شعری از پرویز میرمکری
بازم نمی دارد / خاموش خاکستر این بی شراره / بازم می گوید از حکایت ممنوع عشق / در سده های سال از توفان های هزاره
بازم نمی دارد
خاموش خاکستر این بی شراره
بازم می گوید از حکایت ممنوع عشق
در سده های سال از توفان های هزاره
مریم فرزندش را با سرنوشت تاج به خار بخشید
صلیب تن او را برافراشت
کوه پایگاه اندوه شد
حرمت سنگ را به باد داد
مسیح به جلجتا شناسنامه داد
سیاوش از آ تش گذشت
مارکز صد سال را به تنهایی پارو زد
گاندی جانش را در چشم های قاتل بخشید
بودا عاشق آهو شد
انسان را از خوردن گوشت هشدار داد
آسمان بدون تماشای کبوتر کبود شد
بیایان ها باز مانده ی کاروان کنعان شدند
کبوترهای چاهی میزبان یوسف مصر بوذند
شبی که اندام زلیخا شکوفه ی پر از شکوه زنانه شد
و
از ته چاه
شعر به دنیا آمد
گندم را از مزرعه های مصر گنجشک ها دانه به دانه ربودند
اندیشه شبیه ترانه شد
پرویز میرمکری
۲۰۱۰