خاکستری؛ خاطرات دختری ۴ ساله از اوین- قسمت دوم

یک چیز را خوب می‌دانم؛ و آن اینکه در آن محیط سراسر ترس و وحشت و نفرت خاکستری، من تنها موجودی بودم که نگاهم را به نقطه ضعف انسان‌ها، یعنی نیاز به دوست داشته شدن، دوست داشتن، حرف زدن و شنیده شدن خیره کرده بودم. واقعیت این است که آنها هم انسان بودند و از اینکه مورد نفرت باشند و تنها، بیزار…! همیشه برایم سوال بود که چرا به مادرم می‌گویند: «چشم‌بند بزن!» در حالی‌که من آنها را می دیدم. چرا مادرم نباید ببیند آن‌چه را که من می‌بینم؟! شاید برای همین بود که، باورم شده بود که آنها عاشق نگاه چشمان من شده بودند…!
خاکستری؛ خاطرات دختری ۴ ساله از اوین
کژال بهرنگی

گاهی خودم هم متعجب می‌شوم از به یاد آوردن این همه جزئیات و فراموشی آن همه کلیات.

عجیب است، زمان‌ها، مکان‌ها و تصویرها با هم جور در نمی‌آیند. در ذهن من، آن زمان که ما را، به زندان بردند، و آن‌چه که در زندان گذشت، پاییزی است سرد، و زمستانی است سردتر. تصاویری که یادم می‌آید، پر است از درختان بی‌برگی، برف، سیل، و منی که سردش است. اما می‌دانم که نزدیکی‌های تولدم، یعنی چله تابستان آزاد شدم و این امکان ندارد که پاییز و زمستان با هم در عرض ماهی به تابستان برسد.

به هر شکل، تا پدر در زندان بود، در خاطرات من به عنوان، پاییزی مستانی ثبت شده است. و در هر صورت، اینها، جستجوی ذهن من، بعد از سال‌ها در ذهن کودکی چهار ساله است!

حس است و رنگ!
حسی رنگی، شاید هم خوابی رنگی!
خاکستری هم بالاخره رنگی است برای خودش، و در آن همه خاکستری، کمی رنگ قرمز، کلی خودش را نشان می‌دهد.

در اوین، موقع برنامه کودک یا فیلم، یکی از زندان‌بان‌ها می‌آمد دنبال من! من فسقل هم که فهمیده بودم همه‌شان خاطرم را می خواهند، ناز می‌کردم و می‌گفتم، فقط به شرط اینکه، در سلول مادرم را باز بگذارند، برنامه کودک را کنارشان می‌بینم! در بسته سلول مادر، یعنی من آزادم و مادر زندانی. و این انگار در مرام من ۴ ساله نبود. انگار مادرم هم باید، از این اندک آزادی که من داشتم، لذت می‌برد. در بسته یعنی زندانی، در باز یعنی آزادی!

زندان‌بان هر که بود، در نهایت تسلیم می‌شد و در سلول را کمی، خیلی کم، باز می‌گذاشت. با هم می‌رفتیم در اتاق آنها و فیلم یا برنامه کودک می دیدیم. وقتی فکر می‌کردند که من حواسم پرت است، یکی از همان «دامن قرمز بلند»ها، آرام از در خارج می‌شد، تا در سلول مادرم را ببندد! من هم بلافاصله می‌رفتم و جلوی در سلول مادرم، چهارزانو می‌نشستم و با اخم دستانم را به چانه‌ام می‌زدم. اعتصاب می‌کردم! تصویری که یادم هست، چشمان‌ من است که از بالا، به من کودک  و آن زندانبان که برای منت‌کشی می‌آمد، نگاه می‌کند….مثل خواب‌ها…

چشمانی که مرا می‌نگرد، می‌گوید که دختر بچه‌ای عصبانی، که برای نشان دادن عصبانیتش، و خیانتی که به او شده، حاضر نیست به زندان‌بان نگاه کند. چشمانش را به زمین خاکستری دوخته، و فقط گوشه‌ای از دامنی قرمز و بکند که به زمین کشیده شده را می‌بیند. زندان‌بان هر که بود، در نهایت تسلیم می‌شد. در سلول را کمی، خیلی کم باز می‌گذاشت. من می‌پریدم، به چشمان چشم‌بند‌دار مادرم، لبخند پیروزمندانه‌ای به وسعت دنیا می‌زدم و می‌دویدم به سمت اتاق زندان‌بان‌ها. خب کارتون هم مهم بود! به هر صورت جنگیده بودم، به اندازه توان کودکی چهارساله جنگیده بودم. مبارزه را هم پیروز شده بودم و حال وقت جایزه بود!

من هنوز هم که عصبانی می‌شوم، به چشمان طرف مقابل نگاه نمی‌کنم. او را از نگاهم محروم می‌کنم!

آن زمان‌ها فکر می‌کردم، که زندان‌بان‌ها عاشق آن چشمان درشت شده‌اند و آنها را از آنچه که دوست می‌داشتند، محروم می‌کردم. هنوز هم خیلی زود عصانیتم را فراموش می‌کنم، و لبخندی وسیع و البته نگاهی خندان تحویل طرفم می‌دهم.

واقعا نمی‌دانم چرا دوستم می‌داشتند! سر و زبانم بود، جوک‌ها و شعرها و داستان‌هایی که بلد بودم، جثه نحیفم، و یا واقعا چشمان درشتم؟ نمی‌دانم!
یک چیز را خوب می‌دانم؛ و آن اینکه در آن محیط سراسر ترس و وحشت و نفرت خاکستری، من تنها موجودی بودم که نگاهم را به نقطه ضعف انسان‌ها، یعنی نیاز به دوست داشته شدن، دوست داشتن، حرف زدن و شنیده شدن خیره کرده بودم. واقعیت این است که آنها هم انسان بودند و از اینکه مورد نفرت باشند و تنها، بیزار…!

همیشه برایم سوال بود که چرا به مادرم می‌گویند: «چشم‌بند بزن!» در حالی‌که من آنها را می دیدم. چرا مادرم نباید ببیند آن‌چه را که من می‌بینم؟! شاید برای همین بود که،  باورم شده بود که آنها عاشق نگاه چشمان من شده بودند…!

ادامه دارد……

قسمت اول خاطرات را در لینک زیر بخوانید:
http://www.lajvar.se/1390/10/27/12881

—————————————–
منبع: خودنویس
http://www.khodnevis.org

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.