محمد علی اصفهانی: شاملو شاعر انسانگرا؛ انسان سیاسی

شاعر انسانگرا، با همه ی قدرت ها دست و پنجه، نرم می کند. نه فقط قدرت هاى سیاسى و نظامى و حکومت ها؛ بلکه انواع و اقسام قدرت، و اشکال مختلف قدرت، و مراکز گوناگون قدرت در جامعه. و هر کدام از این قدرت ها، حوزه یى و حوزه هایى دارد که در آن حوزه و حوزه ها، حفظ وضع موجود، برایش از اهمیت حیاتى برخوردار است.

شاملو شاعر انسانگرا؛ انسان سیاسی
محمد علی اصفهانی

٭ انسانگرایى، معنایى انتزاعى نیست. چرا که انسان، موجودى انتزاعى نیست. انسان، در زمان، و در مکان، و در تاریخ، و در جغرافیا، زندگى می کند. و شاعر انسانگرا، در زمان، و در مکان، و در تاریخ، و در جغرافیا، با همه ی مسایل انسان، و از جمله مسایل سیاسى، درگیر است.

٭ شاعر انسانگرا، از آن جا که هویّت فردى خودش را دارد، شعرش ـ خواسته یا ناخواسته ـ بیدار کردن هویّت فردى در تک تک مخاطبان خود است. و در این میان، به اندازه ی بزرگى یى که دارد، و جایى که اشغال می کند، وجودش مزاحم نگاهبانان و پاسداران «وضع موجود» می شود.

٭ شاعر انسانگرا، با همه ی قدرت ها دست و پنجه، نرم می کند. نه فقط قدرت هاى سیاسى و نظامى و حکومت ها؛ بلکه انواع و اقسام قدرت، و اشکال مختلف قدرت، و مراکز گوناگون قدرت در جامعه. و هر کدام از این قدرت ها، حوزه یى و حوزه هایى دارد که در آن حوزه و حوزه ها، حفظ وضع موجود، برایش از اهمیت حیاتى برخوردار است.

٭ در میان شاعران، یکى در پى معشوق است. در میان شاعران، یکى در پى سیاست است. و در میان شاعران، یکى در پى انسان است. و شعر این سوّمی، زیباترین تجلّى عشق، و زیباترین تجلّى سیاست، و زیباترین تجلّى انسان مى تواند باشد.

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش
از ابتذال
شکننده تر بود.
هراس من بارى
همه از مردن در سرزمینى است
که مزد گورکن
افزونِ از جان آدمى است
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار، گزیدن
و از خویشتن خویش
بارویى پى افکندن
اگر مرگ را
از این همه ارزشى بیشتر باشد
حاشا
حاشا
که هرگز از مرگ
هراسیده باشم.

شاملو، بعدها، قسمتى از این شعر را، این طور نوشت، و این طور خواند:
هراس من بارى
همه از مردن در سرزمینى است
که مزد گورکن
از آزادى آدمى
افزون باشد

در یک تعبیر صرفاً زیبایى شناسانه، و از دیدگاه نقد شعر، این روایت جدید، هم فاقد ساختمان تصویرى لازم، در شعرى با آن همه استحکام و تداوم منطقى تصاویر است؛ و هم به لحاظ موسیقى شعرى، در مقایسه با روایت اصلی، دچار اختلالات نه چندان خوشایند.
و طبعاً شاملو، که تک تک کلمه هایش را، و تک تک تصویرهایش را، در شعرهایش، سبک و سنگین مى کند، خود به خوبى بر نقاط ضعف این روایت جدید واقف است.
امّا به نظر مى رسد که مفهوم «آزادى» در تار و پود ذهن او، آنچنان معادل «بهاى جان آدمى» باشد که چنین ستمى را بر یکى از زیباترین و ماندنی ترین شعر های خود، شاملو، روا دانسته و روا داشته باشد.
ولى این «آزادى» براى هر آن کس که شاملو و شعر شاملو را مى شناسد، معنایى فراتر از آن «آزادى»یى دارد که معمولاً در روزمرّه هایمان، حرفش را می زنیم
آن آزادى، تنها جزء کوچکى از «آزادى»یى است که شاملو، جایگزین «بهاى جان آدمى» اش کرده است.
امّا، جزء کوچکى که گاه، به تناسب، و بنابر ضرورت، جاى بزرگى را، در یک ترکیب موّقت، به خود اختصاص می دهد.
شاملو، با این همه شعرهاى به تعبیرى سیاسى، مطلقاً یک شاعر سیاسى نیست. انسانی سیاسی اما چرا.
شاملو، یک شاعر انسانگراست.
شاعر سیاسى، شعرش را از سیاست، عبور مى دهد؛ و شاعر انسانگرا، شعرش را از انسان.
شاعر سیاسى، پیشایش مى داند که براى چه، و براى که، و به چه منظور، و با چه مضمون و محتوایى باید شعر بگوید و شاعر انسانگرا نمى داند.
این که شاعر سیاسى احیاناً مایاکوفسکى شود و خودکشى کند، اصلاً چیز عجیبى نیست.
همان طور که اگر شاعر انسانگرا، شاملو شود و در برخورد با واقعیّتِ هم تلخ و هم شیرینى به نام «انسان»، تا آخرین دم حیات، امیدوار یا ناامید، ایمان خود را، و استقامت خود را٬ با خود، به همراه داشته باشد.
شعرهایى که شاملو، در آنها خسته و آزرده و ناامید و سرخورده و حتّى پرخاشگر و دشنام دهنده است کم نیستند:
آدم ها و بویناکى دنیایشان
یکسر
دوزخى است در کتابى
که من آن را
لغت به لغت
از بر کرده ام
تا راز بلند انزوا را
دریابم ـ
راز عمیق چاه را
از ابتذال عطش.

امّا در همان موقع، باز چیزى هست که او را مغرور و سربلند، با همه ی تلخى ها و تلخ کامى ها، برپا نگاه مى دارد: عشق!
برویم اى یار، اى یگانه ی من
دست مرا بگیر!
سخن من نه از درد ایشان بود:
خود از دردى بود
که ایشانند!

شاعر سیاسى امّا، اگر امید خود را از دست بدهد، اگر از بالا به قول شاملو به «دامچاله» یى که در آن فرو افتاده بود نگاه کند، على القاعده، انتخاب هاى زیادى پیش رو ندارد:
از جنس همان «دامچاله» و دامچاله سازان شدن؛ خودکشى (حالا خودکشى جسمى یا روحى)؛ طغیان بر همان هایى، و حتّى همان ارزش هایى، که در ستایششان شعر می سرود؛ اعتیاد و فراموشى و بد مستی، و به قول اخوان ثالث، که خودش تجربه هاى فراوانى در این زمینه داشت:
«میهمان باده و افیون و بنگ
از عطاى دوستان و دشمنان»
شدن.

شاعر انسانگرا گاهى با شاعر سیاسى، به اشتباه گرفته مى شود. چرا که از آنچه سیاسیّون از آن سخن مى گویند هم حرف مى زند.
کم یا زیاد.
کم، مثل فروغ.
کم تر، و یا شاید تقریباً هیچ، مثل سهراب.
و زیاد، خیلى زیاد، مثل شاملو.
امّا نه با زبان شاعر سیاسى. بلکه با زبان خودش. و نه با نیّت شاعر سیاسى بلکه با نیّت خودش.
انسانگرایى، معنایى انتزاعى نیست. چرا که انسان، موجودى انتزاعى نیست.
انسان، در زمان، و در مکان، و در تاریخ، و در جغرافیا، زندگى می کند.
و شاعر انسانگرا، در زمان، و در مکان، و در تاریخ، و در جغرافیا، با همه ی مسایل انسان، و از جمله مسایل سیاسى، درگیر است.
به تناسب.
به تناسب یک زمان، و یک مکان، و یک تاریخ، و یک جغرافیا. و به تناسب حضور خودش در این زمان، و در این مکان، و در این تاریخ، و در این جغرافیا.
امّا همه به یک اندازه در زمان خودشان، و در مکان خودشان، و در تاریخ خودشان، و در جغرافیاى خودشان حضور ندارند.
این را، از نظر، دور نداریم…

انسان، که شاعر انسانگرا، شعرش را از او عبور می دهد، خود، چیست؟
سیاست را، که شاعر سیاسى، شعرش را با آن اندازه مى گیرد، و با او آن را میزان می کند، و با آن مى سراید، همه مى شناسیم، و لازم نیست که در پى تعریفش برآییم.
و من این جا قصد ارزیابى آن را هم ندارم. مثبت یا منفى.
خودم هم، یک عمر، از آن وقت ها که کم و بیش، سال هاى دبستان را تمام کرده بودم، از سال هاى چهل و یک و چهل و دو تا حالا، توى سیاست بزرگ شده ام، توى سیاست نفس کشیده ام، توى سیاست زندگى کرده ام، و اصلاً توى سیاست تخمیر شده ام.
و بسیارى از شعرهایم را هم بعضى ها ممکن است که با شعرهاى یک شاعر سیاسى، به اشتباه بگیرند!
سیاست را که همه می شناسیم.
امّا انسان را چه طور؟
انسان را نمى شود شناخت.
انسان را نمی شود تعریف کرد.
چرا که انسان، در حال تعریف شدن است.
یعنى هنوز تعریف نشده است.
در حال تعریف شدن است.
و آن که در حال تعریف شدن است، تعریف نداد.
خودِ تعریف است.
این جمله ی معروف ارسطو را همه شنیده اند که گفته است:
«انسان، حیوانى است ناطق».
امّا غالباً نه از متن سخن ارسطو، و در مجموعه ی دستگاه فلسفى او. (منطق و مجموعه ی دستگاه فلسفی یی که طبعاً ربطی به من و نگاهم به جهان و شیوه ی برخوردم با آن اندارد، و خارج از چهارچوب کاربرد خودش قابل دفاع نیست.)
بلکه غالباً از طریق کسانی که چوب را بلند کرده اند و به مرده ی ارسطو مى زنند که:
اگر آنچه انسان را از حیوان، متمایز مى کند، ناطق بودن اوست، پس طوطى هم انسان است!
جالب اینجاست که این ها خودشان، در نفى حرف ارسطو، از همان منطقى استفاده می کنند که به «منطق ارسطویى» معروف است، و یکى از نشانه هاى مترقّى بودن خود را هم همان نفى «منطق ارسطویى» می دانند.
به ساختمان استدلال این ها نگاه کنید:
ـ ارسطو گفته است که:
انسان، حیوان است.
انسان، ناطق است.
انسان، حیوانى ناطق است.
ـ و ما می گوییم که:
طوطى، حیوان است.
طوطى، ناطق است.
طوطى، حیوانى ناطق است.
و چون طوطى، انسان نیست، پس ارسطو اشتباه مى کند!
این ها اگر این شعر «شیخ اجل» ـ سعدی ـ را هم شنیده بودند با آن بنده ی خدا چه می کردند؟:
اوّل اردى بهشت ماه جلالى
بلبل گوینده بر منابر قضبان!

وقتى که آدم، معناى ناطق را نداند، طوطى را ناطق می داند و وقتى که آدم، طوطى را ناطق بداند، معناى طوطى را نمى داند.
شکل طوطى را چرا.
امّا معناى طوطى را نه!
طوطى، ناطق نیست. طوطى، تکرار مى کند. بدون آن که آنچه را تکرار مى کند، خودش ساخته باشد.
طوطى کلمات ساخته شده را به کار مى برد. بدون آن که با آن ها، اشاره به موضوع هاى معیّنى که کلمات، تجرید شده ی آن ها هستند، بکند.
یعنى قدرت تجرید ندارد.
طوطی، موضوع هاى براى دیگران معیّن، امّا براى خودش نامعیّن را تکرار می کند.
ولى انسان، این طور نیست.
انسان، داراى قدرت تجرید است.
اگر اشکالى، در این مورد معیّن، به این گفته ی معیّن ارسطو وارد باشد، به نظر من، حیوان دانستن انسان است.
انسان، شاید به گفته ی شاملو «جاندار غارنشین» بوده باشد، امّا حیوان، نه.
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمى چنان مبدّل می کند
که جاندار غارنشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید

ناطق بودن، یعنى قدرت تجرید داشتن.
و در نتیجه:
کلمه ساختن.
کلمه، محصول تجرید است.
آدم، «موضوع»هاى معیّن را، از اشیاء گرفته تا مفاهیم، تجرید مى کند و به کلمه بدل می سازد، و بعد، براى گفتن براى نوشتن، و حتّّى براى فکر کردن، به جاى آن که موضوع ها را در کنار هم بچیند، تجرید شده هاى آن ها را، یعنى کلمه ها را کنار هم مى چیند.
و تفاوت طوطى با آدم، علاوه بر شکل و شمایل و غیره طوطى و آدم، امکان بالقوّه و بالفعل تجرید «موضوع» ها در یکى، و عدم این امکان، در دیگرى است.
و البته براى تشخیص این که کدام یک، کدام یک است، من به شما یک توصیه ی دوستانه می کنم:
ـ زیاد به شکل و شمایل و غیره نگاه نکنید!

آدم، با قدرت تجرید خودش است که آدم می شود. و خودش را، و جهان پیرامون خودش را، معنا مى کند.
اگر ما کلمه نداشتیم، شعر نداشتیم.
ابزار شاعر، کلمه است. به یک تعبیر: اصلی ترین ابزارش. و به یک تعبیر: آخرین ابزارش.
امّا در هر حال، ابزار ضرورى اش.
این بستگى به این دارد که یک شاعر، اوّل با موضوع ها شعر بگوید، و بعد، آن ها را به صورت کلمات، در ترکیب شعر، به دیگران منتقل کند؛ و یا این که از اوّل، با خودِ کلمات، شعر بگوید.
این هر دو حالت، براى شاعر پیش مى آید. امّا در هر دو حالت، از کلمه، گزیرى و گریزى نیست.
کلمه، ابزار است.
امّا ابزار، به تنهایى، کارى از پیش نمى برد.
ابزار، به کار بَرنده ی ابزار را لازم دارد. ولى به کار بَرنده ی ابزار هم، فقط وقتى مى تواند ابزار را به کار ببرد که شیوه ی به کار بردن آن را بداند.
اگر ابزار معمولى، چند کاربرد مشخّص، و چند شیوه ی مشخّص کاربرد دارد، و حاصل این کاربردها هم محدود، و کم و بیش، از پیش مشخّص است، در مورد کلمه و شاعر، قضیهّ طور دیگرى است.
یعنى شعر با شعر فرق می کند، و شاعر با شاعر فرق می کند.
سبک ها و قالب ها و فرم ها و تصویرها و زبان هاى شعرى مختلف، این طور است که به وجود مى آیند.
و از این ها مهمتر: محتواى شعر، باز این طور است که به وجود مى آید.
یعنى: چه شاعرى؟ با چه هویّتى؟ و با چه ماهیّتى؟ از چه کلمه هایى، چه طور استفاده مى کند؟
من مى گویم که من، من هستم، و شما مى گویید که شما شما هستید.
امّا آیا هیچ فکر کرده ایم که چه قدر طول کشیده است تا آدم به درک نسبتاً درستى از همین موضوع به این سادگى برسد؟
به قدر یک تاریخ.
«به قدر یک تاریخ»، البتّه حرف خیلى درستى نیست. چون تاریخ، یکى است.
بنابراین بهتر است بگوییم:
زمانى طولانى در تاریخ.
احساس هویّت فردى، و ادراک هویّت فردى (احساس و ادراک، با هم فرق دارند)، در حدّ و حدودى فراتر از مراحل عزیزى و طبیعى، یا ابتدایى، یعنى از مرحله یى که بتوان از «هویّت فردى» نام برد، صرف نظر از استثناها، به صورت عام، بعد از گذشت مدّت مدیدى از تاریخ انسان، براى انسان، مقدور شده است.
تا مدّت مدیدى از عمر انسان بر خاک، آدمى یا جزئى از طبیعت بود، یا جزئى از قبیله ی خودش بود، و یا به هر حال جزئى از ملأ خودش.
و این ملأ می توانست متفاوت باشد.
به تناسب مراحل رشد اجتماع، و همین طور ساخت و بافت آن.
از همان قبیله و قوم گرفته تا همه ی آن پیرامون مشخّصى که مجموعه ی هنجارى و ارزشى و فرهنگى معیّنى را که آدمى در آن قرار داشت، تشکیل مى داد.
این ارزش ها، و این هنجارهاى معین بودند که هویّت هر یک از افراد را می ساختند.
ولى این هویّت، چیزى جز هویّت جمع ـ یک هویّت ساده و عام ـ نبود.
چرا که انسان، هنوز در نخستین مراحل تعریف خود قرار داشت.
هنوز هم انسان در نخستین مراحل تعریف خود است. به قول شاعرى عارف، و یا عارفى شاعر:
تو هنوز ناپدیدى، ز جمال خود چه دیدى؟
سحرى چو آفتابى، ز درون خود برآیى!

انسان، اگر آن روزگاران، آن بود، انسان این روزگار، یعنى انسان معاصر، به تناسب رشد ادراک هویّت فردى ـ و طبعاً تبعات آن ـ مقدار بیشترى از مفهوم مجرّدى که انسان، تعیّن تدریجى آن است را، در خود، متعیّن کرده است.
و شاعر انسانگراى معاصر، برخلاف یک شاعر معمولى، یا یک شاعر سیاسى، شاعرى است که به نسبت، و در حدّ توان خودش، به حجم بیشترى از ادراک هویّت فردى، دست یافته باشد، و آن را در خدمت تعیّن بخشیدن هر چه بیشتر آن مفهوم مجرّد، در خود و مخاطبان خود به کار بگیرد.
و لازمه ی این، درگیر شدن است.
و نیز در افتادن.
درگیر شدن، به معناى پرداختن به همه کس و همه چیز: و مرتبط شدن با همه چیز و همه کس.
و در افتادن، به معناى پنجه در پنجه شدن با قدرت ها.
نه فقط قدرتهاى سیاسى و نظامى و حکومت ها بلکه انواع و اقسام قدرت، و اشکال مختلف قدرت، و مراکز گوناگون قدرت در جامعه.
و هر کدام از این قدرت ها، حوزه یى و حوزه هایى دارد، که در آن حوزه و حوزه ها، حفظ وضع موجود، برایش از اهمیت حیاتى برخوردار است.
شاعر انسانگرا، بر وضع موجود، طغیان می کند.
یعنی: با قدرت ها در مى افتد. و با قدرت ها در مى افتد. یعنى: بر وضع موجود، طغیان می کند.
غافلان، همسازند!
تنها توفان
فرزندان ناهمگون می زاید

آدم هاى هماهنگ، سر به زیر، معقول، و قانع شده (یا به عبارت بهتر: اقناع شده) به ناتوانى و ناچیزى و پوکى خود، بدون حل کردن خود در دیگرى، و در قدرت و در نظام هاى مشخّص اجتماعى، سیاسى و غیره، هویّتى ندارند.
و شاعر انسانگرا، از آن جا که هویّت فردى خودش را دارد، شعرش ـ خواسته یا ناخواسته ـ بیدار کردن هویّت فردى در تک تک مخاطبان خود است.
و طبعاً در این میان، به اندازه ی بزرگى یى که دارد، و جایى که اشغال می کند، مزاحم نگاهبانان و پاسداران «وضع موجود» است.
حالا اگر این نگاهبانان و پاسداران «وضع موجود»، این ها که بقایشان درگرو بقاى وضع موجود است، حکومت هاى سرکوبگر باشند، با زندان و بگیر و ببند و اعدام، سرکوبش مى کنند. و اگر فرهنگ ها، جریان هاى سیاسى و اجتماعى و فکرى و احزاب و سازمان ها باشند، با هزار و یک ترفندى که همگان دیده ایم و می بینیم.
حتّی آن که نفى کننده ی یک «وضع موجود» است هم، غالباً خودش خواهان حفظ «وضع موجود» دیگرى است:
«وضع موجود» خودش.
ولى در مورد شاعرانسانگرا، برخلاف شاعر معمولى، و برخلاف شاعر سیاسى، مثل مورد هر آدم انسانگراى دیگر که به درک ذات معناى «انسانگرایى» را ه برده است، قضیه، متفاوت است. یعنى می تواند متفاوت باشد:
آن که پیوسته در پى انسان است، به ناچار، به عنوان یک انسان، در پى «تعریف» خود است.
در پى مفهومی است که پیوسته جلوتر از او، و بالاتر از او حرکت می کند.
یعنى او پیوسته در پى نفى «وضع موجود» است.
هر «وضع موجود»ى.
و مخصوصاً «وضع موجود» خودش به عنوان یک انسان.
چیزى که آشنایان شعر شاملو، جا به جا، دفتر به دفتر، و شعر به شعر، در کار شاملو می بینند.
شاملو، هرگز یکى نیست.
شاملو در هر شعر خود، یکى دیگر است:
آنچه بعضى ها شاید فراز و نشیب شاملو بدانندش، ولى من حرکت شاملو در حجم می دانمش.
حجمى بی شکل به نام انسان.
حجمى در جریان شکل گرفتن.
و در جریان تعریف.
غم شاملو، شادى شاملو، ناامیدى شاملو، امیدوارى شاملو، مهر شاملو، بغض شاملو، قهر شاملو، آشتى شاملو، و دشنام شاملو.
چه قدر شعرهاى شاملو، متناقض به نظر مى رسند!

در میان شاعران، یکى در پى معشوق است. در میان شاعران، یکى در پى سیاست است. و در میان شاعران، یکى در پى انسان است.
و شعر این سوّمی، زیباترین تجلّى عشق، و زیباترین تجلّى سیاست، و زیباترین تجلّى انسان مى تواند باشد.
شعرش، شاملو، در کوچه و خیابان حضور داشت. «شعرى که زندگى است» را بخوانید.
در کارگاه هاى رنج. در قالى باف خانه ها. در مزارع. در روستا هاى بى نام و نشان.
و در قهرمانان کوچک و بزرگ.
«از زخم قلب آمان جان» را بخوانید:
دختران رفت و آمد
در دشت مه زده
دختران شعر
شبنم
افتادگى
رمه!ـ
از زخم قلب آمان جان
در سینه ی کدام شما خون چکیده است؟

در خاک و خل جنوب شهر تهران.
«بچه هاى اعماق» را بخوانید:
در شهر بى خیابان می بالند
در شبکه ی مورگى پس کوچه و بن بست
آغشته ی دود کوره و قاچاق و زرد زخم
قاب رنگین در جیب و تیرکمانى در دست
بچه هاى اعماق
بچه هاى اعماق…

در همه ی مبارزات سیاسى چندین دهه ی پرماجراى زندگی اش.
از «مرگ نازلى» که در آن، سخن از شهادت «وارطان» است، تا «ابراهیم در آتش» که در آن سخن از «مهدى رضایى» شهید.
از:
هنگامى که هر سپیده
به صداى دوازده گلوله
سوراخ می شود
تا:
کاشفان فروتن شوکران:
کاشفان چشمه
کاشفان فروتن شوکران
جویندگان شادى در مجرى آتش فشان ها
شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد.
با جا پایى ژرف تر از شادى
در گذرگاه پرندگان
در برابر تندر می ایستند
خانه را روشن مى کنند
و مى میرند.

و تا:
«روزگار غریبى است نازنین» که در آن:
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی:
دوستت مى دارم!

و عشق!
عشق، جهان شاملو بود. بهانه ی زیستن شاملو بود. حضور شاملو بود. گریز شاملو بود. برخاستن شاملو بود. و نشستن شاملو بود.
چه آنجا که همه ی در ها بر او بسته مى شد، و چه آنجا که او خودش همه ی درها را بر خود فرو مى بست، عشق، عشق آیدا، که ترجمان همه ی عشق هاى پاک است، شاملو را در خود پناه مى داد.
شاملو، شاید بر همه چیز طغیان کرد، جز بر عشق.
او عشق را نه پناهگاه، که فراتر مى خواست. اگر می شد.
و اگر نمی شد، امّا، به همین قانع بود. هر چند گله مند:
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهى گردد
پروازى نه
گریزگاهى گردد
آى عشق آى عشق
چهره ی آبیت پیدا نیست.
و خنکاى مرهمى
بر شعله ی زخمى
نه شور شعله
بر سرماى درون
آى عشق آى عشق
چهره ی سرخت پیدا نیست.
غبار تیره ی تسکینى
بر حضور وهن
و دنجِ رهایى
بر گریز حضور
سیاهى
بر آرامش آبى
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان.
آى عشق آى عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست.
و بدون آن که فعلاً و در این جا، وارد تفصیل شوم، حیف است که به چند نکته، دستکم فقط یک اشاره ی گذرا نکنم:
٭ از آن جا که انسان، کامل نیست، طبعاً شاملو، اگر چه بى تردید، شاخص ترین چهره ی شعر معاصر ایران است، امّا بدون فروغ فرخزاد، مهدى اخوان ثالث، و سهراب سپهری، چیزهایى کم دارد.
همانطور که هر کدام از این سه تن، بدون او.
و همان طور که هر کدام از این چهار تن، بدون آن سه تن دیگر.
فروغ فرخزاد، به خاطر بیان پر طراوت زنانه اش از جسم و روح زن، و عشق به روایت زن، و جهان از نگاه زن.
اخوان ثالث، به خاطر شعر معصوم و صمیمى اش در بیان انسانى شکست خورده، امّا همچنان، حتّى در تلخ ترین و جانکاه ترین لحظه ها نیز، وفادار به شرافت خویش.
و نیز به خاطر توان حیرت انگیزش، در به حدّ اعلاى ممکن و قابل تصوّر رسانیدن سبک نیمایى شعر.
و سهراب سپهرى:
به خاطر سهراب سپهرى بودنش!
نه فقط سهراب سپهرى معروف «حجم سبز»؛ بلکه سهراب سپهرى «زندگى خواب ها»، سهراب سپهرى «آوار آفتاب»، سهراب سپهرى «شرق اندوه»، سهراب سپهرى «صداى پاى آب»، سهراب سپهرى «مسافر»، و سهراب سپهرى «ما هیچ، ما نگاه» نیز.
سهراب سپهرى، به نظر من، بیان شدنى نیست. سهراب سپهرى را بیشتر با مکاشفه باید شناخت.
این را، من با وجود آن می گویم که خودم در تحلیل شعرش، ده ها و ده ها صفحه مطلب نوشته ام.
نمى گویم که شاملو و اخوان و فروغ و سپهرى، چهار ستون شعر معاصر ایرانند.
نه. این طور نیست.
شعرى که روى ستون، استوار باشد، شعر نیست. سنگ و آهن است.
این ها «چهار عنصر» شعر معاصر ایرانند. «عناصر اربعه» شعر معاصر ایران:
آب و باد و خاک و آتش شعر معاصر ایران.
و بدون هر کدام از این چهار عنصر، چیزى به نام شعر معاصر ایران، این گونه که هست، نمی توانست وجود داشته باشد.

٭ شاملو از نیما شروع کرد، و در شعر نیمایى به اوج رسید. تا آنجا که تعدادى ازشعرهاى نیمایى او، از جاودانه ترین نمونه هاى این نوع شعر، در ادبیات هستند.
و بعد، وقتى که شعر نیمایى، پاسخگوى روح عمیق، و نگاه بر چشم انداز او نبود، تکّه ـ تکّه، سبک خاصّّ خود را پى ریخت.
البته در شعر نیمایى اش هم شاملو، شاملو، شاملو بود، نه نیما، و نه اخوان.
مثل اخوان، که در شعر نیمایى اش اخوان بود. نه نیما، و نه شاملو.
شعر شاملو را، بعضی ها «شعر آزاد»، و بعضی ها «شعر سپید» نامیده اند، ولی این، کار دقیقى نیست. چون اصطلاح «شعر آزاد»، و اصطلاح «شعر سپید»، هر دو، از ادبیّات غرب آمده اند، و از همین رو، باید به تعاریف و مصادیق این ها در ادبیّات غرب، مراجعه کنیم.
و آن وقت است که می بینم که هیچکدام از این دو اصطلاح را نمى توان در مورد شعر شاملو به کار برد. چرا که هم بر «شعر سپید» و هم بر «شعر آزاد» قواعد و قوانینى جارى است که بر شعر شاملو جارى نیست.
حالا بعضى ها براى شعر شاملو، اصطلاح «شعر منثور» را به کار مى برند. من این اصطلاح را، اگر درباره ی بعضى شعرها مى توانم قبول داشته باشم، درباره ی شعرهاى شاملو نمی توانم بپذیرم.
و خودم، براى شعر شاملو، اصطلاح «شعر شاملویى» را به کار می برم.

٭ شعر شاملویى، آنچنان تأثیرى بر شاعرانى که از این دست شعر مى گویند گذاشته است که به راستى گاه براى آن ها، کم تر راه گریزى به سوى رسیدن به یک سبک جدید و خاصّ خود باقى مى گذارد.
البتّه نباید از نظر دور داشت که:
ـ همه ی شعرهاى بدون اوزان عروضى، الزاماً شعر شاملویى نیستند؛ و در این زمینه، سبک هاى مختلفى وجود دارد.
ـ و نثرهاى قطعه قطعه شده ی موسوم به شعر هم، نه ربطى به شعر شاملویى دارند، و نه اصلاً شعر هستند.

٭ شعر شاملو، خودش، تأثیر گرفته از نثر زیبا و شعر گونه ی پارسى قرون چهارم و پنجم، و تا حدودى ششم هجرى قمرى است. و به خصوص، تأثیر نثر بیهقى، و نثر تذکرة الاولیاء عطّار، در آن به خوبى آشکار است.

٭ اگر چه در شعر شاملویى، در شعر شاملویى شاملو، وزن، به معناى وزن عروضى، یا وجود ندارد، و یا وجود دارد امّا مدّ نظر نبوده است، امّا تا بخواهی، این شعر، سرشار از موسیقى و آهنگ و ریتم است.
اوزان عروضی، فقط نوعى از آهنگ شعرند. آن هم نوعى از آهنگ شعر که به گوش آمدنى است.
همین و بس.
و شعر شاملویى، با آن همه موسیقى و آهنگ و ریتم، به حق، خود را از اوزان عروضى، بی نیاز مى بیند.
بازى با هجاها و صامت ها و مصوّت ها، کش و قوس هاى کلام، و گاه خود بافت کلمات تازه یى که شاملو از ترکیب کلمات می سازد (و این خودش یکى دیگر از ویژگى هاى کار شاملوست) جاى اوزان عروضى را به خوبى پر کرده اند.
و انواع و اقسام ریتم ها، از ساده ترین سیکل ها گرفته تا پیچیده ترین ارتباطات معنایى و ماهوى و شکلى کلمات، بر غناى آن به وفور افزوده اند.
کارى که در شعر نیمایى، به این صورت گسترده، اصلاً مقدور نیست…

حرف هاى ناگفته ی بسیارى باقى است؛ امّا وقت من تمام شده است.
می خواستم که صحبت هایم را با شعرى از شاملو تمام کنم. در فضایى عاطفى، آنچنان که شاید در خور یک مجلس یادبود، آن هم در نخستین هفته ی مرگ شاعر باشد.
امّا فکر کردم که اگر خود شاملو اینجا مى بود، خواندن این چند جمله ی کوتاهش را، به تأنّى، و با تأکید بر معناى تک تک کلمات آن، بیشتر ترجیح می داد.
بنابر این، من هم حرف هایم را، با این چند جمله ی کوتاه شاملو، و با دعوت از همه به تأمّل در آن، تمام می کنم:
«سلامت فکرى در یک جامعه، فقط در برخورد با اندیشه ی مخالف، محفوظ مى ماند. تو فقط هنگامى مى توانى بدانى درست مى اندیشى که من، منطقت را با اندیشه ی نادرستى تکمیل کنم. من فقط هنگامى مى توانم عقیده ی سخیفم را اصلاح کنم که تو اجازه ی سخن داشته باشى. حرف مزخرف، خریدار ندارد. پس تو که پوزه بند به دهان من مى زنى، از درستى اندیشه ی من، از نفوذ اندیشه ی من مى ترسى. مردم را فریب داده اى و نمى خواهى فریبت آشکار شود. »

توضیح:
این نوشته، متن سخنرانی نویسنده، در مراسم بزرگداشت شاملو در پاریس است در همان هفته ی اول مرگ شاملو.
بنا به ملاحظاتی چند، اشاره یا اشاره واره یی هم در هنگام انتشار اولیه ی آن، بر این متن، اضافه کرده بودم که چون در اینجا هدف، پرداختن به خود موضوع است و نه حاشیه ی موضوع، از تکرار آن اشاره یا اشاره واره، خودداری کرده ام.
کسانی که تمایل به خواندن متن و حاشیه با هم دارند، می توانند به لینک زیر در سایت ققنوس مراجعه کنند:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hb/sh-dc.html

ارسال دیدگاه