مریم زندی: عمری بر باد

دو سالیه که زن این حاجی شدم. تو هم جای دخترم. میدونی مرد خوب و با خدایی است. در آمد بخورد و نمیری دارد ماهی چهار صد تومن حقوق بازنشستگی دارد شکایتی ندارم. ظاهرش خیلی مهربونه و آرومه. اما اگه به خواسته اش تن ندم بیشتر شب ها کتک می خورم. عصبی می شه. تنم کبوده. دیشب گلوم رو گرفته بود…..

تغییر برای برابری:
پیر زن با گام های سنگین آرام آرام گام بر می دارد با هرقدم بالا تنه اش به چپ و راست کج می شود. خس خس سینه امانش را می برد می آید کنارم روی نیمکت می نشیند. آهی می کشد و می گوید :‌
 کجایی جوانی !

سرم را از روی کتاب بلند می کنم و لبخندی به او می زنم. می گویم :‌ جوانی خوب بود؟
 چی بگم !. جوونی هم نکردم . جوونی هم یک جور بدبخت بودم. حالا هم یک جور. فرقش اینه که حالا دیگه راه چاره ندارم. توی این سن گیر کردم، باید بسوزم و بسازم.

به نقطه ای دور خیره می شود و آهی از ته دل می کشد.پیر مردی بلند بالا و کشیده می آید کنارمان.

 حاج خانم پاشو بریم دیگه دیره؛ خسته شدید!
 تو یک کم دیگه قدم بزن تا حالم جا بیاد الان نمی تونم بلند شم.

و بی آنکه دیگر سوالی از او بپرسم ادامه می دهد:
 دو سالیه که زن این حاجی شدم. تو هم جای دخترم. میدونی مرد خوب و با خدایی است. در آمد بخورد و نمیری دارد ماهی چهار صد تومن حقوق بازنشستگی دارد شکایتی ندارم. ظاهرش خیلی مهربونه و آرومه. اما اگه به خواسته اش تن ندم بیشتر شب ها کتک می خورم. عصبی می شه. تنم کبوده. دیشب گلوم رو گرفته بود.

زن روسری بزرگش را بالا زد و و گردن سیاهش را نشانم داد.

 حیف که ننه نمی تونم جاهای دیگه ام رو نشونت بدم.

قطره اشکی از چشمهای بی فروغش سرازیر شد.

 از اول هم بختم سیاه بود دوازده سالم بود که منو به یک مرد چهل ساله دادند. اون روزها هم از زندگی چیزی نمی فهمیدم. از اونم کتک می خوردم. آخه بازیگوش بودم کارهای خونه رو نمی کردم شب که خسته می َآمد خونه شام نداشتیم. اما خوب سه تا بچه براش زاییدم. بیست سالم که شد دیگه تحمل نداشتم جوون بودم و خوشگل. یک شب که حسابی کتک خورده بودم؛ صبرم تموم شد و از خونه رفتم . کسی رو نداشتم نه پدر و نه مادر پیش زن عموم بزرگ شده بودم برگشتم پیش همون ها و گفتم دیگه برنمی گردم و بدنم رو برای اولین بار نشونشون دادم. سال ها پیش اونا زندگی کردم. و رفتم سر کار این سال ها خیلی بهم فشار امد اما شوهر نکردم. بچه هام هم کم کم بزرگ شدند و عقلشون که رسید گاهی بهم سر می زدند. تا این که عمو و زن عموم هم فوت کردند منم تنها شدم. چهل سال تنها بودم.

به رنگ پریده اش خیره شدم . دهانش خشک شده بود . بطری کوچک آبی که داشتم به دستش دادم. سری تکان داد و با علامت دست به پیر مرد اشاره کرد که باز هم صبر کند.

 دختر حاجی همسایه مون بود وقتی مادرش مرد، زیر پام نشست راضی ام کرد. فکر کردم حالا که سنی ازم گذشته مونسی داشته باشم اما می بینم که حاجی هم همون اخلاق رو داره. دیگه به آخر خط رسیدم. یک روز که حالم خیلی بد بود و داشتم برای خودم گریه می کردم و می خوندم دخترحاجی بهم گفت چته؟ مگه از زندگیت راضی نیستی؟ وقتی پیرهنم رو بالا زدم و تن کبودم رو نشونش دادم. خیلی ناراحت شد وگفت:‌ “حالا می فهمم که چرا مادرم همیشه غصه دار بود و گرفته. اما هیچ وقت با ما حرفی نزد. هر وقت هم می پرسیدم می گفت:‌ چیزی ام نیست. دست و پام درد می کنه”.

زن قطره اشک هایش را با پر روسری اش پاک می کند و جابجا می شود و از من می خواهد که دستش را بگیرم بلند می شود و به دنبال حاجی که آن طرف پارک قدم می زند ؛ به سنگینی پا کشیده و می رود.

من نشسته در فکر از آنها چشم بر نمی دارم.

ارسال دیدگاه