اسماعیل نوری علا: بختیار؛ شخصیت یا نماد؟

من سال ها است که وقتی به او فکر می کنم همواره به این نتیجه می رسم که او نیز اکنون نه به یک «شخصیت تاریخی» که بصورتی شگفت انگیز به یک «نماد تاریخی» تبدیل شده است و بیش از این ها هم خواهد شد؛ چرا که، از یک منظر و نگاه تفسیری، پاره شدن گلوی او به دست دژخیمان حکومت اسلامی در لحظه ای انجام شده که انگار حکومت می خواسته، در برابر نمادی «خودی» همچون پیکر آونگ وار شیخ فضل الله، نماد دیگری را بیافریند و بنشاند تا انتقام شیخ و روحانیت همراهش از پیروزمندان مشروطیت را گرفته و دایرهء داستان را بسته باشد.

esmail@nooriala.com
دربارهء دو مفهوم «شخصیت» و «تاریخ» بسیار سخن گفته شده است و، در کنار این مجموعه، یکی از وسواس های همیشگی کسانی که با تاریخ انس و الفتی دارند تصور کردن جایگاه مردان و زنان معاصرشان در تاریخی است که در آینده های نزدیک و دور نوشته می شوند. اما، بهر حال، می دانیم که آنچه نوشته خواهد شد، همسان آنچه که تا کنون نوشته شده، این دو مفهوم را در صورت های مختلفی بهم ربط می دهند:
برخی از آدمیان، بخاطر «قدمت» حضورشان در مناصب و موقعیت های ممتاز تبدیل به آدمیانی فراموشی ناپذیر در تاریخ می شوند، بی آنکه موجد لحظات تعیین کننده ای در زمانهء خود باشند؛ آنها فقط «حضور تاریخی» دارند.

برخی نیز بخاطر «موقعیت» خاصی که در عرصه های مختلف حیات اجتماعی کشورشان ـ و گاه دنیا ـ به دست می آورند به شخصیت هائی تاریخی تبدیل می شوند و نام شان در تواریخ تفصیلی مربوط به دوران شان، گاه در چند  خط و گاه در چند فراز و بندرت در چند صفحه مطرح می شود.
اما برخی نیز، تنها بخاطر حادثه ای کوتاه مدت اما به یاد ماندنی، لحظه ای، همچون شهابی ثاقب، آسمان تاریخ عصرشان را روشن می کنند و سپس، بخاطر آنکه یادگارهاشان با امر خاصی از آن تاریخ یکی می شوند، خاطره ای آمیخته با عواطف انسانی از خود بجای می گذارند. به نظر من، اغلب این گروه معدود از زنان و مردان، بجای «شخصیت تاریخی شدن» و یا «حضور تاریخی داشتن»، به «نماد تاریخی» تبدیل می شوند و فکر می کنم که شاپور بختیار در زمرهء این گروه بود و همین او را از بسیارانی از همگنانش در تاریخ معاصر ما ممتاز می کند.

در تعریف «نماد» (یا «سمبول») گفته می شود که «هرگاه یک امر مادی یا یک انسان معین در رابطه با یک حادثه بتواند یادآور تمام آن حادثه شود، آن تکهء مادی یا آن انسان معین را می توان نماد آن حادثه دانست». مثلاً، صلیب عیسی نماد همهء داستان مسیحیت شده است؛ یا صلیب شکسته ای که نازی های آلمان بعنوان معرف (لوگو) ی خود انتخاب کردند اکنون نماد کل داستان ظهور هیتلر و حزب اش و کشتار یهودیان و کوره های آدم سوزی محسوب می شود. یا «ایوب ِ» استوره ای به «نماد صبر» تبدیل شده است و گاندی، بیش از آنکه نماد استقلال جوئی یک ملت باشد، نماد «مبارزهء بی خشونت» محسوب می شود. در عین حال، «نماد» ها می توانند از مرزهای «تعقل» ما فرا تر رفته و کلاً درگیر کنندهء ما با «عواطف» مان باشند. ما می دانیم که نماد هیچگاه دارای معنائی یگانه نیست و این شخص نگرنده بر نماد است که معنای خود را در آن تزریق می کند. بدین سان خاصیت هر نماد در بینهایت تعبیر پذیری آن است.

در کشور خودمان هم، مثلاً در داستان انقلاب مشروطه، صدها نام را می توان در تواریخ یافت؛ از مظفرالدین شاه و محمدعلی شاه گرفته تا ستار خان و باقرخان. همچنین در این ماجرا ده ها روحانی بزرگ و مرجع تقلید حضور داشته اند اما هیچ یک را نمی توان نمادی ـ چه خوب و چه بد ـ از حکایت مشروطه دانست؛ حال آنکه مخالفت شیخ فضل الله نوری با مشروطه و سپس قتل این «مرجع تقلید» به ارادهء مشروطه خواهان لحظه ای را در تاریخ ما آفریده است که از آن پس منظرهء آونگ شدن پیکر او بر دار اغلب «نماد»ی مبنی بر پیروزی مشروطه خواهان بر مشروعه طلبان تلقی می شود و به ما اجازه می دهد که هر یک عواطف خود در مورد مشروطیت را در قالب واکنش به این نهاد به منصهء ظهور برسانیم.

مثلاً، می دانیم که نیمقرنی پس از این حادثه، نویسنده ای چون جلال آل احمد، در مخالفت خانمان سوزش با مدرنیته (حتی بگیریم از نوع غربزده اش؛ که تعبیری سخت مبهم است)، چنین قضاوت می کند که: «من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می دانم که به علامت استیلای غرب زدگی پس از دویست سال بر بام مملکت ما افراخته شد و اکنون در لوای این پرچم ما شبیه به قومی از خود بیگانه ایم».

و می دانیم که، در تقابل با آل احمد، هستند بسیارانی که همان «پیکر» را نماد پیروزی حکومت قانون بر حکومت شرع، یا پیروزی آزادیخواهی بر استبداد می دانند.
اما آنچه در بحث حاضر مورد نظر است به این نکته بر می گردد که، در واقع، بدون آن لحظهء تاریخی که طناب دار گلوی شیخ را فشرد برههء خاص دیگری در زندگانی و حضور سیاسی ـ مذهبی ـ تاریخی شیخ فضل الله وجود ندارد که بتواند او را از بقیهء بازیگران صحنهء مشروطیت مشخص کرده و از او یک «نماد» بسازد؛ چه نماد پیروزی مدرنیته بر سنت باشد و چه نماد استیلای غربزدگی بر (لابد) یک «اصالت ذاتی» که به باور آل احمد ویران شده و ما را به «قومی از خود بیگانه» مبدل ساخته است.

به شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر رژیم پادشاهی، و  «دولت مستأجل ِ» او برگردم. من سال ها است که وقتی به او فکر می کنم همواره به این نتیجه می رسم که او نیز اکنون نه به یک «شخصیت تاریخی» که بصورتی شگفت انگیز به یک «نماد تاریخی» تبدیل شده است و بیش از این ها هم خواهد شد؛ چرا که، از یک منظر و نگاه تفسیری، پاره شدن گلوی او به دست دژخیمان حکومت اسلامی در لحظه ای انجام شده که انگار حکومت می خواسته، در برابر نمادی «خودی» همچون پیکر آونگ وار شیخ فضل الله، نماد دیگری را بیافریند و بنشاند تا انتقام شیخ و روحانیت همراهش از پیروزمندان مشروطیت را گرفته و دایرهء داستان را بسته باشد.

شاپور بختیار نه زندگانی چندان برجسته تری از همگنان اش داشت و نه فرصتی چندان بلند یافت تا خود را بعنوان یک شخصیت اثرگذار تاریخی تثبیت کند. حتی می توان گفت که، از لحاظ پست و بلند سیاسی تاریخ معاصر ایران، مسلماً زندگی دو همراه اش در جبههء ملی، یعنی دکتر کریم سنجابی و داریوش فروهر، از زندگانی او ثبت شدنی تر بوده است؛ حال آنکه آن دو  نتوانسته اند به نمادی تاریخی بدل شوند و در قالب شخصیت هائی تاریخی مانده اند اما دکتر شاپور بختیار ـ که در لحظه ای توفان زده از گمنامی نسبی بدر آمده و درخششی جرقه وار داشته و سپس، پس از دورانی از مبارزه علیه حکومت اسلامی، بصورتی دردناک به دست مأموران این حکومت بقتل رسیده ـ از این ویژگی برخوردار گشته است؛ آنگونه که حتی قتل هراس انگیز داریوش فروهر و همسرش نیز نتوانسته از ویژگی نمادین شخصیت بختیار بکاهد و یا فروهر را جانشین او کند.

گذشتهء نزدیک را که می نگری می بینی که داستان انقلاب ۵۷ بدون حضور ۳۷ روزهء بختیار حتماً چیزی را کم می داشت. اما اگر بپذیریم که آن سی و هفت روز طوفانی، و مرگ این «مرغ طوفان» در چند سال بعد، از او نمادی خاص ساخته است، آنگاه باید بدان بپرداریم که او نماد چه می تواند باشد.
در این زمینه برخی اعتقاد دارند که او آخرین نماد مشروطیت بود، پیش از آنکه انقلاب اسلامی قانون ولایت فقیه اش را جانشین قانون مشروطه کند.
برخی او را آخرین رجل عهد مصدق و چهره ای از آن سلاله می دانند.

من اما فکر می کنم که، جز آن لحظه که فریدون بویراحمدی، محمد آزادی و علی وکیلی‌راد ناجوانمردانه تیغ بر گلویش نهادند، معنای نمادی که او می رفت تا از  آن پس در قامت اش زندگی از سر گیرد روشن نبود. تنها در آن لحظه بود که او نماد پایان یک دوره شد و در مقابله با همان شیخ فضل اللهی نشست که پیکرش برای همیشه بر دار مشروطیت معلق مانده است.

در میان چهره های تاریخ معاصرمان می توانیم بر روی بسیارانی تکیه و تأکید کنیم اما من فکر می کنم آن طراحی که روی جلد تاریخ عهد ما را (نسل من و ما را) بسازد، به احتمال زیاد، چهره های شیخ فضل الله و بختیار را ـ همچون دو هلالینی که در دو سوی جمله ای معترضه می نشینند ـ در طرفین نام کتابی بنشاند که از زمانهء شیرین و تلخ ما سخن خواهد گفت؛ زمانه ای که با مرگ او دفترش بسته شده و داستان اش به آخر رسیده است.
اکنون زمانه ای دیگر در کار است که سرآغازش با پیکر خونین بختیار آغاز می شود و، بنظر من، زمانی به پایان خود خواهد رسید که نمادی دیگر بر سرانجام دوران منحوس حکومت اسلامی در کشورمان گواهی دهد.

باری، به نظر من، بختیار نماد مشروطیت نبود، نماد جنبش ملی شدن نبود، نماد جبههء ملی هم (که بصورتی معنی دار از آن اخراج شد چرا که تن به نخست وزیری شاه داد و در مقابل خمینی ایستاد) نبود. او نماد ایران شجاع و سکولار ـ دموکراتی بود که می توانست قطبی از جهان پیشرفته باشد و، غافلانه، فرصت متحقق کردن توانائی های خود را نیافت؛ همچون شعری سمبولیک و ناتمام که می تواند، بجای خداحافظی، حامل سلام های آیندهء ما باشد.

ارسال دیدگاه