ساعت آزادی در دمشق دیکتاتور

“اوسنه سیرستاد” خبرنگار نروژی که با گول زدن پلیس کنترل فرودگاه دمشق و شاعر معرفی کردن خویش موفق به ورود به کشور سوریه شده گزارش مفصلی از حرکات اعتراضی مردم سوریه تهیه کرده است که در روزنانه سراسری “داگنس نی هتر” سوئد چاپ شده است. بخشهایی از این گزارش ترجمه شده است که می خوانید.

ترجمه آزاد و تلخیص از شهرزاد امین
تغییر برای برابری

syrien

غروب فرا می رسد و آلیا آوازی را زیر لب زمزمه می کند او حواسش را روی دستش و کلماتی که می خواهد بنویسد متمرکز کرده است. چند دختر دور میزی در اتاق خواب آپارتمانی در ساختمان بلندی در شهر دمشق جمع شده اند. روی میز پر است ازقلم، قیچی و مدادهای رنگی مختلف و آلیا می نویسد. کرکره ها پایین کشیده شده اند. علیرغم اینکه ما در طبقه هفتم هستیم و کسی نمی تواند ما را ببیند اما هرگز نمی توانیم مطمئن باشیم. “کشتار را متوقف کنید” جمله ای است که از زیر ناخنهای لاک شده آلیا بیرون می آید. “خشونت را متوقف کنید” روی پلاکات بعدی نوشته شده است و سپس بحث سر می گیرد که شعار بعدی را چگونه جایگزین کنند…”بچه های دارا را آزاد کنید”.

در این شهرکویری و خفته هم مرز اردن (درعا) بود که همه چیز آغاز شد. در بعد از ظهر روزی در ماه مارس تعدادی جوان مشغول نوشتن گرافیت بر روی دیوارهای شهر بودند که توسط پلیس دستگیر شده و به مرکز پلیس منطقه منتقل می شوند. خانواده های آنان به مراکز مختلف برای یافتن آنان مراجعه می کنند اما با بی اعتنایی پلیس مواجه می شوند. پدرهای این جوانان به اتفاق امام مسجد شهر به دفتر رئیس پلیس امنیتی مراجعه می کنند. امام مسجد عمامه اش را روی میز می گذارد و از آنان تقاضا می کند ” بچه ها را به ما بر گردانید”.

پاسخ پلیس امنیتی این است: – بچه ها را فراموش کنید. بچه های جدیدی درست کنید. اگر خودتان از پس این کار بر نمی آیید زنهایتان را به اینجا بفرستید ما ترتیب کار را خواهیم داد.

گم شدن بچه ها و توهین و تحقیر شنیع غیر قابل تحمل می شود و مردم را به تجمع جلوی مرکز پلیس وامی دارد. آنها از انجا رانده شدند اما دوباره جمع شده و خواهان آزادی بچه ها شدند. پس از یک هفته بچه ها آزاد شدند. آنها شدیدن کتک خورده بودند، ناخنهایشان کشیده شده بود و بخشهایی از گوشت و پوست دستهایشان کنده شده بود.

تظاهرات به شهرهای دیگر کشیده شد. حرکتهای خودجوشی نیز در دمشق به وقوع پیوست اما صحبت از هیچگونه سازماندهی و هماهنگی در کار نبود. استفاده از تلفن و فیس بوک پرخطر بود. زمان و مکان تظاهرات بایستی از دهان به دهان منتقل شود. از دوست به دوست و بایستی به قابل اعتماد بودن این دوستان نیز مطمئن می شدی .

دختران پلاکاردی طبقه هفتم، برای اولین تظاهرات زنان در مرکز دمشق آماده می شوند. دو تن از آنان، دو خواهر در شهر دارعا بزرگ شده اند. آنها بیش از یک هفته است که هیچگونه خبری از خانواده شان ندارند. تلفنهای همراه و اینترنت قطع است. خبرنگاران حق ورود به کشور را ندارند. حوادثی که بوسیله تلفن های همراه فیلمبرداری شده و به بیرون فرستاده شده اند تنها وسیله ارتباطی با دنیای پیرامون هستند. پناهندگانی که موفق به ورود به اردن شده اند خبر داده اند که جریان آب و برق قطع است و مواد غذائی نیز رو به اتمام است.

یکی از خواهرها می گوید که برای اطفال هم شیر پیدا نمی شود.
ما نمی دانیم آیا خانواده ما زنده هستند یا نه.

صد ها نفر کشته شده اند. طبق گزارشات مطبوعات دولتی سوریه، القاعده و دولت اسرائیل سازماندهی تظاهراتها را به عهده دا شته اند. تعدادی از دستگیر شده گان درمصاحبه های تلویزیونی اعتراف کرده اند که فرستاده القاعده بوده اند.

دخترها به ارتباط با القاعده می خندند. – آلیا می گوید من در واقع فقط یک زندگی خوب می خواهم ولی دیگر ممکن نیست. آدم خودش را زیر دست این رژیم خیلی کوچک احساس می کند. هیچگونه دیالوگی وجود ندارد. همه مکالمات یک جانبه است از طرف دولتمردان و از با لا به پایین.

گچ سفید بر روی پلا کارد سیاه پخش می شود. جمله نا مشخص می شود. آلیا پودر گچ را تمیز می کند. ایده خو بی بود. جملات سفید، سمبل بی گناهی و پارچه سیا ه سمبل قدرت. آلیا یکبار دیگر کلمات را با گچ پر می کند، اما گچ پخش می شود. یکی از دختر ها ایده خو بی به ذهنش می رسد. “اسپری مو، با اسپری درستش می کنیم” . روز دوشنبه قرار است آنان در یکی از زیباترین مراکز خرید دمشق جمع شوند. آنها می خواهند وانمود کنند که برای خرید به آنجا رفته اند. با سه اشاره بایستی در انتهای خیابان جمع شده و پلاکاردها را بیرون بیاورند. وقتی پلیس میرسد با یستی فرار کنند. هر دختری مسولیت خودش را به عهده می گیرد. آنها می باید مثل سایه در خیا بانهای اطراف گم شوند.

اسپری مو در اتا ق پخش می شود. هیچ زمانی تا بحال بوی اسپری مو انقلابی احساس نشده بود.

در آستانه تظاهرات تدارک دیده شده زنان، مونا را در یک کافی شاپ ملاقات می کنم. او نگاههای آتشین یک آکتویست را دارد. پلیس امنیتی نتوانست او را فقط برای نگاه تیزش دستگیر کند. پدر مونا از فعالین دهه هفتاد ، زمانی که فعالین مسلمان و چپگرا قلع و قمع شدند، بود. پدر مونا به یک جریان کمونیستی تعلق داشت و در دورانی که مادر مونا باردار بوده و او را در شکم خود حمل می کرده، دستگیر می شود. او پس مدتی آزاد شده و در کنارشغل معلمی مونا را نیز با آموزه های کارل مارکس و داستایوسکی آشنا می کند.وقتی مونا به سنین نوجوانی رسید موفق به دیدار بهترین دوستان پدرش که به تازگی از زندان آزاد شده بودند، می شود. او چهره ی زرد رنگ آنان را به یاد می آورد. آنها به مدت ۱۵ سال از دیدن آفتاب محروم شده بودند. عصر روشنگری مونا آغاز شده بود.

پس از آغاز انقلاب مصر مونا نزد خانواده اش به سوریه برگشت. – پدرم در یک صبح زود که مشغول نوشیدن چای نعنا بودیم به من گفت: حالا به اینجا نیز سرایت کرده است. اکنون دیگر نوبت توست. مونا اطرافش را نگاه می کند و ادامه می دهد – من از اینترنت شروع کردم، از طریق ای میل و فیس بوک، درست مثل مصری ها. اما جامعه سوریه خیلی کنترل شده تر است. پس از زمان کوتاهی مورد تهدید و توهین قرار گرفتم. صذای مردانه ای به من زنگ می زد و می گفت ” همین الان می اییم و تو را می بریم”. مونا در حالیکه جر عه ای از آبجو سوری را سر می کشد با عصبانیت به سوال من پاسخ می دهد که” ما با این فر هنگ بزرگ شده ایم که ما قادر به انجام کاری برای جامعه نیستیم و حا لا تو از من سوال می کنی چه کسانی را به رهبری انتخاب می کنیم. ما هنوز نمی دانیم و هیچ کاندیدایی نیز تا بحال دیده نشده. تنها چیزی که من می خواهم اینست که در این حرکت شرکت کنم”.

تلفن همراه مونا زنگ میزند و او پاسخ داده و شروع به لرزیدن می کند. بدن نازکش می لرزد:

– کی؟ کجا؟ او به تلفنش خیره مشود و می گوید من بایستی بروم. دوست من دستگیر شده. پلیس او را از خانه اش برده است.

روز بعد تعداد دختران در بوتیکهای خیابانهای دمشق بیش از حد معمول است. آنها دو به دو در کنار هم را ه می روند. اگر کسی از مو ضوع اطلاع داشته باشد می تواند حدس بزند که کدامیک از آنها همرا با این جریان است. نگاههایشان مضطرب است، اطرافشان را نگاه می کنند و کفشهای تخت پایشان کرده اند.

بلافا صله ساکهایشان را باز می کنندو پلاکاردهایشان را در دست می گیرند. یکی روی پارچه نوشته است و دیگری روی مقوا، سفید و سیاه، هر زنی پلاکاردی در دست دارد. “کشتار را متوقف کنید” ، ” خشونت را متوقف کنید”. آنها به سمت میدانی که مجسمه برنز حافظ اسد در آن قرار دارد می روند. مردم می ایستند، کسی چیزی نمی گوید. یک دقیقه، دو دقیقه می گذرد. آنها محاصره می شوند. چهار مینی بوس سفید رنگ و دهها پلیس لباس شخصی به سمت آنها می دوند. آنها یکهو از هپچ کجا سبز شدند. پلاکاردها را پاره می کنند، فاحشه ها، گاوها!

یکی روی زمین می افتد، دیگری حاضر به رها کردن پلاکارد نیست و از درد شکسته شدن انگشت کوچکش زجه می کشد. اما اکثریت آنها موفق به فرار شدند. هر دختری به تنهائی دقیقن به همان ترتیبی که برنامه ریزی کرده بودند دراطراف میدان و خیابانهای اطراف غیبشان میزند. در عرض کمتر از یک ربع همه چیز خاتمه می یابد. یک مینی بوس سفید چهار دختر را از آنجا دور می کند. میدان خالی است تو گوئی که هیچ اتفاقی در آن نیفتاده است. اما البته که اتفاقی افتاده است، البته که چیزی آغاز شده است.

در دمشق
کبوترها پرواز می کنند
پشت نرده های ابریشمی
دو
به دو

(شعر از محمد درویش)

متن کامل گزارش به زبان سوئدی http://www.dn.se/kultur-noje/frihetens-timme-i-diktatorns-damaskus

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.