گفتگوی ماریا پرسون با شاملو

این‏جا جلاد زندان فریاد می‏زند: کجاست ‏آن‏ شاعر تیره‏ بخت که درسیاه‏چال هم به ‏ستایش آزادی شعر می‌سراید؟ و آن‏گاه ‏لبان شاعر را به‏ جوال‏دوز و نخ‌‏قند می‏دوزد و چون از این ‏کار طرفی‏ بر نمی‌بندد در سلول مجرد زندان با تزریق سرنگ پر از هوا برای ‏همیشه خاموش‏اش ‏می‏کند.

آقای شاملو، همه‏ی جوان‏هائی که ‏من ملاقات‏شان کردم از شما به‏ عنوان بزرگ‏ترین شاعر ایران تجلیل ‏کردند. محبوبیت شما به خصوص درمیان نسل جوان برای‏تان چه اهمیتی دارد؟ آیا به‏نظر شما چه فرقی بین دنیای ذهنی‏ی جوانان امروز و دوره‏ی جوانی‏ خودتان هست؟
- کلماتی ‏هست ‏که ظاهرا از هر سو نگاه ‏کنیم زیباست: همچون کلماتی ‏که ‏شما در این سوآل ‏به ‏کار بردید. کلماتی ‏چون بزرگ‌‏ترین‏ شاعر، تجلیل ‏شدن، محبوبیت، و جز این‏ها… اما یک‏ بار دیگر سر برگردانید و این ‏بار از منظری‏ که ‏ما ایستاده‏‌ایم به ‏این‌ها نگاه ‏کنید: پروار بودن ‏آهو را از چشم ‏خود آن‏ حیوان ‏هم ‏ببینید و مفهوم ‏زیبائی ‏پر و بال یا آواز مرغ‏ خوش‏خوان را از دید پرنده‌ای هم که ‏صیاد، هرسحر با دام و قفس‏هایش در دشت یا کشتزار پیرامون ده به جست‏ و جویش می‏رود بسنجید… ما در شرایطی ‏هستیم که گاه‌گاه این ‏کلمات تنها با مفاهیم ‏دردناکی چون قربانی ‏شدن و در خون ‏خویش ‏غوطه‌زدن مترادف است.

این‏جا جلاد زندان فریاد می‏زند: کجاست ‏آن‏ شاعر تیره‏ بخت که درسیاه‏چال هم به ‏ستایش آزادی شعر می‌سراید؟ و آن‏گاه ‏لبان شاعر را به‏ جوال‏دوز و نخ‌‏قند می‏دوزد و چون از این ‏کار طرفی‏ بر نمی‌بندد در سلول مجرد زندان با تزریق سرنگ پر از هوا برای ‏همیشه خاموش‏اش ‏می‏کند. نام ‏بردن از این شاعر (: فرخی) چه سودی در بر دارد حال ‏آن‌که امثال او درخاطره‌ی ‏ما فراوان ‏است؟ ـ پنجاه ‏سال‏ پیش ‏از این، نیما که ‏استاد و پیر ما بود گفت: “آن ‏که ‏در هنر دست به ‏کاری‏ تازه می‌زند می‌باید مقامی چون‏ مقام شهادت را بپذیرد ! منظور او از بیان ‏این ‏نکته چیزی ‏جز این ‏نبود که ‏اگر شاعر طرحی‏ تازه ‏که تا آن ‏زمان هنوز سابقه‌ی اجتماعی‏ چندانی ‏نداشت در نیفکند و شعر را که ‏تا آن ‏زمان بیش‌تر غمنامه‌ی فردی عاشقانه بود همچون‏ سلاحی در مبارزه ‏برای بهروزی انسان به ‏دست ‏نگیرد ارزش وجودی خود و شعر را انکار کرده ‏است . در مراتب تربیت‏ اجتماعی‏ ‏ما سخن‏ گفتن ‏از خود را   منم‌زدن نامیده‌اند که‏ چیزی از آن‏ نفرت‏انگیزتر نیست .

اما من‏ آن‌چه ‏را که ‏شما بلافاصله ‏در آغاز صحبت‌مان به ‏میان ‏آوردید “تعمیدخون” می‌نامم یعنی نصیبه‌ی‏ گرانبهائی ‏که‏ هیچ‌چیز هم‌ارز آن ‏نیست . این ‏همان تعمید خون ‏است که ‏در روزگاران ‏گذشته جان‏ خود را گرو عقدش می‌کرده‏اند . بیش‏ از چند دهه  به‏ ویژه ‏در این‏ دو دهه‌ی ‏اخیر تلاش آشکاری صورت‏ گرفت که‏ آثار ما، تعدادی از شاعران و نویسند‏گان،  به ‏چاپ‏ نرسد و نسل جوانی که‏ مخاطب ماست از بخش امروزین فرهنگی‏ که مخاطبان ‏خود را به‌خصوص‏ در میان ‏ایشان ‏می‌جوید یک‏ سره جدا بماند. حدود شانزده ‏سال مجموعه‌های ‏شعر من در کشورم مطلقا اجازه‌ی ‏انتشار نیافت که ‏هنوز هم ‏تعدادی از آن‌ها نایاب‏ است. (البته از یک‏ جائی به‏ بعد، یکی‏ دو مجله که ‏هر از چند ماهی یک شماره منتشر می‌شد برای‏ شعر من اجازه‌ی‏ نشر یافت که‏ هنوز هم نتوانسته‌ام ‏از منطق ‏این ‏کار سر در بیاورم، هر چند که ‏یکی ‏از این ‏دو مجله متهم ‏می‌شد که ‏مخالف‏ انقلاب‏ است! (در عوض، مطبوعات رسمی و نیم‌رسمی و  نشریات وابسته ‏به ‏گروه‌های فشار ( که غالب ‏افرادشان یک‌سره فاقد سواد خواندن و نوشتن‌اند) با چاپ   کیفرخواست‌‌های  بی‏دلیل و مدرک، پیرامون ‏ما عده‌ای از نویسند‏گان فضائی چنان آکنده از رعب و وحشت ایجاد کرده‏ بودند که‏ مبارزه با عوارض‏ دلهره‌ای که ‏به ‏جان کس‏ و کار ما انداخته ‏بود به ‏ناچار بخش‏ مهمی‏ از وقت ‏و فرصت ‏فعالیت ‏ما را مصروف خود می‌کرد چرا که به ‏هر حال آثار زهر  بهتان‌ها را نمی‌توان ‏ندیده ‏گرفت و این ‏همه ‏در حالی ‏بود که‏ ما برای ‏دفاع ‏از خود نیز فضائی ‏نمی‏یافتیم. به قول سعدی: (۱۲۹۳ – ۱۲۱۳) سنگ‌ها را بسته ‏بودند و سگ‌ها را گشوده! (سعدی شاعر قرن سیزدهم میلادی‌ست. می‌بینید که ‏انگار تو مملکت‏ ما  همیشه ‏در بر یک‏ پاشنه چرخیده ! اما، درنهایت، باید بگویم گناه ‏از ما بود که‏ نسل جوان‌مان را چنان‏ که ‏هست نشناخته ‏بودیم! درست هنگامی ‏که یاوه‌گویان می‌پنداشتند ما را به ‏جائی  روانه ‏کرده‌اند که‏ دیگر برای‌مان راه ‏نجاتی نمانده و به‌خصوص نام ‏ما یک‌سره از ذهن  جوانان بیست و بیست و پنج ساله‌ی ‏انقلابی زدوده شده، از نمایش‏گاه بین‏ المللی‏ کتاب  سال ۱۹۹۳ خبر آمد که ‏تمامی‏ نسخ مجموعه‌های شعر من ‏که ‏پس ‏از سال‌ها اجبار به ‏سکوت  اجازه‌ی ‏نشر پیدا کرده و ناگهان بی‏خبر در تیراژهای ده‏ هزار جلدی‏ به ‏نمایش‏گاه ‏عرضه‏ شده ‏بود ظرف‏ سه ‏روز به ‏فروش‏ رفته ‏است! و این بدان ‏معنی ‏بود که‏ ما در امر ارزیابی‏ نسل جوان کشورمان سخت به‏ خطا رفته‏ بودیم. و این بدان‏ معنی بود که ‏احتمالا درگیری‏های ‏فکری و خستگی و شاید بی‏حوصلگی ما را گرفتار ضعف قضاوت و نومیدی کرده‏بود.

و این بدان معنی ‏بود که‏ از میان کج‏اندیشی‏ها و ستیزه‏جوئی‏های اهرمنانه نسلی سر برآورده که‏ یأس‏ و خستگی نمی‏شناسد و به ‏آسانی از پای ‏طلب نمی‏نشیند! آن‌گاه جوانان نسخه‏های‏ کپی‏ شده‏ای ‏از آثار ما   شاعران‏ غضب‏گیر شده را نشان‏مان دادند که ‏از فرط دست‏ به ‏دست ‏شدن به‏ راستی دیگر قابل ‏استفاده ‏نبود. سوآل دیگرتان تفاوت میان دوره‏ی ‏جوانی‏ ما و دوره‏ی ‏جوانی‏ نسل معاصر بود.

جوانی‏ ما سراسر با دغدغه‏ی آزادی‏ گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همین دغدغه‏ می‏زیید و آن را در هر جا که مجال پیدا کند به ‏زبان می‏آورد. اما این ‏نسل پویاتر و پربارتر است. سال‏های جوانی‏ ما در   رؤیای ‏مبارزه به ‏سر آمد اما این ‏نسل، راست در   میدان مبارزه به‏ جهان ‏آمده. تفاوت در این ‏است . چنان‏که پیش ‏از این ‏گفتم: در مراتب‏ تربیتی‏ ‏ما چیزی نفرت‏ انگیزتر از به‏ خود پرداختن و از خود سخن ‏گفتن ‏نیست و شرم‏ بر من ‏باد که ‏گرفتار چنین‏ موردی‏ شده‌‏ام و علی‏رغم ‏آگاهی ‏از زشتی‏ این‏ کار بسیار از خود سخن ‏گفتم. بزرگان ‏ما گفته‏‌اند جریمه‏ی ‏از خود گفتن خاموشی ‏گزیدن است. پس به ‏من ‏اجازه ‏بدهید سخن را به‏ همین‌جا پایان ‏بدهم به‏خصوص که سوآل‏های ‏دیگرتان سیاسی‏ست و از آن‏جا که من‏ به ‏عنوان ‏سخن‏گوی هم‌قلمانم انتخاب ‏نشده‏ام به‏ خود اجازه‏ نمی‏دهم بی‏مشورت با دوستان به ‏این قلمرو پا بگذارم .

منبع: سایت شاملو
http://www.shamlou.org

متاسفانه بخش دیدگاه‌های این مطلب بسته است.