داستان کوتاهی از رضا طالبی

روزگاری دور در شهری نزدیک به دریاچه ای طلایی دخترکی زندگی می کرد که سیبیل داشت. روسری گلدار و موهای حناییش و صدای مردانه اش که با همه دختران فرق می کرد کودکان روستا بخاطر این ظاهر مردانه اش به او نه نه بابا می گفتند…….

رضا طالبی
روزگاری دور در شهری نزدیک به دریاچه ای طلایی دخترکی زندگی می کرد که سیبیل داشت. روسری گلدار و موهای حناییش و صدای مردانه اش که با همه دختران فرق می کرد کودکان روستا بخاطر این ظاهر مردانه اش به او نه نه بابا می گفتند. هر روز صبح زود از خواب بلند میشد و در گرگ و میش مه آلود روستا برای آوردن آب راهی دریاچه میشد، صدای سوسوی جیرجیرکها و چشمان مظلوم گرگانی که به سبب یکرنگی شان از جمع سگان چوپان فریب دفع شده بودند با زمزمه های لب های خشکیده اش همراهی می کردند، زمزمه های خشکیده و زجزه گونه اش تا دم دریاچه ادامه داشت، جان به لب به لب دریاچه می رسد صورت خموده اش را در موجهای کوچک دریاچه که نرسیده به ساحل میمیرند می بیند، در حالیکه که با خود می اندیشد که چقدر با این مردم فرق دارد، زبان انها را نمی فهمد و آنها نیز سعی در فهمیدن زبان او ننمودند، از کودکی تنها بود زیرا دخترکی بود که سیبیل داشت همه به او می خندیدیند و او با گریه از مدرسه به خانه شان فرار می کرد و سرش را بر روی زانوی پدرش می گذاشت پدری پیر و خسته از نیرنگهای این مردم، پدری که سالها در آن جنگل می زیست ولی نتوانست با دو رنگی این مردم که سعی در همرنگ کردن او با کارهای ناشایست خود داشتند کنار بیاید و راهی جنگل شد تا از آنها دور شود دورتر و دورتر….، پدرش دستش را برروی موهای حناییش می کشید و او رادلداری می داد و با چشمانی که همیشه دوردست ها را می نگریست سعی در پنهان کردن دردی بود که سالها در دلش جا خشک کرده بود، در حالیکه غرق در این افکار بود دریاچه پیر او را صدا کرد: آی پارا آی پارا …. صدایم را می شنوی؟

آی پارا به خودش آمد و با صدای گرفته اش گفت: جان آنا….او همیشه دریاچه را انا یعنی مادرش صدا می کرد.
آنا: چی شده امروز خیلی غمگینی؟ نگاهم کن…. گفتم نگاهم کن… گریه کردی؟
آی پارا دست پاچه با پشت دست حنا زده و پینه بسته اش اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه… نه .. چیزی نیست… مثل اینکه خس و خاشاک این نسیم سحری رفته توی چشمم.. آره.

در همین حین بود که ناگهان نسیم دستهایش را روی پلکهای چروکیده آی پارا گذاشت و گفت: خدا نکند… الهی من قربانت بشوم .. چرا دروغ میگی؟.. ببین آنا خانم .. میدونی چیه .. این خانم گریه کرده… گریه!
آی پارا صورتش را برگرداند تا نگاهش به روی آنا خانم نیفتد، آنا با دستهای خشکیده اش او را به روی درخت خشکیده ای که روی دریاچه طلایی افتاده بود نشان بود و نسیم نیز با تنفسش آی پارا را به وسط دریاچه رساند. آی پارا باور نمی کرد روی قلب دریاچه یعنی آنا خانم نشته بود صدای تپش هایش را می شنید آرام آرام …. صدای قلب خسته ای که داشت فریاد می زد کمکم کنید رویش را برگرداند آنا خانم دستش را گرفت و گفت: نگاه کن آی پارا .. می بینی دیگه خبری از صدای فلامینگوهای شیطون دریاچه نیست… دیگه اون پلیکانهای مهربون به من سر نمی زنند… دیگه شاختا بابا ندای سرما وبرف را به من نمی رساند… دیگه و دیگه.. آی پارا دارم میمیرم … پرستو دیروز اومد معاینه ام کرد داروی تو خیلی گرونه باید برم پشت قله قاف به کوههای همسایه سپردم اگر پیدا کردند سریع خبرم کنند …. آی پارا حرفی نزد .. چون میدونست مردم روستا سالهاست با بستن راه رودخانه نازلی مانع رسیدن دخترک زیبا به آغوش مادرش دریاچه طلایی شدند … سرش را پایین انداخت زیرا تنها بازمانده نسل جنگل و کوه او بود همه روستایی ها مهاجر بودند و وظیفه او بود که مواظب کوه و دریاچه و رودخانه باشد قولی بود که به پدرش داده بود.

آنا جان گفت: آی پارا … من دارم میمیرم و بقیه هم همین طور .. یک نگاهی دور و برت بنداز.. همه درختها دارند خشک میشن… چمن ها یرقان گرفتند و گرگها دیگه زوزه نمی کشند ….. حرفهای دریاچه در اینجا قطع شد دیگه داشت آفتاب می زد … آفتاب (گونش خانم) هم غمگین بود حتی اونروز به آی یارا سلا م نکرد و رفت نشست اون بالا رو تختش و ابرها را تمیز کرد… آی پارا به خودش نگرفت با کمک نسیم (یل بی) و دریاچه خودش رو به ساحل رسوند بدون اینکه حرفی بزند…  با سرعت رفت توی کلبه فرسوده اش و دست و صورتش رو شست و نگاهی به عکسهای مادرش و پدرش کرد به صاحبان واقعی این خاک زخمی از درختانی که ریشه در او انداختند ولی به بیگانگان میوه و بار دادند. اشک در چشمانش حلقه زد …. صدای گرگها دیگه به گوش نمی رسید .. اما زوزه سگها ی گله سیاه و پایکوبی مردمان روستا ی مهاجران از دور به گوش می رسید…. دیگه تحملش را نداشت همیشه بخاطر سیبیل داشتن از بازی کردن با دخترکان محروم بود و مانند پسران آموزش تیر اندازی و سوارکاری دیده بود … مثل پسر بچه دنیای دیگری برای او ساختند دنیای از تحقیر و کوچک انگاری … ساز شکسته و زوتر در رفته پدرش را برداشت و در میان پچ پچ ناآشنای سگان ترسوی روستا راهی اسطبل شد.. در اسطبل را یواش یواش باز شد چشمان نیلگون بوزآت از دور برق می زد.. اسبی که سالهای سالها بی سوار پشم انتظار مردی بود با سیبیل های دراز و تفنگی بر دوشش.. اما اینبار دخترکی سیبیل دار با سازی رنگ و رو رفته را در مقابل خود می دید…. اسب هم میدانست که یک دختر میتواند سیبیل داشته باشد چه عیبی دارد.. یراق اسب را فراهم کرد و سوارش شد و دور شد دورتر و دورتراز اون کلبه پدری … در راه نسیم (یل بی) از او پرسید کجا؟ جواب نداد…. گونش که از تابیدن به روی بدن نیمه جان آنا خانم شرم داشت با تعجب نگاهش کرد…. برگهای سوخته درختان از او پرسیدند کجا؟ جواب نداد… دستهای پدران و مادرانی که از خاک بیرون می امدند و می گفتند آی پارا… کجا؟؟

آی پارا به حرفهای انها توجه نمی کرد کودکیش را بیاد دارد که بخاطر سیبیل داشتن مسخره اش می کردند به خاطر لهجه خاصش به او می خندیدیند ولی پدر به او می گفت که او مرد است و با بقیه دختران فرق می کند به او می گفت او زشت نیست او بجای صدها پسر عصای دست بابا خواهد بود و بلکه او روزی برای این خاک خشک و دانه های گندمش کاری خواهد کرد .. کاری که هزاران سال است چشمهای سطرهای دفتر خاطرات پدرش آرزوی دیدنش را دارند.. با این افکار رودها و کوهها و بیابانها را گذشت و خودرا به کوه قاف رساند .. بالا رفت و بالا رفت و بالا و خودش را به نوک نتوانست برساند … کوه بسیار بلند بود و صدای هزاران دخترک سیبیل دار که برای خاک و دانه های طلایی گندم و برای قلب خشکیده اناجان به انجا رفته بودند را نشنیده بود.. هرچه داد زد دید که کوه صدایش را نمی شنود… فکری به دهنش رسید نگاهی به چشمان خسته بوزآت و ساز شکسته پدرش کرد… ساز را درآورد و کوکش کرد … دستان خسته اش به روی سیم های سرد ساز افتاد… صدایی در کوه پیچید .. همه جنگل و کوهستان بیدار شدند … با صدای ساز کوهها و درختان شروع به همخوانی و ناله کردند … فریاد خاک و زجزه خورشید به گوش می رسید … ترس روستاییان مهاجر را در برگرفته بود … گندمهای روستاییان که بر روی قبرستانهای پدران دخترک سیبیل دار کاشته شده بودند شروع به روضه خوانی کردند… ناله یانیق کرمی ساز آی پارا و زجزه های کوه و خاک مرده کوه قاف را بیدار کرد… کوه سالهای سال بود که خواب بود و درد این دخترکان سیبیل دار را نمی دید.. چشمانش را باز کرد و دید… اطرافش پر از هزاران دخترک سیبیل داریست که نتوانستند صدا و فریاد این مردم را به او برساند و در پای کوه جان داده اند… نگاهش را به دوردست کرد.. دید دریاچه اش نفس های آخرش را دارد می کشد و خاک زیر پایش دارد خشک میشود…. در خود نگنجید فریادی برآورد.. فریادی که ترس را بر سگان روستای مهاجر مستولی کرد…. ناله زد و اشک ریخت.. ریخت و ریخت و اشکهایش تبدیل به سیل شدند.. سدها و روستاهای مهاجران را زیر پای حبابهایشان له کردند.. پلیدیها و بیگانگی را فروریختند…. تخت کدخدای ظالم ده را شکستند و با خود بردند.. توپ پلاستیکی کودکانی که شیشه قلب دخترک سیبیل ذار راشکسته بود را هم برد.. حتی پیازی را که اشک را به چشمان آی پارا ارمغان داده بود راهم برد. و دخترک نازلی اورمو را به آغوش مادرش .. رساندند…. همه جا جان تازه ای گرفت… فریاد گرگان جنگل را پر کرد…. گلها شکوفه داد… گونش خانم با ابرها به رقص پرداخت….. اما خبری از آی پارا نبود… کوه قاف.. چشمانش به دنبال صدایی بود که اورا بیدار کرد…. ولی کسی را ندید… فقط اسب خاکستری پیری را دید که پوزه اش را به روی ساز شکسته ای میمالید و اشک می ریریزد…. دخترک بیچاره سیبیل دار…. کجا رفت؟ چشمان گرفته کوه قاف دنبال دخترک بود…. آی پارا کجایی؟

خبری از دخترک نبود.. زیرا دخترک نیز آنقدر با تمام سلولهای بدنش گریه کرده بود اشک ریخته بود که نغمه روحانی شده بود که با نسیم می رقصد و آب شده بود که با این برفها و رودخانه ها همراهی می کندو رقص کنان با حبابهای نازلی چای به آغوش آنا جان رفته بود…. تا اگر دوباره کوه قاف بخوابد و سگان گله مهاجر… زوزه های گرگان را دور ببینند.. ازآب بیرون بیاید و کوه را بیدار کند. با نسیم بوزد و گوشهای مردمان را بلرزاند… تا دیگر هیچ کس به دختری که سیبیل دارد نخند تا… نازلی جان در آغوش دریاچه آرام بخوابد.. تا دخترکان سیبیل دار بتوانند حرف بزنند… گریه کنند و فریاد بکشند که یک دختر هم میتواند سیبیل داشته باشد.

رضا طالبی

ارسال دیدگاه