پرهام شهرجردی: قضیه سخن رانی احمد شاملو در برکلی. “حقیقت چه قدر آسیب پذیر است”
سخن رانی شاملو که می بایست یک سخن رانی ماندگار باشد، که همان «توده» را آگاه کند، به هجو گرفته شد، علیه خود شاملو استفاده شد، و چند سطری از آن با استدلال های صرفاً متعصبانه و شدیداً ایدئولوژیک (و نه علمی) توده را راضی کرد که شاملو را در تضاد با فردوسی و شاهنامه و ایران ببیند و دیگر حتا به صرافت نیافتد که خودش به دنبال اصل مطلب برود و ببیند که قضیه واقعاً چه بوده، چه گفته شده
قضیه سخن رانی احمد شاملو در برکلی
حقیقت چه قدر آسیب پذیر است
پرهام شهرجردی
شاملو در یکی از همین روزهای آوریل، چیزی حدود سیزده سال پیش، در دانش گاه برکلی سخن رانی می کند که بعدها عنوان «نگرانی های من» را به خود می گیرد. عنوانی که در گرد و غبار تبلیغات این سال های اخیر فراموش شده و سخن رانی ی برکلی بیش تر به ناسزاهای شاملو به فردوسی، به شاهنامه، به فرهنگ «پارسی»، زیر پا گذاشتن ارزش های ملی و ده ها و بل صدها تغییر نام داده و این چنین در اذهان باقی مانده.
متن سخن رانی شاملو به وسیله ی مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران در نیوجرسی آمریکا منتشر می شود. گفته ی شاملو «دوستان خوب من! کشور ما به راستی کشور عجیبی است!» شکل عینی می گیرد. شاملو آماج حملات قرار می گیرد. هر کس از فرصتی که دست داده استفاده ای می کند. تصفیه حساب های فکری، ایدئولوژیک، ادبی و غیر ادبی به اوج خودش می رسد. فردوسی و «شاه»نامه که مدتی است نفی بلد شده اند، دوباره بر سر زبان ها می افتد، کتاب های درسی که چند سالی است شاهنامه را به دور انداخته، دوباره رستم و سهراب را در خود جای می دهد، کنگره ی بزرگ داشت فردوسی ترتیب داده می شود، و هم زمان، محاکمه ی شاملو هم آغاز می شود. شاملو در سخن رانی اش می گوید :«تبلیغات رژیم ها از همین خاصیت تعصب ورزی توده هاست که بهره برداری می کنند، دست کم برای ما ایرانی ها این گرفتاری بسیار محسوس است». چیزی که قابل توجه است، این است که متن سخن رانی شاملو هیچ وقت به طور کامل در ایران منتشر نمی شود.
«معلمان اخلاق» تکه هایی از سخن رانی را با سوء نیتی عجیب نقل می کنند. با آب و تاب از ایران و فردوسی و پارس و آریا سخن ساز می کنند و شاملو را دشمن آن عظمت چندین هزار ساله معرفی می کنند. صحبت های شاملو در آن سخن رانی، همان «نگرانی ها»ی او، از جمله سخنانی است که تاریخ اش نگذشته، و هنوز گذشته نشده. حرف امروز است، و حرف فرداست، وقتی که می گوید:«تاریخ ما نشان می دهد که این توده حافظه ی تاریخی ندارد. حافظه دسته جمعی ندارد.». سخن رانی شاملو که می بایست یک سخن رانی ماندگار باشد، که همان «توده» را آگاه کند، به هجو گرفته شد، علیه خود شاملو استفاده شد، و چند سطری از آن با استدلال های صرفاً متعصبانه و شدیداً ایدئولوژیک (و نه علمی) توده را راضی کرد که شاملو را در تضاد با فردوسی و شاهنامه و ایران ببیند و دیگر حتا به صرافت نیافتد که خودش به دنبال اصل مطلب برود و ببیند که قضیه واقعاً چه بوده، چه گفته شده. شاملو دقیقاً هشدار داده بود که نباید «دربست» همه چیز را پذیرفت، و اتفاقا” توده «درس های اخلاق» اخلاقیون را دربست پذیرفت. ناگفته نماند که از میان آن همه مخلصی که شاملو را «استاد شاملو» می خواندند، هیچ حرکتی در جهت روشن شدن قضیه نشد. آیا این معنایش این است که اینان جز شاگردی شاملو هنری نداشته اند، ندارند ؟ روزگاری، موقعی که به فکر «ادیسه ی بامداد» بودم، از نخستین مسائلی که اندیشه اش را کردم، همین قضیه بود. بالاخره باید روزی این مسئله به دور از حب و بغض مطرح می شد، و قبل از هر چیز، لازم بود صحبت های شاملو از زیر پالتوی کتاب فروشان، کتاب های ممنوعه فروشان، بر سطح کاغذ بیاید. و بعد صحبت ها و مدارکی به میان کشیده شود که صحت یا سقم صحبت های شاملو را تایید کند.
علی حصوری یکی از آن ها بود، کسی که چندی پیش کتاب ارزش مند«ضحاک» را درآورده و مسائل مهمی را در آن کتاب به میان کشیده است. شاملو در سخن رانی اش به صحبت های علی حصوری اشاره می کند، صحبت هایی که به صورت مغلوط در سال ۱۳۵۶ در روزنامه ی کیهان به چاپ رسیده است، و من صحبت هایم با حصوری، حول و حوش ایرادهایی است که به شاملو گرفته شده : این که نظام طبقاتی وجود داشته یا نه؟ آیا فردوسی طرف دار جامعه ی طبقاتی بوده؟ مسئله ی فر شاهنشاهی چیست؟ تحریف تاریخ که شاملو به آن اشاره می کند از چه قرار است؟ جریان بردیای دروغین چه بوده؟ چرا از ضحاکی که یک چهره ی «انقلابی» به شمار می رفته، یک دیو بی شاخ و دم ساخته اند؟ تاریخ دیروز را باید با چه نگاهی دید؟ بالاخره متن کامل سخن رانی شاملو در کتاب «ادیسه ی بامداد» آمد، ولی صحبت ها و دلایلی که صحبت های آن سخن رانی را تایید می کرد به «حذف گردد» دچار شد. آن چه در ادامه می آید، صحبت های من است با علی حصوری، و نیز بخش هایی است از کتاب «ضحاک» که به روشن شدن قضیه کمک می کند.
در مورد آن ماجرا، متأسفانه پیگیری عمیق و دقیق صورت نگرفت و جریانها ژورنالیستی شد، ژورنالیستی به معنای بدش؛ یعنی درواقع مجلهای، روزنامهای شد و جای تأسف است که هیچ حرف درستی در این زمینه زده نشد. حتا یکی از آن استادها در آن زمان در مجله آدینه نوشت که حصوری با سه خط شعر فردوسی، شاملو را گول زد. این خیلی دردناک بود. قضیه چنین نیست، شاملو آدمی بود که گیرندهی خیلی قوی ای داشت وآن چه را که اوگفت بر اساس کاری بود که من کردم و بعداً هم چاپ شد اما آن موقع به صورت یک مقاله خیلی ناقص و پر غلط در روزنامه کیهان چاپ شد، علتش هم معلوم است که چرا آنقدر پر غلط و ناجور چاپش کردند. علت یکی این بود که نوشتهی دستنویس خودم بود که این احتمال غلط خوانی را پیش می آورد، دیگر این که آن موقع زمان شاه بود و دلشان نمی خواست از این حرفها زده شود و اصلا خوششان نمی آمد یک آدمی آن هم استاد دانشگاه پهلوی بیاید، صحبت از این کند که در ایران جامعهای اشتراکی وجود داشته و ضحاک نمایندهی آن بوده و فردوسی نسبت به این قضیه حساس بوده، این را کسی نمی خواست بشنود، در حالی که میتوانم بگویم که شاملو تنها کسی بود که این را گرفت، دقیق گرفت، یعنی ازمیان همان متن مغلوط واقعیت را دریافت و همان را گفت، در همان نگرانیهای من هم، همین را گفت.
خُب شاملو طرز حرف زدناش خاص خودش بود، کلماتی به کار می برد که دیگران به کار نمی بردند. این یک مسئلهی دیگر است اما اصل قضیه نباید لوث شود. واقعاً چنین است، یعنی ما فکر می کنیم که ضحاک در اساطیر ایران دقیقاً نمایندهی جامعهای مشترکی است، چون شواهد فراوان وجود دارد که جامعهی ایران رو به طبقاتی شدن می رفته است و نمایندهی این طبقاتی شدن هم جمشید و فریدون اند. در میان این دو تن، کسی یک دفعه انقلاب می کند، یک دفعه می آید و آن نظم اجتماعی در حالِ تکامل را به هم می ریزد. و دوباره جامعه را بر می گرداند به حالتاولیهاش، اما طبیعی است که چون خود فردوسی دهقان است و دهقانها باز ماندهی فئودالهای دوره ساسانی هستند، علاقه ندارد از این صحبت کند، یعنی فردوسی دلش نمی خواهد که این شائبه را ایجاد کند که می شود زمینها را از مالکها گرفت و داد به تودهی مردم. فردوسی نه تنها این طور فکر نمی کرد بلکه به هیچ وجه علاقهای به این زمینهها نداشت، به خصوص دلش می خواست شاهنشاهی ِ قدیم ایران زنده شود، همان فر و همان شکوه به وجود بیاید و بههمین دلیل است که در نامهی رستم فرخزاد شما میبینید شدیداً از این که منبر با تخت برابر شده، ناراحت است و هیچ وقت دلش نمی خواهد که منبر و تخت با هم برابر شود، او دلش می خواهد آن تخت شاهی ِساسانی یا ایرانی ِپیش از اسلام بماند و قدرت داشته باشد و آن زندگی دوباره برگردد. تمام آن نامه، تأسف بر گذشته ی ایران است، در حالی که در دوره او که دوره سامانیان هم هست نه دوره ی غزنویان، شاهنامه به طور عمده در دوره سامانیان سروده شده، در دورهی او، ایران یکی از درخشانترین روزگاران خودش را طی می کند برای این که چه سامانیان، چه قبل از آنها، آل عراق در خراسان بسیار مردم روادار خوبی بودند، یعنی می توان گفت جزو بهترین پادشاهان ایران بودند، پادشاهان آل عراق که اصلا فرشته بودند، درواقع نظیر آنها بسیار کم پیدا می شود.
همانهایی که آئین سیاوش داشتند و لقب یکیشان هم سیاوش فر است، دارای فر سیاوش. پیش از سلام اسمشان سلسله آفریغی بود. بعد از این که مسلمان می شوند، خیلی هم دیر مسلمان میشوند ـ قرن هشتم میلادی ـ اسمشان میشود آل عراق و این عراق یعنی ایران، عراق ایران است. این پادشاه ایران است – خجسته باد ایران مر پادشاه ایران را ـ اسمآنها آلعراق است یعنی آل ایران، آدمهای خیلی ممتازی بودند و هیچ در تاریخ ایران مطرح نشده است. فردوسی در چنان دورهای زندگی می کرد، اما با همهی این ناراحت بود و طبیعی است که به آن زندگی اشتراکی که گفتم در ماجرای ضحاک هست، بی علاقه باشد، نه تنها بی علاقه باشد بلکه ضد آن باشد و این نباید آدم را به مواجهه بکشاند. کسی نباید به جنگ تاریخ برود، به جنگ علم برود، به جنگ آگاهی برود. آدم اگر در مورد چیزی اطلاع ندارد باید ساکت باشد چرا به این فکر بیافتد کتاب بنویسد و بعد هم شاملو را دلالت کند به راه خیر؟
در واقع شاملو یک انگولکی کرده، این انگولکش درست بود از این جهت که فردوسی و ملیّت و ایرانی بودن و…. داشت فراموش می شد وانگولک شاملو بود که درآقایان ولوله کرد که کنگرهی فردوسی بگیرند و دوباره داستانهای شاهنامه را در کتابهای درسی بیاورند و خلاصه نام ایران دوباره راه بیفتد و بعد “ای ایران، ای مرز پر گُهر” را در رادیو تلویزیون نواختند و از این خبرها شد، یعنی در واقعآقایان شاملو را به هیچوجه آن موقع نفهمیدند، هم چنان که هنوز هم من معتقدم آن وقتی که لازم است نمی فهمند. شاملو، همان طور که برای شما گفتم، آدمی بود به مراتب آگاهتر از آن چه این آقایان فکر می کنند و کارهایش خیلی سنجیده و روی حساب بود.
بعدها من نشان دادم که سند من، فردوسی نیست اتفاقاً، ابوریحان است و دیگران، یعنی توی نوشتههای دیگران هم کما بیش هست. توی طبری هم هست، ولی هیچ یک به ظرافت و دقت ابوریحان نیست چون از نظر علمی هم ابوریحان از همه اینها جلوتر است. این یک، دوم این که آن جا شاملو اصلا اشتباه نگرفته بود حماسه و اسطوره را، یا حماسه و تاریخ را. حتا اگر بنده که کار کردم و نشان دادم اسطوره معنی تاریخی دارد، تاریخ و اسطوره را با هم اشتباه نگرفتم. بالاخره اسطوره در یک جامعهای پیدا می شود، یک چیزهایی ازآن جامعه را منعکس می کند یا نه؟ اگر از دید ساختاری به آن نگاه کنیم، یک چیزهایی از آن جامعه را منعکس می کند. بنابراین معنای تاریخی دارد، اسطوره معنای تاریخی دارد. در آئینهایی می بینید که انسان از گیاه خلق می شود، مثلا در اوستای ما، انسان اولیه دو تا گیاه بودند، این مال وقتی است که انسان کشاورزی را می شناخته و در واقع رویش را میفهمد که تخم می رود زیر خاک، در می آید و رویش پیدا می شود و لذا اینجا گیاهان ایجاد می شود. بنابراین، فکر می کند تشکیل انسان هم در آغاز مثل گیاه بوده است.
در آیینهایی، انسان از گل ساخته می شود مثلا در اساطیر مصر حتا یکی از خدایان ، آدم را از گل درست می کند و می برد در کوره ی خورشید می پزد و آدم می سازد. یعنی در واقع سفالگری. یعنی این اسطوره مال دورهی سفالگری است، پس یک اسطوره مال دورهی کشاورزی است، یکی مال دورهی سفالگری. این معنای تاریخی دارد. دیگر این که اسطوره روی هوا پیدا نمی شود، اسطوره در جامعه پیدا می شود، مردمی هستند که اسطوره را خلق می کنند، بنابراین، اسطوره با آن مردم ارتباط دارد. وقتی با آن مردم ارتباط دارد، یعنی با تاریخ ارتباط دارد، با جامعه ارتباط دارد، بنابراین، ما حق داریم به اسطوره معنای تاریخی بدهیم، به شرطی که لوازم آن کار را داشته باشیم، نیاییم مثلا اسطوره را با تاریخ امروز تصویرش کنیم. یک اسطورهی کهن باید جای تاریخی خودش را پیدا کند. کار من در ضحاک همینبوده، بگردم ببینم این اسطوره مال چه دورهای است. دقیقاً مال دورهای است که زندگی اشتراکی بوده. بر همین منطقهای که ما زندگی می کنیم، جوامع اشتراکی غلبه داشتند، بعد یواش یواش طبعاً سیر تاریخی اینها را به طبقاتی شدن سوق می دهد و جمشید پیدا می شود یا جمشید تاریخی پیدا می شود. یعنی یک قومی پیدا می شوند یا جمعی پیدا می شوند که اینها به تمرکز ثروت اعتقاد دارند، و به تمرکزاسباب تولید و ابزار تولید اعتقاد دارند. تکامل زندگی آنان را به جامعهی طبقاتی رسانده است. اینها دانه دانه معنای تاریخی اسطورههاست. بنابراین، شاملو به هیچ وجه اشتباه نکرده بود و آن حرف، دقیقاً حرف شاملو نبود.
فرشاهنشاهی
تمام شاهان ساسانی، ازآن اوّل، اردشیر بابکان، خودشان را صاحب این فّر می دانستند تا آن تو سری خورهای آخری که در واقع بازیچهی دست حکومت بودند، بازیچه دست وزرا بودند. لابد می دانید آن آخر سر در زمان ساسانیان، یعنی بعد از خسرو پرویز، تعدادی پادشاه می آیند روی کار. این پادشاهها را وزرا می آوردند، وزرا هم می بردند، یعنی حتا من در کتابام، «آخرین شاه» نشان دادهام که بعضی از اینها اصلا بازیچه بودند و سرداران ِ ساسانی هر کار دلشان می خواست میکردند. اینها هم صاحب فّر بودند و علامتفّر را روی تاجشان و لباسشان و…… دارند و روی سکههاشان هم هست. حتا مثلا فرض کنید اردشیر سوم که دو ماه سلطنت کرده، سکهاش هست و هیچ فرقی سکهی او با سکهی انوشیروان قلدر ندارد. ملاحظه میکنید؟ همه اینها خودشان را صاحب فّر می دانستند. چنین نبود که مردم بیایند تصمیمی بگیرند که این پادشاه خوبی بود، پس فّر دارد، آن یکی پادشاه بدی بود و ظالم بود فّر ندارد، حتا بعضی هاشان چیزی بالاتر از فّر هم دارند. مثلا بهرام گور. بهرام گور تمام آن کارهایی که می کند و تمام آن داستانهایی که راجع به او هست، اینها مقدار زیادی بار اساطیری دارد، مثلا بهرامگور به این دلیل لقبش شده گور، که گورخر شکار می کرده، دقیقاً شکار گورخر یک چیز اساطیری است و نشانهی قدرت و غلبه است. چرا؟ برای این که عین این صفات را بهرام ایزد در اوستا دارد، صفتی که بهرام در اوستا دارد، بهرام گور هم اینجا دارد اینها مسائلی ست که شصت سال پیش از ما نوشتهاند و اصلا قضیه روشن است.
فّره ایزدی مربوط به آیین زردشت است، مثلا شاهان هخامنشی، فّره ایزدی ندارند، چرا که خودشان را جانشین خدا میدانند، علت ایناست که سلطنت از مذهب پیدا شده است. اول روحانیون حاکم بودند، یواش یواش حکومت تجزیه شد. به سه قسمت. در جهان قدیم قضیه این بود که روحانی قبیله، جادوگرِ قبیله و فرماندهی قبیله یک نفر بود. که این چون هم قوی بود از نظر بدنی، هم پزشکی سرش می شد و هم مسائل آئینی سرش میشد، این میشد رئیس قبیله و این مال آن جوامع بسیار کهن است و بعد است که به تجزیهی شغلها می رسیم، یک کشاورز خودش هم کشاورز بود هم بیلاش را خودش درست می کرد هم لباساش را خودش مجبور بود درست کند همخانهاش را خودش درست کند، همهی کارها را خودش می کرد. بعد تجزیهی می شود، نجار پیدا می شود، بنا پیدا می شود، همان طور همحرفهی سلطنت یا روحانیت تجزیه شد و ازش سه کار مختلف پیدا شد، یکی اش شاهی، یکی روحانیت و یکی طبابت.
چنان دین و شاهی به یکدیگرند
تو گویی که فرزند یک مادرند
یعنی روحانی با پادشاه برادر هم بودند. شاهان هخامنشی، طبیعی است میگویند بهنام خدا، اول حرفش میگوید خدای بزرگ است اهورا، او مزدا بود که این آسمان را داد، او زمین را داد، او شادی داد، مردم را شادی داد، اما این معنی اش این است که او به فّر اعتقاد ندارد، برای این که او زردشتی نبوده، شاهان هخامنشی زردشتی نبودند. اندیشه فّر، یک اندیشه زردشتی است و این تز هم معتقد می شود به انتقال در یک دودمان، یعنی از پدر به پسر می رسد. در جهان باستان هم جادوگر نمی آمد حسن علی بقال را جانشین خود کند، بچهاش جانشیناش می شد، حتا اگر ضعیف بود. توی بچههاش هم، قلدرتریناش جانشین می شد و این جا هم همین طور است،شما می بینید که پادشاهان ساسانی فّر دارند و در این خانواده سلطنت باقی می ماند تا آخر. پس نظریهی فّر خاص آئین زردشتی است و ثانیاً به طریق ارثی منتقل می شود، پس بنابراین همهی ساسانیان فّر داشتند.
بردیای دروغین
من باز در همین کتاب ضحاکام اشاره کردهام این را دقیق و آن چه از سنگ نبشته است آوردهام و ترجمه کردهام و ماجرا را گفتهام. ببینید من پارسال در برکلی، در همان جایی که شاملو صحبت کرده بود، راجع به همین قضیه صحبت کردم، یعنی یک سخنرانی کردم باعنوان “ضحاک” یا اسطوره ضحاک در برکلی و آنجا نشستم و اتفاقاً دوستانی هم که آن جا بودند، قبلا آگهی کرده بودند که آقای شاملو آمد از قول حصوری یک حرف هایی را زد، حالا خودش آمده، اگر حرفی دارید بیایید بزنید. ما هم رفتیم نشستیم، یک گروهی هم آمده بودند شنونده بودند، خُب طبعاً چون حرفهای من با حرفهای شاملو شباهت زیاد داشت، عدهی دیگری نیامده بودند. ولی آنعدهای که آمدند، هیچ حرفی برای گفتن نداشتند، حداکثر این بود که آنها سئوال کننده بودند و من جوابگو بودم و همین مسائل را مطرح کردم. به نظر من قضیهی بردیا هم دقیقاً همین طور است. یعنی دقیقاً بردیا یک نماینده جامعه اشتراکی است و ببینید این احساسات به این آسانی در مردم نمی میرد، یعنی جامعهای اشتراکی وقتی دارد زائل میشود، از بین می رود و جامعهای با مالکیت خصوصی و با مالکیت ابزار تولید به اصطلاح به کار میآید، اما خاطرهی آن در ذهنها باقی می ماند، یعنی چنین نیست که از اذهان محو شود، حداقل آن تودهی مردم که آن ابزار تولید را از دست داده و به شکل برده و یا شکلهای دیگر استثمار می شود، این را دائم با خود می پروراند و اینرا به صورت یک آرزو به فرزندش منتقل می کند که یک روزی ما این طوری بودیم و این طوری شدیم و این فراوان مثال دیگر هم دارد، یک مثالاش در قصه اهل سبای مولوی است.
آنجا قومی به نام سبا میآیند و با پیامبران مواجه میشوند، اهل سبا به پیامبران می گویند که ما قبلا آدمهای دیگر بودیم، شما ما را تبدیل کردید به یک جور آدمهای دیگر. آن موقع ما خیلی خوش بودیم و خیلی راجع به مرگ صحبت نمی کردیم، شما خوشی ما را از ما گرفتید و راجع به مرگ صحبت کردید. این خاطره در ذهن مردم مانده است. از کی؟ از وقتی که اینها به مرگ به این شکلی که ما نگاه می کنیم یعنی میگوییم دنیای دیگری هست و آنجا زجر و توبیخ و… وجود دارد، نگاه نمی کردند. آنها فکر می کردند آدم می میرد و می رود یک جای آرامتری. در ادیانمختلف فکرهای مختلفی بود، ولی هیچکس فکر نمی کرد که دیگر قبلا” ببرندش آنجا صدبار بسوزانندش و از اینجور چیزها. آنخاطرهی گذشته در ذهن مردم باقی می ماند و همان قصهی اهل سبا یک نمونهاش است که در مردم ایران هم باقی مانده بود و جامعه ی اشتراکی هم در دورهی هخامنشی ظهور کرده، در لباس بردیا.
شما می گویید وقتی کسی می آید و به شاملو ایراد می گیرد که او باید با دید امروزی و با توجه به نظامهای امروزی، جامعهی زمان گذشته(ضحاک، بردیا، فردوسی و…) را زیر سئوال برد، چه پاسخی می توان به این قبیل ایرادها داد؟
این دو تا پاسخ دارد. یکی این که اولا” ما با دید امروز به آن زمان نگاه نمی کردیم، آن زمان جامعهی اشتراکی وجود داشته، آن جامعه متحول شده، دگرگون شده، ما هم آن را توصیف می کنیم. چیزی بیش از این نمی گوییم. این یک مورد. دوم اینکه اگر ما تاریخی کار کنیم، یا تاریخ مطالعه کنیم، ناچاریم که همینطور عمل کنیم. مگر مورخ امروز که می خواهد برود دورهی ساسانی را مطالعه کند، کفشهایش را در می آورد و گیوه می پوشد و یا شلوارش را درمی آورد و از آن تنبانهای گشاد چین چین می پوشد و کلاه فلزی سرشمی گذارد؟ اگر احیاناً تفنگ دارد، از پنجره پرت می کند بیرون و یک شمشیر آهنی جایش می گذارد؟ همچین چیزی نیست. مورخ طبعاً همینطور است. هیچ تاریخی، تاریخ گذشته نمی شود. همیشه هر تاریخی عبارت است از تاریخ گذشته از زبان راوی امروز. هر مورخی با دید خودش به گذشته نگاه می کند، تردیدی نیست. اگر اینطور نبود، فلسفهی تاریخ پیدا نمیشد. مگر داریوش و کوروش فکر می کردند که دارند جهان را تکامل می بخشند؟ ولی ما فکر میکنیم که کارهای آنها در جهت تکاملِ دنیا بوده، در جهت پیشرفتِ زندگی بوده است. سلطان محمود باعث توسعهی فرهنگ ایران در هند شده، ولی او که برای توسعهی فرهنگ ایران به هند نمی رفت، او می رفت آنجا طلا غارت کند و بچاپد و بیاورد خوشگذرانی کند. پول مُفت دربیاورد و خرج شعرای دربارش کند. آنقدر پول به فرخی بدهد کهفرخی بگوید: بس است! خاقانی در شعرش جایی میگوید که: شنیدم که از نقره زد دیگدان…دیگخانهی عنصری نقره بوده، قاشقچنگالاش طلا بوده. این طلاها از کجا آمده بوده؟ آقای سلطان محمود رفته بوده هند را غارت کرده بوده آورده بوده، وگرنه کارخانه که نداشته!
تاریخ این است، ما اینطوری بودیم. ما که نمی آییم از دید سلطان محمود تاریخ بنویسیم. یا از دید فردوسی یا از دید بلعمی یا طبری. ما از دیدِ انسان امروز باید بنویسیم.
این آقایانی که این حرفها را دربارهی شاملو زدند، هیچکدامشان، چه آنهایی که مقاله نوشتند و چه آنهایی که کتاب نوشتند، هیچکدام از اصل قضیه آگاهی نداشتند و فقط آمدند جواب شاملو را بدهند یا شاملو را به راه راست هدایت کنند که مثلاً شاملو عاقبت بهخیر بشود! من نوشتههاشان را خواندم، یکی می خواست شاملو را بیاورد به راه راست و هدایت کند و کاری کند که شاملو توبه کند و درست بشود و عاقبتاش به خیر شود و به بهشت برود و از این جور چیزها. یک عده اینجور فکر می کردند.
کاری شان نمی شود کرد، حالا هم شاید بنشینند و برای شاملو دعا کنند و بگویند خدا بیامرزدش و از گناهاناش بگذرد… اما کسانی که با شاملو آشنا باشند می دانند که شاملو اصلاً آدمی نبود که به راه راست هدایت شود. شاملو به راه خودش می رفت. شاملو یک راه خاص خودش را داشت، آن را می رفت و این آقایان را به دنبال خودش می کشید، اینها هِی زاری می کردند و ناله می کردند و تو را به خدا و چنین و چنان بهش می گفتند، او هم گوش نمی داد و مثل برق و باد می رفت جلو. به همین دلیل اینها ماندند، او جلو رفت.
نخستین شاهان ایرانی و شکلگیری نخستین طبقات در ایران
نخستین پادشاهان ایران دارای الگوی شاهان جادوئی هستند. شاهان جادوئی فرمانروایان جوامع ابتدائی هستند که بسیاری شکل اشتراکی اولیّه داشتهاند. این پادشاهان با سه نیروی ممتاز که ویژه آنها است، شناخته می شوند که عبارت است از: روحانیّت(جادوگری)، پهلوانی و پزشکی. در چنان جوامعی شاه کلیّه اختیاراتِ هر سه «کار» را دارد یعنی دارای سه کارکرد است. هدایت جامعه هم از جهت روحانی هم از نظر سیاسی (ترکیبی از پهلوانی و روحانیت) و بالاخره پزشکی کار شاه است. در واقع شاه با همه این سه کارکرد خود اعتبار و مرجعیّت پیدا میکند، به همین دلیل اغلب تنها کسی است که کار مشخص ندارد و غذا، پوشاک و دیگر نیازهای او راجامعه تأمین میکند.
نمیتوان گفت که او در جامعه خود هم با سه کار مشخص میشود، زیرا در آنجا جادوگری و رهبری، پزشکی و تسلّط روحانی و جسمانی (پهلوانی) با هم همراه و در واقع همه کارکردهای شاه، یگانه است، این ماایم که با توجه به تحوّلات اجتماعی و تجزیه کارشاهان کهن به سه کار روحانیّت، رهبری نظامی و پزشکی در دورههای بعد و در جوامع طبقاتی، نیروهای او را به منظور شناسائی دقیق تجزیه میکنیم. همین شاهان هستند که وقتی مرجعیّتی فوقالعاده بیابند خدا یا شاه – خدا میشوند.
معروفترین و بارزترین نمونه این شاهان در تاریخ ایران جم و فریدون (سلف و خلف ضحاک) هستند و اتفاقاً این دو شاه متعلق به زمانی هستند که جامعه ایرانی طبقاتی شده است. به این نکته باز خواهیم گشت. در عین حال در شخصیّت هر یک از اینان یک جنبه ازسه «کار» آنان قویتر است و به همین دلیل دومزیل هر یک از آنان را با یکی از کارکردها، برجستهتر میکند، جمشید شاه و فریدون چون یک قهرمان.
برای شناسائی کارکردهای این شاهان ناچار باید به دنبال کهنهترین شواهد بود، اما حتی در شاهنامه نشانههائی از آن هست، دراین کتاب جمشید، از جمله چنین شناسانده میشود:
زمـــــــــــانه برآســـــود از داوری
به فرمــان او دیو و مـــــرغ و پری
جهان را فـــزوده بــــــدو آب روی
فروزان شده تخت شاهی بـــــــدوی
منم گفـــــــت با فرّه ی ایـــــــزدی
همم شهریـــــــاری همم مــــوبـــدی
بدان راز بــــد دست کوته کنـــــــم
روان را ســوی روشنی ره کنـــــــــم …
به فّر کئی نرم کــــــــــرد آهــــــــنا
چو خود و زره کرد و و چون جوشنا …
در همین پنج بیت مهمترین مشخّصههای شاهان جادوئی آمده است. دیو و مرغ و پری به فرمان اویند، تخت شاهی به او فروزان است، از فرّه ایزدی (نیروی جادوئی شاهان) برخوردار است، هم پادشاه است، هم موبد و هم پزشک. روانها را به سوی روشنائی می برد و با همان نیروی جادوئی کارها می کند، از جمله نرم کردن (گداختن) آهن … این ویژگی ها در سندی است که چند دست (از اوستا تا زند، از زند تا خدای نامهها و از آنها به شاهنامه) گشته است. بیشک در مدارک کهنتر چیزهای دیگری داشتهایم.
در اوستا جمشید پادشاه جهان است که زمین را سه بار – برای اینکه مردم و جانور بسیار شده بودند – گسترد تا همه در آن جای گیرند. او زیبا، خوب – رمه، بالاننده، پرونده، سردار و نگهبان جهان است و در شهریاری او نه سرما است، نه گرما و نه مرگ، او دو زینافزار دارد که رد اثر آنها دارنده دو شهریاری است. او با اهورمزدَ انجمن کرده است تا چگونه با طوفان سرما مبارزه کند. او با رایزنی اهورمزد شهر بی آسیب جادوئی ساخت، که نمادی از بهشت است، اما درست چون کشتی نوح در طوفان.
اصولا تولّد جمشید با کاری جادوئی (فشرن هوم، گیاهی دارای شیره مقدس) توسط پدرش صورت گرفته است. این پسر پاداش کارِآن پدر است. امتیازات دیگری که دارد عبارت است از این که در پادشاهی او جانور و انسان بی مرگ، آب و خوراک تمام نشدنی و جهان بدون گرما و سرما شد. مردم، پدر و پسر هر دو چون جوان پانزده ساله بودند. در وندیداد جم اوّلین کسی است که اهورمزد – با او سخن میگوید.
در بخشهای دیگر اوستا او از خدایان دیگر (ناهید) بزرگترین شهریاری، تسلّط بر دیوها، مردمان، جادوان، پریها و دیگرموجودات غیرطبیعی خواسته و یافته است، با همه اینها، همه این بخشها با زردشتیگری تطبیق داده شده است. به طوری که خواهیم دید درست در دوره جمشید جامعه ایرانی طبقاتی می شد. درست در همین دوره طبقاتی شدن و تجزیه کارها، از جمله کارکردهای شاهان، است که تعارض رخ می نماید. یعنی از طرفی به علّت گسترش جامعه که به شکل سه بار زمین را گسترش دادن در اسطوره جم دیده می شود، بایستی وظایف اجتماعی تقسیم شود و از طرفی شاه – خدایان حاضر به تجزیه قدرت خود نیستند و میخواهند همه اختیارات (امتیازات) خود را حفظ کنند. این تعارض نه صدهها که هزارهها دوام آورد و به عصر تمدّن رسید به طوریکه غرب با دشواری توانست روحانیون را از داشتنِ امتیاز حکومت باز دارد، اما نماد آن به صورت حکومت پاپ در اروپا باقی مانده است، بدیهی است امتیاز پزشکی را ناچار از دست دادند.
شکلِ شاه – خدائی شاهان ایرانی اگر چه ویژه ایران است، امّا وجوهِ اشتراکی با شاه – خدائی در بین دیگر ملل آریائی هم دارد. بهطوریکه جم و فریدون از شاه – خدایان، بلکه خدایان هند هم هستند و در بخش اول (ص ۱۶ به بعد) به آنها اشاره شد.
نخستین طبقات اجتماعی در اساطیر هند و اروپائی
با آغاز مطالعه در اساطیر هند و اروپائی که با نام دانشمندانی چون آدالبرت کوهن و فریدریش ماکس مولر همراه است، با کار ویلهم مانهارت مطالعه در مذهب هند و اروپائیان جهتدار شد و با کار کارنوی مشخص شد.
در نیمه اول قرن بیستم با کارهای تحلیلی ه.گونترت ، ر.اوتو و ف. کرنلیوس مواد لازم برای مطالعات دقیقتر و تطبیقی فراهم شد.
در ربع دوم قرن بیستم تعدادی کتاب و مقاله راهگشای کار شد که از جمله مقاله بنونیست در مورد (طبقات اجتماعی در سنت اوستائی) را در مورد ایران باید نام برد. ژرژ دومزیل مفصلترین و پختهترین کارها را در این زمینه کرده است و گزارش ما از طبقات اجتماعی در اساطیر ایران با نظرات وی منطبق است. نخست باید اشاره کرد که کهنهترین نشانه از طبقات جوامع آریائی اتفاقاً در سندی مربوط به دربار مصر و در روایتی از قرن پانزدهم پیش از میلاد آمده است و چه مورّخان قدیم و چه دانشمندان جدید اعتقاد دارند که این نوع طبقهبندی در آتن باستان وجود داشته است. این سند که مربوط به پادشاهی فرعون توتموزیس چهارم (۱۴۱۵ تا ۱۴۰۵ پ.م) است و هرودت و دیودور آن را نقل کردهاند، مربوط به هنگامی است که ثاننی می خواست برای سرور خود فرعون، آماری تهیه کند. در آن میخوانیم:
با گردآوری همه زمین در پیشگاه شاهنشاهی، از همه بازرسی شد، سربازان، پریستاران، بردگان شاهی، و همه صنعتگران را، همه زمین و همه گلهها، ماکیان و گلههای خرد را شناخت، به فرمانی نظامی که مورد علاقه سرورش ثاننی بود.
دومزیل مثل بسیاری از دانشمندان صده ما باور داشت که توتموزیس نخستین فرعونی بود که با شاهزاده خانم آریائی میتانی، دختر پادشاهی که نام او مشخصاً اَرتتمه است، زناشوئی کرد. امّا امروزه مدارک فراوانی از ارتباط ایرانیان با دربارمصر و حتّی ازدواج با خاندان شاهی مصر هزاره دوم پیش از میلاد، به دست آمده و مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. از همین جا است که افسانه مهاجرت آریائیان به درون ایران مخصوصاً در حدود ۱۲۰۰ پ.م. مورد راست یا درست است.
اشاره مورّخان یونانی به وجود چنان طبقاتی در آتنِ کهن قابل توجّه و نیز قابل مقایسه با وضعیت ایران است. البته مطالب متن درمورد طبقات خیلی دقیق نیست و مفسّران آن را تفسیر و اصلاح کردهاند. امّا مقایسه متون کهنِ سلت، ایتالیائی، یونانی، سکائی، ایرانی، هندی و … نشان میدهد که هند و اروپائیان به «مفهومی از ساختار اجتماعی که بر اساس تمایز و توالی سه کارکرد) شناخته میشود، دست یافته بودند. این تقسیمبندی در وجوهِ مختلف فرهنگ هند و اروپائی آشکار است، به طوریکه تقسیمبندی طبقاتی نه تنها درجامعه، بلکه در افلاک و آسمانها، خدایان، اساطیر، حماسهها، داروها و پزشکی تظاهر می یابد. مقصود از سه کارکرد همان سهکارکرد شاهان است که با اندکی تسامح می توان گفت که به جامعه منتقل شده است: روحانیون و جنگجویان نماد دو کارکرد و صنعتگران، چوپانان و امثال آن نمایشگر کارکرد سوم است. کارکرد سوم با وضع تاریخی جامعه (چوپانی، کشاورزی یا وضعی دیگر) شکل می گیرد. مثلا یکی از وجوهِ چشمگیر جوامع هندی پس ریگ ودائی تقسیم منظم آنها به چهار طبقه است که در سنسکریت چهار رنگ نامیده میشود. سه طبقه اول، گرچه نابرابر، امّا پاکاند، زیرا آریا هستند، و حال آنکه چهارمین طبقه که مسخّرآریا هستند، طبیعتاً از سه دیگر جدائی و سرشت غیرقابل تغییر ناپاک دارند. به طبقه چهارم که از جنس دیگرند در اینجا کاری نداریم.
هر یک از سه طبقه با نام و وظایف خود شناخته میشوند: براهنمه ها یا پریستاران، دانشجویان و دانایان دانش مقدّس و متصدّیان قربانیها؛ کشتریه ها یا راجنیه ها، یعنی چنگجویان که مردم را با نیرو و سلاحهای خود می پایند، وئیشیهها یا تولیدکنندگان نعمتهای مادی، دامپروران، کشاورزان، زحمتکشان. این جامعه منظم، کامل و هم آهنگ، دارای شخصیت ممتازی است یعنی شاه یا راجن که اگرچه مثل دیگران زاده شده ولی از نظر چگونگی از طبقه ی دوم برآمده است.
این گروهها که به حسب نقش اجتماعی خود پدید آمده و دارای سلسله مراتباند، هر یک به خودی خود براساس توارث، ازدواجِ درونگروهی و شناسهای مشخص از ممنوعّیتها استوار میشوند. چنین شکل کهنهای، بی شک تنها آفریده ویژه هندیان و متعلّق به پس ازمجموعه ریگ ودا نیست. نامهای طبقات به روشنی تنها در سرود قربانی انسان اولّیه و در کتاب دهم مجموعه – و بسیار متفاوت از همه ی سرودهای دیگر – آمده است. امّا چنین «وضعی» ابداً ساختگی نیست، بلکه استحکام بخشیدن به نظری است که بی شک از یک عمل اجتماعی سابقهدار سرچشمه میگیرد و این تنها دانشمندان غرب نیستند که به چنین نظری رسیدهاند.
یکی از دانشمندان هند به نام و.م.آپته در سال ۱۹۴۰ مجموعهای از نه کتاب اول ریگ ودا فراهم کرد که (مخصوصاً کتاب ۸، فصل ۳۵، بندهای ۱۸ – ۱۶) ثابت می کند هنگام تألیف این سرودها، جامعه را ترکیبی از پریستاران، جنگجویان و دامداران می دانستند. حتی اگر آنها با نامهای خود، یعنی براهنمه، کشتریه و وئیشیه مشخص نمی شدند. آپته اگرچه مسئله را طبقاتی ندیده است، امّا سه گانگی کارکرد اجتماعی این سه گروه را در تعریفهای خود داده است، مثلا برهمن را دارای دانش و سودمند کننده ی روابط عرفانی بین گروهها و امثال آن شناسانده است.
از شرق ایران به شمال غرب برویم به میان قومی ایرانی ولی مستقل و کمتر شناخته شده یعنی سکاها که با ویژگی های شگفتانگیز متأسفانه در آثار علمی هم معرفی شدهاند. آنان از نظر هنری و نظامی بسیار پیشرفته بودند، امّا مثلا آنان را «بیابان گرد» معرفی کردهاند. این لازم به تذکر است که سکاها در طول تاربخ با قومهای مختلف آمیختند و در بین آنها حل شدند، امّا گروهی از آنان در قفقاز باقی ماندند که در آثار قدیم ایران «آس» نامیده شدهاند و امروزه در جهان اُست نامیده می شوند. در قرن بیستم مطالعات فراوانی راجع به شناخت این قوم و از جمله زبان و فرهنگ آنان چه به وسیله دانشمندان غرب، چه روس و چه خود ایشان صورت گرفته است.
سکاها به طور عمده در شمال دریای سیاه می زیستند، امّا از شرق تا چین، آلتائی و سیبری و از غرب تا میانه اروپا پیشروی کرده باهمه همسایگان دست و پنجه نرم کردهاند. آثار سکاها در ایران تا همدان یافت شده است. هرودت و چند مورخ دیگر درباره سکاها مطالبی نوشتهاند، از جمله هرودت از زبان آنان بنیادِ مردمشان را چنین توصیف میکند:
نخستین انسانی که در سرزمین آنها زندگی کرد که پیش از آن بیابان بود، تارگیتائوس بود که پسر زئوس و دختر رود بوریس تنس (رود دنیپر) بود… او سه پسر داشت: لیپوخائیس، آرپوخائیس ، کولاخائیس که جوانتر از همه بود. در پادشاهی آنان در سرزمین سکاها از آسمان یک خیشِ زرّین، یک یوغ زرّین، یک تبرزین زرّین و یک جام زرّین افتاد. بزرگترین آنان نخستین کسی بود که آنها را دید و خواست آنها را بردارد، امّا زر به آتش تبدیل شد. ناچار کنار رفت و برادر دوم نزدیک شد، باز هم مثل پیش، زر آتش شد. سرانجام و هنگامی که آتش دو برادر را بازداشت، جوانترین برادر پیش رفت، امّا آتش خاموش شد، به طوریکه توانست آن چیزها را بردارد و به خانه ببرد. دو برادر بزرگتر این را نشانهای آسمانی شمردند و همه کشور را به کولاخائیس سپردند. فرزندان لیپوخائیس سکاهائی هستند که امروز قبیله اوکاته نامیده میشوند. فرزندان برادر دوم، آرپوخائیس کاتیارها و تراسپیها هستند. فرزندان کوچکترین برادر سکاهای شاهی هستند که اکنون پارالاتها نام دارند، امّا همه روی هم اسکولوتو نام دارند که از نام یکی ازشاهانشان گرفته شده است.
این متن را متخصصان و از جمله امیل بنونیست مورد تجزیه و تحلیل قرار دادهاند و چنانکه در ترجمه ما هم دیده میشود و کلمه ی گنوس یونانی را به قبیله ترجمه و متن را چنین تفسیر کردهاند که سکاها چهار قبیله بودند که یکی رئیس بود. امّا همه اینها چه واقعاً و چه به تلویح، این چهار چیز را اشاره به سه فعالیّت اجتماعی هندیان و دیگر هند و اروپائیان و مخصوصاً ایرانیان می دانند. خیش و یوغ نشانه کشاورزی و تبر با کمان سلاح ملّی سکاها است؛ دیگر سنّتهای سکائی که هرودت نقل کرده است، نشان می دهد کهجام نشانه شراب مقدّسِ روحانی یا نثارهائی از مایعات است. سه چیزی که نشانه سه طبقه اجتماعی است، در روایات دیگری از سکاها هم آمده است، امّا در اینجا به همان یک بسنده میکنیم.
گفتیم که شاخهای از سکاها باقی مانده و به یکی از زبانهای ایرانی بسیار دور از فارسی سخن می گویند. آسها پهلوانانی داشتهاند که نرت نامیده می شدهاند و روایات حماسی فراوانی در مورد آنان باقی است که به طور عمده به روسی وسپس فرانسوی ترجمه شدهاند. برای آشنایان با فرهنگ آسی بسیار جالب است که ساختار ایدئولوژیک اجتماعی در حماسههای عامیانه آسهای امروز باقی مانده و اگرچه به صورت پاره پاره و در گونههای مختلف در صد و سی سال اخیر روایت شده، امّا پس ازجنگ دوم جهانی سخت مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. آسها میدانند که پهلوانان باستانی ایشان، یعنی نرتها اساساً به سه خاندان تقسیم می شدند. در یکی از روایات ایشان آمده است که:
بوریتا گلههای فراوان داشتند، الاگتا در هوشیاری توانا بودند؛ آخسارتاگکتا با پهلوانی و جسارت مشخص میشدند؛ مردانشان آنان را نیرو می بخشیدند.
جزئیات سرودهائی که خاندانها را در هم می کند یا دو به دو در برابر هم قرار می دهد، آشکارا این وضع را تأیید می کند. ویژگی روحانی آلاگتا شکلی باستانی دارد. آنان نه وضعی یگانه که چندگانه دارند: در خانههایشان است که نرتها جائی برای شرابخواری مجلّل دارند، جائی که شگفتیهای جامی جادوئی را به نمایش می گذارند، «الهامبخش نرتها». اما در مورد آخسارتاگکتا، و در واقعجنگجویان بزرگ، قابل توجّه است که نام آنها از مادّه آخسر(ت) به معنی شجاعت گرفته شده است که با تغییرات آوائی زبانهای سکائی همان است که در سنسکریت کشتره و در اوستا خشتره نیای واژه شاه فارسی و نمایشگر طبقه جنگجویان است. بوریَتا که در میانشان بورافارنیگ مشخص است، دائماً و به شکلی خندهدار مالدار هستند و زیر و بم زندگی مالدارانه را دارند و در مقابلِ تعداد کم آخسارتاگکتا، توده مردماند.
این وضعیّت اجتماعی را در بین همسایگان آسها یعین چرکسها، تاتارها، ابخازها، چچنها، واینگوشها هم میتوان دید. درسالهای اخیر ادبیات آسی، مخصوصاً حماسههای نرتها دقیقاً موردِ تجزیه و تحلیل قرار است. آثار سه گانگی ساختار اجتماعی درهمه وجوهِ زندگی آسهای باستان، در حماسههای عامیانه آنان منعکس شده است. این لازم به تذکر است که سکاها هم پیش از اینتقسیمبندی اجتماعی دارای زندگی اشتراکی بودهاند. بدیهی است برای کسی مثل هرودت اشتراک در زن به مراتب چشمگیرتر بوده و ظاهراً تنها این جنبه را روایت کرده است.
وضع طبقات سهگانه اجتماعی طوری است که اگر انسان خواستار آن باشد، باید موضوع را در آثار دومزیل و در فرهنگهای دیگردنبال کند، در اینجا تنها از دو شاهد تصویری برای این سه طبقه استفاده میکنیم. در سنگ نگارهای مظاهر سه طبقه اجتماعی یعنی ثُر(نمایندهی جنگیان) اُدین (سرور، شاه) و فریر (مردم) را می توان دید. بر بالای پیکر اُدین دو مار دیده می شود که از آن سخن خواهیم گفت.
در پیکره دیگری از رُم سه پیکر ژوپیتر (سرور، شاه) مارس (نماینده جنگ) و کوئیرینوس (نماینده مردم) را میتوان دید. این شواهد نشان می دهد که مسئله سه طبقه اجتماعی، صرفاً براساس تعبیر و تفسیر متون به وجود نیامده است، بلکه دارای شواهد دیگر وعینی تری نیز هست.
طبقات سهگانه در اساطیر ایران
اگر چه در اساطیر دیگر ملل هند و اروپائی هم طبقات سه گانه را میتوان دید، برای پرهیز از پرگوئی، خواستاران را به منابع این مبحث راهنمائی و تنها طبقات سهگانه ایران را که راهبر مقصود ما است دنبال می کنیم.
چنانکه اشاره شد نخست امیل بنونیست به وضوح متوجّه طبقاتِ ایرانی در اوستا شد و ژرژ دومزیل کار او را دنبال کرد. آنان به این نتیجه رسیدند که فکر طبقات سه گانه اجتماعی پیش از تقسیم هند و ایرانیان در جامعه مشترک آنان وجود داشته است، امّا من می پندارم روایت دوگانه اسطوره در بین دو ملّت، شاید مبیّن شکلگیری طبقات در مرحله تقسیم آن جامعه کهن به دو جامعه هندی و ایرانی باشد.
در موارد فراوانی در اوستا از طبقات اجتماعی، همچون یک قرارداد اجتماعی، همچون گروهها یا طبقات سخن رفته و در این مورد هم واژه مخصوصی برای طبقه وجود دارد ـ چنانکه در هند وجود داشت ـ و آن پیشتَر یا همان پیشه ی فارسی است که معنی آن به همان رنگ هندی تمایل داشته است. این طبقات عبارتاند از روحانیان که با واژه آثرون نشان داده می شود. قابل توجّه است که یک دسته از روحانیان ودائی هم اثرون هستند. جنگجویان را با رثئشتر (بهمعنی ارابهسوار، فارسی ارتشتار و در ودا صفت خدای جنگجوی ایندره) نشان دادهاند و کشاورزان و دامداران را با واستریوفشوینت. تنها در یک مورد در اوستا و در متون پارسی میانه گروه چهارمی در پائین آن سه گروه قرار گرفته و آن هوئیتی یا صنعتگر است، امّا شواهد نشان می دهد که این دسته بعداً به سه گروه یا طبقات بالا افزوده شده است، از جمله این که در اوستا تنها یک بار و در متون پارسی میانه نیز تنها دو ـ سه بار از آن سخن رفته است.
در اوستا پایهگذار این سه طبقه اجتماعی جمشید است که برابر مطالب یشت بیست و یکم (معروف به زامیادیشت، بندهای ۳۱ تا ۳۸) از فّرِ کیانی (نیروی جادوئی شاهان) برخوردار است، به طوریکه وقتی فّر از جمشید جدا می شود، فرّه خدائی ـ موبدی او به مهر، فرّه شاهی او به فریدون و فرّه پهلوانی و جنگاوری او به گرشاسپ می رسد.
این بخش از اوستا ظاهراً نشانهای از تجزیه قدرت شاه ـ خدائی است، امّا بعداً می بینیم که فریدون همین وضع را دارد، به طوری که یک بار با جادو خود را به اژدهائی تبدیل می کند. «ادامه ی این سنت را در کارنامه اردشیر بابکان هم می توان دید. نسبت خاندان مادری او به موبدان و نژاد پدر او به خاندان شاهان کیانی می رسد و پدرش خود چوپانی است. بدین گونه است که در افسانه فوق اردشیر مظهراتّحاد سه طبقه اصلی اجتماع می گردد.» این که نام جم تنها یکبار در سرودهای زردشت و به صورت یک گناهکار آمده است، نشانه جداشدنِ کامل شکل جامعه زردشتی از شکل سنتّی جامعه کهن ایرانی است. در جامعه کهن ایرانی جمشید نماینده زمینی ایزدمهر و دارای تمام ویژگی های اوست.
چیزی که وجود جامعه اشتراکی کهن و چالش برای برقراری نظام طبقاتی در ایران را ـ حتّی در دوره تاریخی آشکار می کند، از جمله ماجرای بردیای دروغین در دوره هخامنشی است. اطلاعات ما از این شخص محدود به مطالبی است که دوستان و یاران او ننوشتهاند، بلکه بخش بزرگ آن به دست دشمنان او نوشته شده است. به طور خلاصه مطالبی را که داریوش درباره او و در کتیبه بیستون گفته است می آوریم. این مطالب را هرودت، کتزیاس و مورخان پس از ایشان در یونان تقریباً به همین شکل نقل کردهاند:
کتیبه بیستون
۲۶
گوید داریوش شاه … کبوجیه نامی، پسر کوروش از تخمه ما در اینجا شاه بود. کبوجیه را برادری بَردیه نام بود، هممادر و همپدر کبوجیه، آنگاه کبوجیه بردیه را زد (کشت) چون کبوجیه بردیه را کشت، مردم آگاه نشدند که بردیه زده شد. آنگاه کبوجیه به مصر شد. هنگامی که کبوجیه به مصر شد، مردم گمراه شدند، آنگاه دروغ در کشور بسیار شد، هم به پارس، هم به ماد و هم زمینهای دیگر.
۳۵
گوید داریوش شاه آنگاه مردی مغ بود گئوماته نام، او به پاخاست از پئیشی یائووادا، از کوهی اَرکَدی نام، از ماه ویختُه ۱۴ روز گذشته بود که به پاخاست، او مردم را چنین دروغ گفت: منم بردیه پسر کورش، برادر کبوجیه، آنگاه مردم همه همپیمان او شدند، از کبوجیه به سوی او رفتند، هم پارس، هم ماد و هم زمینهای دیگر، او شاهی را گرفت، ازماه گرمپُده ۹ روز گذشته بود که او شاهی را گرفت، آنگاه کبوجیه به خودمرگی مرد.
۴۳
گوید داریوش شاه، این شاهی که گئوماته مغ از کبوجیه گرفت، از آغاز در تخمه ما بود، آنگاه گئوماته مغ گرفت ازکبوجیه، او برای خود گرفت، هم پارس، هم ماد و هم زمینهای دیگر را، او از آن خود کرد، او شاه شد.
۴۸
گوید داریوش شاه نبود مردی نه پارسی، نه مادی نه از تخمه ما کسی که آن گئوماته مغ را از شاهی برگیرد. مردم از او سخت ترسیدند (که) او خواهد کشت بسیاری از مردم را که از پیش بردیه را می شناختند. برای این او مردم را خواهد کشت مبادا مرا می شناسند که من بردیه پسر کورش نیستم. کسی نیارست چیزی گفتن گئوماته مغ را تا من رسیدم. آنگاه من از هرمزد یاری خواستم، هرمزد مرا یاری داد. از ماه باگیادَی۰ ۱ روز گذشته بود که من با مردان کمیآن گئوماته مغ را زدم و نیز نخستین مردان پیرو او در دژی سیکَیئووَتی نام در زمین به نام نُسا در ماد، من در آنجا او را زدم، من شاهی را از او گرفتم، به خواست هرمزد من شاه شدم. هرمزد شاهی را به من داد.
۶۱
گوید داریوش شاه، شاهی را که از تخمه ما بیرون رفته بود، من به جای خود ایستاندم. چنانکه از پیش بود، منآئینگاههائی را که گئوماته مغ برکنده بود، ساختم، من به مردم بازگرداندم چراگاهها و گلهها و بردگان خانگی وخانههائی را که گئوماته مغ از ایشان گرفته بود. من مردم را به پایگاه خود باز آوردم، هم پارس را، هم ماد را و هم زمینهای دیگر را، همچون پیش، من باز آوردم هر چه را که گرفته شده بود. به خواست هرمزد من این را کردم. من کوشیدم تا خانه شاهی خودمان را به پایگاهش باز آوردم، چنان چون پیش. پس به خواست هرمزد من کوشیدم تاگئوماته مغ خانه شاهی ما را فرا نبرد.
۷۱
گوید داریوش شاه این است آنچه من کردم پس از آنکه شاه شدم.
۷۲
گوید داریوش شاه پس از آنکه من آن گئوماته مغ را زدم، پس مردی آسینُه نام، پسر اوپُدُرمه برخاست در خوز، به مردم چنین گفت من شاه خوزم، پس خوز همپیمان شد…»
بی معنی بودن داستانِ کشته شدنِ بردیای راستین پیش از این روشن شده است. داریوش پس از این، نامِ نه رستاخیزگر دیگر را کهدر تمام ایران به پا خاسته بودند، باز می شمرد و شرح می دهد که چگونه آنان را شکست داده و کشته است. از شرح او معلوم میشودکه یک قیام عمومی در ایران بر ضد شاهنشاهی و به نفع کشاورزان و بندگان صورت گرفته است. ملاحظه شد که داریوش در سطرهای۶۴ و ۶۵ کتیبه خود گفته است که او آب رفته را به جوی باز آورده و چراگاهها، گلهها، بردگان و خانهها را به صاحبانشان بازگردانده است. عدهای این قیامها را به نفع بردهداری توجیه و به سخن داریوش در کتیبه استناد می کنند که مردم این شورشیان را خود به داریوش تحویل دادهاند. آیا به همه حرفهای داریوش باید اطمینان کرد؟
از نظر من قیام بردیای دروغین و با توصیفی که داریوش، هرودت، کتزیاس و دیگران می دهند، رستاخیز از جانب کسانی است که به نفع توده مردم به پا خاستهاند و این نکته از چشم متخصصان تاریخ ایران باستان ولو صرفاً با اشارهای مختصر مخفی نمانده است.
امّا در عین حال مطالبی که توسط هرودت و کتزیاس نقل شده، تردیدهائی را بیش از آنچه انسان در مورد یک شاه قدرتمند حدسمی زند، درباره ماجرای بردیا، گوماتای مغ و مسائل جنبی ماجراهای آنان در ذهن بر می انگیزد، مخصوصاً که بر اساس اطّلاعات موجود پادشاهی در سلسله نسب داریوش نبوده است. بنابراین بیش از آنچه بتوان حدس زد، مطالبی در سخنان داریوش نادرست است.
چیزی که از نظر ما جالب است این که بردیای دروغین را یک مغ (پیشوای مذهبی) خواندهاند و روشن است که در جهان باستان جز یک مغ نمی توانست در مقابل دستگاه شاهی قیام کند، وانگهی جامعهای هم که آن مغ نمایندهاش بوده است، ناچار نمیتوانست مخالفت خود را جز در لباس مذهب اظهار دارد، چرا که درجهان کهن هر الگوی زندگی براساس تفسیری از جهانشناسی شکل می گرفت و زندگی های اشتراکی یا مردمی هم ناچار در جامه ی مذهب ظاهر می شد، چنان که حتی حّج برهنه در کنار خانه کعبه، ولو به صورت نوعی ازدواج یا آمیزش جنسی، آمیزشی مذهبی بوده و براساس مذهب و در کنار معبد انجام می شده است. شواهد جامعه اشتراکی در ایران از کهنترین اعصار تا دوره معاصر فراوان است. روستاهای فراوانی کشف شدهاند که در آنها ابزارهای تولید (بیل، کلنگ، تبر و …) همه در یک اتاق قرار داشته و در واقع آن اتاق انبار ابزارهای روستا بوده است. نگارنده خود شاهد یکی ـ دو روستا از این قبیل در کشفیات فارس و از جمله در بیضا بودهام.