از مهدی، ۲۵ ساله، مشمول سربازی به مارک، ۲۶ ساله، موسس facebook و چهره سال تایمز
راستی رفیق، من ۲۵ سالهام… میتوانستیم دوست هم باشیم. چایی بخوریم، فیلم ببینیم، خیابان گز کنیم، زندگیهای کاریکاتوری مسخره ببینیم و خون دل بخوریم ولی خدا رو شکر، برای تو، که با من نیستی….
سلام رفیق؛
مدتها طول کشید تا تصمیم بگیرم تو را با چه خطاب کنم. آنقدر به چشمان روشنت که روی مجله تایمز نقش بستهاند، خیره شدم تا از بین هزاران حس خوب و بد، عنوانی مناسب برای تو پیدا کنم: رفیق. تو یک سال از من بزرگتری مثل دهها دوست نزدیک دیگری که داشتم و دارم. شاید اگر تقدیر مکان زندگی ما را یکی میکرد، مثلا در ایران، شاید هم محلهای بودیم، روزها فوتبال میزدیم و شبها در خیابان میگشتیم. شاید همخوابگاهی بودیم، صبحها همدیگر را از خواب بیدار میکردیم، تا دانشگاه با هم گز میکردیم، بین کلاسها در بوفهی دانشگاه چای میخوردیم و شبها ساعتها به بحث و صحبت با هم گرم بودیم. گرچه نمیدانم من اگر آمریکا بودم چهها بر ما میگذشت ولی میدانم میتوانستیم کنار هم بنشینیم و تو به من بگویی «هی رفیق، ایدهای به سرم زده، پایهای؟»
نمیدانم چرا وقتی از هزاران هزار کار و حرف و حدیث و برنامه و آرزوها و شکستها و موانع و ظلمها و بیتناسبیها و عقدهها و روز به روز درجا زدنها و به ظاهر جدی بودنها و امیدهای فراموش شده و ناامیدیهای قدرتمند و هویتهای مشوش و ناآگاهیهای آزاردهنده و خراب شدنها و به ذلت راضیشدنها و با دروغ زیستنها و با راستی جنگیدنها و از تاریخ و جغرافیا و زمان و خود و خانواده و دوست و آشنا و همشهری و هموطن و زمین و زمان نالیدن، و از همه این تلنبارشدههای کودکی و جوانی نکردنهایم خسته میشوم، با خیره شدن به آن عکسی از تو که روی پیشانیات بلند نوشته است Person of the Year، قصههایی پرغصه در دلم تعریف میشوند که مثلا آن «تو»ی وجود من به هنگام همیشگی مرگش آنها را میگوید. نمیدانم چرا تو امروز مخاطب ساکت گفتگوهای درونیام شدهای، آن دور، گوشهای از دلم نشستهای و خیره نگاه میکنی.
نه اشتباه نکن، من آنقدر ضعیف شدهام که حسرت موفقیتهایت را نتوانم کشید و زیر هزاران هزار سنگ و آوار آنقدر خوب شدهام که حسادت نکنم. رفیق، من دوستت دارم تنها به خاطر اینکه تو آن «من»ی هست که میتوانست باشد و نیست. تو نمود عیان اسطورهگونهای از آن چیزی هستی که قرار بود وجود من آن را حس کند. نه اشتباه نکن، شهرت برای من دقیقا همانقدر که (احتمالا) برای تو در این مسیر بیاهمیت بوده، بیاهمیت است. اشتباه نکن، ثروت در وجود ما همچون شکست، نحس نهادینه شده است. اشتباه نکن رفیق، من از تو حرف میزنم، از تویی که ۲۶ ساله شهسوار خود شدهای. از حماسهای که ساختهای و از وجودی که فرصت پروراندنش را داشتی. من از تویی حرف میزنم که وقتی تنهاست به خودش میگوید «هی مرد، آفرین…». آری من از تویی حرف میزنم که برای خودت دست میزنی، تبریک میگویی، افتخار میکنی و فرصت آفرینش استعدادهایت را در تواناییهایت به اوج رساندهای.
رفیق، من از این گوشه دنیا، ۲۵ ساله، منتظرم… ۲۵ سال منتظر بودهام. منتظر عبور از تک تک این ۲۵ سال. در این گوشه دنیا، زندگی یعنی کسی نیست با خودش بگوید «آفرین، تو بردی!» اینجا بازیها همه باخت-باخت تمام میشوند. اگر بزرگ شوی باختی، اگر کودک بمانی باختی؛ اگر دانشجو شوی باختی اگر نشوی باختی؛ اگر پولدار شوی باختی اگر فقیر بمانی باختی؛ اگر مشهور شوی باختی اگر گمنام بمانی باختی؛ اگر سر کار بروی باختی، اگر بیکار باشی باختی. اینجا من از دوستان و آشنایان و همسالانم هیچ احدی را نمیشناسم که احساس کند در زندگی خود «برده» است! تو، اگر دوست من بودی، تنهاترین آنها بودی که ۲۶ ساله در زندگیات برده بودی. اینجا ۲۶ سالهها یا ترک وطن کردهاند یا مشغول خدمت مقدس به نظام، یا بیکارند یا بیگاری میدهند، یا سرسپرده چماق به دستاند، یا آزادیخواه ستارهدار. اینجا یا انتخابی نیست یا اگر هست دست خودت نیست. اینجا نمیتوان ایدهای داشت، اگر ایدهای بود نمیتوان برنامهای داشت، اگر برنامهای بود نمیتوان فرصتی یافت، اگر فرصتی بود نمیتوان اجرا کرد، اگر توان اجرا بود، اجازه اجرا نبود.
باور کن دوست من، روزهایی که جسم تو خسته از عملگرایی تکنولوژیکی بود، درون من هر روز ساعتها غرق در نظرگرایی هویتی خود بود تا راه چارهای برای این من وامانده بیابد. دنیا پر است از توجیه. به اندازه تعداد تمام انسانهای روی زمین توجیه برای زندگی کردن وجود دارد.
اینجا همه در تنهایی خود آرزوهایشان را حبس کردهاند. اینجا دیگران قاتل استعدادهایت هستند. اینجا پیش هر کسی و هر جایی و هر زمانی، تو باید آن چیزی باشی که نیستی. آنقدر نقش بیمار بازی کنی تا بیمار شوی. در این گوشه دنیا، رفقای همسن تو هر یک به رخوتی گرفتارند. هر روزمان، یک سال باخت و هر سالمان یک عمر خستگی است.
راستی رفیق، من ۲۵ سالهام… میتوانستیم دوست هم باشیم. چایی بخوریم، فیلم ببینیم، خیابان گز کنیم، زندگیهای کاریکاتوری مسخره ببینیم و خون دل بخوریم ولی خدا رو شکر، برای تو، که با من نیستی….
هی رفیق… فردا که صبح در آینه به خود گفتی «سلام» به یاد داشته باش که اینجا «سالهاست آینهها شکستهاند…»
———————————————
پ.ن:
۱٫ دست به دست کنید برسه به دست گیرنده!
۲٫ اینجا من، یک من عام بود!
۳٫ این نامه مدتها بود میخواست نوشته بشه ولی روزها میگذشت…