سروده ای از پرویز میرمکری

اولین بار که یکی از چشم هایش را  از حدقه در آورد………

(برای دوست عزیز و خوبم  یحیی خزاینه  بزرگوار)

اولین بار که یکی از چشم هایش را  از حدقه در آورد
و آن را زیر باران گرفت تا شسته شود
نگران شدم  می دانستم اگر از دستش بیافتد مرا به دنبال آن خواهد فرستاد
و اعتراض من به او  ساعت های طولانی جر و بحث به دنبال داشت
من معتقد بودم برای شستن چشم احتیاجی به باران نیست بلاخره یک روز گریه خواهد کرد
و اشک آنها را خواهد شست
قانع نمیشد و حق هم داشت
می گفت: اگر گریه کند
اشک خاطرات کوتاهش را در هم آغوشی با آفتاب پاک می کند.

اولین بار که با هم آشنا شدیم
هر دو دنبال قطار می گشتیم هر چند دو سال زودتر از من مرده بود
اما هنوز با آدرس های دنیای جدید زیاد آشنا نشده بود
نگاهم که کرد داشتم ناخن هایم را می خوردم
خند ید و گفت آهان تازه مرده ای؟ چه زود می خواهی از قطار استفاده کنی؟
من به او نگفتم که به خاطر عبور از تونل قطار را دوست دارم
اما او خیلی راحت و ساده گفت عاشق قطار است
چون سرنوشت جاده را طولانی می کند
و شاید مادر بزرگش  را که هنوز زنده بود و گل  آب میداد لحظه ی از پنجره قطار ببیند.

پرویز میرمکری
Ottawa

ارسال دیدگاه