گزارش کوتاهی از یک شهروند ایرانی

خب بنده بعد از یک سال برای اولین بار رفتم که برم تظاهرات. راستش فکر کردم اومدیم و مردم تصمیم گرفتن صد تا تظاهرات دیگه برگزار کنن تا رفتن اینا، من تا کی می تونم به خاطر وضعیتم نرم؟!؟ یعنی در واقع تو رودربایستی گیر کردم و رفتم. من حدود ۲ از پونک راه افتادم. خواستم تاکسی بگیرم برم تا آریاشهر. راننده گفت:” عمرا! یه میلیون هم بدی نمیرم. خیلی شلوغه!” پرسیدم:” شلوغ؟!؟” گفت:” آره دیگه تظاهراته امروز. مثل مور و ملخ مامور ریخته تو خیابون، مردم هم خدا تا!” گفتم:” من می خوام برم انقلاب. چه جوری برم پس؟ می خواستم از اونجا تاکسی بگیرم.” گفت:” خب بیا ببرمت آزادی، از اونجا با بی آر تی برو.” سوار شدم. دو و نیم رسیدم به میدون آزادی. سرراه، نزدیک ایستگاه مترو شریف یه پایگاه بسیج دیدم که بسیجی های تپل و مپل داشتن بین خودشون آب پخش می کردن. آها، معلوم بود already  کارشون شروع شده بود. 

اشتباه نکرده بودم چون وقتی رسیدم میدون آزادی، دیدم قبل از من سطل هم آتش زدن. اصلا مردم عجول شدن تازگیها.  قرار بود از ۳ شروع بشه اما زودتر شروع کرده بودن. مامورای سوسکی هم وسط میدون وایساده بودن اما تعدادشون اون قدر زیاد نبود.  سوار بی آر تی شدم. دیدم برادران امنیتی رنگارنگ، از پلیس ضد شورش، سوسکی ها، موتورسوارها، بسیجی ها، لباس شخصی ها از همه قسم تو خیابونا مستقر شدن واسه ۲۰۰ تا سبز که از مجموعه ۴۰۰۰ تا سبزاز پارسال باقیموندن و هنوز قانع نشدن نظام اسلامی چه گُلیه.

به جرات می گم: هزاران نیروی امنیتی. سر چهارراه ها تعدادشون قابل توجه تراز بقیه جاها بود. اتفاق جالبی که افتاد این بود که سر تقاطع آذربایجان و آزادی دو نفر با هم دست به یقه شدن. ما نفهمیدیم چرا. این اتفاق در دو قدمی ده ها نیروی “امنیتیِ” تا بُنِ دندان مسلح افتاد اما اگر دیوار بتنی تکون خورد، اینا هم تکون خوردن. مردم با دهان باز صحنه رو نگاه می کردن، نیروهای امنیتی هم با خونسردی. رفتیم جلوتر. سر نواب قیامتی بود از نیروهای امنیتی.

هر چقدر به طرف میدون انقلاب پیش رفتیم تعداد نیروهای امنیتی و سبزها بیشتر و بیشتر می شد. خیلی بامزه بود. اونا مسلح بودن ولی صورت شون رو پوشونده بودن، سبزا هم انگار که در شانزه لیزه قدم می زدن، خونسرد و آروم عقب و جلو می رفتن. فعال ترین عضوشون هم چشماشون بود که همزمان ده جا رو می پایید. من دلم واسه جوونا می تپید که هر لحظه ممکن بود دستگیر بشن. اما انگار امنیتی ها نمی خواستن دردسر به خودشون بدن. اونا ساکت بودن ما هم همین طور. من انقلاب پیاده شدم و رفتم تا چهارراه ولیعصر. بیشترین جمعیت و تجمع رو اونجا دیدم. یه کم وایسادم. خبری نبود جز تعداد زیاد نیروهای امنیتی و ما.

یه کم وایسادم نگاه کردم، تصمیم گرفتم سوار اتوبوس بشم برم به طرف بالا. آخه مجتبی واحدی گفته بود مسیر تظاهرات ولیعصره. تا میدون ولیعصر همون جور جمعیت ریخته بود و نیروی امنیتی. به قول خارجکی ها فضا کاملا الکتریک بود. شورش ساکتی در هوا موج می زد. یه دختری تعریف کرد که “چهارراه فاطمی یه دخترچادری اومده سوار اتوبوس بشه، یه امنیتی افتاده بود دنبالش. ظاهرا گویا کاری کرده بود قبلش و خواسته بود سوار اتوبوس بشه و دَر بره. امنیتیه دخترک رو ا زپس گردن گرفته بود و کشیده بودش بیرون و با قنداق تفنگ کوبیده بود تو کمرش و دختر پخش زمین شده بود.”

دخترک بیچاره تعریف می کرد و هق هق می کرد. خانما دستمال درآوردن. یکی آب داد بهش و یکی هم شکلات. می گفت: “با این که می دونم چقدر وحشی ان اینا، چشمام صحنه ای رو که می دید باور نمی کرد. دخترک حتی ۱۶ سالش هم نبود. ” راستش من از شنیدن اینکه با قنداق تفنگ بکوبن توی کمتر یه دختر نوجوون،  خودم هم کمرم تیر کشید. فکر کردم الان چه حالی داره؟ کنار ما تو مسیر بی آر تی، موتورها می اومدن و می رفتن. صورت اغلب شون هم پوشونده شده بود. یه پسر باربری داشت با این ارابه های دستی تو مسیرشون حرکت می کرد، یکی از این امنیتی های بیسیم به دست سرش تشر زد. بغل دستی من گفت:” عوضی! انگار خیابون مال ِ باباشه! “دور و بری های من هم آبگوشت رژیم رو باز گذاشته بودن و هی “درود” می فرستادن به نیروهای امنیتی. از سرو شکل شون رو مسخره می کردن تا هر چیز دیگه و نفرین هم چاشنی هر جمله ای بود که می گفتن.

یه دختری رو دیدم که یواشکی فیلم گرفت. تو کل مسیری که رفتم سه تا دستگیری دیدم که همه شون پسرای جوون بودن. تو ونک بسیار بسیار شلوغ بود. اونا وایساده بودن، مردم هم هی راه می رفتن. به میرداماد که رسیدیم درگیری شروع شد. گاز اشک آور زدن و پلیس ریخت به طرف ساختمون کامپیوتر پایتخت. مردمی که سوار اتوبوس ما بودن همه یک صدا شروع کردن به هو کردن. یه کسی اعتراض کرد که می خواین بریزن همه مون رو بگیرن؟ مردم با خشم بهش نگاه کردن. خیلی ها هم که نشنیدن و به هو کردن ادامه دادن. کاش بعدش پیاده می شدم چون تا تجریش خبری نبود. البته این وسط به یکی زنگ زدن که جلو جام جم خیلی شلوغه. ما که رسیدیم خبری نبود.

حدود هفت و نیم رسیدم خونه. نشسته ننشسته یکی از همسایه ها اومد گفت: ” گوش کن، مردم دارن الله اکبر می گن. من متعجب گفتم: “چی؟!؟ مگه ساعت چنده؟ اصلا مگه قرار بود الله اکبر بگیم امشب؟” خندید:” یه ربع به هشته! مردم شدن خروس بی محل!” ما هم پریدیم پشت پنجره و فریادهای خفته مون رو به آسمون فرستادیم. من علاوه بر مرگ بر دیکتاتور همیشگی، فریاد زدم:” مرگ بر دیکتاتور شهید دزد!” این قسمت آخر روز واقعا شیرین از آب دراومد. امروز باز دوباره آب توی لونه مورچه ها ریختیم و با خنده نشستیم تماشاشون کردیم. شهدای عزیزمون رو هم تنها نذاشتیم و یاد شون رو با کیلومتر ها راه رفتن گرامی داشتیم.

ارسال دیدگاه