ابوالفضل محققی: «شام آخر» خاطره آخرین شب کرامت‌الله دانشیان و خسرو گلسرخی در زندان جمشیدیه

هرکدام از ما آن شب همراه کرامت و گلسرخی به تپه‌های چیت‌گر رفتیم و در وجود آنها کشته شدیم. صدای هق‌هق گریه از اطاق کوچک گوشه راهرو که مسجد بند بود بگوش می رسید. مهرداد پاک‌زاد بود، ” شیر آهن کوه‌ مردی که تو بودی”. موههای فرفری‌اش را میان دو دست گرفته بود و گریه می کرد ….

———————————————————

«شام آخر»
ابوالفضل محققی

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

برداشت آسمان را
چون کاسه‌ای کبود
و صبح سرخ را لاجرعه سرکشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد
« ه. الف. سایه »

شاید بعداز گذشت ٣٨ سال نوشتن خاطره آخرین شب خسرو گلسرخی و کرامت‌الله دانشیان اندکی عجیب باشد. در این سی و هشت سال بسیار فرزندان این آب و خاک بخون غلطیدند؛ بسیار تفکرات سیاسی دیگرگون شدند؛ اما خاطراتی هستند که هیچگاه رنگ نمی بازند. دالان‌های بی‌پایان خاطره که یکی پس از دیگری گشوده می شوند. در انتهای هر دالان چهره‌ای نقش می بندد، محو می شود و چهره‌ای دیگر پیش می آید. ” همه چهره چهره‌ها، یک چهره‌اند “: زیباترین فرزندان این آب و خاک.
و این دالانی است که مرا به زندان جمشیدیه می برد. زندانی در انتهای خیابان امیرآباد، نام‌آشنا مانند دیگر زندان‌ها. با یک ساختمان قرمز آجری تازه‌ساز، دو طبقه که طبقه دوم آن نیمی به افسران خاطی ارتش و نیمی به زندانیان سیاسی دستگیرشده در ارتش تعلق داشت. بند کوچکی بود، با امکانات خوب. ملاقات‌های حضوری، کتابخانه و غذای کافی؛ با دو ساعت هواخوری و والیبال. از تمام گروه‌های سیاسی بودند. از پایگاه وحدتی گرفته تا ستاد بزرگ‌ارتشداران.
تلویزیون تحریم شده بود. کسی اجازه رفتن به سالن تلویزیون را نداشت، جز حسین فیض‌الهی که خواهش کرده بود به او اجازه دهیم تا برنامه‌های پلنگ صورتی را تماشا کند. ظهرها ساعت دو یا سه درست یادم نیست، مانند پلنگ صورتی از مقابل سلولها می گذشت، به سالن تلوزیون می رفت و صدای خنده‌اش در تمامی راهرو می پیچید!

پرونده عجیبی داشت. گروه آنها را بخاطر اجرای نمایشنامه‌هائی در رابطه با چنگیزخان و امیرتیمور و … در دانشکده افسری گرفته بودند. دانشجوی دانشکده افسری بود. متهم ردیف پنجم و یا حتی ششم. متهمان ردیف اول تا او همه شش‌ماه زندان گرفته بودند. اما حسین ده سال! او در جواب سرلشگر خواجه‌نوری رئیس دادگاه که گفته بود، مرتیکه آدم قحط بود که رفتید سراغ امیر تیمور؟ گفته بود: مرتیکه خودت هستی و جد و آبادت، به امیر تیمور توهین نکن. ده سال به او داده بودند! هنوز رویای تیمور و چنگیز با او بود. کسی نمی توانست به امیر تیمور نزدیک شود و یا در والیبال جرزدن او را قبول نکند!

عصر روزی که قرار بود دادگاه گلسرخی و دانشیان از تلویزیون مستقیم پخش شود، بچه‌ها تصمیم گرفتند که شب به سالن تلویزیون برویم. شب عجیبی بود. سالن مملو از افسران زندانی، چه افسران آنطرف راهرو و چه این طرف. برای ما زندانیان سیاسی در آن زندان کوچک هیجان بزرگی بود. هر یک از ما بگونه‌ای خود را در آن دادگاه می دیدیم. مهم نبود که چه پرونده‌ای جریان داشت. مهم، چگونگی این دادگاه بود. رودرروئی روشنفکران انقلابی با رژیم شاه و مطرح‌شدن آن در تمامی کشور. این فرصتی طلائی بود.
سرگرد قُمی که از افسران قسمت عادی بود و مسئولیت داخلی بندها را برعهده داشت مرتب پیش ما می آمد؛ ” بچه‌ها چیزی کم ندارید؟ جایتان خوب است؟ ” آدم بدی نبود. میخواست هم احترام زندانیان سیاسی را داشته باشد، هم طرف خودشان را و در نهایت امر طرف مسئولان زندان را؛ از تعریف خوشش می آمد. (چه کسی خوشش نمی آید!؟)

سرهنگ آیرملو که می گفتند پسرخاله شاه است و بجرم اختلاس در خریدهای سررشته‌داری ارتش در زندان بود، ردیف جلو نشسته بود. برای او زندان نیز مانند پادگان بود، سینه جلو می داد و مانند فرماندهان ارتش در راهرو مربوط به خودشان قدم می زد. او داشت با دقت به جریان دادگاه نگاه می کرد. دادرسی جریان داشت. روالی نه چندان باب میل ما، نه چندان منطبق با فضا و هیجانات گروه‌های سیاسی طرفدار مبارزه مسلحانه در آن سالها. چرا که مرگ و شهادت یکی از ارکان اصلی مبارزه مسلحانه بود، همراه با چاشنی کینه و نفرت نسبت به رژیم. زمانی که نوبت صحبت به گلسرخی رسید، گوئی همه چیز آماده شده بود. تمام عناصر دست به دست هم داده بودند تا از او یک شهید، یک قدیس بسازند! چشمانی درشت و نافذ، صورتی محکم، با کلماتی آهنگین، با آن پیراهن چه‌گوارائی و دادگاهی علنی که در سرتاسر ایران پخش می شد. چیزی که آرزوی هر مبارز سیاسی بود. گره زمان در دستان او بود. بزنگاهی که به هستی معنائی ویژه میداد تا «نام خود را برآورد، آنجا که مرگ جویای معنی هستی خود است، یا اراده می کند که آن را معنا دهد. و این همان آزادگی است… چون که بودن یا نبودن، مادر زمان است بی خواست ما! اما چگونه گی بودن، سرفرازی ما یا سرافکندگی به خواست خود ماست، زمان را به آن راهی نیست و اراده بر زمان فرمان می راند و ما را از بندگی او آزاد می کند.

آزادی در مرگ، حضور سرشار نیستی!» *
تبدیل‌شدن به اسطوره که تاوانی سهمگین دارد، این تاوان پاداش دلیری است. پاداش برکشیدن نام! بیشتر ما انقلابیون در آن سالهای پرشور جوانی، در آن تب و تاب مبارزه مسلحانه و فضای روشنفکری، درکمان از مبارزه برکشیدن نام بود! در خلوت ما این نام بود که شعار میداد، سلاح می کشید، سیانور به زیر دندان خرد می کرد. چنین نام و قدرتی بسیار غرورآفرین است. به سخره‌گرفتن مرگ و بلندکردن نام: ما در همآوردگاه مبارزه، همه را به یکسان می خواستیم و قضاوت می کردیم. ما رنج سالها آفرینش هنرمندان را نمی دیدیم؛ رنج سالها کار پر مشقت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی؛ رنج سالها تحقیق، خلاقیت؛ رنج آموختن، گوش‌کردن، و عمیق‌ترشدن. ما درک نمی کردیم که در این همآوردگاه بزرگ زندگی که به درازای تاریخ است، هرکس با ویژگی‌های خود ظاهر می شود. قهرمانی ابعادی گوناگون می گیرد؛ مهم آن نقش و تأثیری است که بر جریان یک مبارزه می گذارد. سقراط همان اندازه اسطوره است که افلاطون و گالیله.

همه متأثر بودند. تأثیری که برای ما چپ‌ها نوعی سرشاری و خوشحالی درون داشت. آیرملو، زمانی که از در خارج می شد جلوی در ایستاد و گفت:” فرقی نمی کند که کیست؟ یا مخالف ماست. او یک مرد است! ” جمله‌ای که تا مغز استخوان در من نوجوان نفوذ کرد.

زمان به سرعت گذشت. روز بیست و هشت بهمن ماه سال ۱٣۵۲ بود. یادم نیست چه روزی از روزهای هفته. بین بند ما و بند انفرادی یک راهروی کوچک چهارمتر در چهارمتر قرار داشت که راه‌پله بود. توسط درهائی با میله‌های آهنی از هم جدا می شدند. سلول‌های انفرادی را براحتی می شد دید. اعدامی‌ها را شب آخر به این سلول‌ها آورده و از آنجا به تپه‌های چیت‌گر می بردند. هر زمان که جلوی نرده‌ها را با پتو می بستند و در راهرو چراغ پایه‌دار توری می نهادند، می دانستیم که اعدامی در کار است. سرگرد قُمی آمد و گفت: امشب دانشیان و گلسرخی را برای اعدام می آورند. ساعت هفت بود که چراغ پایه‌دار را آوردند و پتو را جلوی نرده‌ها کشیدند. ساعتی بعد رامش سرباز وظیفه نگهبان انفرادی که سمپاتی نسبت به ماها داشت گوشه پتو را بالا زد و گفت: آوردند. صدای تند و متعدد پاها و افرادی که در رفت و آمد بودند؛ کشیده‌شدن چفت درها؛ باز و بسته‌شدن درهای انفرادی، سکوتی عمیق. نفسمان حبس شده بود. شبح مرگ نیز همراه آن‌‌ها به زندان آمده بود و جولان میداد. از قُمی خواهش کردیم که از مسئول زندان سروان جاویدنسب بخواهد که برایشان شام بفرستیم. مخالفتی نکرد. بعداز اندکی پیغام آمد که دانشیان غذا می خواهد و گلسرخی معده‌اش درد می کند و یک لیوان شیر برایش بفرستید. درخواست روزنامه کرده بودند. آنشب ما نیز همراه آنها تا طلوع صبح چشم برهم نزدیم. لحظه‌ها سنگینی می کرد. درد و خشم درونمان می پیچید.

ساعت چهار صبح بود که باز صدای پاها بلند شد. باز و بسته‌شدن درها و نجواها. همه پشت میله جمع شده بودیم. یکی از بچه‌ها یادم نیست، اما گمانم نعمت حق‌وردی بود که شعار داد و فریدون شیخ‌الاسلامی تکرار کرد. صدای پائین‌رفتن از پله‌ها، خاموش‌شدن وزوز چراغ توری، سکوت و سکوت.

هرکدام از ما آن شب همراه کرامت و گلسرخی به تپه‌های چیت‌گر رفتیم و در وجود آنها کشته شدیم. صدای هق‌هق گریه از اطاق کوچک گوشه راهرو که مسجد بند بود بگوش می رسید. مهرداد پاک‌زاد بود، ” شیر آهن کوه‌ مردی که تو بودی “. موههای فرفری‌اش را میان دو دست گرفته بود و گریه می کرد. اشک از چشم‌های مهربانش جاری بود. حمزه فراهتی بگوشه‌ای زل زده بود. هیچوقت این مرد خندان و روحیه‌دهنده در زندان را چنین غمگین ندیده بودم. ” گده بو راحت لقدا گلدلر؟ ” – پسر به همین راحتی رفتند؟ – جواد عباسی طبق معمول محکم بر سر خود می زد، داشت از حال می رفت. می گفت: حتماً برادرم را نیز از همین جا برده‌اند. *

صبح، جاویدنسب رئیس زندان به بند آمد. بی‌تاب بود. واقعیتش این بود که بسیار گرفته بنظر می رسید. گفت: از دیشب این سوال را از خود می پرسم، آخر چرا؟ چرا آنها که همه چیز داشتند و تنها با یک کلمه می توانستند زندگی خود را نجات بدهند این کار را نکردند؟ مگر چه کم می شد؟ آیا ارزش این را داشت؟ من هیچوقت شما سیاسی‌ها را درک نمی کنم! چه در سرتان می گذرد؟ این‌طور که مملکت آباد نمی شود.
آن روز سرباز وظیفه فردوسی که کمک انباردار بود عصر به بند آمد. اشک در چشمانش بود. گفت: آنها را به انبار آوردند. برای درآوردن لباس و پوشیدن لباس اعدام. گلسرخی یک انگشتر بمن داد، با مبلغی پول که باید به خانواده‌اش بدهم. آنها بسیار آرام بودند. شماها از مرگ نمی ترسید؟

چند هفته بعد، حمام‌های بند را تعمیر می کردند، ما را به حمام‌های بخش انفرادی بردند. از رامش نگهبان بند که در زمان اقامت در انفرادی و پیش از رفتن به بخش عمومی رفیق شده بودیم، خواستم که سلول گلسرخی را نشانم دهد. گفت: سلول دوم بود. پرسیدم: خالی است؟ گفت: آری. گفتم: میتوانم یک لحظه نگاه کنم؟ اجازه داد. به دقت سلول را برانداز کردم. روی دیوار سبزرنگ کنار در کلماتی کنده‌کاری شده بود که بسختی خوانده میشد:

خون ما می چکد بر سرمای اسفند
تا شود پیرهن کارگران
رخت آزادی دهقانان!
خسرو گلسرخی *
یادشان گرامی باد!

یادی از کرامت نازنین که در مورد تو کم نوشته‌اند:
چهره کامل‌ات هنوز دیده نمی شود! چهره‌ای که در سایه قرار گرفت و ناتمام ماند. من او را تنها یکبار و آنهم از دور دیده‌ام. زمانی که محصل کلاس نهم بودم و آرزوی دیدن انقلابیون را داشتم او را همراه بهروز جاویدی در زنجان دیدم. آنچه در مورد او از جاویدی‌ها شنیدم، پیوسته در ذهنم ماند. مردی آرام و مبارزمردی که به آرامی آمد، مبارزه کرد، نوشت و رفت. آمدن بهار خجسته‌فال را به یاران بشارت داد و خجسته باد گفت! بجوش‌آمدن نغمه در رگ گیاه، دلپذیری هوا، پیکار مردان با قلم‌هاشان و نگون‌سازی بند بندگی، فقر و جهل را و بازگشت پرستوهای عاشق به خانه…
بهاران خجسته باد! بهاران خجسته باد!

* از کتاب ارمغان مور، شاهرخ مسکوب
* مهرداد پاک‌زاد عضو رهبری گروه شانزده آذر – گروه انشعابی از سازمان فدائیان اکثریت – که توسط جمهوری اسلامی اعدام گردید.
* محمدباقر عباسی، از رهبران مجاهدین بود که بعداز ترور سرتیپ طاهری تیرباران شد.
* این شعر در وصیت‌نامه گلسرخی آمده است. اما آنچه که بر دیوار کنده شده بود، این سه بیت بود.

———————————————————

  1. ۱ دیدگاه برای “ابوالفضل محققی: «شام آخر» خاطره آخرین شب کرامت‌الله دانشیان و خسرو گلسرخی در زندان جمشیدیه”

  2. توسط حسین جعفری در ۳ بهمن ۱۳۹۲ | پاسخ

    بسیار نوشته دلنشینی بود و به دل نشست. من میدانم که باز دریک بهار آفتاب طلوع خواهد کرد وسرتاسر ایران زمین را آفتابی خواهد کرد. بهاران خخسته باد

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.