پروژه پیمانکار رفت.

بعضی از کارگران بی حوصله شده بودند ولی با تجربه ها آنها را آرام می کردند. برخی ناامیدانه می گفتند: فایده ای ندارد همه را اخراج خواهند کرد. و کارگران قدیمی امید می دادند که این رفت و آمدها نشان از وحشت آنهاست. اگر صبر داشته باشید مساله به نفع ما تمام می شود.
پس از ساعتی حسابدار کارفرما به جمع کارگران پیوست و بسیار خلاصه اعلام نمود تا غروب یک ماه حقوق  همه بدون استثنا پرداخت خواهد شد. اعلام پرداخت حقوق یک ماه آن هم در یک روز نظم جمع را به هم زد. فکر دریافت حقوق چهره ی همه را شاد کرده بود. نسل اولی ها از جمله روح اله مثل فنر از جا برخاستند و آماده ی رفتن سرکار شدند. کارگران نسل دوم اخمو وعصبانی از عدم همراهی کارگران روستایی و ایلیاتی با خشم به آنها توهین می کردند.
- اگر کمی صبر کرده بودید می توانستیم چند ماه حقوق بگیریم.

ولی دیگر دیر شده بود. پیش بینی این وضعیت را نکرده بودند. جمع در حال پراکنده شدن بود وامکان نداشت جمع را وادار به ادامه ی اعتصاب کرد. اعتصاب بدون برنامه بدون مدیریتی هوشیار سرانجامی بهتر از این ندارد.
کارگران نسل دومی هم با بقیه همراهی کردند و به سوی کارگاه روان شدند. البته چاره ی دیگری هم نداشتند.

- آخه چرا اینطوری شد؟ تا کی هی برای یک ماه حقوق گذشته مان اعتصاب راه بیاندازیم؟ اینطوری نمی شود. این دیگه چه وضعیه ؟ چرا کسی وضعیت ما را درک نمی کنه؟ چرا حتا اعتقادات خودشان راهم که به آن افتخار می کردند، دور ریخته اند؟
- آخرش نفهمیدیم راستی راستی حضرت علی گفته “عرق کارگر را خشک نشده حقش را بدهید” یا این هم یک شعار روز های اول انقلاب بوده.
او حرفش را با ریز ریز حرف زدن کنترل می کرد. حسین حرف هایش را قطع کرد:
- روزنامه ی شرق روز سه شنبه (۲۲ آذر ۹۰) را خوانده ای؟
- نه چطور؟ مگه چیز به درد خوری نوشته؟
- وقتی می گویم سیاست های اقتصادی امریکا پیاده می شود به این دلیل است. در این روزنامه نوشته به نقل از رییس بانک مرکزی امریکا به عنوان یکی از بزرگترین اقتصاددانان همه ی اعصار (ازنظر نولیبرالها) در دوران کلینتون در کنگره ی امریکا گفته: این اقتصاد( نولیبرایستی) مبتنی بر ناامنی فزاینده ی کارگر و نیروی کار است” . اگر کارگران “ناامن” باشند و زندگی مملو از ناامنی داشته باشند، انها را مطالبه نمی کنند روی دستمزدهایشان چانه نمی زنند، مزایا نمی گیرند و هر موقع آنها را نخواستیم می توانیم آنها را دور بیاندازیم. این برای سلامت اقتصاد خوب است. این چیزی است که به لحاظ فنی اقتصاد سالم نامیده می شود.

این حرف یک فرد نیست. بلکه این تئوری یک سیستم است که چند دهه است در حال پیاده شدن است. و عوارض آن هم همین بحران جهانی است که دنیا را فلج کرده است. تئوری سرمایه داری نئولیبرالیستی است که مجری آن بانک جهانی وصندوق بین المللی پول است. نهادهایی که سیاست های اقتصادی نئولیبرالیستی را به همه ی دنیا دیکته می کنند. پس باید منتظر بدتر از این هم باید باشیم. مگر نه؟
روح اله سرکارش رفت. خبر دریافت اولین حقوق شوقی دردلش ایجاد کرده بود. فکر می کرد حالا می تواند با این پول همسرش را به دکتر ببرد. اما در کنار این شوق، حس غریبی داشت. امروز با پدیده ای روبرو شده بود که انبوهی سوال در ذهنش ایجاد کرده بود. سوال اصلی اش این بود: آیا می توان به ادامه ی این وضع و دریافت دستمزد امید داشت؟

دوباره ناامنی و بی اعتمادی به تامین آینده ی زندگی همسر و فرزندانش  وجودش را آکنده کرد. نا امنی ای که از ابتدای استخدام در این پروژه  فراموش کرده بود.
۲۸ آذر ۹۰

————————————————–
منبع: کانون مدافعان حقوق کارگر
http://kanoonmodafean1.blogspot.com

ارسال دیدگاه